یکی بود، آن یکی هم بود، یک نفر دیگر هم بود. در مجموع سه نفر بودند به اسم مرلین، مورگانا و رودولف. این سه نفر در دشتی سبز و بیکران با نام بهشت میزیستند و از زندگی ساده خود لذّت میبردند. زندگی آن ها شامل خوردن، خوابیدن و خندیدن بود تا اینکه تنها درخت آن دشت میوهای به نام عشق داد.
مرلین و رودولف اوّلین کسانی بودند که آن میوه را پیدا کردند. مرلین یک گاز از آن میوه زد ولی رودولف حاضر به امتحان کردن آن میوه ی عجیب نشد. مرلین چیز خاصی احساس نکرد. نمیدانستند عشق یعنی چه. میوه را برداشتند و به سوی مورگانا رفتند تا از او درباره عشق بپرسند. هنگامی که او را یافتند مرلین گفت:
- مورگانا، تو میدونی عشق یعنی چی؟
مورگانا تا به حال چنین کلمهای را نشنیده بود. تنها چیزی که از این کلمه درک میکرد حروف ع، ش و ق بودند. رودولف میوه ی سرخ رنگ را که حال تنها تکهای کوچک از آن مانده بود به مورگانا داد. مورگانا آن تکه ی کوچک را در دهانش گذشت و بعد، معنی عشق را متوجّه شد. شاید این حروف به تنهایی معنی نمیدادند امّا هنگامی که کنار هم قرار میگرفتند میتوانستن به زیباترین چیز جهان و همچنین به مخرّب ترین سلاح جهان بدل شوند.
- مرلین، عشق مثل عسل شیرینه، مثل گل لطیفه، مثل آب شفافه و مثل شیشه... تیزه.
چیزی در دل مرلین جا به جا شد. احساس میکرد تغییر کرده است. در چشمانش مورگانا هم تغییر کرده بود. مورگانایی که تا دیروز به عنوان یک دوست و هم کلام عادی میشناخت، حال برایش تبدیل به زنی زیباروی و شیرین زبان تبدیل شده بود.
- مورگانا، راستش... فکر کنم عاشقت شدم. تو دیگه برام فقط یه دوست معمولی نیستی.
- تو همینطور مرلین، تو دیگه برام اون پسر شوخ که همیشه من رو میخندوند نیستی، الان یکم متفاوت تری.
رودولف توانایی تحمّل گفته های آن ها را نداشت. نمیتوانست معنی عشق را درک کند با اینکه از آن میوه خورده بود. خنجری را که برای شکار همیشه همراهش داشت را در دست گرفت و فریاد زد:
- بسه دیگه! انقدر از عشق حرف نزنید!
مرلین تکه چوبی را از زمین برداشت و در دستانش گرفت. مقادیری از عشقی که در وجودش داشت را به آن تکه چوب منتقل کرد و رو به رودولف گفت:
- رودولف، عشق یعنی جادو. خوب نگاه کن.
مرلین تکه جادو را به اطراف تکان میداد و قدرت عشق را به اطرافش منتقل میکرد. رودولف هم تکه چوبی برداشت امّا این بار نفرت بود که وارد تکه چوب شد. تکه چوب را در هوا تکان میداد و نفرتش را در تمامی دشت رها میکرد.
آسمان آبی رنگ سیاه شد، چمن های سبز، زرد شدند و کبوتران به زاغ تبدیل شدند. آن دشت دیگر جای زندگی نبود. مرلین و مورگانا که نیروی عشق را درک کرده بودند و آن را جادو میپنداشتند از آن دشت به سرزمینی دیگر به نام زمین گریختند تا زندگی را از نو شروع کنند و بهشتی دیگر بسازند.
رودولف که نفرت را جادو میدانست. در آن دشت ماندگار شد و نام آن جا را به جهنم تغییر داد تا هر کسی که گذرش به آن جا میافتد را فریب دهد و نفرت را در وجودش پرورش دهد.
و این گونه بود که مرلین و مورگانا، زوج های جادویی، جادو را کشف کردند و به زمین آمدند.
پ.ن: حالا یکم اون افسانه ی آدم و حوا رو تغییر دادم ایراد نگیر پلیز.