هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۲
#16

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
دراتاق البوس
-مینروا جان خوبی...
-اهمم یا الله
البوس نگاهی به در کردو گفت:اریانا بفرما.
اریانا سینی چایی ا اورده بود وروی تخت البوس نشست،مثل بز بربر نگاهش می کرد.
البوس عصبی شدوگفت:برودیگه می خواهم بامینی جون حرف بزنم.
-وات
این صدای اریانا بود.
مینروا نگاهی به البوس کردوگف:حرفت بزن...راستی می خواستم بگم...
اریانا مثل خواهر شوهر های عصبانی پرید وسط حرفش وگفت:ما مهریه رسم نداریم بدیم.
مینروا نگاهی به اریانا کردو گفت:من مهریه نمی خواستم بگم، می خواستم بگم تلفن...
-اوه اوه ..قبض تلفنش را باید بدیم ،فکر نکن برای برادر ما زن پیدا نمی شه .می گردم پیدا می کنم.
همین طور که اریانا داشت حرف می زدوالبوس ومینروا درحال شکستن استخوان فک کشان بودند در اتاقی دیگر خبری بود.
-...باشه به بابات نگو.
این صدای ابرفوث بود..ببخشید اون اتاقو می گم.
-وای اقا بفرمایید حرفتان را.
-میشه یک چایی دیگر بیاورید.
-ای بابا این 17 چایی که می خورید مگه تا الان چایی نخوردید.
-خوردم ولی این یه چیز دیگه است.
-این چایی را از باغچه کندم فکر کنم جن خاکی توش بی ادبی کرده.
بااین حرف تمام چایی رو صورت کندرا ریخته شد.
ناگهان...


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲ ۱۹:۰۹:۴۵

مراقب خودت باش.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۲
#15

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
- بابا صیقــــــر!

- فری ژووون پشرم!

آبرفورث در راه رسیدن به آغوش صیقر ایستاد و اول با یک نگاه عاقل اندر سفیه این شکلی به صیقر زل زد و بعد با همان حالت گفت:

- نمنه؟! فری کیه بابا؟

صیقر دستمال یزدی (!) اش را تکانی داد و رو به کندرا گفت:

- وا! شوکت تو یه چیزی بهش بوگو!

برای یک لحظه تنها منظره ای که در کندرا جلب نظر می کرد دویدن خون به صورتش بود! بعد از اینکه صورت کندرا کاملا قرمز شد، جیـغی بنفش کشید و گفت:

- شوکت کیه زلیل مرده! همین کارا رو میکنین که ملت میرن سازمان حمایت از ساحره های وحشی! ثبت نام می کنن دیگه! منم کندرا، یادت نیس؟

مرد نگاهی به حاضران کرد و پرسید:

- مگه اینژا خونه کورممد ممدالهی نی؟!

- نه!

مرد با چهره ای که مدام سفید تر میشد، در حالی که به سمت در خروج می رفت رو کرد به لرد مک گونگال و گفت:

- چاکریم دادا! ببخش مژاحم ناموشت شدم! باور کن اشتباه گرفته بودم! :worry:

و از در خارج شد! لرد مک گونگال دستانش را به هم مالید و بعد با رضایت نسبی به کندرا گفت:

- خب کندرا...

و با نگاه خشمگین و ابرو بالای آبرفورث و مینروا حرفش را اصلاح کرد:

- خانم دامبلدور، می گم چطوره بریم تو اون اتاقه درباره ی آینده ی بچه ها حرف بزنیم؟

کندرا با صورت گل انداخته گفت:

- آ.. آ.. آره آقا. بـ.. بـریم!

آلبوس و مینروا:

آبرفورث:

________________________________
دوستان عزیز! دقت کنین که این ازدواج به هیچ وجه نباید سر بگیره! حالا هرجوری که می خواد باشه! چه آبرفورث و آریانا نذارن، چه هر اتفاق دیگه! من مجبور شدم که یکم سوژه رو به نفع آلبوس پیش ببرم!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲ ۱۲:۰۹:۱۲

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
#14

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
کندرانگاهی به لرد مک گونگال کرد وگفت:سلا م اقا.
لرد مک:ههههه آلبوس نگفتی خواه چنین باکلاسی دارید.
کندرا:خواهش ی کنم،من مادرشم...راستی آلبوس چیکارکرده.
لرد خنده ای کرد وگفت:آلبوس هیچکار...شیب..بام..البوس..این دختر منه مزاحم پسرشماست.
کل جمعیت دهانشان از تعجب 1متر بازمانده بود و نگاه عاشقانه کندرا ولرد ان تا پیک را روز عشق وعاشقی کرده بود.
5دقیقه بعد
بعد از 5دقیقه البوس توانست دهانش راببندد.روبه لرد کردو گفت:لرد مگه تو زن بچه نداری.
لرد:نـــــــــــــه
مینروا:وای بابا مامان ومن چی؟؟
لردنگاهی روبه مینروا کرد وگفت:مامانت کیلو چنده؟این زنه رو بچسب....
ناگهان...
-لاتم لاتای قدیم نفس کش من لات چاله میدون هاگزمیدم.
لرد باشنیدن این صداوحشتی کرد بدجوروحشت کرد، روشو برگردانند دید صیقر هاگزمیداست(پدر البوس)
که ناگهان...


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۹ ۱۵:۱۰:۰۸

مراقب خودت باش.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
#13

مینروا مک گونگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
از کلاس تغییرشکل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 116
آفلاین
خانواده دامبلدور که دهنشون 1متر باز مونده بودوکم کم داشتن شاخ درمیاوردن .()

سکوتی کوتاه بر فضا حاکم شد تااین که آبرفورث سکوت را شکست و پرسید:ببخشید میشه بپرسم شما کی هستید.

آن مرد جواب داد:من لرد مک گونگال پدر بانو مینروا مک گونگال و...

دامبلدور وقتی اسم مینروا را شنید مانند ساعقه وسط بحث آن ها آمد و گفت:کی کی اسم مینروا را آورد کی؟

آبرفورث گفت:آلبوس تو چرا مزاحم دختر این آقا می شوی؟

پدر مینروا وقتی اسم آلبوس را شنید شروع کرد:آقا شما شرم نمیکنید حیا نمیکنید از اون موی سفیدتون خجالت بکشید شما سن پدر پدر پدر پدر بزرگ من را دارید! :vay:

آلبوس:

خانواده دامبلدور که تازه متوجه داستان شده بودند هنوزاین شکلی بودن:

آلبوس که قلبش شکسته بود فقط منتظر اتفاقی بود تا این وضع عوض بشه.

که ناگهان...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

نشان سازمان حمایت از ساحره ها =


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۹:۳۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
#12

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
- الو مینروا!

آلبوس که در احساسات خود غرق بود، متوجه صدای جیغی که از تلفن آمد نشد.

- وای بابا! بازم همون پسره س! لعنتی ول کن نیست. بابا!

آلبوس با شنیدن صدای مینروا بدون اینکه به مفهوم آن پی ببرد نخودی خندید و گفت:

- سلام عزیزم! قورررربونت برم ایلاهی! ...

- امری بود دااااااش؟!تصویر کوچک شده


آلبوس متعجب و هراسان می پرسد:

- اممم... آقا چی کار می کنین؟! من داشتم با اون خانوم محترم حرف می زدم... گوشیو بدین بهش لطفا!

- شما کی باشی؟

- اِااا... راستش، چجوری بگم، همسر آینده شون آلبوس پرسیوال دامبلدور!

- خیلی بی خود میـ.. بوق بوق بوق بوق!

ساعتی بعد

زیـــــــــنگ! زیییــــــــــــــــنگ! زینگ زییــــــــنگ!

کندرا درحالی که باسرعت بسمت طبقه ی بالا می رفت تا چادرش را سر کند( ) فریاد زد:

- یکی بره درو وا کنه!

آبرفورث با بی حوصلگی آهی کشید و بسمت در رفت. قبل از این که در را باز کند مردد شد و پرسید:

- کیـ..؟!

- منزل آلبوس دامبلدور؟!

آبرفورث از شنیدن نام برادرش متعجب شد، به آرامی پرسید:

- من برادرشم، کاری دارین بمن بگین.

مرد با لحنی عصبانی ولی صدایی آرام پرسید:

- بالاخره درو وا میکنی یا نه؟!

آبرفورث تحت تاثیر لحن عصبانی مرد در را باز کرد...

- تو ننه بابا نداری بچه؟! بهتون ادب یاد ندادن که داداشت یه هفتس مزاحم تلفنی دخترمه؟!

خاندان دامبلدور:

آلبوس:


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۳ ۹:۳۷:۵۱
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۳ ۹:۴۱:۰۰

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


چرا دامبلدور هيچ وقت ازدواج نكرد؟
پیام زده شده در: ۸:۲۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
#11

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۲ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
از كسي نميترسم...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 114
آفلاین
ادامه:

آبرفورث پشت در اتاق آلبوس، فالگوش ايستاده و منتظر صدايي از درون اتاق بود. اما صدايي از اتاق آلبوس نمي آمد. او ميدانست براي چه آلبوس آنقدر افسرده و پريشان شده است. اون زن ميخواست. اما چه كسي حاضر بود به او زن بدهد؟ آبرفورث چند دقيقه ديگر پشت در ايستاد اما بازهم صدايي نيامد. با نا اميدي راهش را به سمت اتاقش كج كرد اما دو قدم بيشتر برنداشته بود كه صداي بلند آلبوس كه داشت آواز ميخواند او را سرجايش ميخكوب كرد.

-دنيا ديگه مثل تو نداره.
نه داره نه ميتونه بياره.
دلا همه بيقرار عشقن. اما عشقه كه واسه تو بيقراره...

صداي آلبوس قطع شد. آبرفورث معطل نكرد و با ورد "آلوهومورا" در را باز كرد و وارد اتاق شد. آلبوس با چهره اي خسته و كوفته روي تختش نشسته بود.

-هي تو اينجا چيكار ميكني؟

آبرفورث نتوانست جلوي خود را بگيرد و محكم زد زير خنده. صداي خنده او چنان بلند بود كه آلبوس انگشت هايش را در گوش هايش فرو كرد.

آلبوس با تعجب گفت:

-به چي ميخندي؟

چهره آبرفورث از شدت خنده كبود شده بود. او در حالي كه نفس نفس ميزد، با زحمت پاسخ داد:

-تو... تو عاشق شدي؟

ابروهاي آلبوس درهم رفت. او با صدايي رسا جواب داد:

-نه. چطور مگه؟ اصلا كي بهت همچين چيزي گفته؟

آبرفورث به آلبوس نزديكتر شد و دستي به شانه اش زد.

-به من دروغ ميگي؟ من كه ميدونم حتما عاشق يكي شدي. آخه كدوم بدبختي مياد با تو زندگي كنه بچه جون؟!

آلبوس با خشونت دست آبرفورث را از روي شانه اش كنار زد. سپس با اخم گفت:

-اولا بچه خودتي. دوما به تو چه؟ سوما برو بيرون!

آلبوس فرصت جواب دادن را به آبرفورث نداد و او را با ورد "وينگارديوم له ويو سا" به بيرون اتاق، كات كرد و در را با صد جور ورد قفل كرد.

از پشت در صداي آبرفورث مي آمد كه ميگفت:

-دروغگو! دروغگو! دروغگو!

آلبوس در جواب او فحشي آنچناني نثارش كرد. صداي آبرفورث كم كم رو به خاموشي رفت و آلبوس مطمئن شد كه او رفته است. او بار ديگر به فكر فرو رفت. چرا همه او را مسخره ميكردند؟ مگر عاشق شدن چه عيبي داشت؟ بله او عاشق شده بود. اما كسي خبر نداشت كه عاشق چه كسي شده است. او آهي كشيد و با خود گفت:

-اگه راضي بشه چي ميشه!

سپس از روي تختش پايين آمد و به سمت تلفن مشنگي كه روي ميز بود قدم برداشت. آن را در دست گرفت، شماره ها را چرخاند و منتظر ماند. بعد از چندتا بوق صدايي از پشت خط آمد:

-الو؟
-الو مينروا...


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۳ ۸:۴۷:۵۸

ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
#10

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۰ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 165
آفلاین
سوژه جدید: چرا دامبلدور هيچ وقت ازدواج نكرد؟

صبح یکی از روز های بهاری؛ دره گودریک، خانه دامبلدور:

کندرا در حالیکه داشت صبحانه همیشگی خانواده اش را حاضر میکرد، آخرین اتفاقات دنیای جادوگری را از رادیوی کهنه ای که روی کابینت بود، گوش میکرد.
بعد از تمام شدن اخبار و همزمان با پخش شدن موسیقی جدیدی از سلستینا واربک، کندرا ماهیتابه ای را که غذای مخصوص پرسیوال در آن قرار داشت را جلوی شوهرش گذاشت و خود نیز در صندلی خود نشست:

همه چی آرومه، تو به من دل بستی
این چقدر خوبه که تو کنار هستی
همه چی آرومه غصه ها خوابیدن
شک نداری دیگه تو به احساس من


- آبرفورث، میشه صدای اون رادیو رو کم کنی، صداش اذیت می کنه. هیچوقت از صدای این سلستینا خوشم نیومد! نشنیدی چی گفتم آبرفورث؟

آبرفورث با بی میلی تمام از سر جاش بلند شد ولی قبل از اینکه دستش به رادیو برسه، صدای آلبوس او را در جای خود نگه داشت.

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
پیشم هستی حالا، به خودم می بالم
تو به من دل بستی، از چشات معلومه
من چقدر خوشبختم، همه چی آرومه


- بذار بخونه آبرفورث؛ خواهشا قطعش نکن!

- چرا؟ چیزی شده آلبوس؟ چرا داری گریه میکنی؟

آلبوس با گفتن: نه، چیزی نشدهههههه . دوان دوان به سمت اتاق خواب خودش رفت.

پرسیوال و آبرفورث در حالی که با تعجب به مسیر حرکت آلبوس نگاه میکردند، سعی در تجزیه و تحلیل اتفاقات چند دقیقه پیش داشتند تا دلیل این رفتار آلبوس را پیدا کنند که رشته افکارشان با صدای کوبیده شدن دستکش های ظرفشویی کندرا به سینک ظرفشویی پاره شد:

- آلبوس زن میخواد!

======================
برای سوژه:
آلبوس که زن میخواد، هیشکی بهش زن نمیده و اینا و آخرش قداستش شکسته میشه!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

فقط جادوگران است و کسانی که از درکش عاجز هستند!


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۹:۱۶ پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۲
#9

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۰ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 165
آفلاین
تغییر روند تاپیک:

۱‏ ‏-‏ تاپیک به صورت رول ادامه دار طنز( یا جدی) خواهد بود.

۲‏ ‏-‏ هر سوژه جدیدی که در این تاپیک شروع میشه،‏ یک فصل از کتاب خواهد بود.‏ در پست عنوان سوژه،‏ باید نام فصل نوشته بشه و تمام پست ها تا اتمام سوژه باید حول محور نام فصل باشد.

۳‏ ‏-‏ برای نام های تاپیک میتوانید پست اول تاپیک را بخوانید.‏ میتوانید بر اساس سلیقه خود نیز نام فصل ها را انتخاب کنید.



سوژه جدید بزودی قرار می گیرد.


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

فقط جادوگران است و کسانی که از درکش عاجز هستند!


Re: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
#8

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
شب دامان سیاهش را بر سرسرا سر شهر لندن پراکنده بود.قطرات ریز باران با آرایشی زیبا بر پنجره ی دفتر آلبوس دامبلدور فرود می آمد.

پیرمرد با نگاهی غمزده و خیره به آتش درون شومینه خیره شده بود.هیچ کس نمی دانست که چرا قطره اشکی از گوشه چشمان آبی پیرمرد روان شد.

سال ها بود که رازش را در دلش دفن کرده بود.روز ها از پی روز ها میگذشت و او دم نمیزد. اما امشب...

نگاه پیرمرد دوباره به تیتر درشت روزنامه افتاد:
راز مرگ پاتر ها افشاشد!دامبلدور مردی شریر یا خیر خواه؟

قطره اشکی دیگر از گوشه چشم دامبلدور روان شد. از چشم کسی که بزرگ ترین جادوگر قرن بود.

ناگهان صدای کوبیده شدن در رشته افکارش را از هم گسیخت. با در ماندگی تمام گفت:

- بیا تو مینیروا !

در به سرعت در پاشنه چرخید و مینیروا مک گوناگال با لباس خوابی بلند وارد اتاق شد. با دستپاچگی رو به پیرمرد کرد و گفت:

- بگو این حقیقت نداره آلبوس....بگو که تو هیچ نقشی نداشتی.م..م..من ب..ب...باور نمیکنم!!

نگاه خیره ی مک گوناگال بر چشمان تر دامبلدور قفل شد.

بعد با بغضی گرفته فریاد زد:

- چرا این همه سال نگفتی؟ آخه مگه اون پسر چه گناهی کرده بود....چرا آلبوس , چرا؟

بغض شانزده ساله ی دامبلدور شکست و فریاد زد:

- آره مینروا.....تقصیر من بود....فقط به خاطر قدرت. آره...در اصل من بودم که جیمز رو فروختم. من بودم که هری رو یتیم کردم.

و بعد با لحنی که انگار با خودش حرف میزد ادامه داد:

-برای همینم تمام تلاشمو میکنم که سالم بمونه....من دین عظیمی بر گردن اون پسر دارم.

مک گوناگال با لحنی وحشت زده گفت:

اگر بفهمه تمام امیدش به نا امیدی تبدیل میشه...بزار اونم مثل همه ی مردم دیگه فکر کنه که این یه شایعس...به خاطر خدا آلبوس.

دامبلدور دوباره حالت متینی به خود گرفت و مینیروا را دعوت به نشستن کرد. بعد به نقل رازش که تا کنون با کسی در میان نگذاشته بود پرداخت.

""اونشب من از خودم بیخود شده بودم. چند سالی میشد که جریان یادگارارو فراموش کرده بودم تا این که....تا این که اونو دست جیمز دیدم. خودش بود.شنل نامرئی مرگ.
نفسم بر من چیره شد و با خودم گفتم حالا من دو تا یادگارو به دست آووردم.من ارباب مرگم.

همون شب بهانه ای جور کردم و شنل رو ازش گرفتم.همیشه تعجب میکردم که چطور جیمز تو مدرسه این همه خلاف میکنه اما کسی متوجه نمیشه!

خلاصه شکم به یقین پیوست که اون شنل در اصل یکی از یادگارا هستش. وسوسه برم داشت...میدونستم با وجود این شنل یه قدم به ابدیت نزدیک تر میشم. اما نیمه پاک وجودم به من هی نهیب میزد که:
اونا یه پسر دارن آلبوس...اونا یه خانوادن.

در نهایت یه روز از یه منبع مطمئن شنیدم که ولدومورت دنبال پاتر هاست. ""


چهره دامبلدور در هم رفت و صورتش به سفیدی گرایید

"" مینیروا...من رازدار خانواده پاتر بودم نه پتی گرو...این من بودم که راز رو برای پتی گرو فاش کردم...در اصل این من بودم که اونا رو به ولدومورت فروختم مینیروا!

چهره مک گوناگال به رنگ ریش بلند دامبلدور شد و با ترس و لرز گفت:

اما تو ...اما همه میگن که پتی گرو راز دار بوده...این چطور ممکنه؟

دامبلدور دستانش را محکم به هم گره زد و گفت:

مینیروا...قدرت آدمو عوش میکنه...ممکنه من از جهاتی بد تر از ولدومورت باشم ولی اینو مطمئنم که هیچ وقت مثل اون غرق در قدرت نشدم.
من به هری مدیونم مینیروا...و وقتی که بزرگ تر شد تمام چیز ها رو خودش میفهمه. اینو مطمئن باش!


دامبلدور پیر احساس سبکی میکرد...حالا که او رازش را فاش کرد بود دیگر احساس درماندگی نداشت.

دامبلدور بعد از آرام کردن مک گوناگال و راهی کردن او به اتاق خوابش به آرامی کاری را کرد که بعد ها موجب مرگ او شد.

او انگشتر را از کشوی میزش بیرون آورد و طلسمش تمام وجود او را در بر گرفت

پایان



Re: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۳:۵۷ دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
#7

هری جیمز پاتر old09


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۱
از بردن نام ولدمورت لذت میبرم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 113
آفلاین
تاپیک از حالت قفل خارج شد!

نحوه کار تاپیک به صورت تک پستی است.

شما میتوانید هر چه قدر که خواستید حقایق وحشتناکی از زندگی آلبوس دامبلدور را افشاء کنید!


ولدمورت یک قاتل سریالی کله پوک بیش نیست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.