هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۴

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
تصویر کوچک شده





كنار درياچه ايستاده بودند. هوا پاييزي و سرد بود و افراد كمي از شومينه هاي روشن و قلعه ي گرم دور مي شدند و به حياط قلعه مي آمدند.از نظر رون اين تنهايي خوشايند بود چون او و هرمايني كه پشتش به او بود، تنها بودند و اين بهترين موقعيت براي بيان يك مطلب مهم بود .پس گوشهايش را تيز كرده و انتظار كلماتي را كه به زودي از دهان هرمايني جاري مي شدند،مي كشيد.
پس چرا چيزي نمي گفت.بعد از دعواي دو روز پيششان كمي دلش برايش تنگ شده بود.سرخ شد.حتي جرئت نداشت به او نگاه كند.نه...نبايد مسئله را بزرگ مي كرد.
بالاخره هرمايني برگشت...نفس عميقي كشيد و شروع به صحبت كردن كرد.
-رون...؟
نمي دانست چرا قلبش تندتر مي زند...شالگردنش را در دست فشرد...
-مي خوام بگم كه...چرا سعي نمي كني تو كوييديچ بهتر...بهتر بازي كني؟!ممكنه مسابقه ي بعدي رو ببازيم.درسته كه من به كوييديچ زياد اهميت نمي دم اما...
ديگر هرمايني را نمي ديد.ديگر هيج جا را نمي ديد.
برگشت و گفت:
-باشه!...حالا كه تو گفتي حتما!!
و بعد عصباني و ناكام به طرف قلعه رفت و هرمايني را پشت سرش تنها گذاشت.
------------------------------------
پست هاي قبلي هم نقد مي شن؟مرديم به خدا!



تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۱۲:۲۲:۴۴
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۱۲:۲۶:۴۹
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۹:۵۶:۳۰

هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ جمعه ۱۲ اسفند ۱۳۸۴

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
خوب از اونجایی که کسی به اینجا نرسید خودم سعی میکنم اینجا رو دوباره راه بندازم
هر هفته یک عکس توی تاپیک قرار میگیره و شما سعی کنین بهترین نمایش نامه تون رو برای اون عکس بنویسین
جدی و طنز فرق نمیکنه هر جور راحت تر هستین , سعی کنین خیلی طولانی نباشه اگه کوتاه و زیبا باشه اصلا اشکالی نداره
جمعه ی هر هفته عکس جدید و نقد پستها رو توی تاپیک میزنم
نقدها نظر منه و ممکنه با نظر یکی دیگه فرق کنه و اگر کسی فکر میکنه رولش خوبه اینجا پست نزنه بهتره چون ممکنه وقتی درباره ی نمایش نامش صحبت کردم ناراحت بشه





تصویر کوچک شده


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴

علي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۵
از نصف جهان، همون هاگوارتز خودمون !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
آي...آي...آي...

رون:هري چي شده؟؟هي هري...بيدار شو.پاق!!(يه سيلي توي

گوش هري!)

هري با عجله از خواب پريد و شروع كرد به پوشيدن لباس هاش و

گفت:يه خواب بد ديدم.آخ...هري به زمين خورده بود...رون او را از

زمين بلند كرد و گفت دوباره لرد ولدمورت؟

هري:نه...خواب ديدم كه توي خونه ي هاگريد يه خرس حمله كرده

به سگ هاگريد و داره مي كشتش...

زووووووووووود باش بيا بريم.

در راه...هري آخه هاگوارتز كه خرس نداره!

هري: من نميدونم...خواب ديدم ميخوام ببينم حقيقت داره يا نه.

بالاخره آن دو به خانه ي هاگريد رسيدند.

رون گفت:بفرما...واييييييييي آقا خرسه الان ميخورتمون!

هري:ساكت شو رون...تاق تاق...هاگريد...هي هاگريد...

رون:خوب بيا از پنجره يه ديدي بندازيم.

هري:باشه.

آن دو دم پنجره رفتند و صحنه اي ديدند كه...


=======================

شرمنده ديگه حالش نيست بنويسم!!(دفعه ي اولمه)

اگه شد ادامه ميدم


ParsiKade Dot Net - پارسي كده دات نت

خانواده ي گرنجر از همه سره !
هرميون اگه يه بار ديگه با اين پسره رون بچرخي مي كشمت !


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
روي زمين به پشت خوابيده بود.نفس نفس مي زد.روز سختي را پشت سر گذاشته بود.چقدر تمرين كرده بود!معلم مهربانش!دست بردار نبود و نمي گذاشت استراحت كند. مي گفت اگر بيشتر تلاش نكند هيچ شانسي در برابر او نخواهد داشت.اگر او چنين مي گفت پس حتما همين طور بود!قوايش را جمع كرد و نشست.به رون و هرمايني نگاه كرد.او در برابر آن ها مسول بود!در برابر بسياري از آدم ها!به زمين چشم دوخت اما بعد بعد به چشم هاي ولدمورت خيره شد.
-زود باش پاشو...هنوز خيلي چيزا مونده!
ولدمورت اين را گفت و بعد چوب دستي اش را محكم نگه داشت.
هري چاره ي ديگري نداشت پس بلند شد و ايستاد.خوني را كه از لبش جاري بود رابا آستينش پاك كرد و آماده شد.اگر مي خواست بر دامبلدور و ارتشش پيروز شود بايد مقاومت و خودورزي ميكرد!!چقدر ولدي عزيز باهوش بود!چقدر مهربان!حقايق را بر او روشن كرده بود و حالا هري ميدانست كه حق با كدام طرف است! در همه ي اين سال ها براي هيچ تلاش مي كرد اما حالا مي خواست با كمك مظلوم!بر ضد ظالم!قيام كند و ولدي جون تنها دريچه ي كمكي بود كه برايش باز شده بود!!
حالا افكار ولدي!:اين بشر چرا اين قدر شانس داره؟!هروقت خواستم يه آودا و كروشيو و ... نثارش كنم لعنتي يه كاري كرد!نبايد نااميد شم!!يه دفه ديگه هم امتحان مي كنم.
بعد آستين هايش را بالا زد و آماده شد.
رون از شدت شوق اشك مي ريخت و هرمايني مبحوت به آن دو خيره شده بود اما ناگهان چهره اش تغيير كرد و گفت:يافتم!يافتم! و بدو كنان به طرف هري آمد.همان موقع هري كه آماده شده بود گفت:آمادم! و هرمايني هم چنان مي دويد.ولدمورت هم بعد از لبخندي مرموز وردي زير لب گفت و همين جوري كه ورد به طرف هري مي آمد هرمايني هم در حال دويدن بود كه ناگهان جلوي هري دويد و گفت:مسئله رو حل....كه ناگهان ورد هم چون تيري به قلبش اصابت كرد و به زمين افتاد.....
ولدمورت:لعنت بر اين شانس!!اين دفه هم نشد!
و بعد پايش را محكم به زمين زد و دست برد به طرف كله اش تا موهايش را بكند اما ديد اصلا مو ندارد پس از حرص پايش را محكم تر به زمين زد.
رون و هري به طرف جنازه ي هرمايني رفتند. رون كه هم چنان گريه مي كرد گفت:
-نه...دوباره بايد برم پيش لاوندر!اين يكي كه تموم كرد!
هري هم ساكت به جنازه خيره شده بود.
نيم ساعت همين طور گذشت و بعد هري منفجر شد و فرياد زد:
-دوست دارم!چرا اين قدر ناز مي كني؟!!(من: )دامبل رو وللش!بيا باهم به انتهاي زمان بريم!
ولدي كه بغضش تركيده بود گفت:
-من خيلي به تو بد كردم!منو گو كه مي خواستم تورو بكشم!
هري از اين طرف و ولدي از آن طرف به سوي هم مي دويدند و مي دويدند و مي دويدند،كه ناگهان عشق آن دو چون ديگه در قلبشان جا نمي گرفت به بيرون تراوش كرد و ه صورت نوري سبز زيبايي در آمد كه همه جا را فرا گرفت!رون از شدت تابش نور با دستانش جلوي چشم هايش را گرفت و بعد كه از شدت آن كاسته شد با انگشتان اشاره و شست دو دستش قابي درست كرد و در آن جنازه را بررسي كرد.بعد از جايش بلند شد و «لاوندر»گويان از آن جا دور شد.
هري و ولدي به هم رسيدند و دور از دامبل سال هاي سال با خوبي و خوشي در كنار يكديگر زندگي كردند!!!
------------------
شما چيزي فهميدي؟؟!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۱ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
و این آخرین بار بود! باید آخرین بار می بود! هری پاتر در آخرین روز های 17 ساله گی آن جا ایستاده بود و به خط مردمک های مار گونه ی مرد چاقی نگاه می کرد که هیچ شباهتی به آخرین ولدمورتی که دیده بود نداشت! نور صحنه عمدتا سبز ! در انتهای صحنه رونالد ویزلی روی زمین دراز کشیده و آثار ترس در چشم های از هم گشاده ای به چشم می خورد! لرد ولدمورت همین حالا طلسم کروشیو رو متوقف کرده است تا حریف اش بتواند روی دو پا بایستد!
- لرد: خب ! خب! چطور بود هری؟!
- هری: لرد! چرا این قدر چاق شدی عوضی؟!
- رژیم ام رو شکستم! دیگه نمی تونستم ادامه بدم! تازه 21 کیلو کم کرده بودم!
- پس این تو بودی که اون کارو کردی!
- آره پسر جون
- ای دروغ گو!
- خودتی!
نور صحنه کمی سوسو می زند ! یک نور زرد خیره کننه از سمت چپ! مردی با بارانی کهنه ی خاکستری آنجا دیده می شود! سر لرد ولدمورت بلافاصله به سمت تازه وارد باز می گردد! و بعد : کروشیو!
هری دوباره روی زمین پیچ تاب می خورد!
مرد تازه وارد بدون اینکه چوب دستی اش را بیرون بیاورد با حرکت دست اش جادویی نیرو مند را اجرا می کند! ولدمورت به سوی تماشاگران پرتاب می شود! تماشا گران او را روی دست به صحنه باز می گردانند و صدای : get back گروه " بیتلز " شیده می شود! لرد روی صحنه است! مرد بارانی پوش دو دست اش را به هم نزدیک می کند و خال کوبی های روی دو دست اش حرکت کرده از روی پوست خارج می شوند و در هوا به هم وصل می شوند! لرد ولدمورت وحشت زده به سینه اش نگه می کند! انگار رادیولوژی انجام بشود درون سینه ی لرد را می بینیم! یک مار کوچک و تام ریدل 16 ساله هم دیگر را در آغوش کشیده اند! هری پاتر بی هوش روی زمین است!
مرد بارانی پوش: به تو فرمان می دهم تام ریدل که به نور داخل شوی!
ریدل از بدن ولدمورت خارج می شود! کنار مرد چاق حالا نوجوان خوش چهره ای ایستاده که سراپا لخت است! تماشاگران در این لحظه باید سوت بکشند! ریدل به سمت پاتر بر می گردد و در همین لحظه مرد چاق - ولدمورت - آوادا کداورا را روانه ی سینه ی مرد بارانی پوش می کند! او ضد طلسم را بدون چوب دستی و فقط به کمک دست اش اجرا می کند!
پاتر جلوی صحنه از حال رفته است! ریدل به او نگاهی می اندازد! محکم توی صورت اش لگدی پرتاب می کند! پاتر به هوش می آید! با بینی خونین می ایستد! ریدل با تمام نفرت و عقده های ادیپ ای دوران کودکی اش فریاد می زند : اوادا کداورا!
هری در یک لحظه از سر ناچاری دست هایش را بالا می آورد تا مقابل نور سبز رنگ بگیرد و آخرین لحظات عمرش را با چشم بسته سر کند! در عقب صحنه مرد بارانی پوش ولدمورت را در آغوش می گیرد و در یک آن هر دو فریادی می کشند! دودی به هوا بلند می شود و ماری مرده و لزج روی زمین پیدا می شود! ( این اکت ها باید هم زمان باشد تا تماشاگر بعضی سوتی ها را نبیند! ) اما اینک نگاه کنید! پسری که زنده ماند! هری با دستان اش جلوی طلسم را می گیرد! نور سبز خیره کننده فرو می ریزد! و آن وقت است که کارگردان جی کی رولینگ روی صحنه می آید:
رولینگ : کات!
هری پاتر : ااااا....ه ...چرا؟!!!
رولینگ : این مال فیلم ماتریکس بود! من عمرا از این مصخره بازیا در نمی یارم! اگه راست می گی درست و حسابی مبارزه کن!
چشمک نا محسوسی به ریدل حواله می کند!
و این آخرین سوئال دوران مدرن است :
چرا؟! چرا خدا با پسر انسان چنین کرد؟! چون ریدل خوش قیافه تر بود؟!



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ دوشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۴

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
لندن.......بیمارستان سنت مانگو.......طبقه چهارم.......آسیبهای جادویی

کوییرل از آسانسور خارج و وارد طبقه چهارم شد.بر روی روی دیوار درسمت راست نوشته شده بود قسمت آسیب های جاویی.پس درست اومده بود.به اطراف نگاهی انداخت تا بتواند شفا دهنده ای را بیابد ولی جز تعداد زیادی ساحره و جادوگر که در حال آه و ناله بودند چیزه دیگری پیدا نکرد.
بسمت یک صندلی خالی حرکت کرد و بر روی آن نشست .در سمت راست او کودکی قرار داشت که چشمانش دو برادر یه انسان عادی بود با اینکه بسیار ترسناک شده بود اما هنوز لبخند بر روی دهانش نقش بسته بود .نتوانست طاقت بیاورد از فرد کنار پسرک که مردی درشت هیکل بود پرسید:
-ببخشید چه بلایی سر ایشون اومده؟البته اگه مایلید بگید
مردی چشن غره ای به او رفت و در حالیکه با دستش سر پسرک را آرام نوازش میکرد گفت:
-شما شفادهنده ای؟
کوییرل که انتظار چنین جوابی رو از مرد نداشت خودشو جمع و جور کردو با لبخندی تصنعی عذر خواهی کرد.
مدتی گذشت و خبری از شفا دهنده ها نشد.خسته شده بود بلند شد تا کمی قدم بزند اما ازدحام جمعیت مانع از این کار میشد پس تصمیم گرفت که بدنبال کسی که بتواند مشکلش را حل کند بگردد.از راهروی انتظار خارج شد و بسمت پیشخوان راهنما راهش را کج کرد.
دخترکی که بنطر بیست و پنج ساله میرسد در پست پیشخوان ایستاده بودو به سوالت مردم جواب میدا.پس تصمیم گرفت او هم در صف به ایستد تا جوابی برای سوالش بیابد.ده دقیقه گذشت تا بالاخره نوبت وی شد.سینه اش را صاف کرد و با صدای بلندی سلام کرد.
ناگهان متوجه کار خودش شده بود.بکلی فراموش کرده بود که آنجا بیمارستان است.دختر اخمی به او کرد وگفت:
-امرتون؟
-اء ببخشید خب من دارم دنبال دوستم میگردم دیروز منتقلش کردن به این بخش ولی من...
-اسمشون؟
-هان؟آهان خب بله اسمشون ...نمیدونم
پرستار که حالا دیگه بیشتر شبیه سرخگون شد بود با پایین ترین صدایی که شنیده میشد گفت:
-شما برید خودتونو بخش روانی نشون بدید؟شما احتمالا گم نشدید؟
کوییرل که خیلی بهش برخورده بود گفت:نخیر خانوم من دارم دنبال دوستم میگردم ولی خب اسمشو نمیدونم مگه نمیشه؟
-والا چی بگم؟برید اتاقها رو تک تک یه نگا بکنید اگه بود که هیچی ولی اگه پیداش نکردید باید برید پیش مسئول سنت مانگو اونجا برای پیدا کردن دوستتون بهتون کمک میکنن.
-ممنون
برگشت و مستقیم به جلو حرکت کرد.در اطرافش اتاقهای زیادی قرار داشتند که بر روی هر کدام چیزی نوشته شده بود.بعضی هاشون دارای دیوارهایی شیش ای بودند و به راحتی میشد افراد داخل آن را مشاهده کرد اما بعضی هاشون اتاقهااییی بودند که دیوار داشتن و باید حتما برای وارد شدن آنها اجازه ورود داشته باشی.
کوییرل یکی یکی اتاقهای شیشه ای رو نگاه کرد.در اتاق اول زنی بر روی تخت دراز کشیده بود که بنظر میرسید مشکلش خیلی جدی باشه چون هر چند لحظه یه بار غیب میشد و دوباره ظاهر میشد. در اتاق بعدی مردی بود که در آسمان شناور بود.کوییرل با خودش گفت"حتما اشتباها پود پرواز رو خورده بجای اینکه توی آتیش بریزتش.
زمان بسرعت میگذشت اما او هنوز نتوانسته بود دوستش را بیابد.تمام اتاقهای شیشه ای را از نظر گذرانده بود و حالا نوبت اتاقهای نامعلوم بود.باید از کسی برای ورود اجازه میگرفت اما چون کسی را نیافت بدون توجه به اخطار روی در آن را گشود و نگاهی به داخل آن انداخت.فضای داخل اتق بسیار عجیب بود نوری سبز تمام آنجا را فرا گرفته بود .کوییرل پسرکی را دید که در میا اتاق بر روی زمین نشسته و با دستانش نوری را از خود دور مکند.تعجب کرد آیا این اتاق یه روش درمانی جدید بود؟
خواست در را ببندد و از آنجا خارج شود که ناگهان دید پسرک نتوانسته در مقابل آن نور مقاومت کند و نور دور تا دور پسرک را احاطه کرده.ترسید فریاد زد شاید کسی برای کمک به او بیاید.اما جز تعدادی بیمار کس دیگری در راهرو ها نبود.پس خودش بسمت او رفت.نمیدانست باید برای رهایی او چیکار کند.تنها فکری که به خاطرش رسید این بود که پسرک را از بین نور سبز خارج کند.پس دستش را دور کمر پسرک حلقه کرد و با تمام توان آن را به سمنت خود به بیرون کشید.
اتفاق عجیبی افتاد او در میان نور سبز کشیده شده بود و پسرک خارج از آن بود.دستش را بسمت او دراز کرد و گفت:
-کمکم کن
پسرک لبخندی زد و با سرش جواب منفی داد.متعجب بود چطور چنین شد.نمیتوانست خارج شود.داد زد اما حتی صدای خودش را نمیشنید.دو شفاهنده به سمت پسرک رفنتد و اورا از آنجا خارج کردند.او صدای آنها را نمیشنید فقط لبخندشان را میتوانست ببیند و تازه در این لحظه اخطار روی در را بخاطر آورد:
فقط برای نجاتش وارد شو





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴

گابریل دلاکور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
از هر جا فلور باشه!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 153
آفلاین
هری در رختخوابش دراز کشیده و به سقف خیره شده بود او به گذشته فکر می کرد به تمام این هفده سالی که با رنج وبدبختی سپری کرده بود وبالا خره تا یک ساعت دیگر پا به سن قانونی می گذاشت...
در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان صدای گرومپ گرومپ پای دادلی را شنید در عجب بود که دادلی آن موقع شب با او چه کار دارد.در به شدت باز شد و دادلی وحشتزده با هیکل چاقش با ترس گفت:یه نفر دم در کارت داره !
هری به سرعت خود را به پله ها رساند و در را باز کرد .مردی در آستانه در ایستاده بود که سر ووضعش به رئیس یک شرکت بزرگ تجاری شباهت داشت کت وشلواری شیک و کاملا نو پوشیده و کفشهایش نیز از تمیزی برق می زد قیافه ی مرد بی نهایت آشنا بود...مرد ناشناس گفت: شما آقای پاتر هستید؟
هری با حیرت گفت : بله خودم هستم!
لحظه ای به نظر رسید مرد خنده اش گرفت اما آن را در سرفه ای تصنعی مخفی کرد.خنده ی موذیانه اش چقدر برای هری آشنا بود. مرد با صدایی مرموز و آهسته که هری برای شنیدن آن به ناچار کمی جلو رفت گفت:نیمه شب امشب اتفاقی به وقوع خواهد پیوست... و به سرعت دوید و در تاریکی شب گم شد .هری فریادزد: هی صبر کن!تو کی هستی؟!اما جوابی نیامد
در حالی که حس بدی را در وجودش احساس می کرد به سمت اتاقش راه افتاد .صدای عمو ورنون را می شنید که با حالتی
تمسخر آمیز به خاله پتونیا می گفت : چه عجب بالاخره ما نمردیم و دیدیم این پسره با یه آدم حسابی حرف بزنه!
هری در اتاق را پشت سرش بست هنوز شوکه بود. نمی دانست آن مرد که بود؟آیا راست می گفت؟ هری چند بار با خود گفت که شاید او از آن افرادی بود که سر به سر مردم می گذارند ولی به قیافه ی آن مرد نمی آمد از آن گونه آدم های علاف و بی کار باشد.
چشم هری به ساعت افتاد و قلبش در سینه فرو ریخت ساعت50/11 دقیقه بود!او باید کاری می کرد چمدانش را که از مدت ها پیش آماده بود کنار در گذاشت و چوبدستی اش را از زیر بالشش بیرون کشید او آماده بود...
بالاخره زمانی که ساعت روی میز ساعت 12 را اعلام کرد هری با وحشتی که لحظه به لحظه اوج می گرفت پا به سن هفده سالگی گذاشت حال او جادوگر بالای سن قانونی بود چند لحظه گذشت اما اتفاقی به وقوع نپیوست هری داشت خسته
می شد که ناگهان در اتا ق به شدت باز شد ونور سبز خیره کننده ای چشمش را زد نور آنقدر زیاد بود که او به ناچار چوبدستی را انداخت تا بتواند از چشم هایش مراقبت کند دستهایش را جلوی صورتش گرفت با آن که چشم هایش را بسته بود باز هم نورخیلی زیاد بود کم کم از پشت پلک هایش احساس کرد که نور کم تر می شود...
تولدت مبارک!!!!!!!!!!!!
هری در جایش میخ کوب شد چشم هایش را باز کرد و در کمال ناباوری فرد و جرج و رون و هرمیون و جینی را دید که جلوی در ایستاده بودند!جرج گفت از تغییر شکلمون خوشت اومد؟(هری متوجه ی منظور او نشد) فرد با اشاره به وسیله ای بلند که در دست داشت(واحتمالا نور سبز نیز از همان بود) گفت:تازه اختراعش کردیم ! ولی هنوز اسم به درد بخوری براش پیدا نکردیم!و خنده ای کرد.هری که تازه متوجه ی منظور جرج شده بود فهمید که خنده ی آن مرد را قبلا کجا دیده بود!


احساس می کنم
درهر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین

باغ آیینه
احمد شاملو

only Raven


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۴۰ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
شب سردی بود.هری در اتاق خود در خانه ی دورسلی ها خوابیده بود.حتی در خواب هم اندیشه ی فرار ولش نمی کرد.از خواب بیدار شد.دیگر به سن قانونی رسیده بود.با جادو قفل در را باز کرد و به سمت خیابان راه افتاد.در همان زمان بود که وقتی می خواست از خیابان رد شود بوق ما شینی او را از جا پراند.پس از چند ساعت چشمانش را باز کرد.اما حالا کجا بود؟سرش به شدت درد می کرد.پرستار مهربانی به سمت هری آمد و به او گفت:در سنت مانگو هستی!
هری گفت:برای چی؟
پرستار گفت:خدا خیلی بهت رحم کرده.اگر چمدون رو روی خودت ننداخته بودی,الان استخونات هم نبود.
هری گفت:من حالم خوب شده!
پرستار گفت:نه!فعلا چند تا ملاقات کننده داری!اگه دلت خواست می تونی با اون ها بری!
در همان موقع بود که در باز شد.خانواده ی ویزلی,هرمیون و مادر و پدرش,اساتید هاگوارتز و .......................
هرمیون یواشکی بوسه ای بر لپ هری زد.رون هم خیلی محترمانه با هری دست داد.دامبلدور داشت واژگون می شد چرا که دسته گلی بزرگ تر از خودش برای هری خریده بود!
دامبلدور گلدان بزرگی ظاهر کرد و گل را در ان گذاشت.
دامبلدور گفت:هری باید خیلی مواظب باشی!
هری گفت:قربان متوجه هستم!
دامبلدور گفت:اگه بخوای می تونی به خونه ی ویزلی بری!اون جا هرمیون هم میاد.
هری گفت:باشه!قربان.
هری به سمت رختکن رفت و لباسش را عوض کرد و بیرون آمد.
و همه به خوبی خوشی به سمت خانه ی ویزلی ها راه افتادند.


[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۴۵ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴

آلیشا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱:۳۳ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 186
آفلاین
- روزنامه!روزنامه...خبرهای مهم!خبرهای مهم...پسری که زنده ماند در اثر فشار(فشار زندگی درد زخم)بینایی شو از دست داد...روزنامه...روزنامه


-شنیدی هری پاتر کور شده؟
-آره!بیچاره...حالا چه شکلی میخواد با ولدی مبارزه کنه در حالیکه یا اون باید کشته بشه یا ولدی؟
- اااا...مگه قرار نبود این یه راز بین هری و دامبل باشه؟پس تو از کجا میدونی؟
-من نیودونم!
***

یک روز سرد زمستانی بودو کمتر کسی در خیابان ها به چشم میخورد.
-مامان!مامان!اون پسره را نگاه کن کوره!چه زخم بی ریختیم رو کلشه!
-نگاه نکن پسرم نگاه نکن!
پسرک سرگردان و مفلوک به دور خود میچرخید :
-قهوه ای!قهوه ای!*کجااااایی پسر؟
پسرک به دنبال قهوه ای از خیابان گذشت.او که که بینایی و عقل درستی نداشت متوجه سبز بودن چراغ نشد.صدای کامیونی از دور به گوش میرسید.
-بیب!بیب!بیب!
پسرک در حالیکه نور سبز چراغ بر صورتش افتاده بود با امیدواری زمزمه کرد:
-قهوه ای تویی؟
دنگ بینگ بنگ "قهوه ای" آخ شتلخ آآآآآآآ
ساعتی گذشت و پسرک چشمهایش را به آرامی گشود.نور اطراف چشمانش را میزد.بله او بینایی اش را دوباره بدست آورده بود.از جایش بلند شد و دوباره به جستجویش ادامه داد.
او رفت و رفت و رفت و رفت و بازهم رفت.هوا تاریک شده بود.وقتی به خودش آمد خود را در جنگلی یافت.ناگهان صدایی سرد و بی روح از پشت سرش شنید.
-بالاخره اومدی هری پاتر!
-قهوه ای! تویی؟
-قهوه ای قیافته انتر!من ولدمورتم!هو ها ها هاااااا...
-ول..ولدمورت..شرمنده چیزی یادم نمیاد...اشتباه نگرفتین؟
بله او حافظه اش را از دست داده بود...
ولدی که به لکنت افتاده بود تنها جمله ای که به ذهنش میرسید را به زبان آورد:
-حالا آمده ی مرگ باش پسره ی ابله!
-اوا..حالا صبرکن با هم کنار میایم.فوقش یکم فکر میکنم یادم میاد کی ای دیگه!
ولی ولدمورت که عصبانی شده بود فریاد زد:
-آواکادور(همین بود؟)
پسرک در حالی که دستانش را در مقابلش گرفته بود گویی به این ترتیب میتوانست جلوی نور سبزی که به طرفش میامد را بگیرد با دستپاچگی گفت:صبر کن بابا!(و با لحنی بغض آلود ادامه داد)تو خودت پسر نداری؟
ولدی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:نه!ولی همیشه دوست داشتم پسری مثل تو داشته باشم!
-خب من پسرتم احمق!
-پسسسسسسسرررررررم!
-پدرررررررررر!
ولی دیگر دیر شده بود!نور سبز در این لحظه به قلب پسرک اصابت کرد(تا الان تو راه بود).پسرک آهی از درد کشید و گفت:خداحافظ پدر!
-نه پسرم!نه!
ولی دیگر دیر شده بود.
ولدی که ادامه ی زندگی را بدون پسر امکان پذیر ندید چوبدستیش را بر مغزش گذاشت و کار را تمام کرد...

....................
*قهوه ای:اسم سگ پسرک



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
مکان : کوچه دیاگون ؛ مغازه شوخی ویزلی
هری و هرمیون مشغول قدم زدن توی کوچه دیاگون بودند تا طبق قرار قبلیشون سری به رون توی مغازه شوخی فرد و جرج بزنن و یه سری وسایل سرکارگذاشتن ملت هم بخرن !!!
بارون خیلی شدیدی یکدفعه شروع شد و تون دو تا شروع به دویدن کردند تا بلاخره به مغازه رسیدند ؛
تا در رو باز کردند نوری زد تو چشماشون و اونا جلوی چشمشونو با دستاشون گرفتن !!!
و صدای رون نورانی! هم میومد که یه چیزایی شبیه خوش و اومدید و ... می گفت ...
هری و هرمیون هم که اصلا حال وحوصله نداشتن و موش آبکشیده شده بودن شروع کردن به داد و بیداد :
_کورمون کردی رون!
_خاموش کن اون لعنتی روووووووووووووو !
ولی هیچ فرقی نکرد !
هری هم که عصبی شده بود ، یخه رون رو گرفت و شروع کرد به تکون دادنش ولی چون دستاش خیس بود هر دوتاشونو برق گرفت و شروع کردن به لرزیدن و شکلکای مختلف درآوردن ، هرمیون هم که خیال کرد اینا دارن باز شوخی شهرستانی می کنن ! هی داد می زد که جمعش کنین و دیگه بسه !ولی مثل اینکه قضیه جدی بود ؛ هرمیون هم طبق معمول از دایره وسیع معلوماتش یه ورد پروند و هری و رون که سوخپیر شده بودند ! بی حال افتادن روی زمین !
5 دقیقه بعد که حالشون جا اومد در حالی که هری و هرمیون داشتن سرشونو خشک می کردن ! رون قضیه رو تعریف کرد که چون مشتری کم بوده برای جلب توجه فرد و جرج مجبورش کردن خودشو چراغونی "ازین جلف بازیای مشنگی " کنه تا جلوه داشته باشه ! وقتی هم که اون دو تا اومدن تو ، این سیستم پیشرفته قاطی کرده و خاموش نمی شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.