پسر اسکاور دستش را بر روی میزی که کنارش بود کشید و سپس رو به ایگور گفت :
- بیا پدرجان، یه دستی روش کشیدم ، دیدی اتفاقی نیافتاد، حالا برو بیرون بزار منم به کارم برسم .
ایگور نگاه عاقل اندر سفیهی به پسر انداخت ، سپس نگاهی به در و دیوار و دوباره نگاهی به پسر، دوباره نگاهی به درو دیوار اندخت ولی با این فرق که اینبار نیم نگاهی هم به میز انداخت ، سپس دوباره به پسر ، در، دیوار، میز و اینبار نیم نگاهی به دختر و سپس نگاهی به دختر انداخت و دیگر به هیچ جا نگاهی نیانداخت .
- ببین پسر جان ، من نمیذارم که پسر دوستم از راه منحرف شه و بره توی باقالی ها ، عمرا نمیذارم توی دفتر بابات از این بی ناموسی بازیها در بیاری .
پسرک با این حرف ایگور نگاه غمگینی به دخترک انداخت و با سر علامت داد که " تو برو، هروقت این جلبک رفت میام دنبالت و با هم برمی گردیم". (
پسره خیلی حرفه ای بوده )
دخترک کیفش را برداشت ، کمی خودش را مرتب کرد و خواست برود که ناگهان ایگور جلویش را گرفت و گفت :
- ما به همه ی نیروهامون برای راه اندازی کارخونه نیاز داریم .
یک ساعت بعدایگور حدود یک ساعتی بود که برای پیدا کردن چند کارگر کارخانه را ترک کرده بود ، البته برای جلوگیری از حوادت پسر اسکاور را با خود برده بود .
در این مدتی که ایگور و پسر برای یافتن چند ممد و کور ممد رفته بودند دخترک مشغول تمیز کردن آبدارخانه شده بود ، آی پُد جادوییش را روی اسپیکر گذاشته بود و مشغول گوش دادن به آهنگ بود که ناگهان در کابینت بالایی کابینت پایی متوجه شیشه ای عجیب شد .