راوی شماره یک:
در زمان هایی خعلی خـــعلی خعــــــــــــــــــــلی خــــــــــــــــــــــــــــــــــعلی ( در این جا دستی از غیب ظاهر و بر فرق سر راوی کوبیده می گردد ، تا او جان کنده ، حرفش را بزند.) نزدیک ، اون قدر نزدیک اون قـــــــدر نزدیک ، اون قـــــــــــــــــــــــــدر نزدیک ( چنین نگاهی
برای راوی های بی جنبه لازم است!) پسرکی بسیار بســــــــــیار بسیــــــــــــــــــار ( این راوی بهره ای از شعور نبرده است ، ناچارا او را با ده بسته از مواد غذایی خسرو عوض کرده به داستان ادامه می دهیم...)
راوی شماره دو:
اون پسر توچولو ، خعلی جیگرو و بلا می خواست بره خونه ی ریدلا ها ها ها ها هاها هاهاهاها ... ( به اشارت کارگردان دومین راوی نیز از روی صحنه پایین کشیده شده و تنها با دو بسته مواد غذایی خسرو تعویض می گردد)
راوی شماره سه ، سیسرون هارکیس (از قدیم الایام گفتندی که تا سه نگشتندندی ، بازی نشوندی!):
روزی از روز ها پسرکی ، سیس نام ، جفتک انداز و بس بسیار خوش سخن بر محفلی وارد آمد. در آن محفل ، همه چیز بس ساده و آرام می گذشتید، هری در آغوش لرد والادیمورات خفته بود ، سیرسارسیوس بلک و بلاتریکس لوستآرآنج این چنین
می کردند. ( مسئولین کجایید که هاگوارتز از دست رفت!
) ویزیلاسیون ادامه داشت و جمعیت خاندان مو قرمز همچنان رقیب اصلی جماعت چینگ چانگ چونگ به حساب می آمد. دامبل شش تیغ گردانیده و در میان مجلس هلیکوفتری می رفت. ( از ریش تراشیده اش هم خجالت نمی کشید!
) در همین حس و حال خوب و خوش بود که ، مردکی شکم گنده ، جارو واترقیده ، ماری جوآنا کشیده ، تازه از راه رسیده بر درون محفل خروس ها واردیده گشت.
نگاهی به چپ کرد و چپ کرد راست ، خروشی از آن گردنش بر بخواست!
نگاهی بیانداخت بر آن جوان ، جوانک همی لرزلرزان بماند .
و مغز و مخش را یه جا جمع کرد. حواس خودش را عجب جمع کرد.
به یک دم همان مردک چاق و زشت ، همان لودوی گنده و چیژ کش .
ورودید بر خاطر آن جوان ، زمین و زمان خارج از آن مکان .
یکی ورد می خواند و دیگر طلسم ، یکی جیغ می زد ، یکی داد کرد ، از آن سو یکی کودکی داد کرد.
به یکباره میدان عوض گشت زود ، پسر اندرون کله پیر بود!
نظر او می افکند بر خاطرات ، ز نوباوگی و جوانی گذشت ، سیاحت نمود و خوشان باز گشت.
خبردار گشت آن دم ز اسرار لود، لوادینگ گشتند اسرار خود...
قصه چون بدین جا رسید چشمان لودو تا نیمه از حدقه به در آمد و به یاد این افتاد که گر پسرک دهان باز کرده اسرارش را بگوید چه خواهد شد؟! هزاران هزار حقه و نیرنگ که در معاملات به کار بردانده!گنجینه عظیم گالیون هایش! خاطرات بــــــوقی دوران جوانی! از این رو دست بر دامان لردک برد و از او تمنای پس گرفتن خاطرات کرد:
تو این لردک ناز و خوشگل عزیز ، تو ای اردک ناز ناز تمیز!
تمنا کنم من ز تو خاطران ، برای تو ناچیز و بر من گران.
برو و بجو ذهن آن نوجوان ، بیاب از برش خاطرات سران.
لودو پس از پایان عرایضش دست لردک چونان اردک را ببوسید و عجز و لابه فراوان کرد. ویلدالمورات نیز با دست خودش بر فرق او کوبید و به سوی جوانک رفت:
همی لنگ لنگان به سویش برفت ، به شکل ژیان و رنو راه رفت.
دو دستش به بالاگرفت و بخواند ، هزاران فسون و طلسمان براند.
به یک لحظه وارد شد او بر جوان ، جوان از درون بوده همچون ژیان.
لگد زد فراوان بر آن لرد کور ، که مردک بود احقر از خیل مور.
بدان دم گرفتند دستان هم ، سر خود بکوبیدن آنان به هم.
یکی چپ شد و دیگری راست شد. یکی لردک از مغز خارج بشد.
ولودالماروت نقش زمین گشت و ابرو بالا و پایین کرد و حرکات مستهجن ز خود راند. جماعت همه غرق حیرت شده ، ذوق زدیده شده ، هیجانیان بر ذهن جوانک هجومیداند آن سه هزار و نهصد و دویست و سیصد و چهل و بیست و نه نفر:
یکایک همه بهر رزم آمدند ، ز بالا و پایین همه آمدند.
یکی ورد می خواند و دیگر فسون ، همه جمع آمد گرد جوون.
به زور لقد های جانا نه اش ، لقد های جنس بروس آنه اش.
همه را بزد او با شصت پا ، که گویی بدارد صد و بیست پا!
جوانان و پیران همه آمدند ، زنان ، بچه گان هم همه آمدند!
پسر خاطرات همه برد زود ، که یاد خودش او ز خاطر ربود.
سیس آن قدر از ذهن جماعت ربود که خاطرات خویش را نیز به فراموشی سپرد و از آن روز به بعد به جای خاطرات خودش با خاطرات عمه شمسی در آنتالیا و اولین بار که لردک با دماغ از روی جارو سقوطید و دماغ از کف داد و مشتی خاطره مستهجن +18 دامبلدور گذراند...
- خوب بود ، خوب بود آورین آورین تو استخدامی!
سیس که بال در آورده بود به سمت کارگردان دوید اما به ناگه کیسه ای بر سرش کشیدند و او را به صنایع غذایی خسرو فرختند تا در تمام نقاط کشور به فروش رسد.
ما نیز در یافتیم در این کلاس همه اغفال گرند پس برویم تا اغفالمان نکرده اند
ریتم آهنگ فراموش نشود!