من داخل خانه نشسته بودم و داشتم جلد آخر کتاب هری پاتر و میخوندم وقتی کتاب تموم شد کتاب رو روی دلم گذاشتم و گفتم: کاش می شد منم تو هاگوارتز درس میخوندم و روی تختم دراز کشیدم و پس از ۱۰دقیقه فکر کردن خوابم برد... فردا صبح که از خواب بیدار شدم رفتم سراغ قفسه کتاب هام و کتاب هری پاتر و فرزند نفرین شده اش رو گرفتم و روی میزم قرار دادم و رفتم سر میز صبحانه به مادرش گفتم: که هاگوارتز وجود داره و مادرم گفت: هرچیزی ممکنه عزیزم و بعد از صبحانه رفتم به اتاقم و کتاب هری پاتر و فرزند نفرین شده ام رو گرفتم و شروع به خوندن کتاب کردم وقتی به قسمتی که البوس در اسلایترین افتاد رسیدم ناگهان جغد قهوه ای به شیشه خورد من جا خوردم و وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم جغد را دیدم پنجره را باز کردم جغد وارد اتاق شد و نامه ای که همراه داشت را در دست من انداخت من با ذوق نامه رو باز کرد داخل نامه نوشته بود که: خانم حانیه ابراهیمی شما در مدرسه فوق تخصصی هاگوارتز پذیرفته شدید در صورت امدن به مدرسه به کوچه دیاگون در خیابان سلامی مراجعه نمایید با تشکر... وسایل مورد نیاز برای مدرسه در صفحه بعدی نشان داده خواهد شد.
من که از ذوق و شوق کپ کرده بودم ناگهان خنده نازکی در صورتم بوجود آمد جیغ جیغ کنان پیش مادر پدرم رفتم و نامه را به آنها نشان دادم پدر مادر من ذوق کردند و گفتند فردا میریم به کوچه دیاگون فردای آن روز به کوچه دیاگون رفتیم بعد خرید وسایل و لباس فرم به مغازه اولیبندر رفتیم و اولیبندر ۳ نوع چوب دست برای من اورد من از قیافه چوب دستی اول خوشم آمد و اول اون رو امتحان کردم به سمت گلدون گرفتم و ناگهان گلدون شکست من به شدت ترسیدم و چوبدستی را روی میز گذاشتم چوب دستی دوم را انتخاب کردم و روی کشو ها نشانه گیری کردم کشو ها باز شدند و محتویات داخل کشو بیرون ریخت اخرین چوب دستی که زاهر بسیار زیبایی داشت را امتحان کردم ولی اتفاقی نیفتاد اولیبندر گفت این چوب دستی توئه من خیلی خوشحال شدم چون یک چوبدستی زیبا نصیبم شد فردا آن روز رفتیم ایستگاه و با هم خداحافظی کردیم و من از بین سکوی ۹ ۱۰ وارد ایستگاه 9 3/4 شدم وارد قطار شدم من همه واگن ها رو گشتم ولی پر بودند ولی فقط یک واگن خالی بود من بلافاصله وارد واگن شدم من همه راه رو تنها ماندم در واگن خالی وقتی رسیدیم مردی به نام هدریک راه نمای ما بود سوار قایق شدیم و به هاگوارتز رفتیم از پله بالا رفتیم من تصور میکردم که پرفسور مک گوناگال به دیدنشان بیاید ولی نویل لانگ باتم را دیدیم ما وارد سالن پذیرایی شدیم اسم ۱۵نفر خوانده شد و ۱۶ نفر من بود من روی صندلی نشست و با خودم آرزو کردم که در اسلایترین نیفتم کلاه گروه بندی در سرم قرار گرفت و گفت: خوب خوبه خوبه کلی شجاعت داخلت میبینم و آدم فداکاری هستی و بلند اسم گریفیندور رو اورد من خیلی خوشحال شدم و روی صندلی نشستم و از اون موقع همه چیز به خوبی پیش رفت و بهترین نمرات را در امتحانات داشتم
امیدوارم از داستان زندگیم خوشتون بیاد😊😊😊
سلام. خوش اومدین به کارگاه داستان نویسی!
در واقع باید یکی از عکسای کارگاه رو انتخاب میکردین و اشاره میکردین که داستانتون راجع به اون عکسه؛ اما با این حال متوقفتون نمیکنم.تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی