هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: لحظات ماندگار هري پاتر
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
#31
کتاب سوم اونجا که هری عمه مارچ رو باد می کنه و کتاب اول اونجاییش که هاگرید واسه دادلی دم گذاشت و از همه بیشتر روبه رو شدن آمبریج و سانتور ها ... ای کاش همون شر آمبریج رو می کندن ... باز هم حیف!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نظرتون درباره ی ویزلی ها
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
#32
عامل اصلی افزایش جمعیت و تقریبا از بین همه شون از آرتور و پرسی خوشم می اومد!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۹:۴۳ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
#33
راوی شماره یک:

در زمان هایی خعلی خـــعلی خعــــــــــــــــــــلی خــــــــــــــــــــــــــــــــــعلی ( در این جا دستی از غیب ظاهر و بر فرق سر راوی کوبیده می گردد ، تا او جان کنده ، حرفش را بزند.) نزدیک ، اون قدر نزدیک اون قـــــــدر نزدیک ، اون قـــــــــــــــــــــــــدر نزدیک ( چنین نگاهی برای راوی های بی جنبه لازم است!) پسرکی بسیار بســــــــــیار بسیــــــــــــــــــار ( این راوی بهره ای از شعور نبرده است ، ناچارا او را با ده بسته از مواد غذایی خسرو عوض کرده به داستان ادامه می دهیم...)

راوی شماره دو:

اون پسر توچولو ، خعلی جیگرو و بلا می خواست بره خونه ی ریدلا ها ها ها ها هاها هاهاهاها ... ( به اشارت کارگردان دومین راوی نیز از روی صحنه پایین کشیده شده و تنها با دو بسته مواد غذایی خسرو تعویض می گردد)

راوی شماره سه ، سیسرون هارکیس (از قدیم الایام گفتندی که تا سه نگشتندندی ، بازی نشوندی!):

روزی از روز ها پسرکی ، سیس نام ، جفتک انداز و بس بسیار خوش سخن بر محفلی وارد آمد. در آن محفل ، همه چیز بس ساده و آرام می گذشتید، هری در آغوش لرد والادیمورات خفته بود ، سیرسارسیوس بلک و بلاتریکس لوستآرآنج این چنین می کردند. ( مسئولین کجایید که هاگوارتز از دست رفت! ) ویزیلاسیون ادامه داشت و جمعیت خاندان مو قرمز همچنان رقیب اصلی جماعت چینگ چانگ چونگ به حساب می آمد. دامبل شش تیغ گردانیده و در میان مجلس هلیکوفتری می رفت. ( از ریش تراشیده اش هم خجالت نمی کشید! ) در همین حس و حال خوب و خوش بود که ، مردکی شکم گنده ، جارو واترقیده ، ماری جوآنا کشیده ، تازه از راه رسیده بر درون محفل خروس ها واردیده گشت.

نگاهی به چپ کرد و چپ کرد راست ، خروشی از آن گردنش بر بخواست!
نگاهی بیانداخت بر آن جوان ، جوانک همی لرزلرزان بماند .
و مغز و مخش را یه جا جمع کرد. حواس خودش را عجب جمع کرد.
به یک دم همان مردک چاق و زشت ، همان لودوی گنده و چیژ کش .
ورودید بر خاطر آن جوان ، زمین و زمان خارج از آن مکان .
یکی ورد می خواند و دیگر طلسم ، یکی جیغ می زد ، یکی داد کرد ، از آن سو یکی کودکی داد کرد.
به یکباره میدان عوض گشت زود ، پسر اندرون کله پیر بود!
نظر او می افکند بر خاطرات ، ز نوباوگی و جوانی گذشت ، سیاحت نمود و خوشان باز گشت.
خبردار گشت آن دم ز اسرار لود، لوادینگ گشتند اسرار خود...

قصه چون بدین جا رسید چشمان لودو تا نیمه از حدقه به در آمد و به یاد این افتاد که گر پسرک دهان باز کرده اسرارش را بگوید چه خواهد شد؟! هزاران هزار حقه و نیرنگ که در معاملات به کار بردانده!گنجینه عظیم گالیون هایش! خاطرات بــــــوقی دوران جوانی! از این رو دست بر دامان لردک برد و از او تمنای پس گرفتن خاطرات کرد:

تو این لردک ناز و خوشگل عزیز ، تو ای اردک ناز ناز تمیز!
تمنا کنم من ز تو خاطران ، برای تو ناچیز و بر من گران.
برو و بجو ذهن آن نوجوان ، بیاب از برش خاطرات سران.

لودو پس از پایان عرایضش دست لردک چونان اردک را ببوسید و عجز و لابه فراوان کرد. ویلدالمورات نیز با دست خودش بر فرق او کوبید و به سوی جوانک رفت:

همی لنگ لنگان به سویش برفت ، به شکل ژیان و رنو راه رفت.
دو دستش به بالاگرفت و بخواند ، هزاران فسون و طلسمان براند.
به یک لحظه وارد شد او بر جوان ، جوان از درون بوده همچون ژیان.
لگد زد فراوان بر آن لرد کور ، که مردک بود احقر از خیل مور.
بدان دم گرفتند دستان هم ، سر خود بکوبیدن آنان به هم.
یکی چپ شد و دیگری راست شد. یکی لردک از مغز خارج بشد.

ولودالماروت نقش زمین گشت و ابرو بالا و پایین کرد و حرکات مستهجن ز خود راند. جماعت همه غرق حیرت شده ، ذوق زدیده شده ، هیجانیان بر ذهن جوانک هجومیداند آن سه هزار و نهصد و دویست و سیصد و چهل و بیست و نه نفر:

یکایک همه بهر رزم آمدند ، ز بالا و پایین همه آمدند.
یکی ورد می خواند و دیگر فسون ، همه جمع آمد گرد جوون.
به زور لقد های جانا نه اش ، لقد های جنس بروس آنه اش.
همه را بزد او با شصت پا ، که گویی بدارد صد و بیست پا!
جوانان و پیران همه آمدند ، زنان ، بچه گان هم همه آمدند!
پسر خاطرات همه برد زود ، که یاد خودش او ز خاطر ربود.

سیس آن قدر از ذهن جماعت ربود که خاطرات خویش را نیز به فراموشی سپرد و از آن روز به بعد به جای خاطرات خودش با خاطرات عمه شمسی در آنتالیا و اولین بار که لردک با دماغ از روی جارو سقوطید و دماغ از کف داد و مشتی خاطره مستهجن +18 دامبلدور گذراند...

- خوب بود ، خوب بود آورین آورین تو استخدامی!

سیس که بال در آورده بود به سمت کارگردان دوید اما به ناگه کیسه ای بر سرش کشیدند و او را به صنایع غذایی خسرو فرختند تا در تمام نقاط کشور به فروش رسد. ما نیز در یافتیم در این کلاس همه اغفال گرند پس برویم تا اغفالمان نکرده اند


ریتم آهنگ فراموش نشود!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۸:۳۰ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
#34
عاقای دانگ!

چرا اسلی تو مسابقات کوئیدیچ نیست؟! سومین مسابقه است و هیچی به هیچی!الان هم که دیدم نوشته بودید " راونکلاو - هافلپاف" چرا عاقا؟! چرا؟!






و برای اینکه قضیه به خوبی خوشی تموم شه


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#35
سیسرون اینچنینانه بر فرد نگریست و کلام از دهان شوتاندندی:

- ویزلیایانی بوقی ، ما رو تقلید می فرمائی!

و سپس آن دو این چنین به بحث خودشان ادامه دادند، کی این شکلکو فرستاد؟! منظورم این بود . لطفا یه لحظه صبر کنید! اوهوی کارگردان یه مومنت بیا این جا ( سیس کارگردان را کوفیده و با پست پیشتاز برای صنایع غذایی خسرو ارسال کرد ) داشتم می گفتم این چنین به بحث خودشان ادامه دادنددندندندی.

در آن سو سورسورس ، زرزوس ، اسنیپوس ، نگاه خاصی به آن دو انداخت ( یعنی این که در انتظار ارسال شدن به صنایع غذایی خسرو باشید!) و چون جنگ و جدال را با یک نگاه خاتمه داده و از فجایع بسیار جلوگیری کرده اتفاق خاصی افتاد ...


همان موقع سازمان ثله بین المالل ژادوگرون :

- آه ! شه کاق بزقگی کقد این آخای سیسوقوس اسقیپ! قون شاقسته جایزقه ماست!

و همه حاضرین چونان اردک های در حال انقراض آلبانی سر ها را تا نوک انگشت شست پا خم کرده ، تعریف و تمجید بسیار نمودند و جغدی را روانه ، مغازه ویزلی ها کردندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندندد( کم نمی آرم داوش ویزل )


همان موقع مغازه :

ویزلی ها که مشغول انجام طرح خاص پیچیده خود (که ویزولاسیون نام داشت) بر سر اسنیپ بودند و سیس نیز مشغول بسته بندی شدن بود. سایواریوس نیز چوب در هوا می غلتانید و خنده های مضحک از خود در می کرد که ناگهان در شترقان باز شد و لرد والادامورات وارد گردید. او که سخت ناخوش بود و چندین قاصدک دماغش را پر کرده بودند با چشمانی ... چشمانی ... خاص ، وارد شد و رو به اسنیپ گفت :

- بـــــــــــــــــابــــــــــــــــــــایی ، بیا اینا رو از تو مماغم در بیال.

اسنیپ که این سان گشته بود رو به لرد خاکستری با خال های صورتی کرده و گفت:

- قربان سرت! گفتم برات قاقالی لی و اسباب بازی می آرم تو چرا اومدی اینجا؟!

جماعت درون فروشگاه لبخندی خبیثانه ( خباثت خوب منظورمان است ) و اندیشیدند چه راضی در میان است که لارود ویلداماروت این چنین گشته؟! در همین حال بود که جغد سازمان ثله بین المالل وارد شد...


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#36
یک ماجرای تلخ از نوعی خاص!:

شانس! چیزی که بعید می دانم سیسرون هارکیس بهره ای از آن برده باشد!حتی هنگامی که برای تنبیه مجبور شده بود درخت های جنگل تاریک را هرس کند...

- درخت ها بلند و درهم تنیده بودند و مانع عبور نور خورشید می شدند.چمن ها مرطوب و در هم تنیده تا چهل سانت رشد کرده و صدای سنگین ترین قدم ها را نیز خفه می کردند. چهره درختان مانند کسانی بود که از رنج و عذاب فریاد می زدند. باد در میان شاخه ها زوزه می کشید. طبیعت آمده بود تا سیسرون را در کابوسی حقیقی غرق کند. پسرک قیچی بزرگ باغ بانی ای در دست گرفته و با دستان لرزانش گاه گاهی آن را باز و بسته می کرد. دست هایش ، قدم هایش ، نفسش ، همه و همه می لرزیدند.

درخت ها عموما هرس شده و مرتب بودند. حداقل تا جایی که قد یک انسان به آن ها می رسید.صحیح تر از آن این است که بگوییم قد هاگرید به آن می رسید. پسرک که صدای نفس هایش به خس خس ضعیفی شباهت داشت.فراموش کردن ترس آن هم هنگامی که در عمق یک جنگل تاریک گرفتار شده و هیچ صدایی جز هوهوی باد به گوش نمی رسید ، کار سختی بود.دانستن این که هر صدایی ممکن است خطر را جلب کند ، آخرین بارقه های امید را نیز کور می کرد. سرما ، تاریکی و ترس، در کنار یکدیگر به دست های نامرئی تبدیل شده بودند که راه تنفس پسرک را می بستند.

کم کم جرات نگاه کردن را هم از دست می داد. سراسیمه به دنبال چیزی گشت تا خود را به آن مشغول کند.چشمانش در تاریکی درست نمی دیدند. به سختی توانست درخت انبوه و دست نخورده ای را چند متر آن طرف تر ببیند.راضی کردن پاهایش برای برداشتن چند قدم دیگر کار دشواری بود،با این حال به هر شکلی که می توانست خود را به آن رساند.درخت انبوه و کهن سال به نظر می رسید. شاخه هایش آنچنان در هم تنیده شده بودند که تا حد زیادی تنه ضخیمش را مخفی می کردند. پسرک دست هایش را که از سنگینی قیچی به درد افتاده بودند.بالا گرفت تا شاخه نازکی را جدا کند. اما درست لحظه ای قبل از بریدن شاخه صدای فریادی از میان برگ و چوب بلند شد.

صدای زبر و دورگه ، پسرک را آنچنان از جا پراند که قیچی از دستش رها شد و خودش نیز روی باسنش افتاد.خدا را شکر می کرد که خودش را کثیف نکرده است.تنش آن چنان می لرزبد که می توانست تکان خوردن همه جای بدنش را ببیند و صدای به هم خوردن دندان ها را به وضوح بشنود. شاخه های در هم تنیده شده ، از هم باز می شدند و کنار می رفتند.کوچکترین گره ها با ظرافت تمام گشوده می شدند و صورتی پیر و خسته را به نمایش گذاشتند. صورتی که بر چوب حکاکی شده ، با هزاران چین و چروک و ریشی دراز که ظاهرا به درون زمین می رفت، و دوباره صدای سنگین با گشوده شدن دهانش بیرون آمد:

- پسر کوچولوی بی چاره، تو اینجا چی کار می کنی؟

- م ... م ... من!

- مگه غیر از تو، پسر کوچولوی دیگه ای هم اینجا هست؟

صداش برای پسرک آرامش بخش بود. مثل آن بود که اشعه های نور به صورت پسرک تابیده شده باشد، گرما تمام وجودش را فرا گرفت و ...

- ولی چنین چیزی داخل جنگل ممنوع وجود نداره پروفسور! تازه هیچ کس رو برای مجازات به اونجا نمی فرستند.

- خب بچه ها این مربوط به سال ها پیش هست. زمانی که مدیر هاگوارتز یک اسلایترینی بود.پروفسور بلک مرد چندان لطیفی نبود!

- من شنیدم که شما هم یک اسلیترینی بودید!

یک اسلیترینی متفاوت!چیزی که من بودم این بود.خیلی بدتر از چیزی هست که بتونن تصور کنن. شاید اگر براشون باقی ماجرا را تعریف کنم ، بتونند تصور کنند.همه از تو انتظار دارن ظالم، زورگو و ترسناک باشی ، همه اون چیزایی که ازشون خوشت نمی آد، و این یعنی همه دشمن اند.خیلی وقت پیش با خودم این جمله رو می گم، از زمانی که کلاه گروه بندی از روی سرم فریاد زد"اسلیترین" هر روز با خودم می گویم « دوست خدا، دشمن تمام دنیا » شاید هم این سرنوشت من هستش. واقعا احساس خستگی می کردم گرچه شاید خیلی ها به نظر شون برای کسی مثل من این جمله بی معنی باشد. فریاد زدم:

- کلاس دیگه تعطیله!

تمام تلاشم را کردم تا صدایم محزون به نظر نیاید. از روی صندلی بلند شدم و پیش از دانش آموزان از در کلاس خارج شدم. بعد از آن شب نفرین شده، هر ساعت آن خاطره مقابل چشمانم می رقصید. صدای بم درخت که از به من می گفت:

- من درخت آرزوها هستم. هر چیزی که می خوای به من بگو!

حتی نمی دانم آن خاطره تلخ بود یا شیرین؟ تنها می دانستم که تمام زندگی ام را عوض کرد.بی تفاوت به خیل دانش آموزان که از سر راهم کنار می رفتند. به سمت جنگل ممنوع به راه افتادم. همه چیز مثل همان روز بود. خورشید از میان ابر ها می درخشید. زمین از باران چند روز قبل هنوز مرطوب بود.هر چند نمی توانستم لمسش کنم ولی با این حال از دیدنشان لذت می بردم. جایی که می رفتم به کلبه هاگرید نزدیک بود. از پنجره اش مرا دید می زد. جسته و گریخته شنیده بودم ، که می ترسد به من نزدیک شود. خیال می کرد قصد انتقام دارم ... البته بعضی هم می گفتند که با دیدن من احساس گناه می کند. برایم اهمیت چندانی نداشت. این خود من بودم که به درخت گفتم:

- دلم می خواهد از هیچ چیز نترسم! از هیچ چیز!

سرانجام به مقصد نزدیک می شدم. در میان شاخ و برگ ها ، فاصله اندکی با جنگل ممنوعه داشت.گاه گاهی به آن جا سر می زدم. جایی که سرنوشت تلخی را برای خود رغم زده بودم. خاطرات قدیم را برای هزارمین بار مرور می کردم شاید هم خیلی بیشتر از هزارمین بار. وقتی به خودم آمدم سنگ سیاه عظیم را در مقابل خود یافتم. دستی به رویش کشیدم و جملات حکاکی شده را در دل خواندم:

« جسم سیسرون هارکیس در این مکان به خاک سپرده شده است »


با خواندن آن جمله صدایی در گوشم زنگ زد:

- می خواهم یک شبح باشم! شبحی که بتونه جادو کنه!

و از آن روز به بعد سیسرون هارکیس تنها شبح هاگوارتز بود که می توانست جادو کند...



تکلیف ثانی:

مهم نیست که چی هست ، سعی می کنم به بهترین باشم! ولی در کل زندگی عادی یک انسان عجیب ترین چیزه و من اون رو ترجیح می دهم.


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#37
انسان و زیست جهان؟!:

این رابطه ، رابطه ای بس بسیار عجیب است که مفسران و معبران بسیاری را در جهان گرد هم آورد و آنان پس از بحث های خیلی فراوان دریافتند که رابطه ی میان انسان و زیست جهان بدان گونه است که : ... راستش خیلی چرت و پرت گفتند من خلاصه اش می کنم. انسان مخلوق زیست جهان هستش و زیست جهان هم مخلوق انسان و به طور کل این است حقیقت این رابطه خاک بر سری ، اصلا شما خجالت نمی کشید این حرف ها رو به ما می زنیدندندندی هااااا

دفتر چه خاطرات آموکیوس:

اولا دست از سر این مرحوم بردارید ولی چون زبون نمی فهمید دستتون رو بر نمی دارید و من رو ناچار می کنید که گازتون بگیرم و چند خطی به یاد اون مرحوم بگم:

- بودن یا نبودن؟! مسئله چیزی دیگر است. آمدن و رفتن ، حقیقت این است!

روزها می گذرند ، شب ها در پی آن هستند و انسان ها تماشاگر این حقیقت. حقیقتی که ذات انسان از درک آن خارج است.تغییر آن نیز محال برای ما محال است ... تغییر حقیقت محال بوده و هست و خواهد بود.سرانجام ما نیز حقیقت است ، زندگانیمان واقعیت و هنگامی که واقعیت و حقیقت در هم آمیزند... سرنوشت رغم خواهد خرد.ما توان تغییر حقیقت را نداریم ... لکن نیم دیگر آن در دستان ماست.بیایید واقعیت را تغییر دهیم. مرگ خواهد آمد. در زمان و مکانی معیین ، بیایید خودمان شکلش را انتخاب کنیم. بیایید خودمان ، خودمان را انتخاب کنیم ...


خاطره گویی:

هممم ... بیست امتیاز واسه یه خاطره دو خطی می دهن؟! از کلاس فلسفه چیزی بعید نیست!


از جلسه دوم هربار می اومدم رول های کلاس فلسفه رو می خوندم ببینم چی جوریه؟ اما اون موقع چیزی به ذهن مبارکمون نمی رسید. اما همین که پست تدریس بعدی رو می دادی یه چیزی در مغزم تراوش می کرد و به شدت من رو به این شکل نه ... منظورم این شکل بود دیگه داره اذییت می کنه گفتم که این شکل درست شد. در می آورد و خلاصه بگذریم که به هفت هشت نفریم هم که دم دست بودن آوادا کداورا می زدیم و چند صد سال رفتیم آزکابان ...

خب من زیاد تو این کلاس نبودم ، زیاد خاطره ندارم دیگه!


این نوشته بالایی رو می زارم که دبیر محترم یادش نره کلمه "رول"رو بنویسه:

- جلسه آخر سرانجام رسید.گرچه ممکن هم بود نرسه!حالا به نظر شما چه طور می شه ثابت کرد که این جلسه آخر هستش؟

- خعلی ساده ، ایجوری. آواداکاداورا!


دو ساعت قبل:


پنجره کلاس ناگهان باز شد و پروف تاف ، جفت پا پرید وسط کلاس،این ور رو نیگا کرد،اون ور رو نیگا کرد،هرجا رو نیگا کرد تنها موجوداتی اینچنین دید. که مدت ها در کلاس ول چرخیده و در طول این چند جلسه هیچ چیزی حالیشان نشده بود.

پروف تاف بی توجه به جماعت لبخندی دلربا :-" ، گفتم دلربا ، این شد یه چیزی ، بر لب سخن آغاز کرد:

- می گویم سلام ، چون که ثابت کرده ام سلام باید کرد به هنگام ورود و گر من سلام نکنم شما نیز نخواهید گفت علیک سلام ...

و سپس با چهره ای پرسشگرانه جماعت خیگول را نگریست و چون هیچ چیز ندید به جای نگاه پرسشگرانه این گونه نگریست و چون باز هیچ ندید زد پس کله ممد ویزلی و خطاب به جماعت که همچنان این سان می نگریستند گفت:

- خاک بر بوق ، بوقیتان ، همه با هم بگید " علیک سلام پروفسور".

و بالاخره جماعت زبان گشودند و پاسخ دادند، آنچه پروف خواسته بود.سپس به نگریستن یکدیگر ادامه دادند . پروف که کمی تا حدودی گیج گردیده بود،چشمانش را در کلاس تاب داد و جمله ای را روی تخته سیاه اعلا دوجه داره خواند:

ثابت کنید این جلسه ، جلسه آخر هستش.



پروف ریز ریز خندید و نظر بر محصلین افکند:

- کی این رو نوشته؟

جمله اش تمام نشده درب کلاس از خود صدا در آوردندی!پروف بر جلو خیزید و در باز کرد و ثابت شد که در از خود صدا در نیاورده بلکه سیس از در صدا در آورده.پسرک پشت در ایستاده و خرواری کاغذ و پوست و تخته سنگ حکاکی شده در دست و همچنین کتیبه بیستون را نیز بر کتف نهاده و صدای جیر جیر مانندی از حلق بیرون می دهد. پروف سر نزدیک دهان او برد صدای ضعیفی شنید که می گفت :

- آقا اجازه ما بیاییم تو.

- بیا ، بیا و اثبات کن که می خواهی بیای داخل کلاس!

پسرک وارد کلاس گشت و انبوه خرت و پرت هایش را در میان کلاس ولو گرداند و با آنچنان ذوقی به هوا جست که گویی بمب هسته ای ساخته است! سپس رو به پروف کرده و کلام از خود خویشتن به در کرد:

- من ثابت کردم، ثابت کردم پروفسور! این جلسه آخره!

- و چه جوری؟

سیس جزوه ها و کتیبه و اهرام مثر (می دونم اون مصر ) که با وانت سبزی فروش اول هاگزمید آورده بود را روی میز نهاد و ساعاتی را به توضیح دادن گذراندندی...

بیست و هفت و نیم ساعت بعد:


- و به این شکل می فهمیم که این جلسه آخر هستش ... خوب بود پروف drool: ؟

پروفسور که خدا می داند حواسش کجاست رو به پسرک کرده و گفت:

- راستی چی رو داشتی اثبات می کردی؟!

سپس رو به جماعت که از دیروز تا آن روز اینچنین می نگریستند کرده و گفت:

- جلسه آخر سرانجام رسید.گرچه ممکن هم بود نرسه!حالا به نظر شما چه طور می شه ثابت کرد که این جلسه آخر هستش؟

سیس دست بالا برد خطاب به پروف گفت:

- خعلی ساده ، ایجوری. آواداکاداورا!



سرانجام:


و سرانجام شد آنچه شد. سیس در امتداد جنایت تمامی کسانی که اینجوری نگاه می کردند را از دم آواداکداورایش گذراند و همه را دست جمعی به صنایع غذایی خسرو اعطا کرد تا همه در کنار یکدیگر در سراسر کشور به فروش برسند و مشتری ها را اینگونه بنگرند


ویرایش شده توسط سیسرون هارکیس در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۱ ۱۵:۰۴:۴۲

وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#38
بای بای جیمز کوچولو:


- اگر بار گـــــــــــــــــــــران بودیم و رفتیم اگر نا مهربـــــــــــــــــــــان بودیم و رفتیم

جماعت دانش آموزان بوقی ، کلاس بوقی ، آقای بـــــوقی همه جلوی کلاس ولو گشته و از برای استاد اشعار بسی بسیار مستهجن می خواندند. یکی پایش را بغل کرده و ترانه « دنیا هیچ بوقی مثل تو نداره» را زمزمه می کرد و آن یکی خود را از حلقه دروازه آویزانیده و ترانه های سنتی شرقستان را می خواند. خلاصه ماتم کده ای بود. لکن در این بین پسرکی بود که شرم و حیا را قورت داده و حال مشغول انجام حرکات موزون و بعضا ناموزون بود و گه گاهی نیز هلیکوپتری می رفت.این پسر بوقی که خیلی بوق تشریف داشت، سیس نامی بود که به تازگی از جمع پیروان لردک جدا گشته و کمی تا حدودی مجنون تشریف داشت.

خود شیرین ها نامه فدایت شوم نوشتند، خود شیرین تر ها در و دیوار را سیاه کردند و پارچه نوشته های خانواده رجبی را نصب کردند و خودشیرین ترین ها نیز خود را در بخش آی سی یو بیمارستان سر محل بستری کردند. با این حال آن پسرک بوقی سیس نام تیلیفونش را برداشته و به آن گانت چیژکش کال زده بود و حال دوتایی داشتند معجون توهم زا سر می کشیدند و چونان شترمرغ بال بال می زدند.که ناگهان جیمز با لقدی بروسلی وار در را ترکاند و چونان اژدها وارد شد.

جیمز دو سه تا سرفه کرد تا گلو صاف کرده ( ولی بیشتر برای خفه کردن هق هق های جماعت چاپلوس بود) و سپس سخن آغاز کرد:

- خـــــــــب! دوستان ما دیگه رفتنی شدیم ...

در این جا بود که سیس حرکتی بی شرمان از خود نشان داد که شعور اندکش را نشان می داد و بسی بسیار مایه تاسف بود ...

- داشتم می گفتم که من قراره برم و ...

- هوررررررررررررررررررا

جیمز اندکی ناراحت شد و تنها چهره در هم کشید و با متانت ادامه داد:

- ولی اگه بخواهید می تونم یه کاریش بکنمو ...

- اصلا! اصلا اصلا اصلا اصلا!

حال دیگر اشک از چشمان جیمز سرازیر شده و او خـــعلی غمگین گشته بود

- پس بزارید چندتا خاطره براتون ب.....

- کی می ری پس ...

این جمله از دهان پسرک خارج نشده جیمز از کلاس خارج شد و صدای گریه اش در راهرو پیچیدن گرفت و جماعت همه اینچنین بر او نازل شدند و آن چنان کوفیدندش که ...

سه هفته بعد:



سیسرون که از شدت کوفیدگی به صنایع غذایی خسرو فروخته شده بود حال مشقول عرضه شدن در سراسر فروشگاه های کشور بود



تکلیف دوم:


نـــــــــــــــــــــــــــــــــرو!

جیمز به نظر من تو یکی از بهترین استاد های هاگوارتز بودی. تکلیفات هم خعلی خوف بود گرچه من فقط به دوتای آخریش رسیدم.با همین موضوع باعث شد نتونم از تو خیلی چیز یاد بگیرم و فقط یه چیز می تونم بگویم:

بای بای



و




که با این در اگر در بند در مانند ، در مانند ........................................


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
#39
مخش شو ، یه ورزشگاه بسازید:

اول از همه به دبیر عژی ... اهم ... اهم ... منظورم عزیز بود:

- آخه دبیر گرامی من اگه کل جمعیت همون ملت همسایه که می شناسیمم واسه کارگری بگیرم که نمی تونستم یه ورزشگاه بسازیم ... درک کن! البته همیشه محدودیت خلاقیت میاره و اینا....

" لطفا به جمله بالا توجه نکنید چرت و پرتی بیش نبود که از بخش تبعید شده ذهنمان بیرون جست"

پاق!

چه حسی به آنجانبتان دست می دهد وقتی که در فاصله ی پنجاه متری از سطح زمین پاقیده شوید و در طرفت العینی با طبعیت از قوانین بی سر و ته نیوتون چونان آنتونف ششصد و هفت ( هواپیمای شخصی استاد کلاس بقلی ) بسوقوطید؟ خب احتمالات به ما می گویند که شما ابتدا به این شکل و اندک زمانی نگذشته به این شکل در خواهید آمد و سپس مجموعه ای از حرکات ناشایست را به نمایش خواهید گذاشت.

متنی که خواندید شرح حال سیسرون هارکیس دانش آموز بخت برگشته هاگوارتز است که در ساعت هفت و نیم صبح که مشغول صرف صیغه بّلّعتُ با بهره گیری از مفعولی مانند نان و مربا و سایر بود. این دانش آموز بخت برگشته ، بدون آنکه بداند تکه ای نان را که روز قبل شخص معلوم الحالی به نام "مورفین گانت چیژکش" جای گذاشته بود را برداشته و با لذت تمام فرو داد و بسی بسیار حالش را برد. اما خیلی زود از حالت :grin: به حالت و در نهایت به مرحله رسیده و او نیز به هزاران قربانی معزل چیژ پیوست ...

سیس که همچنان در حالت مذکور باقی مانده و از خود خویشتن رها گشته بود، ناگهان از خود خویشتن خویش پاقید و شد آنچه که گفتیم...

باز می گردیم به خیلی متر بالاتر از زمین در کنار سیس:

- عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!

صدا بدون خش و بم از حنجره استریو جوانک به بیرون انتقال می یافت.

دو سه ممتر پایین تر از خیلی متر بالاتر از سطح زمین:

سیس در این فاصله دریافت که خارج کردن صدای «عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا» از حنجره اش هیچ فایده ای ندارد. سپس به سلول های خاکستری مغزش که هنوز کما بیش تحت تاثیر نان آلوده به چیژ بودند ، فشار آورد تا چیزی طراوش کنند.

هفت هشت متر پایین تر از دو سه متر پایین تر از خیلی متر بالای سطح زمین:

چشمان سیس در این ناحیه به هماهنگی با سلول های خاکستری رسیده و ورزشگاه کوئیدیچی را با مشخصاتی به شرح زیر وزاندازیدند:

ورزشگاهی بس بسیار بزرگ و دلفریب با تندیسی از ملک الموت مونتاژ غرب ، که داسی به مراتب دراز در دست بر بالای سکوی تماشاگران نصب گردیده و آنچنان بزرگ و با شکوه است که مجسمه مسیح ریو دو ژانیرو نیز در برابرش خود را می بازد و میکلانژ دست خالق این اثر را می بوسید. از بالای داس دراز جنابشان نیز هزاران طناب به جداره های ورزشگاه که تماما با جمجمه های طبیعی اصل و تازه مزین شده بودند متصل شده بود.

جزئیات بیشتر در ده پانزده متر پایین تر از هفت هشت متر پایین تر از دو سه متر پایین تر از خیلی متر بالای سطح زمین:

سیس کم کم غرق در شکوه ورزشگاه شده بود و ارتفاع سنج وجودش را که دم به دم رقمش کاهش می یافت را به فراموشی سپرده بود:

صندلی هایی همه از چرم اعلای تسترال و دسته های چوبی ای که از درخت بید کتک زن صنعت شده بود و به هنگام فحش دادن تماشاچیان ، چنان ابراز وجود می کرد که جایش تا چند هفته باقی می ماند. البته این که سیس در حال سقوط چگونه این را فهمیده من خود نیز نمی دانم. تم رنگی ورزشگاه نیز بی شباهت به تم مجلس ختم نبود و این هوش سازنده را می رساند. زیرا که در این روزگار اگر فرصتش پیش آمد ، در خلال مراسمات ختم مسابقه توپ ول در هوایی ( برگردانده شده کوئیدیچ به زبان ملتی شرقی) برگزار کنند جهت شادی ، شادروان . شما هم جهت شادی روحش صلواتی نصار کنید . همه چیز از در و دیوار و صندلی های چرم تسترال همه سیاه سیاه بودند. دروازه های جناحین نیز به طور خاصی به حلقوم چندین باسیلیسک لطیف و زیبا راه داشتند. که موجب می شد دروازه بان حتی هنگامی که تیم مقابل حمله نمی کند. حسابی فعالیت کند و بدنش گرم بماند.


در فاصله ای که دماغ سیس با زمین سه وجب و یه ذره با زمین سنگلاخی ورزشگاه فاصله دارد:

سیس:

- عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

و ما هم با او همراه می شویم به سبک خودمان:

- عــــــــــــــــا عا عا عـــــــــــــــــــــــــــــا

این را بدانید که پس از آن سیس در یک بسته و با عنوان مواد غذایی خسرو در فروشگاه های سراسر کشور به فروش رسید


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
#40
سلام بر عمو دامبل

من سیسرون هارکیس ، خود خویشتن از اینجانبم می اعلامیم که از این لحظه به بعد دیگر از پیروان لرد کچل دماغ بریده نیستمندندی و تقاضای پیوستن به سربازان روشنائی را دارمندیندیندی.این کوتاه مدت گذشته با خویشتن می جدالیدم که چگونه راه خویش را ادامه دهمندندی و الی آخر این شد سرانجام این جانبمان که ای روزگار لا مروت با ما چه ها که نکردندیندیندی.. ها هاها هــــــــــــــــــــــــــی ها ها، ها ها ، هــــــــــــــــــــــــــی ( آوازیست سنتی از مشرق زمین سوقاتی آورده مندیندی)


باشد که زین از پس نخست اسلیترفلی ما نیز از اسلیخواری دسبریده اسلیترفلی ثانی شویم!

خب سیسرون عزیز!

علتی که باعث شده کمی دیرتر جواب درخواست شما رو بدم.. تحقیق و جستجو در میان خاطرات تام بود. می دونی که تام به تازگی چفت شدگی یاد گرفته و خب این کار رو یه ذره سخت می کرد.

علت خروج شما از گروه مرگخوارا رو جستجو کردم و یافتم.. خب دلیل قانع کننده ای نیست. عضو گروه باید به مسئولیت هاش در گروه پایبند باشه.

به هر حال شخصیت سفیدن بودن شما هم لازمه که ثابت شه. یه پست سفید توی همانند یک سفید اصیل بنویسید بنویس و دوباره به اینجا برگرد تا دوباره با هم صحبت کنیم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲ ۲۱:۱۷:۰۲

وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.