1- تکلیف اجباری : چیز عشقی که در ابتدای جلسه ریتا بهش اشاره کرد چیست و نشانه های آن را نام ببرید . چطوری میشود از خوردن ِ چیز ِ عشقی جلوگیری کرد ؟ ( 15 امتیاز )اون چيز عشقی همون شكست عشقی بوده! شكست عشقی چيه؟
باو مختون خرابه يا می خواين ما رو امتحان كنين؟ نمی دونين شكست عشقی چيه واقعا؟
آقا جون، يكی ميره عاشق يه كسی ميشه، می خواد باهاش ازدواج كنه، متاسفانه طرف دوستش نداره؛ در اين صورت عاشقه شكست عشقی خورده.
كسی كه شكست عشقی می خوره، افسرده، غمگين، سر به زير، تا چند روز كم غذا و هر چی تو مايه های اينه. اگه كسی شكست عشقی بخوره امكان داره دست به حركات هيجان انگيزی مثل خودكشی بزنه كه برای خانواده طرف چيزی جز غم و اندوه در بر نداره اما واسه ما كه بيننده ايم بس هيجان انگيزه. ( نتيجه اخلاقی: ملت، تا ميتونين برين شكست عشقی بخورين بعد خود كشی كنين تا صحنه های هيجان انگيز توليد بشه و ما عشق و حال كنيم!)
ما كه نه عاشق ميشيم نه با اين كله كچل و گوشواره هامون كسی عاشق ما ميشه! پس ديگران ميرن شكست عشقی می خورن، خود كشی ميكنن و ما حال ميكنيم!
پس چرا وقتی داريم حال ميكينم از انجامش جلوگيری كنيم؟
برای جلوگيری از خوردن شكست عشقی سعی كنيد عاشق همه شيد. وقتی عاشق همه شديد برين از يه مخالف جنستون بپرسين: با من ازدواج ميكنی؟
فوقش بگه نه! مهم نيست كه. چون شما عاشق همه شدی ميری از يكی ديگه ميپرسی همين طور الی آخر. ( اگه كسی ازتون خوشش نيومد مشكل يا از باطن شماست يا از ظاهر!)
یک مراسم عروسی ماگلی رو توصیف کنید . ( 15 امتیاز )-دينگ!
كينگزلی در يك سری عمليات گولاخانه ساعتش رو به طرف آيفون پرت ميكنه و در باز ميشه. يه مرد ريشو، با قدی كوتاه وارد خونه ی كينگزلی ميشه و پاكت نامه ی صورتی رنگی رو ميده دست كينگزلی. كينگزلی از اينكه يه پستچی ماگل وارد خونه اش شده حسابی نعجب ميكنه و پشت پاكت نامه رو نگاه ميكنه:
كريستوفر و مری عزيز، پيوندتان را صميمانه به شما تبريك می گوييم.
باشد كه هميشه در پناه ايزد منان سالم، سر حال و استوار به زندگيتان ادامه دهيد.كينگزلی لبخندی ميزنه و متوجه ميشه عروسی پسرِ بردارِ خواهر خاله ی مادرشه با دختر پسر پدر پدر برادر پدرش! البته خيلی حسرت می خوره كه اونها ماگلن و بايد در عروسی دو تا ماگل شركت كنه و شئونات ماگلی رو هم بايد رعايت كنه. پاكت نامه رو باز ميكنه و در كمال تعجب زمان عروسی رو فردا ميبينه...
فردا:- مباركه، مباركه، دنبه ی شما سه چارَكه!
-خفه. بذارين كار رو تموم كنم ديگه. همه ی خطبه و اينا رو خوندم، حالا بذارين بريم سرغ عروس خانم...
عقاد چشماش رو تنگ ميكنه و به عروس خانم زل ميزنه. كينگزلی با تعجب به ملت نگاه ميكنه كه عرق از سر و روشون پايين می ريزه. پدر داماد كه بغل كينگزلی نشسته بوده بهش ميگه:
-آقا شما استرسی چيزی نداری؟
-نه. چه طور مگه؟
يارو يه دستمال گلی رنگ رو از جيب رداش در مياره و ميگه:
-آخه عرقی نگردين؟
كينگزلی سرش رو از روی تاسف و از اينكه با ده بيست تا ديوونه همنشين شده تكون ميده و به مردی نگاه ميكنه كه در مركز نگاه ملت قرار گرفته...
-خانم مری گرنجر، آيا وصلت خود را با آقای كريستوفر جرارد قبول ميكنيد؟
عروس ميره بله رو بگه اما مادر عروس عين كولی ها مانع ميشه و ميگه:
-عروس خانم رفتن گل بچينن!
كينگزلی به سلامت عقل مادر عروس شك ميكنه كه چرا جلوی اتمام كار رو گرفته اما بعد از چند لحظه متوجه ميشه بايد به سلامت عقل همه شك كنه چون مثل بيماران روانی بالا و پايين می پريدند.
-دوشيزه خانم گرنجر، بار ديگر و به نوعی ديگر سوالم رو مطرح ميكنم. ميری با هاش ازدواج كنی يا نه؟ زود بگو كه هزارتا كار دارم!
دختره دوباره ميره دهنش رو باز كنه كه اين دفعه مادر داماد مانع ميشه و ميگه:
-عروس رفته گلاب بياره.
كينگزلی به كسی كه گويی كاری جز سوال پرسيدن بلد نبود نگاه كرد كه سرش را از روی ناراحتی تكان میداد...
-دختر خانم، با اين كريستوفر جرارد ازدواج ميكنی يا نه؟
-بله!
كينگزلی فكر می كرد كار تموم شده اما پدر داماد به اندازه دو متر ميپره هوا و گريه ميكنه. ملت همه ميريزن وسط ميرقصن. همينجوری عشق و صفا ميكنن.
ويرايش نويسنده: داستان بی هيجانه دنبال ميشه. برای اينكه داستان در كنار شادی صحنه هايی از غم، وحشت و هيجان رو هم داشته باشه ولدی رو به داستان دعوت می كنيم.صدای پاقی آمد و مرد نحيف، بی ريخت با چشمان مار مانند و سرخ وسط صحنه ظاهر ميشه و چوبدستيش رو در مياره...
-آواداكداورا!
طلسم سبز رنگ درست می خوره تو كله ی داماد و ميفته زمين. عروسهاول فكر ميكنه همه چيزايی كه می بينه شوخيه اما وقتی متوجه ميشه همسرش مرده غش ميكنه. ملت همه ميريزن رو سر داماد و گريه ميكنن. كينگزلی حس كارآگاهيش گل ميكنه و نشانی رو از جيب شلوار جينش در مياره...
-مامور مخصوص حاكم بزرگ، ميتی، نه، چيز، كارآگاه بزرگ وزارتخانه، كينگزلی شكلبوت!
ملت همه نگاه افتخار آميزی به كينگزلی ميندازن كه با اينكه داماد پسرِ بردارِ خواهر خاله ی مادرشه و عروس دختر پسر پدر پدر برادر پدرشه و رابطه دوری باهاشون داره باز جلو قاتل واستاده.
-مگه نمی دونی من بزرگترين جادوگر دنيام؟
كينگزلی سرش رو تكون ميده و ميگه:
-نه، تو نيستی، دامبل بزرگترين جادوگر دنياست!
يه دفعه عله پاتر از غيب ظاهر ميشه و با عصبانيت ميگه:
-كينگزلی نفهم، ديالوگ من رو چرا ميگی؟
ولدی بی توجه به حرف هايی كه رد و بدل ميشد چوبدستيش را بالا گرفت و نور سبزی از نوك چوبدستيش بيرون رفت. از چوبدستی عله، نور قرمز رنگی بيرون رفت. طلسم ولدمورت به خودش برگشت و جسد بی جانش بر زمين افتاد...
نوزده سال بعد:جينی ميگه:
-مشكلی نداره.
هری دستش رو روی زخم صاعقه ماندش ميذاره و سرش رو به نشانه نفی تكون ميده...
نوزده سال بود جای زخمش كوچكترين دردی نكرده بود. همه چيز عالی بود.