هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#31
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)



مهمانمون اهل فرانسه است.
-
-اون پیشگوی قهاریه.
-
خدمات بسیاری به فرانسه و مردم کرده.
-
-معرفی میکنم نوستراداموس.

نیکلاس که تمام مدت خودش را نگه داشته بود تا روی سکو نپرد و با خم کردن سرش ندای" خواهش میکنم تشویق نکنید" سر ندهد. با شنیدن اسم نوستراداموس جا خورد.
بعد از اینکه آخرین نفر هم از پیش نوستراداموس بیرون امد. نیکلاس سریعا خودش را به او رساند.

-چطوری ناصر آدامس؟
-اون اسم...تو کی هستی؟
-منو یادت نمیاد؟

نیکلاس نوستراداموس را از یقه گرفت و بلند کرد.
-بهت گفته بودم گیرت میارم. وقتی جونت رو نجات دادم و اسرارم رو یادت دادم. تو چیکار کردی؟ کتاب اسرارمو دزدیدی. گفته بودم گیرت میارم.
-تکنیکالی تو منو نگرفتی. اتفاقی منو اینجا دیدی.

ردیف جلوی کلاس که صحبت های آن دو را میشنیدند فکر کردند که این هم یکی دیگه از پیشگویی های ناستروداموسه. پس به افتخارش دست زدند.

نیکلاس صندلی چوبی را جلوی او گذاشت و رو به رویش نشست.
-خب... چیزی نیست که تو بلد باشی من نباشم ولی فقط به خاطر گرفتن نمره. یه چیزی بهم یاد بده.

نوستراداموس که جای دستان نیکلاس دور یقه اش را تکاند تا صاف شود سرفه ای کرد و به چشم های نیکلاس خیره شد.
-باشه. تو سر این کلاس نمره ی 27 میگیری.
-امکان نداره. نیکلاس فلامل جاودانه کمتر از 30 نمیگیره.
-خواهی دید.
-کی گفت اصلا پیشگویی کنی؟ گفتم یه چیزی یادم بده مردک دیوانه.
-بسیار خب. ببین اگه در گذشته یک چیزی رو تغییر بدی در اینده هم تغییر میکنه.
-چشم بسته غیب گفتی داغون؟
-نه. چشمام باز بود.

نیکلاس خیلی تلاش میکرد تا تحمل کند و گردن نوستراداموس را زیر کفشش خرد نکند.
-برو سراغ بعدی.
-خب... ببین. یادته اون آزمایشی که برای درست کردن گوی جهان بین انجام میدادیم؟
-خب؟!
-من تحقیقات او را کامل کردم.
-با استفاده از کتاب اسرار من!
-خب... اره... و فهمیدم گوی جهان بین دست یک ایرانی الاصل به اسم فردوسیه که توی کتاب شاهنامه اش هم به اون اشاره کرده.
-جون من راست میگی؟
-اره دروغم چیه؟!
-بیا همین الان بریم پیشش. باید اون کیمیاگر رو ببینم.
-راستش اون مرده.
-مهم نیست تو قبرش رو بهم نشون بده بقیه اش با من.

نیکلاس بازوی نوستراداموس را فشرد و به جلو هل داد تا به سمت اتاق رمز تاز ها بروند و سدریک دیگوری هم در تعقیب ان ها فریاد زنان به دنبالشان راه افتاد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای دولت هجدهم
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱
#32
این آخرین چیزی بود که دامبلدور شنید چون چند پنبه داخل گوشش فرو کرده و چشمانش را بستند بعد هم با روبان قرمز کادو پیچش کردند و رویش برچسب شکننده چسبانند و با احتیاط روی صندلی ماشین گذاشتند و خودشان هم سوار ماشین اسکورت شدند و به پرواز درآمدند.


خانه ریدل

تیم آلفا سخت مشغول عملیات جنگ غیرمنظمِ شهری در محدوده خانه ی ریدل بود. دستور داشتند لردولدمورت را برای جشن با خودشان پیش وزیر ببرند؛ اما با وجود مرگخواران این کار آسانی نبود.

یکی از سربازان در خانه ی ریدل را زد و بلافاصله پشت پرچین شیرجه رفت، یکی از مرگخواران سرش را از لای در بیرون آورد.
-کیه؟ هممم؟!

نظر مرگخوار به تکه سنگ های ریز که به قرمزی برق میزدند و تا بیرون فنس های خانه ی ریدل ریخته شده بودند، جلب شد.

-اون سنگ جادوعه؟ وای اگه ارباب بفهمه این همه سنگ جادو براش اوردم... .

مرگخوارِ از همه جا بی خبر، شروع به جمع کردن سنگ ها کرد و همینطور پیش رفت تا بالاخره پایش را بیرون از حیاط خانه ی ریدل گذاشت. همان لحظه ده تا سرباز با هم روی او پریدند و خفتش کردند و چوبدستی و نقاب و سایر لوازش را گرفتند، دست و پایش را بستند بعد هم او را پشت کامیون انداختند.

-گفته بودم این نقشه جواب میده. سلام منو به شخص وزیر برسونید.

گوینده در کسری از ثانیه غیب شد و تیم آلفا را در بهت و تعجب تنها گذاشت. فرمانده ی تیم تشری بر سربازان زد و حواسشان را دوباره جمع کرد.

- یادتون نره. وسط ماموریت هستیم. با همین نقشه پیش میریم. آهای تو. برو دوباره زنگ رو بزن.
-بله قربان.

یک ساعت بعد

کرکره ی پشت کامیون پایین کشیده شد و صدای ناله مرگخواران از پشت در بسته ی آن، به گوش میرسید.

-آخریشونم گرفتیم قربان.
-خوبه. حالا میریم سراغ اصل کاری. وارد میشیم و لرد رو میگیریم. فقط مواظب باشین تا آسیب نبینن.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۸ ۱۹:۵۶:۴۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱
#33
روزی از روز های بهار در اوایل سال 1400 میلادی هنری پنجم در حالی که با لشکرش به سمت دشت های مرتفع شرق در حرکت بود تا با ارتش مهاجم انگلستان که شنیده بود برای گرفتن انتقام از نبرد قبلی عازم مرز های فرانسه ی کبیر شده بودند مقابله کند. هنوز از پاریس خارج نشده بود که سربازان کت بسته نیکلاس را پیش هنری بردند و روی زمین انداختند. پادشاه با تکبر به او خیره شده بود.

-تو همونی هستی که میگن زندگی جاویدان داری؟
-اینطور میگن!

هنری کمی به چشمان نیکلاس خیره شد و سپس دستور داد تا او را به زندان ببرند و اینقدر شکنجه بدهند تا یا بمیرد یا اعتراف کند و حقه های جادوگری خودش را برملا زد.

نیکلاس بخت برگشته در زندان شکنجه های بسیار شد. زلیخایی هم نبود که هی به دیدنش بیاید تنها او بود و دیوار سرد و سنگی. یک روز نیکلاس از راهرو صدایی شنید، اما اینقدر ضعیف بود که متوجه نمیشد. مجبور شد از محلولی که از کتاب اسرار یاد گرفته و درست کرده بود و در شیشه ای کوچک همراه خودش داشت استفاده کند. خاصیت آن محلول این بود که قدرت شنوایی بسیار ویژه ای به شخص استفاده کننده میداد. اما باعث میشد که تمامی دیگر حواسش از کار بیوفتد. نیکلاس مجبور بود و محلول را سر کشید.

حس کرد که کم کم چشمانش سیاهی میرود و جایی را نمیبیند دست و پایش لمس شد و روی زمین افتاد. صورتش روی زمین کثیف افتاده بود اما هیچ بویی حس نمیکرد، هیچ چیزی را حس نمیکرد اما می شنید. همه چیز را. از صدای پای سوسک ها که روی دیوار ها راه میرفتند تا موشی که از جلوی در رد شدو صدای اتش مشعل ها!

-خداکنه اون سوسک ها روی تن من نباشن.

البته اگر هم بودند حسشان نمیکرد.

صدای صحبت های ته راهرو را هم شنید.

-قراره فردا فلامل رو اعدام کنن؟
-درسته بین مردم شایعاتی به وجود اومده. اونا میگن با اینکه نیکلاس شکنجه میشه اما کشته نمیشه و اون واقعا نامیراست. پادشاه هنری دستور داده تا فردا در وسط شهر اعدام بشه و سر بریده اش تو کل فرانسه گردونده بشه.

نیکلاس با شنیدن این حرف ها حسابی ناراحت شد و فکر اینکه قرار است بمیرد حسابی ازارش میداد. کم کم حواسش برگشت چشم هایش نور هارا میدیدند و توانست دست هایش را حرکت دهد.
نیکلاس تمام شب را نخوابید تا فکری کند اگر اسلحه ای داشت شاید میتوانست کاری کند. صبح روز بعد نگهبان ها برای بردن نیکلاس آمدند. در حال باز کردن در چوبی سلول بودند که در تکانی خورد.

نیکلاس خیلی وقت بود روی این تکنیک کار میکرد و از یک کیمیاگر یهودی آموخته بود که جادو از قدرت هاله ی اطراف جادوگر ساطع میشه. و هر جادوگر هاله ای داره که قدرتش رو از اون میگیره و چوبدستی تنها برای متمرکز کردن اون قدرته. نیکلاس دستش را روی چوب گذاشت هاله ی طلایی رنگ را دور خودش تصور کرد و چوب را به اختیار درآورد. در چوبی هزار تکه شد و روی زمین ریخته. از تکه چوب های شکسته شده، هر کدام شاخه ی سرسبزِ درختی درآمد و به سمت نگهبان ها حمله کرد. نیکلاس بیشتر سعی کرد و شاخه های نوک تیز از بدن نگهبان ها رد شدند و انهارا به دیوار دوختند.
نیکلاس بیشتر از این وقت نداشت. از در اصلی بیرون امد اما ارتش همچنان جلوی در قلعه بود. چشمش به موش های فاضلاب افتاد. چشمانش را بست و روی هاله اش تمرکز کرد. کم کم نوری از پلک هایش گذشت و صحنه ای را دید. خودش را دید که جلوی در زندان ایستاده بود اما انگار زاویه ی دیدش خیلی کوتاه تر شده بود و از نزدیکی سطح زمین همه چیز را میدید. بوی پنیر را حس میکرد و هوس کرد به سراغ ان برود.

-نهــــه. حرف گوش کن.

نیکلاس بیشتر سعی کرد و جسم موشی اش را به سمت در بیرون برد. او توانست به هر موشی که میرسد ان را در اختیار بگیرد و در کمتر از چند ساعت صد ها موش جمع کرد.

-حالا وقتشه.
نیکلاس ارتش موش ها را به بیرون فرستاد تا با ارتش هنری مقابله کنند. سربازان از حمله ی موش ها جا خورده بودند و سعی میکردند تا لباس و کلاهخود شان را دربیاورند تا موش هارا از خود دور کنند اما فایده ای نداشت. نیکلاس همینطور از غفلت سربازان استفاده کرد و فرار کرد و در خانه ای خودش را پنهان کرد.




تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: ستاد انتخاباتی اسکورپیوس مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱
#34
سلام اسکورپیوس. چرا برنامه های خودت رو به طور شفاف بیان نمیکنی؟ نه حالا شفاف اندازه ی لادیسلاو اما میتونی یه تیری بندازی و اسم یکی دو تا مکان رو بیاری تا دلمون گرم بشه. امید داشتم برنامه های خوبی ارائه میدی و حسابی میترکونی. اما خب... گویا تا الان فعالیت زیادی نداشتی. من از هر کاندیدا بر حسب چیزهایی که گفته بود و برنامه هایی که داده بود سوال هایی رو پرسیدم و از اونجایی که تو چیزی ارائه ندادی منم چیزی ندارم بپرسم. خداحافظ. موفق باشی عزیزجان!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: ستاد انتخاباتی نارلک
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱
#35
سلام لک لک !


میتونی به سوالاتم جواب ندی! اصلا نمیدونم اجازه دارم الان اینجا پیام بدم یا خیر. ایا خیلی میخوام بدونم چرا کشیدی کنار؟ بیست و سوم گفتی برنامه هاتو اعلام میکنی اما نکردی و امروز بیست و پنجم اومدی و کشیدی کنار... میتونستی فقط کناره گیری کنی اما به نفع لادیسلاو کشیدی کنار. ایا برنامه هاش تحت تاثیرت قرار داد و با خودت فکر کردی که برنامه هات هیچوقت به خوبی برنامه های اون نیستن؟ اصلا برنامه ای داشتی؟

من مطمئنم تو هیچ برنامه ای نداشتی و تنها برای خوش گذرونی خودت کاندید شدی. لطفا اعتراف کن تا مدیرها متوجه بشن که کمی بیشتر روی تایید صلاحیت کاندیدا ها وقت بگذارن. اومدیم و شوخی شوخی وزیر میشدی اونم بدونم هیچ برنامه ای... تا سال دیگه چیکار باید میکردیم اخه؟


این هم بدون من هم لک لک هارو هم تخماشونو خیلی دوست دارم و روزی دو سه تا نیمرو میکنم. پس اصلا فکر نکنی من دارم تند صحبت میکنم ها. این لحنم امشب نمیدونم چرا اینجوری شده... فاز جدی گرفته...

ممنونم از وقتی که دادی. من میرم بالا سر اسکورپیوس...


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: ستاد انتخاباتی پلاکس بلک
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱
#36
نیکلاس وارد ستاد انتخاباتی پلاکس بلک شد که با جمعیتی از طرفداران او مواجه شد که جشن رنگ ها راه انداخته بودند و پودر های رنگی روی همدیگر میپاشیدند و با اهنگ میرقصیدند. چند تای آن ها حتی لباس هم به تن نداشتند و فکر کردند اگر خودشان را رنگ بزنند بدن لختشان معلوم نمیشود.

-استغفرالمرلین. چه خبره اینجا؟ گولم ها اینارو بندازین بیرون ببینم.

گولم های خاکی نیکلاس که هرکدام سه متر قد داشتند به سمت مردم یورش بردند و آن هارا در دست هایشان مچاله کردند و به سبک خمیرِ بازی توی دستشان گرد کردند و مثل توپ بولینگ به بیرون ستاد پرتاب کردند.

-پلاکس که داشت وسط ان همه هیاهو دیوار ستاد را نقاشی میکشید. با ساکت شدن ستاد کنجکاو شد و برگشت که نیکلاس را با چند تا گولم خاکی رنگ غول اسا پشت سرش دید.

-اوه نیکلاس برای حمایت از من اومدی؟ چند تا رنگ خوب برای گولم هات سراغ دارم.
-حمایت کدومه؟ اصلا برنامه ای ارائه دادی که حمایت بکنم؟

پلاکس که عصبانیت نیکلاس را دید رفت دو تا قهوه ی فوری ریخت و با چوبدستی سریع آب را جوش آورد.

-خب بشین تا صحبت کنیم.

----


-سلام پلاکس بلک رنگی رنگی.


عجب فامیلی و صفتت به هم دیگه میان. کنجکاو شدم بدونم این قضیه ی رنگ ها چیه؟ حدس میزنم انقلاب رنگی رو شنیدی! ایا قراره خط مشی تو هم مثل انقلاب رنگی باشه و در آخر به سرنگونی مدیران ختم بشه؟ چون اگه اینطوره من پایه ام. ولی باید از قبل بدونم که واقعا همینه یا خیر.
و اگه نیست لطفا از رنگ ها برام صحبت کن تا ببینم ایده ای برای وزارت خونه است یا رنگی بودن قلب تو بوده که به انتخابات هم کشیده شده؟

بریم سراغ برنامه های وزارت خونه پلاکس...بذار ببینم...هوممم. برنامه هایی که ازشون صحبت کردی عبارتند از....

نقل قول:
(من و کابینه) می‌خوایم لرد رو صدر نشین وزارت خونه کنیم. اصلا لرد دستور بدن من خودم براشون چایی می‌ریزم.
همه اختیارات رو به لرد سیاه و جبهه سیاهی می‌دیم.
همه دیوار هارو با رنگ سبز سیاه میکنیم.
تو کل شهر نقاشی می‌کشیم.
دیوانه ساز هارو صورتی می‌کنیم.
وزارتخانه رو رنگ می‌کنیم!
ملتو رنگ می... نه دیگه، این نه.


پلاکس اگه این وزارت از آن تو شد و با لطف ملت ردای وزارت رو پوشیدی درست نیست که اون رو از تن دربیاری و به دیگری بپوشانی.


نقل قول:
هدف بنده تمرکز هرچه بهتر روی تاپیک های وزارتخونه است. با نظارت خوب میشه تاپیک هایی که میتونن بهترین سوژه هارو داشته باشن اما دارن خاک میخورن دوباره وارد عرصه کرد. مدیریت باید درحدی باشه که با گرم نگه داشتن سوژه تاپیک های خوب، بشن پاتوق ملت. حواسمونو بدیم به انجمن وزارتخونه و زیر انجمن آزکابان چون میتونن خیلی مفید باشن برای سایت.
به نظر من یکی از مهم ترین وظایف وزاتخونه پرشور نگه داشتن سایت تو روزهایی هست که هیچ اتفاق خاصی نمیوفته، ترم نیست، کوییدیچ برگزار نمیشه،‌ چالش خاصی برگزار نمیشه؛ وزارتخونه میتونه این روزهای خلوت سایت رو با چالش ها و اتفاقات باحال به خاک و خون بکشه. پس این چالش ها هم جز اهداف من و کابینه محترم و محترمه می‌باشد.
خلاصه، بیایم وزارتخانه رو بسازیم و نریم، کجا بریم؟ موندگاریم.


چطور قراره این اتفاقات بیوفته؟ گرم نگه داشتن سوژه. این گرم نگه داشتن سوژه خیلی فکر جالبیه. برای مثال تعدادی معاون برای خودت انتخاب میکنی و موظف میشن که تاپیک های وزارت خونه حتما باید در بلوک سمت راست سایت دیده بشن و پایین نرن و همینطور وظیفه دارن تا در صورتی که دیدن سوژه ها دارن به سمت باقالی ها میرن اون هارو اصلاح کنن.

خوب گفتم؟ همین کار هارو میخواستی بکنی؟
خب به چیزی رو از قلم انداختی و اون هم مردم هستن. اگه قرار باشه تو و معاونینت همه ی کارهارو بکنین پس مردم چی؟ همش از خودت و وزارت خونه حرف میزنی. انگار از مردم میترسی یا خجالت میکشی.

خیلی عالی میشه اگه کمی هم در مورد مردم صحبت کنی و بگی که از کجا میفهمی چی میخوان؟ چیا دوست دارن؟ و ایا از عملکردت راضی هستند یا خیر؟ ایا ایده هات رو میری توی تاپیک های قدیمی پیدا میکنی یا سعی میکنی نوآوری داشته باشی؟ الان وقتشه که اینهارو توضیح بدی.

معاونینت رو لطفا یکبار دیگر توضیح بده چطور انتخاب میکنی... ایا از قبل تو ذهنت هستن یا مثل لادیسلاو میخوای مسابقه ای راه بندازی و طبق اون رئیس های ازکابان و ... رو انتخاب کنی؟

آیا برنامه ای برای سازمان فرهنگ و هنر جادوگری داری؟
آیا برنامه ای برای
+سازمان حمایت از ساحره ها
+دفتر حمایت از حیوانات جادویی
+مجلس و دادگاه

داری؟ اگر داری لطفا توضیح بده که چند تا رویداد یا حالا "مسابقه" خواهیم داشت؟

گفته بودی تمام قدرتت رو میگذاری روی وزارت خونه، نه کل ایفای نقش و همینطور گفته بودی که دوست داری وقتی فعالیت کنی که رویداد های دیگه در سایت فعال نیست.

کار سایت تقریبا اینجوریه که یا وزارت خونه برنامه ترتیب میده... یا مدیران... یا ناظر های گروه های شخصی... یا رئیس جبهه های تاریکی و روشنایی... ناظر ها و رئیس ها که تاپیک های خصوصی خودشون رو دارن. میمونی تو و مدیران... آیا فعالیت تو نیازمند اینه که مدیران رویدادی برگذار نکنن؟ و اگر سرشون شلوغ شد و برای شش ماه متوالی هیچ رویدادی در سایت برگذار نکردن آمادگی برگذاری و جمع کردن ملت برای این مدت طولانی رو داری؟


به نظرت برای اهدافی که داری سخت ترین موانع چیا هستن؟ ایا میتونن جلوتو بگیرن یا موفق میشی؟
اگر وزیر شدی... دوست داری وزیر بعدی چه چیزی از نحوه ی وزارت تو بیاموزه؟

ممنون از وقتی که دادی...



دارم میام لک لک...


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: ستاد انتخاباتی لادیسلاو زاموژسلی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱
#37
به نام او که در هر سیب، دانه ها قرار داد و در هر دانه سیب ها.

---


درود جورامونت عزیز امیدوارم که سلامت باشی.

شما توی سخنرانی تصویری تون گفتین که :

نقل قول:
ایونت اوّلی که براش برنامه خواهیم داشت، استخدام عمومیه. از دل این رویداد احتمالا دو نفر، نهایتا سه نفر انتخاب می شن برای موزه، آزکابان و همینطور ریاست ساواج. البته همین سه نفر هم قبل از مستقر شدن در محل فعالیتشون به همراه سایر داوطلبین در یک حرکت ماموریت طور که شبیه به ماموریت های دو گروه اصلیه شرکت می کنن. که فکر کنم واضحه سوژه‌ش چیه و قراره چه چیزی رقم بخوره.


از دل این رویداد احتمالا دو نفر یا نهایتا سه نفر انتخاب میشن.
با اینکه نگفتین اون رویداد به چه صورته اما از اونجایی که گفتین سوژه اش واضحه پس قراره یک چیز نه چندان خاص و تیپیکال داشته باشیم و نباید انتظار چیز تابو شکن یا پیشرو رو داشته باشیم که یه کم ناامید کننده است؛ چون احتمالا شاخ های ایفا که راحت برنده میشن ولی حوصله ی وظایف بیشتری رو ندارن، اصلا شرکت نکنن. اما خب میشه باهاش کنار اومد.

مسئله اونجاست که اگر قراره رئیس ها و مدیران و معاونینی رو از این طریق استخدام کنید. یعنی الان شما هیچ ایده ای ندارین که چه کسانی قراره برنده بشن و شاید ممکنه کسایی برنده بشن نتونن با نحوه ی وزارت شما کنار بیان. (چون از نحوه ی وزارت کردن چیزی نگفتین و فقط از برنامه هاتون گفتین، هر چند که بقیه کاندید ها همین برنامه هاشونم نگفتن) پس بهتره در قدم اول معاون مورد اعتمادی رو برای خودتون دست و پا کنید. که واقعا امیدوارم که فکرشو کرده باشین. چون وزارت کردن حتی اگه ساواج و ازکابان و بقیه رو برون سپاری کنید باز هم کار یک نفر نیست.

از بحث دور نشیم... گفتین در یک رویداد اون هارو انتخاب میکنین... گیریم که در رویداد خوب عمل کردن. بعدا چطور به کارشون رسیدگی میکنین؟ ایا جرئت این رو دارین که هر ماه یا هر دو ماه ازشون گزارش بخواین و در صورت عمل نکردن به وظایفشون بر کنارشون کنید؟

البته این برکنار کردن در گرو اینه که اصلا کاری بهشون محول شده باشه وگرنه اگه دستوری از سمت شما بهشون نرسه، پس با چرت زدن در طول سال، خطایی ازشون سر نزده.

این برنامه ها زیر نظر شما انجام میشه؟ یا وظیفه ی اون تاپیک ها کاملا برون سپاری میشه و اختیارات تام به معاونین تون میدین؟

از همه مهم تر مبحثی به اسم ازکابان ( دادگاه ازکابان) قراره چطور اداره بشه؟ ایا روش خاصی برای زندانی کردن یا رهایی مجرمان دارین؟ ایا قول میدین که دادگاه ازکابان راه بیوفته و اعضا همونطور که از کتاب ها یادمون مونده از ازکابان متنفر بشن و محلی برای درد و شکنجه تبدیل بشه؟ ( یا میخواین جلوی در ازکابان چند تا بادکنک رنگی نصب کنید و روی پلاکارد بنویسین: مسابقات فرار از ازکابان) ؟
آیا میتونین به عنوان کمکی برای مدیران ایفای نقش، ازکابان رو به محلی برای جریمه ی افراد بی ادب و قانون شکن که در سطح ایفا فعالیت میکنن، تبدیل کنید؟
رک و راست بگم اینکه طرف رو بندازیم توی ازکابان و با دو تا پست بیاد بیرون که اونم شاید نیاد بیرون. چون دسترسی به تالار خصوصی و چت باکس و هر جایی رو داره. تازه با کلاس هم هست براش که آرم ازکابان میخوره رو پیشونیش. این روش ها خاری تو چشم پتانسیل اصلی ازکابان و دادگاه است.


در کل که ببین اگه وزیر شدی ازت خواهش میکنم تا ازکابان رو احیا کنی یا اگه نمیتونی از صفر بسازیش. از حرکات وقت کشی که یک ماه برای تعیین رئیس ساواج و دو ماه برای تعیین مامور های ساواج و دادگاه و کارگاهان و ایناست بگذر و از نیروهای مردمی کمک بگیر.

خب... این در مورد این نقل قول بود. بریم سراغ نقل قول بعدی...


نقل قول:
برای مدّتی - که طی رایزنی های آتی احتمالا مشخص بشه - این قاعده رو می ذاریم که آواتارها (تصاویر پروفایل) باید به این صورت باشن که غیر از صورت کاراکتر باید بقیه‌ش مشکی باشه یا چیزی نزدیک به این و همینطور همه باید سبیل داشته باشند و در غیراینصورت کسی که توی اون بازه زمانی پست بزنه، دسترسی‌ش به دسترسی آزکابان تقلیل پیدا می کنه و تا زمانی که آواتارشون رو سر به راه نکنن دسترسیشون تغییری نخواهد کرد. :)


اگه وزارت خونه به کار خودش با جدیت ادامه بده نیاز نیست با اینکار ها بخواد حضور خودش رو یاداوری کنه. البته به عنوان یک کار ایفایی و باحال میپذیریم اما اگه بخواد دلیلی بشه که بعدا بر علیه ات کودتا بشه و وزارت خونه و زیرمجموعه هاش برن هوا و نیست و نابود بشن، کور خوندی. مثل عقاب بالای سرت هستیم تا به مردم خدمت کنی بعد آخرش خودمون زحمت...
نقل قول:
با یک سوژه ماموریت گون کار دیکتاتور زاموژسلی رایخ به پایان می رسه
رو بکشیم.

نقل قول:
شخصی را بر سمت ریاست ساواج نهیده و وی را مشغول می داریم تا هر کس را که با وی حال منمودیم مورد ظن قرارداده و با دوسیه‌ای درخور راهی آزکابانش نماید. پس از آن ایشان را در محبوسگاه به جان یکدیگر انداخته، افلامش را بر عالمیان مخابره کرده و ثروت بیشتر می اندوزیم.


خب این خوبه ها. اما با کار اصلی دادگاه امیدوارم تداخلی نداشته باشه و هم مردم بتونن به جای رفتن پیش مدیران در دادگاه از بقیه شکایت کنند و خود مامورین ساواج و کاراگاهان هم با بی نظمی ها مقابله کنن.


نقل قول:
خلاصه‌ش اینه که قراره توی آزکابان مسابقات دوئل داشته باشیم. شاید بتل رویال و یا شاید دو به دو و حذفی گون.


میپسندیم. اگه بعدش ازکابان به باد فراموشی سپرده نشه.

ببین میدونم دارم با لحت تندی صحبت میکنم. بخشی اش به خاطر اینکه دارم تند مینویسم و احتمالا فقط یک دور روخونی کنم برای قَلَت های املایی و بعد بفرستم و زیاد رو اینکه چی گفتم فکر نکنم. پس خواهش میکنم دوستانه بخون و اگه جایی ناراحت شدی به بزرگی خودت منو ببخش.


خب... بریم سر مسائل ایفای نقشی...
میخوام بدونم دوست داری فقط وزارت رو گلگون کنی یا کلا ایفای نقش رو؟ نظرت در مورد تقویم جادویی چیه؟ تقویمی که به صورت time line باشه و معلوم باشه که رویداد های اینده قراره در چه تاریخی روی بدهند. درسته که نمیشه روز دقیق تعیین کرد. اما مثلا میتونین توی تقویم اضافه کنید که در نیمه ی اول بهمن فلان رویداد رو داریم. نیمه دوم آذر فلان مسابقه و حتی مدیران ایفا و بقیه ناظر ها هم رویداد های خودشون رو روی تقویم اضافه کنن. ایا حاضری پیش قدم بشی برای درست کردن تقویم جادویی جامع و کاربردی؟

به آخر صحبت هام رسیدم جورامونت.
پس تقریبا شد دو تا رویداد و ساواج و ازکابان و یک سری سوسکی موسکی که گفتی درسته؟ به نظرت موفق میشی؟ سخت ترین موانع در سر راهت رو چی میبینی؟ و اینکه دوست داری روابطی با رئیسان سایر گروه ها، گروهک ها و جبهه ها و تالار ها داشته باشی برای بهینه سازی حداکثر ایفای نقش در سالی که احتمالا خودت وزارتش رو به عهده میگیری؟


ممنون از وقتی که دادی. لطفا در مورد هر کدوم از صحبت هام که خواستی نظر بده، پاسخ بده، انتقاد کن و پیشنهاد بده. احتمالا دیگه وقت نشه تا بیشتر با هم مباحثه کنیم پس تا جایی که میشه کامل پاسخ بده. باز هم ممنون و خدانگهدار.




پلاکس بلک. اومدم سراغت.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱
#38
-نیکلاس بجنب یه کاری بکن. بیشتر از این نمیتونیم مقاوت کنیم.

نیکلاس با اخم از بالای برج و باروهای هاگوارتز به ارتش غول هایی خیره بود که هر لحظه به دژ دفاعی نزدیک تر میشدند.

-اسمشو نبر اون لعنتی هارو اجیر کرده تا هاگوارتز رو نابود کنن.
-حالا باید چیکار کنیم؟
- من یه فکری دارم.

نیکلاس بدو بدو به سمت سوزان بونز رفت.

-سوزان توی توی رمزتاز ها بسیار حرفه ای هستی درسته؟
-اوهوم. ولی الان بهت نیاز داریم. کجا میخوای بری؟
-نگران نباش خیلی زود بر میگردم فقط خیلی سریع یه پورتال باز کن به مقصد اون سر دنیا و سعی کن تا من برمیگردم باز نگهش داری.

سوزان مطمئن نبود ولی به نیکلاس اعتماد داشت. چوبدستی اش را چرخاند و پورتالی ظاهر کرد.

-امیدوارم بدونی چیکار میکنی، چون خیلی نمیتونم باز نگهش دارم.

نیکلاس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و داخل رمزتاز پرید.

آن سر دنیا

نیکلاس وارد جنگل های افریقا شده بود هنوز چند قدم راه نرفته بود که پشه ها به او حمله ور شدند.

-اه لعنتی ها باید سریع تر طلسم رو اجرا کنم.

نیکلاس زیریکی از درخت ها که چند پیله به شاخه های ان چسبیده بود، رفت. یکی از پیله هارا نشانه رفت و وردش را با صدای بلند خواند.
-اثریوم پروانه ای یوس.

یکی از پیله ها کمی لرزید، بعد شکاف خورد و پروانه ی خوش خط و خالی در حال تلاش برای خارج شدن از پیله معلوم شد.

_آفرین پروانه ی عزیز. تو میتونی بیا بیرون. بیا بیرون.

پروانه زور آخر رو هم زد و خارج شد.
نیکلاس سریع به سمت پروانه رفت و دو دستی اورا قاپید. با ورد "فور پوینت" چوبدستی اش را تبدیل به قطب نما کرد و بعد از شناسایی محل دقیق هاگوارتز پروانه را با احتیاط به همان سمت گذاشت.

-حالا بال بزن پروانه ی من. بال بزن. بیشتر بال بزن. سریع تر بال بزن. خشن تر بال بزن.

پروانه با تمام قدرت شروع به بال زدن کرد.

-آفرین همینه.

نیکلاس به عجله به سمت پورتال دوید و داخل ان پرید. بقیه از دیدن نیکلاس خوشحال شدند.

-چیکار کردی؟ هنوز غول ها دارن به سمتمون میان، باید یه کاری کنیم.
-نگران نباشین کاری کردم کارستون. فقط باید صبر کنیم و نتیجه اش رو ببینیم.

زمین کم کم شروع به لرزیدن کرد، آسمان غرید و از دور طوفان وحشتناکی به سمت غول ها می آمد.
غول ها تلاش میکردند خودشان را با چیزی نگه دارند اما هر درختی و ستونی و سنگی که گرفته بودند هم مثل خودشان به پرواز در میامد. غول ها یکی پس از دیگری در طوفان ناپدید میشدند. بعد از چند ساعت طوفان فروکش کرد و هیچ اثری از غول های غارنشین نبود. فقط رد خرابی هایی که به بار اورده بودند روی زمین مانده بود.
هاگوارتزی ها همگی فریاد خوشحالی سر دادند و یکدیگر را در اغوش گرفتند.

-راستی نیکلاس تو چجوری اینکارو کردی؟
-ساده است. یه قانونی است به اسم قانون اثر بال زدن پروانه، که میگه اگه یه پروانه اون سر دنیا بال بزنه. این سر دنیا طوفان به پا میشه.

همگی هوش نیکلاس را تحسین کردند و از برج ها پایین آمدند تا خرابی هارا تعمیر کنند و این خبر خوب را به گوش ان دسته افرادی که در مخفیگاه پنهان شده بودند برسانند.


2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)

تصویر کوچک شده


3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار می‌آن. (5 امتیاز)

از کاربرد های این ورد میشه در زمینه رفع تحریم ها استفاده کرد به این صورت که میگیم تحریم هارو لغو میکنی یا گزینه ی اثر پروانه ای روی میز است. (نظامی-سیاسی)
میتونیم از نوع ضعیف تر شده این ورد برای باران و رفع خشکسالی استفاده کنیم. (اقتصادی)
وقتی که دیدیم توی کوییدیچ داریم میبازیم سریعا جر میزنیم و با این ورد میتونیم بازی رو به دلیل بدی هوا تعطیل کنیم. (ورزشی)
و در آخر به نظرم این ورد میتونه به عنوان یک معجزه استفاده بشه و مردم عادی رو گول بزنه که ما فرستاده ای از طرف مرلین هستیم. (مذهبی)


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱
#39
یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)
متقلب شیاد نفر چه صیقه ایه استاد؟


اركوارت راكارو بعد از تدریس کلاس آموزش دوئل در دفتر اساتید نشسته بود و نون پنیرش را در چایی شیرین میزد و هر بار که آن را در دهانش میگذاشت قیافه اش ahegao میشد و گویا لذت حقیقی را از صبحانه اش میبرد. داشت مقدار شکر بیشتری به چایی اضافه میکرد تا چشمانش بیشتر چپ شود که ناگهان در اتاق با شدت باز شد.

-آرکاراتو!
-آرکاراتو؟
-اورکوارته...؟!
-اورکوار...؟ اصلا امرتون رو بفرماییدآقا... با کی کار دارین؟
-میخوام باهات مبارزه کنم آرکوارتا.
-اسم من اركوارته.
بسیار خب اركوارته. برای نبرد آماده باش.


استاد نگون بخت که داشت خودش را برای کلاس بعدی و سر و کله زدن با مشتی جادواموز بی استعداد آماده میکرد دیگر نمیدانست پیرمرد لاغر اندامی که سراپا سیاه پوشیده بود را کجای دلش بگذارد. همان لحظه به خاطر ترکیب نون پنیر و چایی شیرین، گازی که در شکمش تولید شده بود راهی به بیرون پیدا کرد و جا برای پیرمرد باز شد.

-خب شما گفتین اولیای کدوم جادواموز هستین؟
-من خود جادوآموزم. میخوام به خاطر نمره ی کمی که به من دادی ازت انتقام بگیرم.


استاد راكارو که تا ان لحظه حرمتِ کوچک تری بزرگ تری را نگه داشته بود؛ با فهمیدن اینکه ان پیرمرد تنها یک جادواموز است و آن هم از نوع بی ادبش که احترام استادش رو نگه نمیدارد. خون در رگ هایش جولان داد و با قیافه ای سرخ و لحن کریپی رو به روی پیرمرد ایستاد.

-پس میخوای با من مبارزه کنی؟ ها ها ها!
-نه شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار دارم؟
-من ارکوارته هستم دیگه.
-اها. اركوارته. برای نبرد آماده باش.


دو مبارز روبه روی همدیگر قرار گرفتند و دست هایشان را روی چوبدستی ها ثابت کردند. جن کوچکی هم در نقش تامبل وید، قل خورد و از وسط آن دو گذر کرد. سبک مبارزه بسیار وسترن شده بود و هر دو دوئل کننده چشم در چشم همدیگر منتظر بودند تا ساعت بزرگ هاگوارتز عقربه هایش روی هم قرار بگیرد. عرق از روی پیشانی راکارو به سمت پایین لیز میخورد. فلامل سعی میکرد جلوی لرزش دستش را بگیرد. زمان گویا متوقف شد و باد از حرکت ایستاد.

دینگ دینگ دینگ دینگ

-دِپریمو!
بوووم.

طلسم انفجاری نیکلاس درست از چند میلی متری گوش ارکوارت رد شد و در پشت سرش دیوار اتاق را منفجر کرد. ارکوارت که اصلا انتظارش را نداشت، همراه با موج انفجار خودش را پشت میز که چپه شده بود، پرت کرد. نیکلاس چوبدستی اش را به سمت میز گرفت و با احتیاط نزدیک شد. آماده بود که میز را هم منفجر کند. بدون معطلی پشت میز پرید و چوبدستی را به سمت جایی که حدس میزد ارکوارت انجا باشد نشانه رفت.

-گیرت انداخ...ها؟ پس کجاست؟
-فلیپندو.

از پشت سر، نیکلاس مورد اصابت طلسم راکارو قرار گرفت و به پرواز درآمد. اركوارت با حرکت چوبدستی اورا دور اتاق میچرخاند و به کمد ها و قفسه ها میکوبید. دست آخر اورا درست در وسط اتاق در نزدیکی سقف ثابت نگه داشت. نیکلاس خون از سرش میچکید و چند تکه شیشه توی گونه اش فرو رفته بود.

-هی هی هی. هدف آسونی هستی نیکلاس.

آرکوارت با یک دست چوبدستی را سفت گرفته بود و با دست دیگرش چاقوی تیزی را از زیر ردایش بیرون کشید. نیکلاس اخم کرد و سعی کرد خودش را نجات دهد اما تاثیری نداشت خیلی محکم نگه داشته شده بود. خنده های ریز ارکوارت تبدیل به قهقهه شد. او نیکلاس را هدف گرفت و با قدرت تمام به سمتش پرت کرد. برق چاقوی تیزی که به سمت نیکلاس میامد توی چشمش افتاد. چوبدستی اش را حرکت داد و با صدای ضعیفی کلمات را ادا کرد.

-پو...پورتوس.
-نه... نه این امکان نداره.

نیکلاس قبل از اینکه چاقو با بدنش اصابت کند چاقو را تبدیل به یک رمزتاز کرده بود و به محض اینکه چاقو در شکمش فرو رفت دایره ی از جنس دود تشکیل شد و نیکلاس را بلعید و به جای دیگری تله پورت کرد.

آرکوارت چوبدستی اش را پایین آورد.
-اوه اون لعنتی از دستم فرار کرد.
-هنوز...تموم...نشده... .

صدای ضعیف نیکلاس از اعماق رمزتاز شنیده شد.

-برگردونیموس.

اركوارت قبل از اینکه حرکتی بکند تصویرش را روی چاقوی خودش که در دلش فرو رفته بود دید. لبخند تلخی زد و آرام آرام روی زمین افتاد.

چند روز بعد
ارکوارت سراسیمه از خواب پرید پیرهنی تنش نبود و تنها باند پیچی هایی که خیلی مرتب زخمش را بسته بودند معلوم بودند. تخت بغلی نیکلاس فلامل هم با همان زخم و باندپیچی ها دراز کشیده بود، ولی چشمانش بسته و هنوز به هوش نیامده بود. پرنل همسر نیکلاس در را باز کرد و وارد اتاق شد.

-اوه به هوش اومدی دختر جوان؟ دیدم که با نیکلاس مبارزه کردی.
ارکوارت پرنل را از روی گردنبندی که سنگی سرخی داشت شناخت میخواست بپرسد که او چطور این هارا دیده اما انرژی اش کاهش یافته بود و نمیتوانست زیاد چشمانش را باز نگه دارد.

-من چجوری اومدم اینجا؟
-خب میدونی... وقتی نیکلاس چاقوی تورو به رمز تاز تبدیل کرد و از اونجا فرار کرد. با طلسمی اون چاقو را به سمت تو برگردوند اما نکته ی جالب اینجاست که اون چاقو دیگه رمزتاز شده بود و وقتی به تو برخورد کرد تو هم تله پورت کردی توی حیاط پشتی خونه ی ما.

ارکوارت سوال های پیشتری داشت اما به خاطر زخم عمیقش نمیتوانست خودش را بیدار نگه دارد. پرنل گویا این را فهمید؛ چون بلند شد و به سمت در رفت.

-فعلا استراحت کن. وقت برای حرف زدن زیاده. دختر جوان!




ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۱:۴۹:۰۱
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۱:۵۰:۵۰
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۱:۵۴:۳۴
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۲:۵۰:۰۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۱
#40
نام تیم: به خاطر یک مشت افتخار
کاپیتان و مدافع: نیکلاس فلامل
جست و جو گر: لیلی لونا پاتر
مهاجم: دیانا کارتر
دروازه بان:سوزانا هسلدن


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.