تصویر شماره 5 کارگاه داستان نویسیهمهمه تالار را پر کرده بود. ولی رزا چیزی نمیشنید.همه چیز در نظرش گنگ بود. لحظه ای که مدت ها منتظرش بود فرا رسیده بود. دوست داشت فرار کند ولی برای این کار دیر بود.میترسید. از همه ی این جادوگران و ساحره ها میترسید.
_ناتسومی سوزوکی
کسی تکان نخورد. مک گانگال به صف سال اولی های میخکوب شده نگاهی انداخت. خب یه نفر بود که بنظر ژاپنی میومد. از پشت عینکش یک ابرو بالا انداخت و به دخترک خیره شد. نفر پشت سر رزا که در تیررس نگاه مک گونگال بود سیخونکی به رزا زد.
-هی نمی خوای بری؟
رزاکه به خود اومده بود نفس عمیقی کشید رفت روی صندلی نشست. مک گانگال کلاه گروه بندی بزرگ رو روی سرش گذاشت و همه جا تاریک شد.
-خب خب اینجا چی داریم؟ یه دختر کوچولو با کلی راز
رزا نفسش را حبس کرد.
-هوووم باهوشی. باهوشی. اگه باهوش نبودی نمیتونستی الان اینجا باشی....آه ه ه زیرکی. چقدر فریبکار... هووم چطور اسمتو وارد لیست کردی؟ هوووم؟ قابلیت های خوبی داری ولی تو ساحره نیستی. نباید اینجا باشی.
-صبر کن. چیزی نگو. اگه بفهمند ساحره نیستم و اینجام منو میکشند.
-هووم قبل از اومدن باید فکرشو می کردی.
-ولی من جادو دارم. من ...من نیازی به چوبدستی ندارم
-نیازی نداری ولی یکی همراهت آوردی که بقیه فکر کنند ساحره ای.
- چه اشکالی داره؟ چون از بقیه بهترم نباید جادو یاد بگیرم؟
-از بقیه بهتر؟ ها ها ها ها...تو فکر می کنی چون بدون چوبدستی میتونی از جادو استفاده کنی از بقیه بهتری؟ تو حتی جرات نداری از اسم واقعیت استفاده کنی
-الان نمی تونم ولی وقتی یاد بگیرم جادومو کنترل کنم، وقتی برای محافظت به یه قلعه ی جادویی احتیاج نداشته باشم خودمو پنهان نخواهم کرد.خواهش می کنم بهم یه فرصت بده.
-هووم صادقی... وفاداری... باید با دامبلدور حرف بزنی. راستشو بهش بگی.
-حرف میزنم. قول میدم به کسی آسیب نزنم.
-"بهتره بری هافلپاف"
این جمله ی آخر رو کلاه گروهبندی بلند گفته بود. صدای تشویق توی تالار پیچید و مک گانگال کلاه رو از رو سر رزا برداشت.
رزا با زانوانی لرزان و ناباوری به سمت میزی رفت که هم گروهی هاش از اونجا براش دست تکون میدادن و جیغ و هوورااا میکشیدن.
با خودش فکر کرد : هافلپاف... گروهی که همه رو می پذیرند. به همه یاد میدن.
وقتی تصمیم گرفت بیاد هاگوارتز براش مهم نبود چه گروهی باشه.فقط میخواست توی این قلعه ی جادویی باشه و به کتابخونش دسترسی داشته باشه. ولی حالا که توی هافلپاف پذیرفته شده بود. احساس گرما میکرد. گرمایی که بهش میگفت شاید جایی توی این دنیای جادویی باشه که موجود غیرعادی ای مثل اون رو هم به گرمی بپذیرند.
خوب بود.
فقط یه نکته ای رو بگم، وقتی دیالوگت تموم میشه و میخوای توصیف بنویسی، دوتا اینتر بزن.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی