هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#19

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
الکتو چوب دستی اش را با قاطعیت در دستانش فشرد حال وقتش بود که مثل پدرش افتخار مرید لرد بودن را کسب کند این بار با دفعات پیش فرق می کرد دیگر هیچ چیز مانع کار او نمی شد این را نیرویی درونی در ذهنش نجوا می کرد .صدایی به گوش رسید دیگر الکتو در آنجا نبود .
الکتو لحظه ای بعد به در مقابل درب کاخ با شکوه لرد ظاهر شد بدنش نا خوداگاه می لرزید ,اگر لرد او را قبول نمی کرد چه؟اگر لیاقت خدمت به لرد را نداشت چه؟
در همین افکار غوطه ور بود که صدای مرد تنومندی به گوش رسید :لرد منتظر توست.
این گفتار آشوب دل الکتو را دوباره برانگیخت .او در راهرویی قدم می گذاشت که به سالنی بزرگ با پرده های سبز رنگ که نقوشی به شکل مار روی خود داشتند ختم می شد .چندین میز بزرگ در سالن قرار داشت که هر یک با نشانی مخصوص علامت گذاری شده بود .صدایی در فضا طنین افکن شد:منتظرت بودم الکتو.پدرت قبل از مرگش به من اطمینان داد که روزی تو هم به ارتش من خواهی پیوست.اما همون طور که خودتم می دونی عضویت در ارتش من به هیچ وجه آسان نیست.برای عضویت در ارتش من شروطی وجود داره .باید شجاع باشی.باید بی رحم و باید آموزش دیده باشی. حالا به من بگو کدوم یکی رو داری و کدوم رو نداری.
الکتو:ارباب .شجاعت من نسبت به شما هیچه.اما نسبت به سایر هم قطارانم از شجاعت خوبی برخوردارم.در وجودم هیچ رحمی وجود نداره الان هم توسط پلیس ماگل ها به خاطر چنیدن قتل تحت تعقیبم.اما آموزش دیده نیستم.
لرد:تمامی چیزهایی رو که گفتی میدونستم فقط می خواستم از زبان خودت بشنوم.ولی آموزش دیده بودن یکی از شروط اصلی پیوستن به یاران منه.من می تونم خودم آموزشت بدم.این افتخار بزرگیه برای تو مگه نه؟
الکتو که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:اربا یعنی من می تونم یه مرگ خوار باشم؟
- هنوز نه .اگر در جلسات آموزشی خوب عمل کردی .افتخار این رو خواهی داشت که یکی از مریدان من باشی.
الکنو مدت ها به نزد لرد آموزش دید .او تمامی جادوها را به خوبی اجرا می کرد و امیدوار بود که لرد از او راضی باشد.
روز موعود فرا رسید .روزی که اگر لیاقت داشت نشان سیاه را روی بازویش حس می کرد.روزی که نتیجه ی زحماتش را می دید.
لرد:الکتو.تو این افتخار بزرگ را خواهی داشت که امروز به جمع مریدان من بپیوندی .پس بازویت را آماده ی حس کردن نشان سیاه کن.
لرد این حرف را زد و چوبدستی اش را روی بازوی الکتو گذاشت .
الکتو سوزشی شدید در بدنش حس کرد فریادی سر داد .اما این فریاد از درد نبود بلکه از شادی بود.


الكتو عزيز!
همانطور كه خودتان گفتيد:
"الکتو که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:اربا یعنی من می تونم یه مرگ خوار باشم؟
- هنوز نه .اگر در جلسات آموزشی خوب عمل کردی .افتخار این رو خواهی داشت که یکی از مریدان من باشی."
پس حتما سعي كنيد تا تمرين كافي داشته باشيد تا به خدمت لرد پذيرفته شويد!!
سپاس گذار باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۷:۴۲:۴۹

تصویر کوچک شده


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۰:۱۸ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#18

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
این رول ادامه پست قبلیمه و به درخواست شما نوشتمش سرورم .

-------------------------------------------------------

- امیدوارم مثل پدرت ، همیشه به من وفادار باشی .
در ذهن بلرویچ ، وفاداری به لرد سیاه تنها هدف بود ، او دقایقی قبل مرگخوار شده بود و داغ مرگخواری روی دستش را مایه افتخار خود می دانست . بلرویچ احساس می کرد دوباره متولد شده است ولی اینبار با قدرتی بسیار و توانایی های فراوان . او حاضر بود برای نشان دادن وفاداری و قدرت خود به لرد سیاه هر کاری انجام دهد .
- بلرویچ توباید برای اثبات وفاداریت به من ماموریتی انجام بدی .
بلرویچ با خود فکر کرد : (( لرد فکرم را خوانده است )) . ودر جواب لرد گفت :
- سرورم ، حاضرم جانم را در راه شما فدا کنم .... چه خدمتی از دست من ساخته است ؟
- تو باید به سرعت خودتو به دهکده " بلک بل " ، محلی در قلب سرزمین تاریکی برسونی ؛ در اونجا مهمانخانه ای به نام " چراغ جادو " وجود داره . تو باید در اونجا فردی رو به نام " لیون والدسی پیدا کنی . لیون امانتی رو بهت میده و میگه باید چه کاری انجام بدی . متوجه شدی ؟
رفتن به سرزمین تاریکی ؛ سرزمین نفرین شده ای که تنها یاران امپراتور تاریکی اجازه ورود به اونجا رو دارند. در سرتاسر اون سرزمین طلسم شده ، غیب و ظاهر شدن غیرممکن است و حتی پرواز با جارو هم امکانپذیر نیست . تصور سفر به سرزمین تاریکی برای هر موجودی هراس انگیز است . بلرویچ این موضوع را می دانست ، به همین خاطر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با چهره ای هراسان گفت :
- سرورم !... سرزمین تاریکی !... رفتن به اونجا !... ولی اونجا نفرین شدست . نه می تونم با جارو برم نه اونجا ظاهر بشم . چطوری می تونم خودمو به اونجا برسونم ؟!
لرد ولدمورت ، دارای چهره ای بدور از احساس بود ، او همیشه بر احساساتش کنترل داشته نه احساتش بر او ، به همین دلیل فهم خشم یا خوشحالی او غیر ممکن بود . لرد سیاه بدن آنکه تغییری در چهره بی اساسش دهد در جواب بلرویچ گفت :
- بلرویچ ، ترس رو در ذهنت می بینم ، و این اصلا برای یک مرگخوار خوب نیست .
بلرویچ نمی دانست چه بگوید . او ترسیده بود ، اما نمی خواست مرگخواران دیگر بفهمند و بخاطر ترسش اورا تحقیر کنند . مدتی بدون هیچ حرفی سرش را پایین انداخت . از صدای پچ پچ مرگخواران می توانست بفهمد که درباره او چگونه فکر می کنند . این افکار ناگهان انگیزه او را برای رفتن به سرزمین تاریکی چند برابر کرد . بلرویچ بعد از تغییری در چهره اش با جدت گفت :
- سرورم من آماده انجام ماموریتم . بهتون قول میدم موفق میشم .
- خوب پس گوش کن چی میگم ... در شرق سرزمین تاریکی ، شهر کوچکی بنام " ایست دارک " وجود داره ، ایست دارک در محدوده طلسم سرزمین تاریکی نیست و می تونی اونجا ظاهر بشی . وقتی رسیدی سراغ پیرمردی بنام " باب کینگز " رو بگیر و بهش بگو من تو رو فرستادم ، باب تا دهکده بلک بل تو رو همراهی می کنه . در ضمن راجع به ماموریتت به هیچکس چیزی نگو .
لرد سیاه بعد از این حرف سکوت کرد . سکوتی که به معنی آغاز ماموریت بلرویچ بود .

- پاق -

بعد از این صدا ، بلرویچ دیگر آنجا نبود .
.....

---------------------------------------------------------
سرورم این رول رو طوری نوشتم که اگر بازهم خواستید ادامش بدم .
در راه شما حاضرم میلیونها از رولها بنویسم .

----------------------------------------
بلرويچ عزيز!
سرورمان از پيشرفت شما راضيست! با اين حال هنوز به حد مطلوب براي پذيرفته شدن نرسيديد! يكي از مهمترين مسايلي كه لرد برايش ارزش قائلست قدرت تخيل و نو آوري است!! سعي كنيد از اين به بعد از ايده هاي خودتان استفاده كنيد. ارباب منتظر يك نوشته ي ديگر و قوي تر از سوي شماست! باشد كه اين بار او را خرسند سازيد.
سپاس گذار باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۶:۵۷:۴۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۳:۵۵:۵۱

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#17



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
لرد سياه به طرف من مي آمد من روي صندليم نشسته بودم ناگهان با زبان مارزباني به من گفت : مارولو کجاست داشتم با تعجب به او نگاه مي کردم به پاهايش افتادم و لبه ي رداي او را بوسيدم به او گفتم که مارولو مرده مرا ببخش او نگاه يبه من کرد گفت تو ضعيفي و نمي تواني به من کمک کني نوزي از اميد در دلم روشن شد و گفتم مي توانم من از گذشته ي او خبرداشتم او از پيش من رفت . من در همان شب براي اينکه توجه ي لردسياه را بخود جلب کنم ساعتها فکر مي کردم .
(چند روز بعد )
اسنيپ : ارباب يک نفر داره بدجوري ؟؟ مي کشه ، راه افتاده توي خيابون مشنگها و يه اتوبان رو خراب کرده و حدود 200 نفر مشنگ کشته شدند .
لردسياه : مي دونم کار کيه هيچ چيز از زير چشمان لردسياه نمي تونه دربره
اسنيپ : اون کيه قربان تا بريم کلکش رو بکنيم .
ناگهان صداي بلندي مي آيد که مي گويد ((کروشيو )) و اسنيپ روي زمين نعره مي زند و التماس مي کند ولردسياه با وقار بر روي زمين ايستاده و به تنه ي اسنيپ نگاه مي کند که براي بار دوم سکوت مي شکند و من يعني مورفين کانت در مقابل لردسياه قرار گرفتم او به من گفت : خب بالاخره لياقت خودت روثابت کردي خوبه خوبه من مي خوام مقاومتت را هم بسنجم و دوباره فرياد کروشيدو بلند شد و من روي زميني افتاده بودم و درد را تحمل مي کردم و بعد ازمدتي بيهوش شدم .هنگامي که به هوش آمدم ديدم لردسياه بالاي سر من است و چوب دستيش به طرف من است .
او گفت : هنوز هم مي خواهني به من بپيوندي من با سرم علامت مثبت داادم و او خنده اي وحشيانه کرد و بعد به من گفت مي خوام دهکده ي پدريم را نابود کني .
پيام امروز : ديشب در منطقه ي روستاي نيشن شرق لندن در کام حمله ي افراد کسي که نبايد اسمش را برد فرورفت و کاملاً نابود شده است .

مورفين عزيز!
متاسفانه لرد عزيز نوشته ي شما را به منزله ي سرپيچي از دستوراتش تلقي كرده! اما با توجه به اين موضوع كه شما هنوز جوانيد!! پس از اينكه مدتي از عضويتتان گذشت و با اوضاع كار آشنايي يافتيد لرد به شما فرصت دگري براي اثباتتان خواهد بخشيد. پس در اين مدت سعي كنيد با مطالعي نوشته هاي دگر مرگخواران خود را تقويت كنيد.
باشد تا روزي شما نيز در پناه نشان سياه قرار گيريد.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۶:۳۶:۵۹

همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#16

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
سياهي و ترس همه جا رو فرا گرفته بود، همه در حال فرار و نجات دادن جان خودشان بودند. صداهاي فرياد بلندي به گوش ميرسيد كه قلب رو در دل هر شخصي آب مي كرد. ترس و دلهره بين افراد رد و بدل مي شد، لندن به روزهاي ناامن خودش بازگشته بود!
در مركز اين سياهي، فردي با قامت بلند ايستاده بود. خادمان او در اطرافش حلقه زده بودند و سر تعظيم فرود مي آوردند.

در اين ميان، شخصي از بيرون حلقه وارد شد و به روي پاي لرد افتاد!
-ارباب...ارباب...منو ببخشيد...هر كاري بگيد انجام ميدم...ارباب...
لرد بدون اينكه به شخص نگاه كنه گفت: اَه...اي احمق!(و پاش رو كنار كشيد!)

دو مرگخوار از داخل حلقه جلو آمدند ، بازوان شخص رو گرفتند و عقب كشيدند. شخص ناخواسته از ارباب دور شد!

لرد سياه:اونموقع كه من دنبال شما ترسوها بودم، تو كدوم گوري قايم شده بودي؟
-ارباب...من اونموقع توي بلغارستان بودم! به محض اينكه نشان رو ديدم به سمت لندن اومدم...ارباب...من به شما وفادارم!
لرد سياه:در ارتش من، جايي براي احمقايي مثل تو نيست!
-ارباب...من ميتونم كارهاي ديگه اي هم انجام بدم!
لرد با پوزخندي گفت:مثلاً...(و منتظر جواب فرد موند)
يك نفر از انتهاي حلقه داد زد:ارباب...ميتونه جوراباتونو بشوره!
همه مرگخوارها با نگاهي به همديگه پوزخندي زدند!
لرد سياه جوبدستيش رو به طرف شخص خاطي گرفت و داد زد:كرشيو...

فريادهاي شخص بلند شد و همه مرگخوارها از پوزخندي كه زده بودن، پشيمون شدند!

بعد از لحظاتي كه سكوت همه جا رو گرفته بود...ادي شروع به صحبت كرد(!):
-ارباب...من ميتونم...
لرد با صداي خودش حرف ادي رو قطع كرد:
-اولين كاري كه بايد انجام بديم ايجاد اغتشاش و نا امني در كشوره...وقتي توجه همه رو به اين سمت كشونديم، به وزارتخونه حمله ميكنيم!

--------------------------------------------------------
ادي عزيز!
سرورمان به هيچ عنوان از پاسخ شما به درخواستش راضي نيست. براي آنكه بتوانيد رضايتش را جلب كنيد و به عضويت گروه مريدانش بپيونديد بايد تلاشتان را افزايش دهيد. اميدست كه اين نمايش ضعيف از روي بي دقتي باشد..نه اينكه كار را جدي نگرفتيد! كه اگر چنين باشد خشم لرد متوجه شما خواهد شد!
سرورمان منتظر يك حضور جدي تر و قوي تر از شما هستند!
سپاس گذار باشيد كه اين سخنان همگي از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۱۶:۲۸:۲۴

جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#15

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
_ارباب بيارمش؟
_سريعتر
_حرص نخورين..خودم اومدم بابا يا الله
در نور نسبتا كم اتاق ميشد شخصي كوتاه قد رو ديد كه از در اتاق وارد شد.شعله درون شومينه با صداي پاقي خاموش شدو هيكلي چاق كنار صندلي كه جسمي غير طبيعي روي آن نشسته بود تكان غير قابل توجيهي خورد!!
از دهان استخان هاي ماري كه به ديورا نصب شده بودند خون جاري بود و انسان هاي زنده از پنجره پشت صندلي با نور ناگهاني سبزي روي زمين ميافتادند.(اين تيكه براي وحشت بيشتر بچه هاي نازنين زير 18 سال است، پيشنهاد ميكنم با اجازه والدينتون بخونين:)به سقف سر هاي انسان آويزان بود كه بدون صدا فرياد ميزدند و بعد تبديل به دراكولا ميشدند.يه عالمه روح هم در اتاق پرواز ميكرد.خلاصه ، بچه هاي عزيز..اتاق قصه ما خيلي وحشتناك بود.(وصيه هاي ايمني:افرادي كه ناراحتي قلبي ، كليه اي!! ، مغزي ، اختلالات بيناموسي و كلا هر مرضي كه دارند بهتر است با مجوز دكتر حسن مصطفي ادامه اين داستان رو بخونن)

ولدمورت:اين سرژه؟
السامور:بله ارباب
ولدمورت:اين كه قد بلند بود
السامور:ببخشيد ارباب..از اول قد كوتاه بود..كفش پاشنه بلند ميپوشيد
ولدمورت در نور كم اتاق با چشمان بيروح اما نافذ!! به سرژ نگاه كرد ، سرژ احساس كرد در مقابل اين نگاه هيچ وسيله دفاعي ندارد و گويي به ناگاه عريان شده بود.

ولدمورت :شورتت آبيه
سرژ:
السامور:ارباب..شروع كنم؟ اهاي سرژ بيا جلو تر
و يك كاغذ پوستي ظاهر ميكنه
السامور:اهم اهم..به نام لرد سياه شروع ميكنم...اسم؟
سرژ:سرژ تانكيان
السامور:نام پدر
سرژ:كدوم يكي؟
السامور:نام مادر؟
سرژ:نميشه از اين بگذري؟من شديدا غيرتي هستم
السامور:ازدواج كردي؟
سرژ:نه بابا. من يه بار عاشق شدم چشم بستم باز كردم هفت هشت تا بچه دورم بابا بابا ميكردن...چه برسه به ازدواج..نه من اهل ريسك نيستم
السامور:ميزان تحصيلات؟
سرژ:20 ساليه كه قصد دارم كنكور بدم
السامور:علاقه مندي؟
سرژ: خلاصه بگم آلودگي صوتي
السامور:دليلت براي مرگخوار شدن جيست؟
سرژ:ايجاد آلودگي صوتي بيشتر...مثلا فرياد يكي كه داره شكنجه ميشه...البته اينارو هم تكي ميشه انجام داد ولي خب مرگخوار لرد سياه بودن كلي كلاس داره
السامور دست راست سرژ رو ميگيره
السامور:بايد پيوند ناگسستني ببندي كه هيچ وقت به لرد سياه خيانت نكني
سرژ:قول ميدم
و نواري از آتش دور پنجه دست هاي آن دو پيچيد
السامور شيئي نوك تيز از جيب رداي خود در اورد و آن را در ساعد دست سرژ فرو كرد طوري كه صداي فرياد سرژ شيشه پنجره ها را شكست!!خون از ساعد دستش جاري شد و السامور نوك آن شيء را حركت داد.گويي در حال نقاشي كشيدن بود، جمجمه كشيد!! خون هاي بيشتري از ساعد دست بيرون رانده شدند
سرژ:اه...كثيف كاري نكن ديگه
السامور كار را به اتمام رساند
سرژ بسيار ناراحت ساعد دستش را جلوي ولدمورت برد:لرد سياه...ببينين چقدر بد كار كرد؟ اصلا اين يارو اينكاره نيست
السامور:برو بابا، تو محله منو «السامور داوينچي » صدا ميزنن
لرد ولدمورت كه در حال برقراري ارتباط در تاريكي بود از حال خود خارج شد و ساعد دست سرژ را ديد
ولدمورت:السامور؟ چرا اين جمجهه چشاش چپه؟
و بعد نگاهي به السامور انداخت
ولدمورت: خودم برات ميكشم
5 دقيقه بعد
سرژ:دستتون درد نكنه ارباب، عالي شده ،فقط يك چيزي، ميشه براي جمجهه ريش بزارم؟

_____
خيلي سعي كردم جدي بنويسم.شرمنده ناجور شده.كلا آدم هر چقدر كمتر بنويسه سخت تر مينويسه.

-----------------------------------------------------
سرژ عزيز!
سرورمان به دليل پيشينه ي درخشاني كه از خود برجايي گذاشتيد شما را مي پذيرد. گرچه بايد بدانيد اين نوشته ي " طنز " شما نمي توانست باعث ورودتان گردد. لرد انتظار دارد پس از اين شما جدي تر به فعاليت بپردازيد و قابليت هاي خود را به اثبات برسانيد. باشد كه همگي مورد لطف او قرار گيريم.
سپاس گذارش باشيد كه اين سخنان همگي از سوي اوست!


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱:۳۲:۵۵
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۴۰:۴۴


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#14

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
آن ساختمان سیاه خوفناک تر از همیشه به نظر میرسید
یک نفر گفت: لرد از تو راضی نیست
من بدون هیچ کلامی فقط به او نگاه میکردم
- لرد انتظار داره که تو بهتر فعالیت کنی
جواب دادم : من به خود لرد هم گفتم من آماده ی هر نوع خدمتی به لرد هستم
- این کافی نیست باید عمل کنی با حرف زدن که نمیشه به لرد ابراز وفاداری کرد
- من که گفتم هر دستوری که لرد بده من انجام میدم تا پای جونم
- نه خیر تو هنوز متوجه نشدی که لرد از یک مرگخوار وفادار چه انتضاری داره من سعی کردم به تو بفهمونم که لرد از تو چی میخواد ولی مثل اینکه موفق نشدم بهتره با خود لرد صحبت کنی بله اینطور بهتره

من از ترس جرعت حرف زدن نداشتم
لرد از من راضی نبود
باید هر طور شده رضایت لرد رو جلب میکردم
من رو تا اتاقی که لرد در اونانتظارم رو میکشید راهنمای کردند
در زدم
صدای گفت: داخل شو
با ترس فروان داخل شدم فورا رو به اتاق خالی تعظیم کردم
صدای خنده ی کسی رو از پشت سرم شنیدم
فهمیدم که لرد در سمت دیگر اتاق بود و من به سمت دیگر تعظیم کرده بودم
بدون اینکه راست بشم به سمت صدا برگشتم
سایه سیاهی رو مقابل خودم دیدم
لرد گفت : درست به ایست
من فورا اطاعت کردم
با ترس به صورتش نگاه کردم
اثری از لبخند در صورتش نبود
از من پرسید: آیا با تو صحبت کردند
جواب دادم: بله ارباب
دوباره پرسید: خوب نتیجه چی شد
با ترس جواب دادم: به من گفتن که به پیش خود شما بیام
دستش به طرف چوب دستیش رفت
من از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم
لرد چوب دستی رو به سمت من گرفت
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون
لرد آهسته زمزمه کرد:کروشیو
من با بلند ترین صدای که میتونستم جیغ میزدم
______________________________________

پیام قبلی ظاهرا مورد تاید لرد نبود
امید وارم این یکی مناسب باشه

-----------------------------------------------------
مونتاگ عزيز!
سرورمان براي شما وظيفه اي خاص در نظر گرفتند! براي آنكه به طور كامل با جزييات اين موضوع آشنا شويد لطفا با من- پيتر پتي گرو- تماس بگيريد! باشد تا همگي در پناه لرد و قدرتش قرار گيريم.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان همه از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۲۹:۱۸


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#13

پ.ح.س.گ. گويل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۶ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
از اسلي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
_رومي يه بطري ديگه بدو دختر
دختركي لاقر اندام ولي زيبا رو با قدمها ي كوچك جلو امد ميشد حدس زد كه 14 تا 15 سالش هست مردي كه معلوم بود مدتهاست حمام نرفته و ته ريشي هم صورت خشكش را زبر تر كرده بود روي صندلي نشسته بود و بعد از چند دقيقه بطري خالي را به كلكسيون بطري هاي روي ميز اضافه كرد حدود 6 بطري خالي شده روي ميز انبار شده بود ثانيه هايي به سكوت گذشت مرد مست و بيخيال روي صندلي لميده بود سوزشي در قسمت ساعد دست چپ مرد مست را از جا پراند
_چي ساعد سمت چپ
سوزشي مرگاور به همراه خنده هاي شيطاني مرد تاريكي را در ان كلبه كوچك روانه دخترك بي هيچ صدايي گوشه اي نشسته بود و فقط داشت گريه ميكرد
_رومي بدو پالتو و جارو منو بيار
دخترك گريان گفت ببخشيد جاروتونو شكستيد جارو نداريد
و به بالا دويد و پالتو مرد اورد و مرد پا به رهنه شروع به دويدن كرد
ثانيه ها دقيقها ساعتها روزها گذشتند و اينك تابلويي در جلوي مرد بود-ليتل هنگلتون-مرد بي پروا ميدويد نشان سوزش بيشتر ميشد در 40 كيلومتري ليتل هنگل تون (از طرف ديگر شهر)خانه اي كه بي شباهت به قصر ارواح نبود ديده ميشد خودش بود قصر لرد! لرد بزرگ لرد سياه
تق...تق..تق
اونگ در سه بار در قديمي را به تكان در اورد گرد و خاكي از در بلند شد گويا سالها متروكه بوده است
پيكر شنل پوش دختري جوان در استانه در ظاهر شد مرد كه نامش گويل وبد به شك افتاد درست امده است!دختر جوان با ديدن گويل و شناختن ان به سرعت به پيتر پتي گرو تغيير شكل داد
_پس بلاخره اومدي لرد داشت كم كم به تو شك ميكرد
_جانم فداي لرد!لرد بزرگ ما كجاست
گويل پا به داخل گذاشت در هر قدم صداي مرگ شنيده ميشد در تالار اصلي در صندلي سر سرا شخصي نشسته بود فرزند كينه زاده شده از مادري به نام مرگ يعني لرد ولد مورت باوردد گويل سرسراي ساكت ساكت تر شد لرد با نگاهاي زيركانه و لبخندي بر لب گفت:
خب....
گويل:جانم فداي لرد!سرورم چه خوش است ديدن روي شما درود بر فرمانرواي تاريكي بازگشت تو همراه با تاريكي دنياست اميدوارم مرا به عنوان خدمتكار خود در اغوش تاريكي بگيريد
لرد ساكت بود
------------------------
ديگه جوابش دست شماست من هيچ كارم

----------------------------------------------------------
گويل عزيز!
نوشتتون رضايت لرد رو كسب كرده. سرورمان با درخواست شما براي پيوستن به گروه مرگخوارانش موافقت نموده. گرچه بايد بدانيد كه اين امكان دارد تغيير كند! جناب لرد هيچ گونه لغزشي را نخواهد پذيرفت. اگر از سوي شما كم كاري اي مشاهده بشه بدانيد كه از مقامتان سقوط خواهيد كرد. تلاشتان را بكنيد تا غضب لرد را تجربه نكنيد.
سپاس گذار باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط گويل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۵:۵۷:۵۲
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۱۳:۱۰

جنگ را از لابه لايه اتش و خون بيرون كشيديم تا نفرت از جنگ اييني جاودان شود


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#12

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
پهنه آسمان رنگ سیاه عجیبی به خود داشت و باد سردی می وزید.
جو ، جو مهیجی بود و در سطح شهر نا آرامی های بسیاری به وجود آمده بود. چند روزی می شد که قتل های عجیبی روی ماگل ها انجام می گرفت و کسی متوجه چگونگی آن نمی شد.حال کارآگاهان جادوگر دست به کار شده بودند زیرا احتمال می رفت کار کار عده ای جادوگر باشد … شاید هم مرگخواران …
آن شب بر خلاف شب های گذشته سوروس اسنیپ از پناهگاه خود بیرون آمده بود. چهره اش رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید و سراسیمه از بین بوته های اقونیطون راهی به سمت رودخانه که کمی آن طرف تر بود باز کرد و خود را به رود خانه رساند! قرص ماه کامل بود و شکلش کاملا در آب رودخانه نمایان بود. سوروس نگاهی به اطرافش کرد . مطمئن بود که کسی آن دور و بر نیست ولی احتیاط لازم را پیشه کرد . وقتی کاملا خیالش راحت شد آستین ردایش را بالا زد و دستش را در آب سرد رودخانه فرو برد . نشان مرگخواری که روی دستش هک شده بود به طور واضح در زیر آب دیده می شد که قرمز شده است و احتمال می رفت حرکت سوروس از روی حرارت علامت روی دستش باشد.سوروس دستش را از رودخانه بیرون آورد و با نفرت به آن نگاه کرد سپس آن را با لبه ردایش خشک کرد و سر جایش ایستاد و زیر لب گفت : چاره ای نیست !
و با سرعت به سمت پل پوسیده ای رفت که کمی آن طرف تر روی رودخانه قرار داشت ، با احتیاط از روی پل رد شد و به سمت جاده دوید و لب جاده ایستاد.
چشم هایش را بست خواست که تمرکز کند تا بتواند خود را غیب و به سطح شهر ظاهر کند ! اما بی فایده بود ، او در این مدت خیلی ضعیف شده بود و توان غیب و ظاهر شدن را نداشت. با نا امیدی راه جاده را پیش گرفت و کمی جلو تر به دژی قدیمی رسید که در گذشته مورد استفاده ماگل ها قرار می گرفت و آن طرفش به گوشه ای از شهر لندن می رسید. خیلی وقت بود که مورد استفاده قرار نمی گرفت ! شاید ماگل ها آن جا را به کلی فراموش کرده بودند.
سوروس پا به دژ بزرگ نهاد و وارد راهرویی شد که سقف آن را تاغ هایی پوسیده تشکیل داده بودند . سوروس به انتهای راهرو رسیده بود و وارد حیاطی خاک گرفته شد که بسیار کثیف و نا مرتب بود ! همین که خواست وارد راهرو دیگری شود که به حیاط اصلی مرتبط بود و آن طرف حیاط هم شهر لندن واقع بود بشود صدای پچ پچ دو سه نفره ای را شنید و سر جایش میخکوب شد و به دیوار تکیه داد. قلب سوروس به تندی می زد و پیشانیش خیس عرق شده بود سوروس دستی به پیشانیش زد تا عرق هایش را پاک کند که احساس کرد چیزی بزرگ بالای سرش، کمی آن طرف تر است ! به آسمان نگاه کرد و در کمال تعجب علامت شوم ارباب تاریکی ها لرد ولدمورت را دید که حاکی بازگشت دوباره او بود و به سرعت فهمید که مکان گردهمایی مرگخواران همیجاست ! در حالی که او می خواست خود را به وسط شهر غیب و ظاهر کند و به دنبالش بگردد . سوروس با کمی ترس وارد سالن اصلی شد و پیتر ، سدریک و لردسیاه را دید که در زیر علامت شوم انتظار باقی مرگخواران را می کشیدند.
سدریک :
- ارباب از نظر من اومدن گری بک به اینجا درست نیست من هنوز می ترسم ... قرص ماه کامله و می تونه خطرنــ ا کـ ... اوه ... سوروس !!!
سدریک متوجه حضور سوروس در آنجا و باعث توجه لردسیاه و پیتر نیز به سوروس شده بود .

---------------------------------------------------
سوروس عزيز!
سرورمان لرد سياه از تلاش شما راضي بودند. اين بدين معناست كه شما را براي خدمت به خودش در جمع مرگخواران پذيرفته. گرچه پس از اين است كه شما بايد به درستي تواناييتان را نشان دهيد و سنجيده گرديد. سرورمان انتظار كارهاي بيشتري را از سوي شما دارد تا وفاداريتان را به طور كامل به اثبات برسانيد. باشد تا همگي ما تحت فرمان او و زير نشان سياه پيروز گرديم!!
سپاس گذار لرد باشيد كه تمامي اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۱۰:۴۶:۱۳

شک نکن!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#11

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
من ارواح خاک استادمون یک پست زده بودم گویاپاک شد
******************************************
بادبه شدت به پنجره میکوبید وباران سیل آسا میبارید...آسمان تیره وتاربود وزوزه باد فضای وحشتناکی رابوجود آورده بود...رودولف روی بازویش دست کشید ولبخندی روی لبش نقش بست...یادروزی افتاد که نشان بربازویش نقش بست...
<---فلاش بک--->
لردروی صندلی باشکوهی تکیه زده بود وباآرامش به شخصی که جلویش زانوزده بود نگاه میکرد:
-گفتی نامت چیست؟
-شارزاس ایبلوسا ایزاس...ارباب عالی قدر...
-شارزاس؟نامت به انسانها نمیخورد توچی هستی؟
شارزاس سرش رابلندکرد وکلاه ردایش رابالازد...چشمانش سرخ وبراق بود وموهای سفیدبلندی داشت که روی شانه اش ریخته بود:
-من یک شیطان واره هستم...ارباب برای یاری شما آمده ام وامیدوارم افتخارخدمت درارتش شماراداشته باشم...
شارزاس دوباره سرش راپائین انداخت وبه انتظار نشست...تمام مرگخواران دوروبر لردسیاه ایستاده بودند وسکوت کرده بودند تااینکه دراکو جلوآمد ونقابش رابرداشت:
-ارباب اجازه صحبت دارم؟
-بگو دراکو...
-ارباب تصورمیکنم حضورشارزاس در گروه اتحاد میتواند مفیدباشد...اوجادوگر خوبی است وطبق چیزهایی که گفته فکرکنم بتوانیم به او اعتماد کنیم...
لردسیاه به شارزاس نگاه کرد:
-شارزاس امشب ما حمله کوچکی به بیمارستان سنت مانگو داریم...میخواهم لیاقت خودت راثابت کنی!!!
شارزاس پائین ردای لردرابوسید:
-افتخارمن است لردسیاه...
آنشب شارزاس ثابت کرده بود که مرگخوار لایقی است ولردسیاه همان شب نشان راروی بازویش زده بود...نشانی که باعث افتخارش بود...بعدها شارزاس بشدت لیاقت خودرابرای بربازو داشتن این نشان مقدس اثبات کرده بود وکم کم درمیان مرگخواران عضوی خشن ودرمیان سفیدها مرگخواری خوفناک جلوه کرده بود...تااینکه بعلت مسائل امنیتی مجبوربه تغییرشناسه شد وروزی فرارسید که لردباردیگر غیبت فرمود ...شارزاس که حالا رودولف شده بود توانست درزمان غیبت شکوهمند لردسیاه همچنان درگروه اتحاد اسلایترین بماند وتوانایی خودرااثبات کند....
<---پایان فلاش بک--->
دربصدادرآمد ولارا خیس وخالی وارد خانه رودولف شد:
-شب بخیرلارای عزیز...
-توازدنیاعقبی رودولف؟اصلا دردی در بازویت احساس نکردی؟
-چرا...ولی میدانستم تودرراهی درست نبود تنهایی میرفتم!
-
رودولف ولارا به همراه هم به خانه لردمیروند...تمام راهرو با شمعهای جادویی روشن شده ومرگخواران درحال رفت وآمد هستند،چهره عده ای شادوعده ای غمگین هستند وبعضی آثارشکنجه درچهره شان نمایان است...رودولف راهش رابازمیکند ووارد اتاقی میشود که ازهمه جای خانه نورانی تروشلوغتراست...لردسیاه روی صندلی همیشگی خودتکیه داده وبه مریدانش نگاه میکند که ناگهان چشمش به رودولف ولارا میفتد:
-هردو لسترنجس باهم آمدید...جلوتربیاید...
لارا ورودولف روی زمین جلوی لردزانو میزنند:
-اخبارفعالیتهای شماراداشتم...برای چه آمدید؟
-تاافتخارداشته باشیم باردیگر در رکاب شما بجنگیم...
-لردسیاه بودن در ارتش شمابرای ما افتخار بزرگی است سرورم...
-من فراموش نمیکنم که مرا تنها گذاردید...تمام مدتی که نبودم کجا بودید؟
رودولف بلندمیشود وجلوی لردتعظیم میکند:
-لردسیاه ما خائنیم وتقاضا میکنیم مارا مجازات کنید حتی اگر لیاقت ما مرگ باشد...
لردچوبدستی اش رابیرون میاورد وروبروی رودولف میگیرد:
-کروشیو...

لردسیاه امیدوارم مارا ببخشید ودوباره به مرگخواری قبول بفرمائید

-------------------------------------------
رودولف عزيز!
لرد از نوشته ي طنز آلود شما راضي است. اما براي پيوستن به ارتش و يارانش بايد جدي بود! سرورمان منتظر يك نوشته ي جدي و خشانت بار از شماست. باشد تا در صورت رضايتش شما نيز پذيرفته شويد.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۴:۲۵:۴۵

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#10

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
هوا بس ناجوانمردانه سرد بود باد زوزه کشان در میان درختان میپیچید و شاخه های درختان را به بازی میگرفت . هر کس به این منظره نگاه میکرد، حتما با خود فکر میکرد درختان رقص مرگ میکنند و شاهد مرگ یک انسان هستند . ولی اتفاقی بس وحشتناکتر از مرگ یک انسان در حال وقوع بود .
ریگولوس در انتهای غار کوچکی در میان جنگل به خود میپیچید . از هفته قبل متوجه پر رنگ شدن نشان شده بود . به خاطر همین خود را در اعماق جنگل پنهان کرده بود درست در غاری که 15 سال پیش رو به روی لرد سیاه ایستاد و از دستور او سر پیچی کرد . این نافرمانی به لرد سخت گران آمد و دستور قتل او را صادر کرد . ولی مامور لرد فردی نالایق بود و ریگولوس توانست از دست او بگریزد و فرد نالایق از ترس لرد به دروغ گفته بود که ماموریت به پایان رسیده است و این یک خود یک موهبتی بود برای ریگولوس .
اما حال که پیرتر شده بود و مانند سالهای جوانی خام نبود فکر میکرد که نباید از دستور لرد سر پیچی میکرد . در کنار لرد قدرت و عزت منتظرش بود و در این غار تاریک ترس و بزدلی او تصمیم خود را گرفته بود با اولین اشاره از سوی لرد باز میگشت و اظهار ندامت میکرد و حتی حاضر بود جانش گرفته شود تا اینکه مانند یک خرگوش درسوراخی به خود بپیچد .
انتظار زیاد به طول نیانجامید . لختی از نیمه شب نگذشته بود که نشان شروع به درخشیدن کرد . ریگولوس تمام این سالها از جادوی باستانی استفاده کرده بود که لرد از طریق این نشان نمیتوانست از مکان او با خبر شود ولی اکنون زمان از میان برداشتن این سد میان او و لرد بود . باید میشتافت به سوی تنها حامی اصیلان و بزرگان، به سوی سر چشمه قدرت و به سوی شیطان ثانی .
ریگولوس شتافت و میشد گفت که جزو اولین نفراتی بود که به قبرستان سرد و خاموش رسید .
باد امشب بسیار سرد و نامهربان بود اما در مقابل چهره لرد بسیار گرم و دلنشین .
لرد به سری رو به ریگولوس گفت :
- چه میخواهی ای خائن . ( مطمئنا لرد میدانست ولی پرسید که شما هم بدونین )
ریگولوس تمام شجاعتش را جمع کرد ابتدا تعظیمی کرد و سپس مثل یک مرگخوار اصیل بدون کوچکترین لرزشی در صدا گفت :
- من باز گشته ام تا از شما طلب بخشش کنم و یا به دستور شما به قتل برسم . کاری که سال ها پیش باید صورت میگرفت . هیچگاه نباید دستورات به تاخیر بیافتند ، این اولین درسی بود که به یک مرگخوار داده میشد . پس من هم آمده ام تا از فرمان شما پیروی کنم . آمده ام تا بمانم یا بمیرم .
------------------------------------
ريگولس عزيز!
لرد شادمان شدند!! ظاهرا شما معني درخواست براي پيوستن به سرورمان را به خوبي درك كرديد. گام اول را با موفقيت برداشتيد. با اين حال جاي بسي پيشرفت باقي است. شما براي عضويت در ارتش پر افتخار تاريكي پذيرفته شديد. براي پيوستن به گروه مرگخواران هنوز بايد تلاش كنيد. ارباب منتظر يك نوشته ي قدرتمند تر از شماست.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان همه از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۴:۰۹:۱۳

من کی هستم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.