همان لحظه،هاگوارتزاورسولا با دیدن فلورانسو لبخندی زد.قدم هایش را کمی تند کرد:
-سلام فلو!
فلورانسو سعی در لبخند زدن داشت:
-اِ..سلام..اورسولا!راستی..دوستت کارت داشتا..چیز..
اورسولا به صورت فلورانسو دقیق شد:
-چیزی شده فلو؟
فلورانسو نفس راحتی کشید:
-میشه بری؟
اورسولا با تعجب نگاهش کرد:
-برم؟چرا؟
نگاه کلافه ی فلورانسو را که دید،حرفش را تصحیح کرد:
-البته اگه بخوای میرم..البته..البته!
سپس فلورانسو ی کلافه و ویکتوریا ی گیج را تنها گذاشت.ویکتوریا از بهت بیرون آمد:
-خب،نگفتی که کی هستی؟باید اسلایترینی باشی!
این جمله را طعنه دار بیان کرده بود.
فلورانسو به سرعت پاسخ داد:
-اسم من مهم نیست.مهم اینه که..خب..
معذب به اطراف نگاه کرد:
-میشه بریم یه جای دیگه؟
ویکتوریا کلافه سر تکان داد:
-فکر کردی من وقت زیاد دارم که برای یه اسل..
-من میدونم جیمز کجاست!
دهان ویکتوریا که برای تلفظ حرف "ا"باز شده بود،در همان حالت باقی ماند.
-چی؟
فلورانسو کلافه نگاهش کرد:
-با من میای؟
ویکتوریا با بهت به فلورانسو خیره شده بود.در نهایت به سختی سرش را تکان داد و مانند بره ای مطیع و رام به دنبال فلورانسو،وارد یکی از کلاس های خالی شد.
-تو گفتی..
-آره!خب..در واقع..هم میدونم جیمز کجاست و ه..
-کجاست؟جنگل ممنوعه؛درسته؟
فلورانسو متاسف نگاهش کرد:
-نه..اون توی اتاق ضروریاته..و در واقع..این کار هم گروهیام..
با شرمندگی سرش را پایین انداخت:
-کار اونا بوده.منم اتفاقی شنیدم اما مسئله مهم تری هم هست.خب..این..از پیش برنامه ریزی شده بوده و..درواقع..همه چیز به اون سادگی که به نظر میاد نیست..خب..تدی و .. پدر و مادرش..در خطرن!
سرش را با احتیاط بالا آورد تا تاثیر سخنانش بر ویکتوریا را ببیند.ویکتوریا نا باور به او زل زده بود:
-یعنی چی؟یعنی اینکه تدی..
فلورانسو نگاه عجیبی به ویکتوریا انداخت و گفت:
-این..کار بچه ها نیست..نقشه ی آدم بزرگاس..یعنی..هدف پدر تدی و..خب..عمه ی توعه!
-
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟این واکنش ویکتوریا به سخنان فلور بود.فلور شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد:
-اونا..یعنی..خب..کار اوناس!