_نه...نه...نه...این کار رو نکن...نه...امکان نداره...نه!
_رودولف...رودولف...رودولف...بیدار شو...داری خواب میبینی رودولف...بیدار شو...رودولف...کروشیو!
_آخ!چی شده؟!
_حتما باید اینجوری از خواب بیدارت کنم؟!بازم داشتی کابوس میدیدی!
_اها...آره...خوب شد بیدارم کردی...ممنون...شب به خیر!:-"
_چی چی و شب به خیر؟!من حوصله ندارم دوباره با صدای داد زدنت تو خواب،بیدار شم!
_یعنی نخوابم؟!
_نه...میتونی بخوابی...ولی بالشتت رو برمیداری،میری رو کاناپه ی تو سالن میخوابی!
_ولی بلا...
_ولی بی ولی رودولف!زود باش...تا سه میشمرم...یک...دو...
_باشه باشه...رفتم...شب به خیر!
_شب به شر و بدبختی!
رودولف در حالی که بالشت و ملحفه اش را زیر بغل خود گذاشته بود،از اتاق خواب خارج شد و به سالن رفت...اول بالشت و ملحفه و سپس خودش را روی کاناپه پرت کرد...
از دست خودش عصبی بود...او سال ها بود که شبها کابوس میدید...از دوران مدرسه! از دوران هاگوارتز...و کابوسش این بود...رودولف نوجوان خودش را از دعوای کوچکی کنار میکشد و طرف دیگر دعوا او را ترسو خطاب میکنند!
و این اتفاق تقریبا به همین صورت،در واقعیت افتاده بود...رودولف یکبار از یک دعوای مدرسه ای خودش را کنار کشید...اما هیچکس به او در ملا عام به ترسو نگفت...ولی رودولف در کابوس میدید که به او ترسو میگفتند!
اگر آن روز دعوا میکرد دیگر شاهد چنین کابوسی نبود!
او خودش را میشناخت...او همیشه حسرت کارهایی که انجام نداده را میخورد!
بر روی کاناپه دراز کشید و بالشت را زیر سرش گذاشت...به سقف خانه اش خیره شد و به فکر فرو رفت...این بار او با مشکل بزرگتری نسبت به یک دعوای مدرسه ای طرف بود!
تد ریموس لوپین باعث شده بود که رودولف چند روزی از داشتن چوبدستی محروم شود...تد به چوب دستی رودولف آسیب رسانده بود و باعث شده بود که رودولف چوب دستیش را برای تعمیر چند روزی در اختیار نداشته باشد...و این ننگ بزرگی بود! اینکه جادوگری بدون چوب دستی باشد،ننگ بزرگی بود.
رودولف باید انتقام میگرفت...اگر رودولف دست روی دست میگذاشت و کاری انجام نمیداد،بدون شک بعدها باعث حسرتش میشد...اگر به خاطر یک دعوای مدرسه ای رودولف هنوز بعد از سالها بعضی شبها کابوس میدید،بدون شک به خاطر از دست دادن چوبدستی،رودولف تا آخر عمر روزها و شبها کابوس تد را میدید!
او باید از تد انتقام بگیرد...اما چوبدستی نداشت...پس چگونه از عهده این کار میبایست بر می آمد؟!رودولف تا صبح به فکر چگونگی انتقام گرفتن از تد بیدار ماند...و فکرش به نتیجه رسید!
یک روز بعد!صدای برخورد امواج بر روی صخره های کنار ساحل در آن هوای تقریبا طوفانی،گوش های رودولف را اذیت میکرد...رودولف هیچوقت دریا را دوست نداشت...اما او به دلیل هدفش میتوانست این صدا ها را تحمل کند...حدود دو ساعت میشد که رودولف از دور نظاره گر ویلای صدفی بود...انگار که منتظر شخصی بود.
و این شخص خیلی زود از خانه بیرون زد.دختر مو طلایی نگاهی به اطراف کرد.بعد از آنکه مطمئن شد کسی آن اطراف نیست،سوار جارویش شد و پرواز کرد.
رودولف هم سوار جارو شد و آن دخترک مو طلایی را تعقیب کرد!
بعد از چند ساعت پرواز بلاخره دخترک در کوچه دیاگون فرود امد...پشت سر او هم رودولف فرود آمد.دختر موطلایی جارو را در دستش گرفت به به سمت کوچه تنگ و تاریکی که فقط در آن یک مغازه زیرشلواری فروشی بود حرکت کرد و رو به روی ویترین همان مغازه،انواع زیر شلواری های مد روز را نگاه میکرد!
رودولف هم پشت دیواری مخفی شد تا دختر موطلایی او را نبیند...رودولف همینطور که پشت دیوار مخفی شده بود و هر چند لحظه یک بار دزدکی به دختر موطلایی نگاه میکرد،با خود اندیشید که این بهترین فرصت است...حتما باید کاری انجام میداد!
در همین حین مردی نسبتا جوانی از کنار رودولف به سمت همان کوچه گذشت...رودولف هم فرصت را غنیمت شمرد و آن مرد رو صدا کرد...
_پیس...پیس!
_ها؟!کیه؟!کی اونجاس؟!
_هی آقا...یه لحظه بیا!
_چی شده؟!چرا آروم صحبت میکنی؟!
_یه لطفی میخواستم در حقم بکنی برادر...اون ساحره رو میبینی اونجاست به ویترین زل زده؟!
_آره...خب؟!
_برو مزاحمش شو!
_چی؟!واسه چی؟!نه...من این کار رو نمیکنم!
_نه اقا...امر خیره...میخوام مزاحمش بشی مثلا...بعد من بیام ازش دفاع کنم...اینجوری از من خوشش میاد!
_آخی...قضیه عشق و عاشقیه؟!خب...من خیلی دوست دارم دست اون جوجه تسترال های عاشق رو تو دست هم بذارم...فقط یه ذره شما واسه جوجه تسترال بودن بزرگ نیستی؟!
_تسترال بودن مگه سن و سال داره آقا؟!یعنی چیزه...عاشق بودن مگه سن وسال میشناسه آقا؟!
_به هر حال من نمیتونم این کار رو بکنم...یه خورده میدونی پول لازمم!
_میخوای از من بکنی؟!من خودم از همه میکنم...اصلا نمیخواد اقا...بیا برو مرلین خیرت بده!
باشه میرم...ولی به اون دختره لو میدم که تو اینجا پشت دیوار مخفی شدی و میخوای چیکار کنی!
_نه آقا!چی چی میرم بهش میگم!بیا...چقدر میخوای؟!
_10 گالیون!
_چی؟! 10 گالیون!
_این فقط واسه اینه که لو ندم تو رو...5گالیون هم میشه هزینه مزاحمت ایجاد کردن برای این خانوم!
_باشه...بیا این 15 گالیون...بیا برو مزاحمش شو!
مرد نسبتا جوان سکه ها را از رودولف گرفت و آن را در جیب ردایش گذاشت...سپس از رودولف پرسید:
_حالا من چیکار کنم؟!
_یعنی چی؟!خب برو مزاحمش شو!
_آخه من بلد نیستم...یعنی دقیقا باید چیکار کنم!
_فقط برو بهش بگو...بگو...آها...بگو به به...چه ساحره باکمالتی...آره همین رو بگو!
_بعدش چی؟!
_بعدش؟!بعدش من میام بهت میگم مزاحم نشو،تو هم خودت رو ترسیده نشون میدی و میگی ببخشید...بعد راهت رو میکشی میری!
مرد نسبتا جوان سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و به سمت دختر موطلایی رفت...هنگامی که نزدیک دختر موطلایی شد،گلویش را ابتدا صاف کرد و سپس گفت:
_اِهم!به به...چه ساحره باکمالتی!
رودولف پس از اینکه آن مرد جوان این جمله را گفت،سریعا از پشت دیوار بیرون پرید و گفت:
_هوی!مزاحم ساحره ی یه باکمالت شدی؟!
مرد نسبتا جوان هم طبق توافق قبلی قدمی به عقب برداشت و گفت:
_ببخشید!
اما ناگهان رودولف قمه ای از زیر ردایش در آورد و به سمت مرد جوان حمله ور شد!
_ببخشید هم شد حرف؟!
_اما قرا...
مرد نسبتا جوان نتوانست جمله اش را کامل کند...چونکه رودولف سرش را قبل از اینکه جمله را کامل کند از تنش جدا کرده بود!
دختر موطلایی که بهت زده به این صحنه را دیده بود با لکنت گفت:
_ک...ک....ک...کوش....کشتیش؟!
_آره...سزای کسایی که مزاحم ساحره های باکمالتی مثل شما بشن همینه!
_اما...اما...نیازی نبود!
_چرا...بود...من از اون جادوگرهای خوش غیرتم!
_نمیدونم چی بگم...واقعا ممنون!
_نیازی به تشکر نیست...قفقط بهم بگو من رو میشناسی؟!
_هووووم...جرج کلونی؟!
_کی؟!اون دلقک مشنگ؟!نه...اون اینقدر ها هم جذاب نیست...بیشتر فکر کن!
_اِم...اِم...خیلی شبیه دنی ترخو هستي!
_خب...آره..اون شبیه من هست البته...ولی اون مشنگه...من جادوگرم!
_خب...کی هستی؟!
_رودولف ...رودولف لسترنج!
دختر مو طلایی جیغ کوچکی کشد و یک قدم به عقب برداشت...سپس سعی کردچوبدستیش اش را دربیاورد...اما رودولف سریعا گفت:
_نگران نباش...من آسیبی بهت نمیزنم! اگه میخواستم تا الان این کار رو کرده بودم...دیدی که...همین الان به خاطر تو آدم کشتم!میتونم اسمت رو بپرسم؟!
دختر مو طلایی که کمی آرامتر شده بود با شک بسیار جواب داد:
_ویکتوریا...ویکتوریا ویزلی!
_از آشناییت خوشبختم ویکتوریا...راستش من تو همین چند ثانیه ای که دیدمت علاقه خاصی بهت پیدا کردم!
ویکتوریا سرخ شد...رودولف مرد جذابی نبود...اما او به خاطرش آدم کشته بود !
_ببین رودولف...من میترسم کسی ما رو با هم ببینه...جدا از اینکه مرگخواری و اینا،راستش من با تدی هستم الان!
_تدی؟!تد ریموس لوپین؟!خب...باهاش باش...من مشکلی ندارم!
_منظورت چیه؟!
_ببین...اگه تو نگرانی کسی ما رو ببینه خب ما میتونیم یه جایی قرار بذاریم...نظرت در مورد میخونه کله ی گراز تو هاگزمید چیه؟!میتونیم اونجا همدیگه رو ببینیم...هیچکی اونجا با هیچکی کاری نداره!
_هوووووم...نمیدونم...فکر نکنم میخونه کله گراز جای مناسبی باشه!یکم ناجوره اونجا آدماش!
_ویکتوریا...چشمم را ببین...سیبیلم رو ببین...خالکوبیا رو ببین...هیکلم رو ببین...اصلا فقط این قمه هام رو ببین...من بهت اطمینان میدم من از هر جادوگری اونجا ناجورترم! اونا باید از من بترسن...تو فقط بگو چه ساعتی و چه زمانی اونجا باشم!
ویکتوریا که چند لحظه پیش مفتون هیکل و سبیل و جذابیت مردانه رودولف شده بود،با تردید بسیار گفت:
_راستش...نمیدونم...فردا ساعت پنج بعد از ظهر چه طوره؟!
_عالیه!پس میبینمت!
رودولف این جمله را گفت و چشمکی به ویکتوریا زد...سپس به سمت جیبِ ردای آن جادوگر که سر از تنش جدا کرده بود رفت و چیزی که ویکتوریا به خوبی نتوانست ببیند که چیست را از جیب ردا برداشت و در جیب خود گذاشت...بعد سوار جارویش شد و با عجله به سمت پست خانه هاگزمید پرواز کرد...او باید سریعا جغدی برای کسی میفرستاد!
فردای آن روز،میخانه کله ی گراز!صدای تق تق صندلی یک از مشتریان میخانه باعث شده بود که رودولف استرس بگیرد...اگر رودولف چوبدستی همراه خودش داشت،بدون شک تا حالا طلسم کشنده ای را روانه آن شخص کرده بود!
ساعت از پنج گذشته و هنوز خبری ویکتوریا نشده بود...رودولف سرش را روی میز گذاشت...اما چند ثانیه نگذشته بود که صدای زنگ بالای در میخانه،خبر از ورود تازه واردی به میخانه را داد و رودولف سرش را از روی میز برداشت تا تازه وارد را ببیند...
تازه وارد که همان ویکتوریا ویزلی بود،در حالی که با نگرانی به اطراف نگاه میکرد وارد میخانه شد...همین که رودولف را پشت میزی در گوشه میخانه دید که برای او دست تکان میداد دید،شتابان و با قدم های بلند به سمت میزی که رودولف پشت آن نشته بود حرکت کرد و بر روی صندلی رو به روی رودولف نشست...
_سلام!
_سلام...دیر کردی!
_ببخشید...بابا بیلم گیر داده بود،نیم ساعت داشت پرس و جو میکرد ازم!
_بابا بیلت یا بابا کلنگت!یاه یاه یاه یاه یاه!
_چیز خنده داری تو اسم بابام میبینی؟!
_نه...نه...ببخشید...خب...چی میخوری؟!
_نوشیدنی کره ای!
_چند درصد؟!
_درصد داره مگه؟!
_نداره؟!هوممم...منظورم درصد کره اش هست...پر چرب باشه،نیم چرب باشه،کم چرب باشه؟!
_فرقی نداره!
دقایق میگذشتند و رودولف گرم صحبت کردن و خاطرات تعریف کردن با ویکتوریا بود...اگر تنها یک کار بود که رودولف میتوانست به خوبی از عهده آن بر بیاید،دل بردن از ساحره ها بود!
در همین حین صدای زنگ بالای در میخانه به صدا در آمد و شخصی وارد شد!
ویکتوریا که پشتش به ورودی میخانه بود،تازه وارد را ندید...اما رودولف آن شخص را دید!
رودولف سریعا دست ویکتوریا را که رو میز بود گرفت و به ویکتوریایی که به دلیل زیاده روی در نوشیدنی کره ای کمی از خود بیخود شده بود و مدام سکسکه میکرد،گفت:
_ویکتوریا...یه بار دیگه با صدای بلند بگو تدی توله گرگ زشت!
_هههه...هک!تدی...هک!تدی توله گرگ زشت!ههههه...هک!
_اینجا چه خبره؟!
ویکتوریا بعد از شنیدن صدای تد،سریعا از جایش پرید و هنگامی که تد لوپین متعجب رو پشت سرش دید،در حالی که به وضوح شوکه شده بود گفت:
_تدی...عزیزم...تو اینجا چیکار میکنی؟!
_من چیکار میکنم؟!تو چی کار میکنی؟!من یه جغد بهم رسید که تو اینجا با یه مرد جذاب قرار گذاشتی...من باور نکردم...اومدم با چشمای خودم ببینم...و دیدم...تازه این کجاش جذابه اخه؟!
_اینطوری نیست که تو فکر میکنی؟!
_پس چه طوریه...من همه چی رو دیدم ویکتوریا...و شندیدم در باره من چی گفتی...و دیدم دست هم رو گرفته بودین...مطمئنم از قبل از اینکه من بیام هم از گوشاتون نفس میکشیدید!
رودولف اما هنوز روی صندلی خودش نشسته بود و جروبحث ویکتوریا با تد را میدید!
او میخندید...به تد خیره شده بود و میخندید...نه فقط دهانش بلکه تمامی اعضای صورتش میخندید...حتی چشمانش نیز میخندیدند!
بدون شک رودولف جادوگر خبیثی بود...انتقام واقعا لذت بخش بود!