مرگخواران:
ولدمورت نامرئی شده بود و دیگر نمی توانست به حالت اولیه برگردد.
سکوت حکمفرما بود.
ولدمورت در غصه بود و قیافه نچندان خوش تیپ را طلب می کرد اما زمانی که کمی فکرش کار کرد فهمید که او می تواند از این موقعیتش استفاده کند تا به اهدافش برسد...
-گوش کنید مرگخواران من ... این فرصت خوبیست من می توانم تمام شما را نیز مثل خودم نامرئی کنم و اینطوری می تونیم بدون دیده شدن هر کاری خواستیم بکنیم.
-من نمی خوام تا آخر عمر نامرئی بشم.
-کروشیو .. آنتونین ... کی بتو گفت صحبت کنی ... من ازتون نظر نخواستم، این یه دستوره.
تمام مرگخواران در دریای ترس خود شنا می کردند. اما مجبور بودند قبول کنند و تا آخر عمر نامرئی شوند.
ولدمورت بر سر میز نشست و شروع به خوردن شام کرد.
مرگخواران به قاشقی نگاه می کردند که بدون هیچ نیرویی بر می خواست و بعد پیمودن ارتفاعی معین خالی می شد و بار دیگر به راه می افتاد....
ولدمورت دهنش را پاک کرد (البته این را کسی ندید) و رو به مرگخواران کرد و گفت: فردا صبح کارمونو شروع می کنیم.
و به طرف تخت خوابش رفت. مروگخواران متوجه حرکت او نشدند و مطوئن نبودند که او رفته اما با بی اعطنایی شرو به حرف زدن کردند.
آنتونین به بالای صندلی رفت و گفت: ای دوستان آیا دوست دارید تا آخر عمر نامرئی شوید؟
مرگخواران با چهره ای که ترسان گفتند: نه....
-پس بیایید از این مهلکه خودمون رو نجات بدیم.
-چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-من می گم همین الان فرار کنیم و ولدمورت رو تنها بزاریم.....هان چطوره؟
ایوان جلوتر آمد و گفت: ولی من می گم هممون نامرئی بشیم و به محفل حمله کنیم و بعد دامبلدور رو مجبور کنیم تا ما رو به حالت اولیه برگردونه....
-آفرین.....
همه مرگخواران به طرف صندلی ولدمورت چرخیدند. این صدای ولدمورت بود. او هنوز نرفته بود و جلسه مرگخواران رو مشاهده می کرد.
-بله...همونطور که ایوان گفت عمل می کنیم... ایوان یاد بیانداز برات یه ساندویچ بخرم ... و تو آنتونین ... امشب پیش من می خوای
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲ ۱۸:۴۱:۲۶
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲ ۱۸:۴۲:۵۶