ویلبرت : چی شده اسنیپ؟
اسنیپ با بی حوصلگی فراوان گفت:
_ مادر جونم من رو تو منگنه گذاشته!
_ مادر جونت؟
_اری ایلین پرنس، مرگ خوار بزرگ!
می خواد من رو هم به ارتش سیاه مورد علاقش برگردونه!
ویلبرت تعجب کرد ولی با لحنی قاطعانه گفت:
_مگه ما میذاریم؟
_ نه! :no: تو مامان منو نمی شناسی! اگه اون بخواد کاری رو کنه حتما می کنه. حتی اگه مجبور بشه زاغی خودشو بی پر و بال کنه، مجبورم میکنه مغازه رو ببندم!
_گفتی مغازه یادم اومد! من اومده بودم اینجا 2 تا بطری از روغن موهاتو بگیرم!
اسنیپ با هیجانی خاص گفت:
روغن مو؟ چه عجب یکی مشتری شد! ممنون دوست قدیمی!
_ خواهش میکنم سوروس... به هر حال تو یه زمانی همکار من بودی و باهم خوش بودیم! و منم باید یه کمکی بهت بکنم.
خیلی سریع اسنیپ به گوشه ای از مغازه رفت و 2 بطری از معجون روغنی و چرب ساخته خودش رو برای ویلبرت اماده کرد و به او تحویل داد. ویلبرت هم بی درنگ مقداری گالیون را از جیب خود در اورد و به اسنیپ داد. اسنیپ برایش سخت بود پولی را از ویلبرت قبول کند اما با اصرار ویلبرت پذیرفت.
-------------------------------------------------
فردای ان شب، اسنیپ بی امید و با بی حوصلگی فراوان مغازه کوچک خود را باز کرد.
بر عکس دیگر مغازه ها، مغازه او در طول هفته 4 مشتری هم نداشت!
ناگهان صدای باز شدن در مغازه آمد و اسنیپ با کنجکاوی به در مغازه نگاه کرد. جرقه امید نمایان در صورتش به غمی بزرگ تبدیل شد. آیلین با چهره ای عبوس تر و وحشت ناک تر از دیروز وارد مغازه شد. در حالی که پوزخندی بر لب داشت گفت:
_ می بینم که امروز هم این مغازه لعنتی تو باز کردی!
بعد از کمی درنگ، با لحنی عصبانی ادامه داد:
_ تو واقعا خوشت میاد که مسخره عام و خاص بشی؟
اسنیپ :
_ تو با این استعدادی که از من به ارث بردی، باید الان نور چشمی مرگ خوارها می بودی!
اینبار هم اسنیپ جوابی نداد و ایلین خسته از تکرار این جملات به همراه زاغی مورد اعتمادش از مغازه خارج شد.
--------------------------------------------------
ساعت ها گذشته بود و اسنیپ نا امید تر از قبل به در مغازه چشم دوخته بود.
ناگهان در باز شد و دخترکی تقریبا کوتاه قد و کوچک اندام وارد مغازه شد!
اسنیپ با تعجب گفت:
اشتباه نیومدی؟ اینجا مغازه روغن موی فروشی سوروس اسنیپ ـه.
ناگهان بر صورت دخترک لبخند جا گرفت و با لحنی بسیار شـــــــاد گفت:
_وای چه عالی که درست اومدم!
اسنیپ:
دخترک با کمی دستپاچگی گفت:
_ م...من ریونا بونزم. یه ساحره که عاشق معجون سازیه! و راستش اسم شما رو زیاد شنیدم. می خوام چندتا از این بطری های معروفتون رو برای دوستام ببرم البته با امضا باشه لطفا
پول همشون رو میدم!
اسنیپ:
و بعدش:
ریونا این بار ملتمسانه به اسنیپ که ابرو هایش درهم رفته بود و تقریبا اخم کرده بود گفت:
_ باور کنید! من یه طرفدار از شمام!
_خیلی خب، اب غوره نگیر!
_چشـــــم
ببخشید...؟
اسنیپ همان طور که در تلاش بود روغن مو سفارشی ریونا رو برایش آماده کند جواب داد:
_چیه؟ چی میخوای؟
_میشه ازتون یه چیزی بخوام؟
_چی؟