سکوت بود و تیک تیک ساعت و مهتابیونورش که هر از چند گاهی مگسی به آن میخورد و باز میرفت تا برای بار چندم خودش را به مهتابی بکوبد و دو جفت چشمی که به سقف خیره شده بود. لحظه ای بعد، سکوت بود و تیک تیک ساعت و مهتابیونورش که هر از چند گاهی مگسی به آن میخورد و باز میرفت تا برای بار چندم خودش را به مهتابی بکوبد و دو جفت چشمی که به سقف خیره شده بود. لحظه ای بعدتر، تیک تیک ساعت بود و... دامبلدور و لرد حالا شروع به فریاد زدن با مضامین "کمک" و "نجاتمان دهید" کرده بودند و با دست بسته در حال تقلا روی تخت، خودشان را اینور و آنور میکردند؛ مگس هم از ترس فریاد های ناگهانی مهتابی را ول کرد و به سمت آینه دو طرفه رفت تا خود را به آن بکوبد. لحظه بعد تر تر از آن سکوت بود و تیک تیک ساعت و چهره و سر لرد و دامبلدور که به آرامی به سمت یکدیگر قرار گرفته و به هم خیره شده بودند و نگاهی را با این عنوان که "همینجا این اتفاقات رو چال میکنیم و بین خودمون میمونه" رد و بدل کردند و بعد سریعا به حالت اولیه برگشته و با جفت چشم خود به سقف زل زدند.
_خب پیرمرد خوب گوش بده، نقشه اینگونه است که ریشاتو میندازی دور گردنت و خودت را حلق آویز میکنی تا مثلا اقدام به خودکشی کرده باشی و توجه مسئول اینجارو به خودت جلب میکنی و اونا هم میان تا نجاتت بدن، ما هم آن وسط در حرکت غافلگیرانه مسئولش را خفت میکنیم و میزنیم بیرون و البته که ترجیح میدهم بصورت حقیقی خودت را بکشی و شخصا اقدام به فرار کنم ولی خب به هر حال... چیست؟ چرا قیافت را اینجوری میکنی؟
نکنه می خواهی باز دهنت را باز کنی و از زندگی و ع... همان واژه مذکور که نمیتوانم تلفظش کنم چون با شنیدنش کهیر میزنم سخن بگویی؟
خیلی خب ما یک پلن B هم داریم؛ از آن جنگل ریشت چند تا جک و جانور میاوری بیرون و میگویی آزادمان کنند یا چمیدانم یک چیزی از آن تو در بیار نجاتمان بده.
_ تام فرزندم شاید اینها نقشه ای خوبی میشد، بجز اولی البته اونو بطور کامل فراموش میکنیم و هر واژه ای که به گونه ای با کشت و کشتن در ارتباط بود رو میذاریم کنار ولی تو بلند بلند همشو لو دادی! اونهم در شرایطی که مشخصا در هر ساعت شبانه روز تحت نظریم، بعدش هم فکر کردی اونها قبل آوردنمون به اینجا به این چیز ها فکر نکردن؟
... بابا جان با اون حرفات در مورد ریشم غبار غم را آوردی و آوردی و نشاندی روی قلبم
، ریش من پر از عشق و پاکیزگی و روشناییه حتی اگر هم جونوری توش باشه با عشق و پاکیزگی و روشنایی زندگی میکنه و عشق و پاکیزگی و روشنایی هم میگسترانه.
لرد که تحمل این حجم از عشق و پاکیزگی و روشنایی را نداشت بالش را روی صورتش گرفته و فشار میداد و سرش را محکم به توشک میکوبید.
_بنظرت چطور کارمون به اینجا رسید تام؟
لرد بالش را از روی سرش برداشت و پرت کرد گوشه اتاق و به سقف خیره شد.
_باخت ما از بی وفایان بود وگرنه ما کجا و باخت کجا. حتما خیانتی در کار بوده، زمانی که ما لباس خواب نرم و گرممان را پوشیدیم رفتیم در رخت خواب نرم و گرممان و نجینی را بغل کردیم تا با قصه های دلهره آور بلا به خواب رویم...
لرد حرفش را قطع کرد و زیر چشمی نگاهی به دامبلدور انداخت که در حال لبخند زدن بود.
_خواب چیه؟ ما اصلا به خواب نمیریم. همیشه هوشیاریم. حتما ما را با یک توطئه به خواب بردن.
_نه تام منظور من از چطور کارمون به اینجا کشیده شده این بود که چرا ما رو خطری برای جامعه جادوگری در نظر گرفتن؟ خب شاید یکی از بین ما یسری شرارت هایی انجام داده باشه، به این فکر نکردن که یکی دیگه از ما کلی خدمات برای این جامعه انجام داده؟ اصلا بر فرض که خطرناکیم، این چه برخورد با یک آدم خطرناکه؟ میتونیم با صحبت حلش کنیم!
_حتما در فرصتی مناسب در دخمه عمارت ریدل ها صحبتی کاملا دوستانه را با باعث و بانی اش شکل خواهیم داد.
_تام ما باید واقعیت رو در آغوش بگیریم.
_آغوش؟ ما چیزی را در آغوش نمیگیریم. واقعیت را به ما دهید خودمان میدانیم باهاش چکار کنیم.
_دیگه ماجراجویی از ما گذشته فرزندم. بیا و از آخرین موقعیت های زندگی خودت استفاده کن و به سمت روشنایی گسیل شو. من هم اشتباهاتی در زندگیم داشتم به هر حال اما حالا نگاه کن، یک پیرمرد مهربون که ریش داره که تو ریشاش کلی شیپیش... نه؛ آبنبات داره.
_به ما چه! اشتباه داشتی که داشتی ما که نداشیم. هیچ گاه هم خلا ای در زندگی مان وجود نداشته. همیشه هم سایه پدر را بالای سرمان حس میکردیم. همیشه هم شرارت و وحشت از سر و روی خانواده مان میریخت. هیچوقت هم چنین خاطره ای ندارم که با یک پیرمرد نصیحت کن رو به رو شده باشم و هیچوقت هم هیچ کله زخمی ای نه رقیبمان بوده، نه برایمان اهمیتی داشته. به همه چیز هم رسیدیم، عمر زیاد، قدرت زیاد، عمر دو چندان زیاد.
دامبلدور و لرد ناخواسته وارد گفتگویی در باب خاطرات خود شده بودند و این چیز عجیبی بود و چیز عجیب تر از آن اینکه در آن سوی آینه جماعت مرگخوار و محفلی در کنار هم در حالا تماشای گفتگو لرد و دامبلدور بودن و برایشان جالب و حتی تا حد زیادی تاثیر گذار بود. در آن میان مگس هم داشت خود را به آینه دو طرفه میکوبید و رو به رویش آن سوی آینه پیکت در حال گریه کردن و تماشای صحنه بود. بلاتریکس به غیر از موتثر بودن عصبی هم بود.
_کی اولین نفر ایده اینو داد که باید ارباب و دامبلدور رو در موقعیتی قرار بدیم که از روزمرگی خلاص بشن؟ و کی موقعیت گیر افتادن و بسته شدن اونها رو تخت تو روان خانه رو مطرح کرد؟
_خودتون؟
_نه نه نه، این اشتباه رو نکن! شما گفتید دامبلدور توانایی بیشتری داره، در صورتی که همه میدونن ارباب رو دستش نیست. اصلا هم این بخاطر کل کل نبود که ما بیایم و انقدر چالش طراحی کنیم تا ارباب و دامبلدور رو آزمایش کنیم و توانایی ارباب رو ثابت کنیم؛ ارباب از اینکه کسی برای شکنجه باقی نمونده بود و ما هم باید بین خودمون کسی رو معرفی میکردیم و تلفات میدادیم راضی نبود و ما هم گفتیم یک سرگرمی براش درست کنیم ولی خب این رو در نظر نگرفتیم که چالش هارو نباید خیلی ساده طراحی کنیم و ارباب توش گیر کنه، چون میدونید دیگه ارباب مرد چالش های سخته؟ حالا این چربطی به مطرح کردن ایده ها داره؟ ربط داره چون من میگم.
"ربط داشت چون بلاتریکس میگفت" ادله کافی برای مرگخواران بود ولی دلیل نمیشد محفلیون با آن قانع شوند و یک بحث بین آنها در نگیرد و لازار مارکوویچ که خود را مدیر روانخانه معرفی کرده بود به همراه مدیر اصلی روانخانه که کادو پیچ شده روی صندلی حضور داشت با تعجب به انها نگاه نکنند. اما چیزی که بیشتر از مطرح شدن ایده مهم بود چگونگی رها کردن لرد و دامبلدور از موقعیت فعلی بود، آن هم در شرایطی که نقشه اشان لو نرود و همچیز طبق روالش پیش برود.