ـ هی اینیگو!
یک شخص مخوف با بارانیِ مخوف به جلو وارد شد و به سمت بارانیِ اینیگو رفت...
شخص مخوف: دِ لا(بوق بوق بوق) من هی میگم یک بارونی برای خودت بخر... حالا جلوی این همه ملت من چطور بهت بدم این کوکائینا رو؟
صحنه اسلوموشن...فِید... بلور...
جسیکا پای اتوبوس زانو زده و شروع هق هق میکند به.
جسیکا:
ـ دِ مرد...چیت کم بود؟ نون و آبت کم بود؟ (بوق)... این محفل به این خوبی...این همه دوست...چرا زندگیتو اینجوری کردی؟
شخص مخوف: حالا جنازه شو جمع کنین بوی بد میده.
جسیکا طی یک حرکت انتحاری میشود بلند.
شخص مخوف: آقا مگه من چیکاره ام؟ خودت تحت تعقیب شدی... اینیگو، عزیزترین شخصتو کشتی...بدبخت شدی...توالان بیکسی...بدبختی...غمگینی... شبا خوابت نمیبره... به ویروس مالدبر دچار شدی... تو یک بدبختی! بیچاره! بی ارزش؟
جسیکا دچار میشود فوران احساسات به و اشکهای بلورین گوله گوله از چشمان پر فروغش جاری میشوند.
راننده: چاییمون یخ کرد آبجی... بیخ جنازه شو آدم بی ارزشی بود. همین کرکسا و جغدا میخورنش
بنگ...بونگ...
فید...بلور...
جسیکا که طی یک حرکت انحتاری تبدیل به یک مجرم شده، یک پالتوی سیاه به تن میکند، یک عینک آفتابی میزند و خشاب رولرش را پر میکند.
شخص مخوف: خوبه... فقط یه چی کم داری که اونم سیگاره... بیا ازینا بکش... حال میده... من برم به مغازم سر بزنم تا دیر نشده.
و به سمت بستنی فروشیِ فلوریان فورتسکیو راه می افتد.
جسیکا: :smoke:
ده دقیقه ی بعد...
اتوبوس شوالیه مجهز به توربوی دو اتشه، و امکانات رفاهیِ فراوان به سمت یک شهر شلوغ پر از برج می افتد راه.
جسیکا در فکر:
ـ انتقاممو میگیرم... همه ی اعضای اون باند رو میکشم...(آقا ما نفهمیدیم ما گفتیم 50 سال پیش...چرا شد الانا؟)(راستی این بانده از کجا اومد؟)
در همان حال....شهر شلوغ...
رییس تبهکاران: بچه ها آماده باشین جسی ژانگولر میاد هممونو بکشه... زنده میخوامش!
ادامه دارد