نقل قول:قهرمان راونکلا، دوشیزه فلور دلاکور، شاخدم مجارستانی منتظر شماست!
سوژه دوئل:
سفر در زمان! در زمان حال اتفاقات بدی افتاده که منشاش در گذشته است. باید به گذشته برید و مشکل رو برطرف کنید. حالا اینکه اون مشکل چیه و باعث چه چیزی شده و چجوری باید مهارش کرد... به خلاقیت شما بستگی داره.
شاخدم مجارستانی!
زمان --- ساعت 8 صبح
مکان --- زمین کوییدیچ (محل برگذاری مرحله اول جام آتش)بارتی می دوید، فقط می دوید و حتی پشت سرش را هم نگاه نمیکرد! به محض شروع مسابقه همه چیز خراب شده بود! اژدها بارتی را به زمین زده بود و سعی کرده بود در یک لقمه پای راست و دست چپش را بکند! با دیدن یک تکه سنگ بزرگ پشتش پناه گرفت و مغزش مثل یک ماشین جنگی شروع به کار کرد:
-لعنتی!! حتما قبل از شروع مسابقه بلای سر شاخدمم آوردن!! حتما کار...
ناگهان سایه ای سیاه بالای سر بارتی قرار گرفت و شعله ای از آتش اطراف بارتی رو به خاکستر تبدیل و سنگ رو گداخته کرد! بارتی به سرعت به پشت یک درخت آپارات و سعی کرد افکارش را جمع و جور کنه:
-چیکار کردن باهاش؟! چه بلای سرش آوردن؟! کار ریونکلاویاس!! من حتی برای محل نگهداری شاخدم نگهبان گذاشتم!! اونهمه دیوانه ساز مراقبش بودن! :worry:
از کنار درخت نگاهی به شاخدم انداخت که در آسمان میچرخید، استخوانی کوچک را از جیبش بیرون آورد:
-نمیخواستم به این روش متوصل بشم... اما چاره ای ندارم... یا اژدها تیکه پارم میکنه یا سیر زمان مکان!
وردی را زیرلب زمزمه کرد و استخوان در دستش با آتشی سیاه شروع به سوختن کرد. آتش کم کم از استخوان به دست بارتی منتقل شد و بعد از چند ثانیه تمام بدن بارتی در آتشی سیاه میسوخت!
فلور با دیدن شعله ای سیاه شروع به پرتاب طلسمم و حرکت به سمت درخت کرد:
-دیگه کارش تمومه... از اول مسابقه تا الان فقط فرار میکنه... فقط کافیه از این طلسم انفجاری استفاده کنم و برد واسه منه...
طلسم بنفشی از چوبدستی فلور خارج شد و مستقیم به سمت درخت رفت و با صدای بلند با درخت برخورد کرد! دودی غلیظ همه جا را فرا گرفت، صدای خوشحالی ریونکلاوی ها به گوش میرسید، اما بارتی آنجا نبود که بشنود...
زمان --- ساعت 12 شب
مکان --- محل نگهداری شاخدم مجارستانیهمه جا در ساکت بود، پرنده ها و دیگر جانوران تا حد امکان از محل نگهداری شاخدم فاصله گرفته و چمن های نزدیک به محل کاملا سوخته و خاکستر شده بودند. منبع آب بزرگی در مقابل اژدها قرار داشت و در کنار آن کپه ای از گوشت تازه به چشم میخورد. شاخدم در خوابی عمیق به سر میبرد، ناگهان پرتالی سیاه در کنار اژدها پدیدار و بارتی از آن به بیرون و روی اژدها پرتاب شد و محکم به پشتش برخورد کرد! اژدها خرناسی کشید و تکانی کوچک به بدنش داد، اما بیدار نشد.
-لعنتی!! کمرم!!!
بارتی درحالی که از درد به خود میپیچید از روی اژدها با صورت به زمین افتاد! ناله ای کرد و با صدایی ضعیف با خودش گفت:
-هزینه سنت مانگو همه شکستگیامو اون سیریوس باید حساب کنه!
بعد از گذشت چند دقیقه بارتی از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت، چیز مشکوکی دیده نمیشد، چند دیوانه ساز که نگهبان اژدهایش بودند در فاصله مناسبی ایستاده بودند و به اطراف نگاه میکردند.
بارتی ناگهان حرکتی را در نزدیکی یکی از دیوانه ساز ها دید، به سرعت پشت بال اژدها مخفی شد و به نگاه کردن ادامه داد. مردی ناشناس مستقیم به سمت دیوانه ساز رفت و چیزی به آن گفت و دیوانه ساز بدون اینکه کاری به مرد داشته باشد شروع به ترک محل کرد. مرد که ردایی سفیدو آبی پوشیده بود و ماسکی به چهره داشت شروع به حرکت به سمت کپه ی گوشت کرد، با رسیدن به گوشت ها قمقمه ای را از جیبش در آورد، تار مویی درون آن انداخت و محتویات آن را روی گوشت ها پاشید، نگاهی به اطراف کرد و شروع کرد به حرکت.
بارتی به آرامی چوبدستیش را در آورد و شروع به تعقیب مرد کرد، اما ناگهان پایش روی تکه چوب خشکی رفت و صدایی بلند سکوت محل را شکافت!! مرد به سرعت چوبدستیش را کشید و طلسمی را به سمت بارتی روانه کرد!
-استیوپفای!
-پروتگو!
طلسم بیهوشی مرد منحرف شد و ردای مشکی بارتی را درید، دو مرد چشم در چشم هم ایستادند و با چوبدستی هایشان یکدیگر را نشانه رفتند، سرانجام بارتی سکوت را شکست:
-تو کی هستی؟؟ از ریونکلاوی؟؟
مرد طلسم دیگری به سمت بارتی پرتاب کرد و چیزی نگفت! پس دوئل دو مرد شروع شد! طلسم ها به زمین برخورد میکردند و آن را به آتش میکشیدند، به درختان برخورد میکردند و آنها را خاکستر میکردند! بعضا به اژدها برخورد میکردند و باعث میشدند خرناس بکشد!! ناگهان ایده ای به ذهن بارتی رسید! جابجا شد و دوید تا جایی که خودش رو به اژدها، و مرد پشت به اژدها، ایستاده بودند!
بارتی شروع به شلیک انواع طلسم ها به سمت مرد کرد! طلسم های نابخشودنی و بخشودنی! سفید و سیاه و خاکستری! مرد در برابر تمام طلسم ها جاخالی داد و همه آنها همزمان به شاخدم برخورد کردند! چشمان سرخ اژدها ناگهان از هم باز شدند و روی نزدیکترین مزاحم، مرد ناشناس، تمرکز کردند. اژدها نعره ای بلند کشید و فواره از آتش به سمت مرد روانه کرد! سپس دمش را مانند شلاق تکان داد و به سمت مرد فرود آورد!
مرد سپری قدرتمند در برابر آتش ساخت، اما نتوانست حرکت دم اژدها را ببیند، دم دندانه دار و عظیم شاخدم مستقیم به پهلوی مرد برخورد و او را به سمت بارتی پرتاب کرد. اژدها نگاهی به سمت بارتی انداخت و با دیدن چهره آشنای او آرام شد. به اطراف نگاهی انداخت و سپس دوباره دراز کشید و شروع به چرت زدن کرد.
بارتی به سمت مرد بیهوش رفت و نقاب او را کنار زد:
-باید حدس میزدم...نفوذ کافی برای کنترل دیوانه ساز ها... انگیزه کافی برای برد ریونکلاو...
بارتی از کنار مرد بلند شد و به سمت کپه گوشت برگشت و با طلسمی آن را به آتش کشید. نگاهی به آسمان انداخت که با طلوع کردن خورشید شروع به سرخ شدن کرده بود. آینه ای ظاهر کرد و نگاهی به ظاهر خودش انداخت، شنلش پاره، کنار صورتش زخمی و ردایش خاکی بود.
-بهتر... خشن تر به نظر میام! تا چند دقیقه دیگه مسابقه دوباره شروع میشه، اینبار اما اوضاع به نفع من پیش میره.
به سمت شاخدم برگشت و او را صدا زد:
- بیدار شو رفیق... وقت کاره...