ســـــــــــــــــــوژه جدید!
در میان شهر شلوغ لندن، کوچه ی کوچکی وجود داشت که هر روز از آنجا دید و بازدید میکنیم، جارو میخریم، لوازم جادویی میخریم، موش و گربه و یا شاید طوطی و جغد.. اما هیچ جا مغازه ی پر شورو شلوغ ویزلی ها نمیشود. انواع ترقه ها و آبنبات های با مزه و حال به هم زن! مغازه ای که مردم بابت رنگ زرد و قرمز او هر روز شادتر از دیروز میشوند. این انسان های عاقل و بالغ..
کارگردان گرامی با تمام عصبانیتش و کوباندن در سرو کله ی خود به راوی نامحترم که با مدرک سیکل رو به روی ما ایستاده گفت:
-بو سر اصل مطلب، الکی بهت پنج میلیون گالیون نمیدام بیای مغازه و مردمای بی ارزشش رو توصیف کنی.. :vay:
خب بریم سر اصل مطلب.. ملت می آمدند، چیزی میخریدند، میخوردند و میرفتند. اما در این بین رون ویزلی بیچاره هی زیر بار سنگین زندگی میرفت. او برای خرید یک معجون عشق که زنش را عاشق خود کند باید پنج گالیون میداد، او با کلی اصرار و تمنا میگفت:
-من دوستتونما!
و اما فرد و جرج جواب وی را با تکان دادن سر و زیاد کردن قیمت میدادند که همین باعث میشد رون ویزلی شکست عشقی بخورد.
-پس حالا که اینجوریه شیش گالیون!
-داداشتونم، نه دشمنتون!
-نه دیگه بدتر کردی هشت گالیون!
رون که دیگر میدانست هر چه قدر رابطه ی خود را به فرد و جرج نزدیک تر کند قیمت معجون عشق بسی بیشتر میشود بی خیال حرف زدن بیشتر شد و هشت گالیون را پرداخت کرد. در این بین سیوروس اسنیپ با جذبه ی خود در مغازه برای بازرسی (که خدایی نکرده مواد مخدری چیزی نباشه) چرخ میزد. این انسان شرور و خبیث پس از کلی رفت و آمد در این مغازه، صاحبان مغازه را هر روز کچل تر و کچل تر میکرد. لاوندر براون هم برای این که برای لحظه ای رابطه اش را با رون بهتر کند رفت و آمد میکرد و با همان حالت شبه گونه اش در مغازه رفت و آمد میکرد و ملت را میترساند که این هم باعث ورشکستگی دوباره ی ویزلی ها میشد. همه چی طبق روال همیشگی خود پیش میرفت که ناگهان..
-رون، رون! کمک مرگخوارا اومدن تو خونمونو بچه هامونو دزدیدن!
لاوندر که برایش حرف های هرمیون هیچ اهمیتی نداشت نگاهی به او نکرد و به راه خود ادامه داد. اما در عوض رون با صد تا بالا و پایین پریدن و داد و فریاد کردن، هرمیون را تحت فشار های روانی قرار میداد. هیچی دیگه.. برادران ویزلی عینک های دودی خود را گذاشتند و گفتند:
-مشکلی پیش اومده؟
برادران ویزلی در خدمتن!
رون و هرمیون در حالی که با صورتی گرفته آن ها را نگاه میکزدند گفتند:
-اون وقت چطوری در خدمت مایید؟
فرد با شک و تردید به جرج نگاه کرد. مطمئنا نقشه ای داشت پس به سمت لوازم جادویی خود رفت. ملت جادوگر هم فقط آن ها را نگاه میکردند و با حرف های آن ها فیض میبردند. فرد با چند وسائل بی ربط و بی خود برگشت. با صدای رسایی گفت:
-اولین چیزی که میخوایم چمدونه، به درد میخوره وسائل رو باید گذاشت توش! امـــــــم دیگه چی داریم؟ آها کتلت های مامان مالی، داریم میریم تو اکتشاف از انرژیمون کاسته میشه.. آهان آبنبات های انرژی زا، عاشقشونم..
در این بین هرمیون و رون با همان استایل و دیسیپلین قبلی به فرد نگاه میکردند..
-آهان، تفنگ آبنبات ساز، خدارو چه دیدی شاید آبنباتا تموم شد! یه چیز دیگه، آدامس! استرس آدمو کم میکنه.. آبنبات های حال به هم زن هم نیازه شاید سمی چیزی وارد بدنمون بشه.. آها حالا با کلی استثنا چوب دستی.. خوب تموم شد بریم که رفتیم!