تصویر شماره ۱۲_چی؟!
هری در حالی که چشم هایش گرد شده بود و شک داشت جملهی رون را درست شنیده باشد پرسید.
رون پوفی کشید و به چشمهایش چرخی داد.
_دقیقا کجای جملهی ما با ماشین به اونجا میریم رو متوجه نشدی؟
هری مکثی کرد. تعجب در چشم های سبزش موج میزد؛ هنوز ذهنش غرق در افکار جا ماندن از قطار بود که رون پیشنهاد داده بود با ماشین به هاگوارتز بروند. آن هم یک ماشین پرنده!
هری سرش را چرخاند و برای دومین بار نگاهی به ماشین قدیمی فیروزهای رنگی که آقای ویزلی با سحر و جادو هزاران آپشن عجیب و غریب به آن اضافه کرده بود انداخت.
_آخه بنظر نمیاد ک...
_بنظر نمیاد که چی؟! بی خیال هری! من نمیخوام بخاطر ایراد های الکی تو مراسم گروهبندی رو از دست بدم.
رون بعد از گفتن این حرف با چوبدستیاش ضربه ای به صندوق عقب ماشین زد و آن را باز کرد.
_میتونیم چمدونا رو بذاریم اینجا...هدویگ رو هم صندلی عقب میذاریم...زود باش هری!
هری آهی کشید. بادستش عینکش را جابجا کرد و به سمت رون قدم برداشت.
بعد از قرار دادن چمدان هایشان توی صندوق، رون با ضربهی دیگری اتوموبیل را روشن کرد و با فشار دادن دکمهی کوچکی ماشین و سرنشینانش در عرض یک ثانیه ناپدید شدند.
رون لبخندی زد.
_قراره پرواز کنیم!
بعد از مدتی کوتاه وقتی اتوموبیل از زمین فاصله گرفت و ساختمان های لندن مانند اسباب بازی های پلاستیکی کوچک به نظر آمدند نگرانی هری جایش را به کنجکاوی عمیق و هیجان سرشاری داد. آنها هر لحظه بیشتر و بیشتر بالا میرفتند و ماشین ها ی کوچک و بزرگ زیرپاهایشان مانند مورچه بنظر میرسیدند.خورشید در آسمان صاف میدرخشید و پرتو های نارنجی رنگش در هوا به رقص درامده بودند...این شبیه رویا بود!
_رون! این بینظیره!
رون لبخند پرنگی زد.
_بهت که گفتم!
_هی رون...میشه یه لطفی بهم کنی؟
رون شانه هایش را بالا انداخت و لبخندی زد:
_ البته رفیق.
هری نفسی گرفت، به پنجره اشاره کرد و گفت:
_دوست دارم شیشه رو بکشم پایین...اما اینجا کلیدی نمیبینم.
رون خنده ای کرد.
_اوه درسته...وقتی پدرم میخواست جادوی بزرگ کننده رو روش ازمایش کنه مجبور شد درش بیاره.
بجاش روی اینجا یه دکمه گذاشته.
رون با حرکت دادن سرش و دیدن هزاران دکمه ای که پدرش به ماشین اضافه کرده بود لبخند روی لبش خشکید.
_امممم...خب فکر کنم این قرمزه بود...یا شایدم اون سبزه...
رون سرش را خاراند و با دقت بیشتری به کلید های رنگارنگ روی ماشین
نگاه کرد.
_اره اره...گمونم همین سبزه بود.
رون دکمهی سبز را فشرد. لبخند پیروز مندانه ای زد و منتظر شد تا پنجرهی هری پایین برود. چند دقیقهی بعد در سکوت عجیبی سپری شد...
ناگهان صدای غرش موتور به گوش رسید. از کاپوت اتوموبیل بخار بیرون زد و ماشین غژ غژ صدا داد.
رون با صدایی که البته لرزشش از هری پنهان نماند گفت:
_نه نه نه...بابام منو م...میکش
رون نتوانست حرفش را کامل کند وقتی از عقب صدای بومبی به گوش رسید و اتوموبیل مثل یک گلولهی فشنگ در هوا به پرواز درامد.
-----
پاسخ:در نوع خودش نوشته ی مناسب و تقریباً جذابی بود. ایرادات کوچیکی دیدم که اهمیت تحلیل جدی ندارن در حال حاضر و تدریجاً حل میشن و مطمئنم تصادفی بودن حتی برخی از اونها. سوژه چندان متفاوتی نبود اما خوب نوشته شده بود. ممنونم. تنها یه نکته بگم. اول اینکه بین توصیف های مربوط به حالت های شخصیت ها یا فضاسازی ها و دیالوگ ها فاصله قرار بده تا ظاهر نوشته کمی بهتر باشه و خطوط در هم نباشه. همینطور برای دیالوگ ها از خط تیره خالی استفاده کن به جای آندرلاین.مرحله بعدی:
کلاه گروهبندیتایید شد!