- روزنامه!روزنامه...خبرهای مهم!خبرهای مهم...پسری که زنده ماند در اثر فشار(فشار زندگی درد زخم)بینایی شو از دست داد...روزنامه...روزنامه
-شنیدی هری پاتر کور شده؟
-آره!بیچاره...حالا چه شکلی میخواد با ولدی مبارزه کنه در حالیکه یا اون باید کشته بشه یا ولدی؟
- اااا...مگه قرار نبود این یه راز بین هری و دامبل باشه؟پس تو از کجا میدونی؟
-من نیودونم!
***
یک روز سرد زمستانی بودو کمتر کسی در خیابان ها به چشم میخورد.
-مامان!مامان!اون پسره را نگاه کن کوره!چه زخم بی ریختیم رو کلشه!
-نگاه نکن پسرم نگاه نکن!
پسرک سرگردان و مفلوک به دور خود میچرخید :
-قهوه ای!قهوه ای!*کجااااایی پسر؟
پسرک به دنبال قهوه ای از خیابان گذشت.او که که بینایی و عقل درستی نداشت متوجه سبز بودن چراغ نشد.صدای کامیونی از دور به گوش میرسید.
-بیب!بیب!بیب!
پسرک در حالیکه نور سبز چراغ بر صورتش افتاده بود با امیدواری زمزمه کرد:
-قهوه ای تویی؟
دنگ بینگ بنگ "قهوه ای" آخ شتلخ آآآآآآآ
ساعتی گذشت و پسرک چشمهایش را به آرامی گشود.نور اطراف چشمانش را میزد.بله او بینایی اش را دوباره بدست آورده بود.از جایش بلند شد و دوباره به جستجویش ادامه داد.
او رفت و رفت و رفت و رفت و بازهم رفت.هوا تاریک شده بود.وقتی به خودش آمد خود را در جنگلی یافت.ناگهان صدایی سرد و بی روح از پشت سرش شنید.
-بالاخره اومدی هری پاتر!
-قهوه ای! تویی؟
-قهوه ای قیافته انتر!من ولدمورتم!هو ها ها هاااااا...
-ول..ولدمورت..
شرمنده چیزی یادم نمیاد...اشتباه نگرفتین؟
بله او حافظه اش را از دست داده بود...
ولدی که به لکنت افتاده بود تنها جمله ای که به ذهنش میرسید را به زبان آورد:
-حالا آمده ی مرگ باش پسره ی ابله!
-اوا..حالا صبرکن با هم کنار میایم.فوقش یکم فکر میکنم یادم میاد کی ای دیگه!
ولی ولدمورت که عصبانی شده بود فریاد زد:
-آواکادور(همین بود؟)
پسرک در حالی که دستانش را در مقابلش گرفته بود گویی به این ترتیب میتوانست جلوی نور سبزی که به طرفش میامد را بگیرد با دستپاچگی گفت:صبر کن بابا!(و با لحنی بغض آلود ادامه داد)تو خودت پسر نداری؟
ولدی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:نه!ولی همیشه دوست داشتم پسری مثل تو داشته باشم!
-خب من پسرتم احمق!
-پسسسسسسسرررررررم!
-پدرررررررررر!
ولی دیگر دیر شده بود!نور سبز در این لحظه به قلب پسرک اصابت کرد(تا الان تو راه بود).پسرک آهی از درد کشید و گفت:خداحافظ پدر!
-نه پسرم!نه!
ولی دیگر دیر شده بود.
ولدی که ادامه ی زندگی را بدون پسر امکان پذیر ندید چوبدستیش را بر مغزش گذاشت و کار را تمام کرد...
....................
*قهوه ای:اسم سگ پسرک