هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ دوشنبه ۹ آذر ۱۳۹۴
#11
سوروس اسنیپ!

کلا باحاله! هم رول هاش، شخصیتش و ...


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
#12
سلام

من و کارآگاه کوییرک درخواست دوئل داریم( هماهنگ شده)

مدت دوئل رو هم دوهفته در نظر داریم.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴
#13
لطفا اینو برام نقد کنین.

با تشکر


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴
#14
آزکابان ساختمانی بلند و مثلثی شکل است. بلندی آن تا حدی زیاد است که بخش اعظمی از ارتفاع بلند آن، در میان ابر های تاریک پنهان شده است.

این ساختمان بلند و مخفوف، بر روی یک جزیره کوچک واقع شده است.
این جزیره کاملا ضد آپارات است و رمزتاز روی آن عمل نمی کند.
تنها راه ورود و خروج از جزیره، کشتی های مخصوص وزارت خانه است.

راهروی ورودی آن، که به دفتر زندان بان می رسد، دارای سقف، دیوار و زمین سفید است، حتی نوری که این راهرو را روشن می کند، سفید است. این راهرو کاملا شبیه بیمارستان های مشنگ هاست اما بقیه قسمت ساختمان سرد و تاریک و مخوف است.

دفتر زندان بان، اتاق کوچکی است که یک میز کار گوشه ی آن قرار دارد و روبروی آن چندین قفسه بزرگ از پرونده های مجرمین و زندانیان قرار دارد.

زندانبان آزکابان، مردی با موهای چرب و روغن زده، و سیبیل کلفت مشکی بود.
نامش جاسپر اسمیت بود.

آقای اسمیت پشت میز کارش نشسته بود و مشغول خواندن یک پرونده بود.

در دفتر زندانبان باز شد و دختری با موهای کوتاه و بنفش و قدی متوسط، وارد اتاق شد.

آقای اسمیت با دیدن دختر جوان، خواندن پرونده را متوقف و از جایش برخاست، دستش را دراز کرد و گفت:

-خانم تانکس! خوش اومدین!

-سلام!

تانکس دستش را دراز کرد و با او دست داد.
آقای اسمیت، با اشاره دست، تانکس جوان را به نشستن دعوت کرد.

-خوب خانم تانکس، چه کمکی از دستم بر میاد؟

تانکس کمی روی صندلی اش جابجا شد و گفت:

-اومدم زندانی رو که چند روز پیش دستگیر شد، با خودم ببرم.

-بلاتریکس؟ بلاتریکس لسترنج؟!

لحن آقای اسمیت سوالی و آمیخته با تعجب بود.

-بله، اداره کارآگاهان تصمیم گرفته تا زمانی که دادگاه بلا لسترنج برگزار نشده، اونو در یکی از زندان های وزارتخانه زندانی کنند.

آقای اسمیت از جایش برخاست، بلافاصله تانکس هم از روی صندلی اش بلند شد.

آقای اسمیت لبخندی زد و گفت:

-بله حتما! من شما رو تا سلول زندانی زندانی راهنمایی می کنم!

آقای اسمیت به طرف در ورودی رفت و آن را باز کرد.

-بفرمایید!

-متشکرم!

ابتدا تانکس و سپس آقای اسمیت از اتاق خارج شد.


فلش بک


نیمه شب زیبایی بود. آسمان کاملا صاف بود و هیچ ابری در آن دیده نمی شد.
ستاره ها چشمک می زدند و هلال ماه، زیبایی آسمان شب را چندین برابر بیشتر می کرد.

صدای ترق مانند ظاهر شدن دختر جوانی با موهای کوتاه بنفش، سکوت شب را شکست.

نسیم خنکی وزید. دختر جوان چشمانش را بست و لبخند زد، نفس عمیقی کشید.

-استیوپفای!

دختر جوان فرصت نکرد که از نسیم خنک لذت ببرد. طلسم درست به بالای قفسه سینه اش اصابت کرده بود.

ناگهان دو فرد شنل پوش بالای سر دختر جوان ظاهر شدند.

فرد شنل پوش اول با صدای ریز و زنانه ای گفت:

-بهت که گفتم بالاخره سروکله اش پیدا میشه.

دومی با لحنی کش دار گفت:

-خوبه...من دیگه واقعا خسته شده بودم...تقریبا چهار ساعته که اینجا نامریی ام!

زن به سمت دختر جوان خم شد و یک تار موی بنفش او را کند.
سپس تمام جیب های دختر را بررسی کرد، ابتدا نشان کاراگاهی و سپس چوبدستی او را برداشت و آن ها را در جیب ردای خودش جای داد.

-مطمئنی نقشه ات جواب میده، نارسیسا؟

زنی که نارسیسا نام داشت، از جایش برخاست و گفت:

-بله... تو این دختره ی گندزاده رو امشب زندانی کن... من با بلا بر می گردم.

نارسیسا رویش را برگرداند، هنوز چند قدم برنداشته بود که مرد گفت:

-صبر کن!...اگه گیر افتادی چی؟

-نگران نباش لوسیوس.

قبل از این که لوسیوس فرصت کند حرف دیگری بزند، نارسیسا با صدای ترق مانندی غیب شد.



پایان فلش بک



تانکس توانست بلاتریکس را از سلولش خارج کند. تمام مدتی که در حال خروج از راهرو های آزکابان بودند، بلاتریکس مشغول ناسزا گفتن بود.

آنها از ساختمان آزکابان خارج شدند.
دست های بلاتریکس از پشت بسته شده بود و چشمانش را با چشم بند سیاهی بسته بودند.

قایق کوچکی کنار ساحل توقف کرده بود. قایق ران، پسر جوانی سبزه رو، با مو هایی صاف و مشکی بود.

ابتدا بلاتریکس به کمک قایق ران سوار قایق شد و سپس تانکس وارد شد. پسر جوان روبروی آنها نشست و مشغول پارو زدن شد.

ده دقیقه گذشت. تانکس ساعت کوچکی از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد، تنها دو دقیقه باقی مانده بود.

تانکس گفت:

-ببخشید آقا...

مرد جوان به سمت تانکس برگشت.

-بله؟

-چقدر دیگه مونده تا از محدوده ضد آپارات خارج بشیم؟


-از محدوده ضد آپارات خیلی وقته خارج شدیم...محدوده ضد آپارات فقط اطراف جزیره اس.

-خوبه.

تانکس به آرامی چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون آورد.

-آواداکداورا!

طلسم سبز رنگ از نوک چوبدستی تانکس خارج شد و به شکم مرد جوان برخورد کرد.جسم بی جان قایق ران، کف قایق افتاد.

بلاتریکس جیغ زد.

تانکس به سمت بلا رفت، چشم بند او را برداشت و دستانش را باز کرد.

برای چند لحظه تانکس و بلا به یکدیگر خیره شدند.
نگاه تانکس تمسخر آمیز بود و ترس در چهره بلاتریکس موج می زد.


ناگهان تانکس شروع به تغییر کرد، قدش کمی بلند تر شد، موهای بنفش اش بلندتر شد و رنگ آن به بور و روشن تغییر کرد.
صورتش کشیده و استخوانی، و پوستش سفیدتر شد.

بلاتریکس بریده بریده گفت:

-نارسی؟!...نارسیسا؟!

-هیس! بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم.

نارسیسا بازوی بلاتریکس را گرفت و هردو با صدای ترق مانندی غیب شدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۳۵:۰۰
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۳۷:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۴۲:۴۱

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴
#15
من به آمیلیا سوزان بونز رای میدم، چون واقعا خوب مینویسه!


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴
#16
باب آگدن


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۴
#17

پست اول

بعد از ظهر زیبایی بود. پرتو های درخشان خورشید که از میان شاخه های لخت و نیمه لخت درختان به زمین جنگل می تابید، زیبایی فضای جنگل را چندین برابر می کرد.

زمین جنگل از برگ های زرد و نارنجی درختان پر شده بود. باد سردی با قدرت تمام وزید و چندین شاخه درختان را تکان داد که باعث شد چندین برگ زرد دیگر نیز روی زمین بیفتد.

برگی که تازه روی زمین افتاده بود، با خشونت تمام، توسط فردی با مو های سرخ و چهره ای کک و مکی لگد شد.

به دنبال آن، قدم های خشمگین دیگری نیز برداشته شد و چند لحظه بعد، تنها صدایی که شنیده میشد، صدای خش خش برگ های زردی بود که زیر پای اعضای تیم قرمز و طلایی گریفندور، له می شد.

بازیکنان، با قدم هایی خشن راه می رفتند و هریک طوری به دیگری نگاه می کرد که گویی به یک موجود دم انفجاری جهنده نگاه می کند!

چیزی که بیش از پیش این وضعیت را عجیب می کرد، چهره های آن ها بود.

مو های رون کاملا بهم ریخته بود و یک کبودی آبی زیر چشم سمت چپش به چشم میخورد.

مو های بلند و ریش برایان پراکنده شده بود، اما به واسطه بدن سنگی خون آشامی اش آسیب چندانی ندیده بود.

جرج ویزلی دو خراش بزرگ بر روی پیشانی اش به چشم میخورد.

اما قیافه هرمیون، آمیلیا و جینی از همه وحشتناک تر بود. ظاهرا آمیلیا هنگامی که رفته بود تا پادزهری برای مشکل فوکس در بازی قبلی پیدا کند، مقداری معجون زيبایی و آرایشی نیز دزدیده بود که از نظر جینی و هرمیون، ارزش این عمل، از برنده شدن در مسابقه جام آتش نیز بیشتر بود!

پس از آن دعوای شدید هنگام تمرین، قیافه دخترهای تیم ، دست کمی از زامبی نداشت!

تنها عضوی که حال مساعد تری داشت، فوکس بود که آن هم به واسطه ی اشک شفا بخش خودش بود!

تمرین آن روز، افتضاح بود! اما هیچ کس نمی دانست بدترین بخش آن کدام قسمت بود.
رون با چماق مدافعین به برایان حمله کرده بود، جینی با لگد به صورت هرمیون زده بود، آمیلیا در حین تمرین، دم فوکس را گرفته بود تا خود سریع تر به گوی زرین برسد و در کل، زمین بازی کوییدیچ به تالار دوئل تبدیل شده بود!

با به یاد آوردن این حوادث، چهره رون از خشم قرمز شد، اما چیزی نگفت.
زمانی که اعضا به به خوابگاه بازیکنان رسیدند، رون تنها یک جمله گفت:

-فردا هفت و نیم صبح.

اعضای تیم با چهره هایی کاملا پوکرفیس، تنها به یک سرتکان دادن رضایت دادند.

هنگامی که رون به سمت اتاقش رفت، بر وسوسه زدن یک اردنگی به برایان مقاومت کرد!

فردای همان روز

رون راس ساعت شش و نیم با صدای دعوا از خواب برخاست.
ردای کوییدیچ اش را پوشید و بدون توجه به سر و صدای دعوا ، از ساختمان سفید بیرون آمد.

برعکس روز قبل، هوای آن روز کاملا ابری بود و شاید تا لحظاتی دیگر ریزش باران آغاز می شد.

رون به سر و صدایی که از داخل ساختمان می آمد بیشتر توجه کرد:

-برو کنار دیگه!...الان نوبت منه که از آینه. استفاده کنم!

-صبر کن تا من معجون ضد آفتابم رو بزنم!

-قار...قار...قار!

-آخه بی معز! آفتاب کجا بود!...برو کنار! باید از این معجون صاف کننده مو استفاده کنم!

-خانما...لطفا گوش کنین...من فقط می خوام به موهام ژل بزنم!...پس من یک دونه ای حساب میشم!

-یکدونه ای؟!...آدرس رو اشتباه اومدی حاجی!...نون سنگکی دو تا کوچه پایین تره!

-قار...قار...!

-یکی فوکس رو خفه اش کنه!

-آهای!...به ققنوس نوه ی من توهین نکنین!

-نوه ات چه بوقیه که ققنوسش باشه!؟

-توهین به آلبوس برابر مرگ است!

-بوق نزن بابا!

رون کاملا نا امید شد. کاش نصف استعدادی که این جماعت در فحش دادن داشتند، در کوییدیچ از آن استفاده می کردند!
رون به سمت زمین بازی به راه افتاد، او این بار به اعضای تیمش اجازه داده بود تا یک ساعت استراحت کند اما ظاهرا زیبایی برای آن ها از
از هرچیزی مقدم تر بود.
رون از خشم دندان هایش را به هم سایید و دستانش را مشت کرد.

بالاخره به ورزشگاه رسید، میخواست مدتی، تنهایی تمرین کنند.
رون وارد رختکن شد، جارویش را برداشت و وارد زمین بازی شد اما با دیدن زمین سرجایش خشکش زد:

تیر های دروازه شکسته بود، نصف چمن های زمین از بین رفته بود، نصف دیگر زمین کاملا حفر شده بود.

حس کاراگاهی رون به سرعت به کار افتاد تا مدارک را کنار هم قرار دهد:
زمین تا روز قبل سالم بود، این خرابکاری ها حاصل جادو بود، هیچ پدیده طبیعی نمی توانست تا این حد خرابی به بار بیاورد.

رون متوجه مطلب دیگری هم شد که شاید کلید حل این معما بود، البته اصلا دوست نداشت به کسی تهمت بزند اما این موضوع مدرک مهمی بود:
اعضای تیم تف تشت شب قبل به اینجا رسیده بودند.

رون چوبدستی اش را درآورد و گفت:

-اکسپکتوپاترونوم!

رون سپر مدافعش را به صورت یک پیام برای اعضای تیمش فرستاد. 
کار دیگری از دستش برنمی آمد، تنها مجبور بود امیدوار باشد که اعضای تیمش به این هشدار توجه کنند...


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۴
#18
لطفا جایگزین شود!

نام: برایان دامبلدور

گروه: گریفندور

سن:250

چوبدستی: زمان من چوبدستی به شکل امروزی نبود که! با عصام جادو می کنم.

سپر مدافع: جغد

جارو: اختراع نشده بود!

ظاهر:پیرمردی قد بلند، با مو هایی بلند و سفید و ریشی بسیار بسیار بلند!

رفتار: خیلی حرف نمی زنه، زود عصبی میشه، مهربونه، شجاعه و در کل اگه عصبانی نشه، بچه باحالیه!

زندگی نامه:
برایان در یازده سالگی وارد هاگوارتز شد و کلاه اونو به گریفندور انداخت.

پس از پایان تحصیل ، شغل کاراگاهی را انتخاب کرد و مشغول کار شد.

بعد از بازنشستگی، رفت هاگزهد کار کرد ولی چون خیلی پیر بود اونجا هم نتونست دوام بیاره!

اخیرا پنج بار عمل قلب باز کرده توی سنت مانگو، چهار بار سکته زده و حتی یک بار هم مرده!

ولی مرلین راضی نمی شه جون اش رو بگیره که! میگه: حیفه! بذارین این موجود نازنین زندگی کنه!

انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۶ ۲۱:۴۱:۰۵

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ پنجشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۴
#19
فردای همان روز ، آزکابان


دفتر زندانبان، اتاق کوچک و کم نوری بود با دیوار های رنگ و رو رفته و یک میز چوبی کوچک به همراه یک صندلی که در گوشه ای از اتاق قرار داشت.

آریانا دامبلدور ، روی صندلی پشت میزکارش نشسته بود و با دقت مشغول بررسی کارت شناسایی خبرنگار مجله ساحره بود.

-امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه خانم دامبلدور.

این حرف را خانمی زد که مقابل میز آریانا ایستاده بود، زد.

آریانا نگاهش را از روی کارت شناسایی خبرنگار برداشت و به خانم خبرنگار نگاه کرد.

نام این خانم، الیزابت استون بود.
خانم استون حدودا سی و دو ساله بود و موهای مشکی داشت که آنها را پشت سرش به صورت دم اسبی بسته بود، پوستی سفید داشت و صورتش کشیده و استخوانی داشت.
ردای بلند و سرمه ای پوشیده بود و یک کیف دستی مشکی، در دست داشت.

-نه، البته که نه.

آریانا از جایش برخاست و کارت شناسایی خبرنگار را به او بازگرداند.
آریانا گفت:

-حواستون باشه که به چیزی دست نزنید، چیزی از دست متهم نگیرید و چیزی هم بهش ندین.

خانم استون سر تکان داد.

-محض احتیاط، یک کاراگاه شما رو تا سلول خانم لی فای همراهی می کنه.

-اوه...البته...مشکلی نیست.

آریانا و خانم استون از اتاق خارج شدند و در راهرویی ایستادند که کاملا سفید بود و نوری سفید آن را روشن می کرد.

فردی از انتهای راهرو، نمایان شد که قد متوسطی داشت و مو هایش به رنگ قرمز بود.

آریانا گفت:

-ایشون کاراگاه فرد ویزلی هستن و شما را تا سلول خانم لی فای همراهی می کنن.

خانم استون سرش را تکان داد.

آریانا به دفترش بازگشت.
فرد ویزلی پرسید:

-آریانا قوانین رو بهتون گفتن؟

خانم استون سرش را دوباره تکان داد.

-خوبه.

فرد با قدم های سریع به راه افتاد و خانم استون، پشت سرش شروع به راه رفتن کرد.

آنها راهروی سفید را تا انتهای آن ادامه دادند سپس به یک راه پله ی مارپیچ رسیدند که به زیر زمین می رسید.

آنها از پله ها پایین رفتند تا به در آهنی زنگ زده و رنگ و رو رفته ای رسیدند.

فرد کلید بزرگی را از جیبش در آورد و قفل در را باز کرد.

با باز شدن در، بلافاصله سرما همچون میخ در بدنشان فرو رفت.سرمایی که حتی تا استخوان سر هر انسانی نفوذ می کرد.

فرد چوبدستی اش را درآورد و زیر لب گفت:

-اکسپکتو پاترونوم!

خرگوش کوچکی از نوک چوبدستی فرد خارج شد و دیوانه ساز ها را به عقب راند.
فرد با سرش به داخل اشاره کرد سپس هردو به دنبال خرگوش سفید و روشن وارد آن قسمت از ساختمان شدند.

دیوانه ساز ها، همگی به سمت سلول های زندانیان رفتند. اکنون فرد و خانم استون در حال راه رفتن در راهروی تاریک و ترسناکی بودند که در دو طرف آن، سلول های زندانیان قرار داشت. صدای ناله و شیون زندانیان، ترسناکی فضا را چندین برابر بیشتر می کرد.

آن ها به دنبال خرگوش سفید، در راهرو پیش می رفتند تا این که به قسمتی رسیدند که تقریبا نه دیوانه سازی داشت و نه سلولی.

انتهای راهرو یک سلول قرار داشت که بیشتر به قفس شباهت داشت.

خانم استون و فرد هردو به سمت قفس رفتند و روبروی آن ایستادند.

خانم استون جلو رفت و نگاهی به مورگانا انداخت: مورگانا لی فای گوشه ای از قفس، بدنش را جمع و جور کرده بود و پتویی ضخیم را محکم به دور خود پیچیده بود.

-خانم لی فای؟

مورگانا سرش را به آرامی بلند کرد. مو های تیره خرمایی اش ژولیده و درهم رفته بود و نیمی از صورتش را پوشانده بود.

-خانم لی فای؟ میشه به من بگید چرا شما رو به اینجا آوردن؟ شایعه هایی که راجع به تون گفته میشه تا چه حد حقیقت دارند؟

مورگانا گفت:

-از اینجا برو!

-خواهش می کنم خانم لی فای لطفا... به من اجازه... .

-گمشو!

مورگانا فریادزنان این را گفت سپس سرش را دوباره پایین انداخت.

فرد به سرعت جلو آمد و گفت:

-خانم استون...لطفا خانم لی فای رو تحت فشار نذارین ایشون تمایل ندارن با شما مصاحبه کنن.

خانم استون گفت:

-حق با شماست...بهتره بریم.

فرد و خانم استون ، دوباره در راهرو های پیچ در پیچ آزکابان به راه افتادند که ناگهان صدای فریاد بلند مورگانا به گوششان رسید:

-من بی گناهم!...من بی گناهم...!

****

الیزابت استون، در یک خیابان تاریک ظاهر شد.
در خیابان، هیچ موجود زنده ای به چشم نمی خورد و تنها یک چراغ روشن، فضای خیابان را روشن می کرد.

الیزابت استون شیشه کوچکی از کیفش بیرون آورد که درون آن مایعی قرمز رنگ بود.
خانم استون تا آخرین قطره آن مایع قرمز را نوشید و چند لحظه بعد، در همان نقطه ای که خانم استون ایستاده بود، مردی با مو های بهم ریخته جو گندمی و صورتی گرد و پوستی تیره، ایستاده بود.

مرد کلاه شنلش را روی سرش کشید که ناگهان صدای فرد دیگری را شنید:

-آفرین یاسن! کارت رو عالی انجام دادی!...لی فای رو توی آزکابان دیدی؟

مردی که یاسن نام داشت، پاسخ داد:

-لی فای اونجا بود، تا اینجا همه چیز درست پیش رفته.

-جسد الیزابت استون واقعی رو چیکار کردی؟

-جسدش توی رودخونه است، یک وزنه یک تنی به بدنش وصله تا جریان آب اونو به سطح آب نیاره.

فرد شنل پوش دوم پوزخندی زد و گفت:

عالی بود یاسن!...باورم نمیشه! تو تازه وارد این کار شدی ولی انگار سالها تجربه داری.

یاسن پاسخی نداد.

فرد شنل پوش دوم ادامه داد:

-بهتره به رییس گزارش بدی از این کارت خوشحال میشه!

یاسن تنها سرش را تکان داد. صدای ترق مانند آپارات دو مرد، برای بار دوم سکوت شب را شکست.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
#20
به نظر شخصی خودم، زمانی که اونقدر توی گناه غرق بشی که تمام درهای توبه به روت بسته بشه سرنوشتت بدتر از مرگ خواهد بود.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.