هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
لادیسلاو زاموژسلی vs سیریوس بلک

سوژه: کلاه


تلق تلققق ... تلق تلققق ... تلق تلققق ... تلق تلققق ... تلق تلققق

(افکت صدای قطار)

سیریوس بلک یازده ساله تک و تنها در یکی از کوپه های قطار نشسته بود. ردای مدرسه را پوشیده و در اندیشه خانواده اش بود. خانواده ای که همگی در گروه اسلیترین جا خوش کرده بودند.او از آنها دل خوشی نداشت. دیگر شعار "اصالت جاودان" حالش را بد می کرد. در افکارش غوطه ور بود که ناگهان در کوپه باز شد.

فیـــــــش

دختری با مو های قرمز بسیار خوشگل و جذاب و ردایی شیک و تمیز و اتو خورده دم در ایستاده بود. سیریوس نگاهی گیرا و جذاب تر به دختر انداخت و عشق در یک نگاه از طرف دختر شکل گرفت. سیریوس به طور کلی خیلی خوشگل و جذاب و دخترکش بود. چشمانی به رنگ قهوه ای روشن و موهایی مشکی و بلند که تا سر شانه هایش می رسید.

دخترک مو قرمز که کیف و کتاب هایش از دستش افتاده بود همان طور که با عجله آن ها را از کف قطار جمع می کرد گفت:
- اجازه میدین اینجا بشینم؟

سیریوس سرش را به طرف پنجره برگرداند و با بی تفاوتی گفت:
- بفرمایید. اشکالی نداره.

دخترک وارد کوپه شد و رو به روی سیریوس، نزدیک پنجره، نشست. با کم رویی گفت:
- امممم... من لی لی ام. لی لی اوانز.

سیریوس با لبخند به او نگاه کرد و گفت:
- منم سیریوسم. سیریوس بلک. از آشناییتون خوشبختم.

آن دو کم کم گرم صحبت شدند. از یکدیگر می گفتند. از خانواده های هم می گفتند. تا اینکه گفت و گوشان به گروه بندی رسید.
لی لی خودش را در آغوش صندلی پرت کرد و با نگاهی خسته و پر از هیجان گفت:
- می دونی سیریوس، من اصن چیزی در مورد گروه بندی نمی دونم. بهت که گفتم؛ خونواده ما مشنگ زاده هستن و از جادو فراری!

سیریوس آهی کشید و گفت:
- بر عکس خونواده ما... جنون اصیل زادگی دارن! خیلی هم خشک و رسمی ان! همه شون هم توی گروه اسلیترین بودن!

در همین لحظه پسری با موهای قهوه ای، بسیار شر و شیطون و پر انرژی، بدون اینکه در بزنه وارد کوپه شد.
- درست شنیدم؟ کسی گفت اسلیترین؟

سیریوس که از شیطنت و تیپ و ظاهر اسپرت پسرک خوشش آمده بود گفت:
- من بودم.

جیمز آدامس در دهانش را باد کرد، سپس ترکاند و گفت:
- هوممممم... پس تو میخوای بری اسلیترین؟

- چی؟ اصلا! به هیچ وجه! من از اسلیترین متنفرم!

پسرک لبخندی زد:
- من جیمزم.

سیریوس دستش را جلو آورد و گفت:
- من هم سیریوسم.

جیمز رو به لی لی کرد و گفت:
- و این بانوی زیبا کی هستن؟

لی لی سرخ و سفید شد و گفت:
- من لی لی ام.

جیمز:
- خب سیریوس. داشتی در مورد گروه بندی چی می گفتی؟

- داشتم می گفتم که همه اعضای خانواده ما، بجز برادر کوچیکم که هنوز وارد هاگوارتز نشده، توی گروه اسلیترین بودن. ولی من میخوام این سنت رو بشکنم و برم گریفندور!

- لایک داری پسر!

هر سه خوشحال و سر حال با هم صحبت می کردند. به نظر می رسید تیم سه نفره خوبی را تشکیل داده اند.
بعد از حدود یک ساعت به قلعه هاگوارتز رسیدند.

تعداد زیادی دانش آموز با لباس فرم مخصوص و کلاه جادوگری پشت در های سرسرای بزرگ منتظر بودند. پروفسور مک گونگال در حال توضیح مراسم پیش روی آنها بود.
بالاخره در باز شد و همگی وارد سرسرا شده و جلوی صندلی که کلاه گروه بندی روی آن قرار داشت به صف شدند.
پروفسور مگ گونگال یکی یکی نام دانش آموزان را بدون ترتیب خاصی صدا می زد. هر کدام می آمدند، کلاه را بر سر می گذاشتند و پس از اعلام نام گروه توسط کلاه، به سمت میز مخصوص خود می رفتند.
پروفسور:
- جیمز پاتر!

جیمز مغرور و با خنده ای بر لب به سمت صندلی رفت و کلاه را بر سرش گذاشت.

- گریفندور!

او با خنده به سمت میز طویل گریفندور دوید.

- لی لی اوانز!

لی لی مضطرب بود... او از کودکی با سوروس آشنا بود. سوروس به او تا حدودی در مورد گروه ها و مخصوصا گروه اسلیترین اطلاعاتی داده بود. اما وقتی او شور و حال گروه های دیگر را می دید نظرش نسبت به اسلیترین بر می گشت.

- گریفندور!

لی لی زیر چشمی به سوروس نگاه می کرد.

- سیریوس بلک!

سیریوس با چهره ای مضطرب جلو رفت. بر روی صندلی نشست. کلاه را بر سرش گذاشت.

- هومممممم... یه بلک دیگه؟ ببینم تو آخریشونی یا بعد تو بازم هستن؟ مشخصه دیگه باید بری به... اسلیـ...

سیریوس در ذهنش با قدرت گفت:
- اسلیترین نه! خواهش می کنم!

- ... ــترین نه؟ هوممم... شجاعتت قابل تحسین پسر... بذار ببینم دیگه چه چیز هایی در ذهن داری... هوم... من هنوز فکر می کنم در اسلیترین می تونی شکوفا بشی... نه؟ خیله خب... پس بهتره بری به... گریفندور!

پروفسور اسلاگهورن که با دقت گروه بندی او را تحت نظر داشت چهره اش را در هم کشید و دست به سینه به صندلی تکیه داد.
سیریوس با چهره ای خندان و خیالی آسوده به سمت هم گروهی هایش رفت. خوشحال بود که بالاخره این سنت را شکسته بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۲۴ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴
از جهنم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
نارسيسا مالفوي vs مايكل كرنر

آينه ي نفاق انگيز

***

سكوتِ وهمناك، راهروهاي تنگ و تاريك را دربرگرفته بود. تنها صداي فرياد گاه و بيگاه پسربچه اي، سكوت را درهم مي شكست.
كفپوش سرد و سنگي، كف پاهاي برهنه اش را مي آزرد و ريه هايش براي فرو دادن هواي بيشتر، تقلا مي كرد.

گيسوان طلايي نارسيسا چشمانش را پوشانده بود و پيراهن سفيدش به دور مچ هايش مي پيچيد. راهرو بي پايان به نظر مي رسيد و تنها فرياد هاي دردآلود دراكو اورا وادار به دويدن مي كرد.
چشمانش را بست و از ته دل فرياد زد:
- دراكو... پسرم، كجايي؟!

در همين لحظه دردي كشنده در سرش پيچيد و روي زمين افتاد. جسمي با شدت به صورتش برخورد كرده و باريكه ي خوني بر پيشاني اش جاري بود. ساحره سرش را بلند كرد و از ته دل فرياد زد؛ نارسيساي ديگري درست مقابل او روي زمين نشسته بود. پيراهن خواب سفيدي بر تن داشت و گيسوان پريشانش را روي شانه رها كرده بود؛ انعكاسي از او.
صداي فرياد دراكو بي مقدمه قطع شد و تنها انعكاسي هولناك بر جاي گذاشت. ساحره ي لرزان، دستش را به سمت ديگري دراز كرد.
لمس شيشه ي سرد و صاف آينه، اطمينان بخش بود.

در همين لحظه لبخندي شيطنت آميز بر لبان نارسيساي درون آينه نقش بست. ساحره، با تعجب پلك زد و زماني كه چشمانش را گشود با تصوير متفاوتي روبه رو شد.
ساحره پيراهن آبي رنگي بر تن داشت و موهايش را با گل هاي سرخ آراسته بود. لبخند شيريني كنج لب هاي سرخش جاي گرفته بود و چشمانش از غرور مي درخشيد.

مهمتر از همه ي اين ها، دخترك تنها نبود. سايه ي شخصي قدبلند در كنارش ديده مي شد. قلب نارسيسا با ديدن پسرك از جا كنده شد. گذر زمان اهميتي نداشت؛ هنوز آن چشمان تيره، قلب او را به تپش وامي داشت.
انگشتان باريكش را روي تصوير او كشيد و زمزمه كرد:
- اد...


***

فلش بک – ده سال پیش

نسیم بهاری در میان موهای پریشانش می رقصيد و صدای برخورد امواج رودخانه با صخره ها، همچون موسیقی در گوشش طنین می انداخت. دستانش با اضطراب دسته گل سرخ را می فشردند و منتظر پاسخ "او" بود. دخترک رویش را از او برگردانده بود و با چشمان زیبایش، حرکت امواج رود خروشان را دنبال می کرد.

سکوت، لحظه به لحظه سنگین تر می شد و نفس کشیدن برای پسرک دشوارتر. عاقبت، صدای سرد "نارسیسا" سکوت را درهم شکست:
- این حرفیه که بعد از این همه مدت می زنی ادوین؟ توقع داری همه چیزو فراموش کنم و ببخشمت؟

قطرات ریز عرق پیشانی ادوین را پوشاند. ساحره حتی در اوج خشم هم باوقار بود.
- نارسیسا، لطفا بذار توضیح بدم. من...
- توضیح بدی؟ درمورد چی؟ اینکه اینقدر ترسویی که نمی تونی با پدر و مادرم روبه رو بشی؟ یا شاید درمورد اینکه جرأت نداری برای به دست آوردن کسی که دوستش داری تلاش کنی؟ یا...

کلمات نارسیسا زیر بغض شدیدی که گلویش را می فشرد، مدفون شد. ادوین دستش را رو شانه اش گذاشت و به نرمی ادامه داد:
- اینکه اونقدر ثروتمند نیستم که با دختر یکی از خانواده های اصیل جادوگری ازدواج کنم؛ اینکه اسم معروفی ندارم تا روی بچه هامون بذارم؛ خب... برای همه ی اینا ازت معذرت می خوام نارسیسا!

ساحره انگشتان باریکش را درهم گره کرد و به دیواره ی چوبی پل تکیه داد. پس از مدتی، بغض دردناکش را فرو داد و زمزمه کرد:
- خب، پس دیگه حرفی بین ما باقی نمونده.
- نارسیسا ازت نمی خوام حرفم رو باور کنی اما بدون، هیچ چیزی برای من از این سخت تر نیست. من تورو میشناسم؛ تو مثل خواهرت، آندرومیدا نیستی. به خانوادت نیاز داری و به آرامش. حتی عشق هم برای خوشبخت شدن دو نفر مثل ما که اینقدر با هم متفاوتن، کافی نیست.

چشمان دخترک همچون امواج طوفانی رودخانه به او خیره بود. ادوین مکثی کرد و ادامه داد:
- مطمئن باش می تونی خوشبختی واقعی رو پیدا کنی، با کسی که شبیهته.

ساحره به سردی رویش را برگرداند و زمزمه کرد:
- تو فکر کردی این خوشبختی ایه که من آرزوشو دارم؟ تنهام بذار ترسو!

نارسیسا برای لحظاتی چشمانش را بست و منتظر ماند تا ادوین یک بار دیگر عشقش را ثابت کند. می دانست او آنقدر قوی نیست که به همین سادگی از عشقش دست بکشد. ادوین برای آخرین بار نگاهش کرد. رز هارا کنار پای ساحره، روی زمین گذاشت و آهسته دور شد. قطرات اشک نارسیسا به دور از نگاه هرموجود زنده ای درون رود می غلتیدند و با امواج سهمگین درمی آمیخت. تنها مهتاب با درخشش نقره ای رنگ خود، بی اجازه خلوت اورا بهم می زد . صدای برخورد امواج رودخانه با صخره های اطرافش، مانند موسیقی در گوشش می پیچید...

***


فلش فوروارد – درمحضر آینه ی نفاق انگیز

باران اشک، بدون هیچ شرمی از چشمان آبی رنگ ساحره فرو می ریخت. با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
- اد...

دخترکِ درون آینه دست از خندیدن برداشت و به او خیره شد. صدای گریه ی دراکو، مانند زنگ خطر در گوشه ای از ذهن او می پیچید اما نادیده گرفتنش آسان بود.
نگاه پسرک درون آینه، به چشمان نارسیسا گره خورد. در تمام جهان چیزی به اندازه ی دیدار دوباره ی آن ها شگفت انگیز نبود. مرزهای گذشته و آینده از هم گسسته شده و ساحره همزمان بانویی میان سال و دختری جوان بود. با صدایی لرزان پرسید:
- اینجا کجاست؟ ما اینجا... اینجا چیکار می کنیم؟

ادوین دستان نارسیسای درون آینه را رها کرد و به سمت او خم شد.
- اینجا جاییِ که رویاها به حقیقت تبدیل میشن! جایی که منو تو دوباره همدیگه رو می بینیم. من همه ی عمرم رو دنبال راهی گشتم که دوباره پیدات کنم...
- اما من حالا ازدواج کردم، بچه دارم! تو هم حتما باید... باید یه زندگی داشته باشی!

صدای فریاد دراکو دلش را می آزرد اما نمی توانست از مقابل آینه تکان بخورد، حتی یک لحظه.

- نه نارسیسا! من همه ی این سال هارو برای پیدا کردن تو گذروندم... حالا می تونیم دوباره باهم باشیم. فقط کافیه دست منو بگیری و با من بیای!

این آرزویی بود که تمامی این سال ها در دل داشت و هرگز بر زبان نیاورده بود. حتی به آن نیندیشیده و آن را در اعماق قلبش پنهان نموده بود. حالا... حتی فکر کردن به آن هم دیوانگی بود. چنین چیزی "امکان" نداشت.
امکان نداشت، تا زمانی که دستان ادوین از درون آینه ی شیشه ای به سمت او آمد!
- نارسیسا... این آخرین فرصته! فقط کافیه گذشته رو پشت سرت رها کنی و بیای!

نارسیسا با شنیدن صدای ناله ای آهسته، از جا پرید. صدا درست از پشت سرش به گوش می خورد. ادوین با عصبانیت گفت:
- بیا... وقت رو هدر نده. به پشت سرت نگاه نکن نارسیسا!

همین جمله کافی بود تا نگاه نارسیسا به گوشه ی دیگر اتاق بچرخد و از وحشت فریاد بکشد. پسرش، دراکوی کوچک او، روی زمین مچاله شده بود و به خود می پیچید. با شنیدن فریاد نارسیسا، سرش را بلند کرد و زمزمه وار گفت:
- مامان، می دونستم که پیدام می کنی!

اشک های سرکوب شده در طول سالیان طولانی، از چشمانش می چکید. چرا حالا مجبور به انتخاب کردن شده بود؟ فریاد های ادوین و ناله های دراکو، مانند چاقو در شیارهای مغزش فرو می رفت. لبخندي سرشار از اطمينان بر لبان دراكو نشست و بین خواب و بیداری نام اورا صدا زد.
نارسیسا دوباره به ادوین نگریست. تصویرش مدام می لرزید و محو می شد. تنها صدای ضعیفش به گوش می خورد:
- نارسیسا... بیا...

ساحره لبخندی به آینه زد و به آن نزدیک شد؛ چطور تا آن لحظه تردید کرده بود؟ دستش را بلند کرد و... مشت محکمی به شیشه کوبید. صدای شکستن آینه و فریاد دردآلود نارسیسا درهم آمیخت و در اتاق طنین انداخت. دوباره و دوباره، تا اینکه با صدای ناله ی دراکو به خود آمد. با دستانی لرزان و خون آلود به سمت پسرش دوید و اورا در آغوش گرفت.
- پسرم حالت خوبه؟!

دراکو با صدای ضعیفی پاسخ داد:
- مامان... مامان...

***

- مامان... مامان... چی شده؟
- دراکو؟ اینجا...

نارسیسا با سردرگمی چشمانش را گشود و با منظره ی آشنای اتاق خوابش مواجه شد. چطور ممکن بود؟

- مامان... تو خواب حرف می زدی! حسابی وحشت کردم... مریض شدی؟

نارسیسا به چشمان وحشت زده ی او خیره شد. چشمانی به رنگ آبی که قطرات اشک در آن ها می جوشید؛ مانند رودخانه ای که صدای برخورد امواجش با صخره ها، مانند موسیقی در گوشش می پیچید...
- نه پسرم؛ فقط کابوس می دیدم، یه کابوس شیرین!

***

با عرض معذرت بابت تاخير زياد...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۲ ۰:۴۶:۲۱

EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
دوئل مایکل کرنر از طرف سازمان آنتی ساحریال با نارسیسا مالفوی از طرف سازمان سی بی سی.



------------------------
مایکل کرنر هدفی نداشت. در واقع، مثل همیشه بی هدف بود. خودش را به پاهایش سپرد تا بالاخره به جایی برسد و خودش غرق در افکاری پریشان شد. افکارش نه تنها خوشایند نبودند، بلکه مثل بوسۀ دیوانه ساز روحش را از بدنش جدا می کردند و غذاب می دادند.

همیشه مطرود بود. هر گاه قصد نزدیکی به کسی داشت، از او دور می شدند... حس سگی کتک خورده و مفلوک را داشت که گرسنه و تنها در خیابان رها شده و جایی برای رفتن ندارد. بارانی که در آن لحظه می بارید، باعث غم افزاتر شدن اوضاع می شد. انگار قرار بود در غم و غصه بماند، انگار کل طبیعت می خواست این داستان ادامه پیدا کند.

ابداً به اطرافش توجه نمی کرد. جلویش را می دید، اما درکی از آنچه می دید، نداشت. در آن هوای نیمه سرد پاییزی، در آن غروبی که به نظرش نفرت انگیز می آمد، فقط تنهایی حس می کرد و سرما و تاریکی.

اگر کمی حالش بهتر بود، شاید از آن منظره لذت می برد. هوا به رنگ ارغوانی در آمده بود و خورشید آخرین حرف هایش را به ابرها می زد و سفارش می کرد مواظب ماه باشند. درخت های چناری که دوطرف جاده بودند، مثل یک سری معلّم عصبانی و دلگیر به نظر می رسیدند، انگار از این حالت مایکل هم عصبانی بودند و هم ناراحت و دلشان هم نمی آمد چیزی بگویند. باران آرامی بود، اما برای آن لحظات حساس مثل شلاق به سر و صورت مایکل می کوبید. شاید می خواست او را به خودش بیاورد، شاید می خواست سرحالش کند و شاید هم از خطر پیش رویش مطلع سازد. جادۀ خاکی که از بین مزارع می گذشت، کاملاً خلوت بود. هرازگاهی تابلوهای کشاورزها به چشم می خورد که گوشزد می کردند ورود به ملک آنها جرم محسوب می شود. نگاه سرد مترسک ها هم گویای این بود که با این قضیه موافق اند.

پاهایش در چالۀ آبی فرو رفت. سرمای ناگهانی آب، او را به خودش آورد. در یک آن فهمید که از روستا خارج شده و عملاً نمی داند کجاست. دیگر شب شده بود، اما ماه از چند ساعت قبل جایش را در آسمان گرم کرده بود. ماه کامل بود و شب خطرناکی به نظر می رسید. ممکن بود حتی گرگینه ای آن حوالی باشد. مایکل همیشه چوبدستی اش را همراه داشت، اما می دانست خطر همیشه در کمین است.

به اطراف نگاهی انداخت تا سرپناهی برای شب پیدا کند که چشمش به کلبه ای سنگی خورد. تقریباً اواسط یک مزرعه بود و چندصد متری با او فاصله داشت، اما به نظر جای مناسبی برای گذراندن شب می رسید. در هر حال، می توانست یک جوری کشاورز را راضی کند که به خاطر آن یک شب به دردسر نیفتد.

از جاده بیرون زد و پا به مزرعۀ سرسبز گذاشت. خاک زیرپایش به گل تبدیل شده بود و باران هم دست بردار نبود. در واقع انگار کمی شدیدتر از قبل به کارش ادامه می داد. مایکل به سرعتش افزود.

چند دقیقه بعد به کلبه رسید. در نداشت، اما یک تخته در کلبه بود که قالب درگاه بود. یک تختۀ کوچک تر هم وجود داشت که می شد آن را پشت تخته گذاشت. گوشۀ کلبه، یک جای خواب از خلنگ، پتویی پشمی و بالشی از کاه هم وجود داشت. لوازم دیگری هم بودند، مثل یک چنگک سه شاخه، فانوس، مشعل و بیل و یک سری لوازم دفاعی و کشاورزی دیگر. مایکل لبخندی زد. اگر یک دیو می آمد، باید مشعل ها را روشن می کرد و با چنگک به جنگ آن مخلوق می رفت؟ احتمالاً کشاورز همچین فکری می کد.

چوبدستی اش را در آورد تا یک دور نگاهی اجمالی به کلبه بیندازد. ممکن بود موشی آنجا مرده باشد یا از این قبیل چیزها. به جایش، حلقه ای روی زمین دید، از آن هایی که روی درهای زیرزمینی می گذارند. کنکاوی به مایکل غلبه کرد. حلقه را گرفت و محکم کشید. دری زیرزمینی باز شد.
-لیموس!
چوبدستی اش روشن شد. نردبانی چوبی آنجا بود. مقصدش؟ مایکل لبخندی زد. انگار آن شب آنقدرها هم بیکار نبود.



نردبان کمی شل بود، اما مایکل به سلامت به انتهای آن رسید. افسون روشنایی از بین رفته بود. زیرلب ورد خواند و چوبدستی به اطراف نور تاباند.

شبیه یک سرداب بود. یا یک گور خانوادگی. دور تا دورش را خاک گرفته بود و بعضا در بین خاک ها قلوه سنگ هایی تراش خورده به چشم می خورد. نمی دانست چقدر پایین آمده است، اما مطمئناً وجود همچین قبری در اینجا عجیب بود. نمی دانست کشاورز به کسی اطلاع داده یا نه، اما از بیل و کلنگی که اینجاها افتاده بود، مشخص بود که دنبال گنجینه یا همچین چیزی گشته است. صدای باران به طرز خفیفی از دریچه ای که از آن پایین آمده بود، به گوش می رسید. با این حال، سکوتی مرگبار و خفه در اینجا حاکم بود. هوا کمتر به نظر می رسید. مایکل کمی جلو رفت. انتهای سرداب، محراب کوچکی وجود داشت. آنجا ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت. دیواری از سنگ مرمر تراش خورده روبرویش قرار داشت. تنها طرح یک درگاه به سبک معماری شرقی روی آن طراحی شده بود و همین. در حاشیه هایش گل و پیچک هم تراشیده شده بود. مایکل طرح ها را به ذهنش سپرد تا بعداً آنها را بکشد. زیبا به نظر می رسیدند، مخصوصاً در آن سکوت مرده.

در همین حین نگاهش به سمت چپش افتاد. تونل کوچکی آنجا بود. مایکل آرام آرام به سمتش رفت. تونل طولی بیشتر از چند متر نداشت و ارتفاعش تقریباً اندازۀ قد خودش بود. تا آخر رفت و بعد آن را دید. یک آینه.

چند ثانیه ای جلویش ایستاد و به خودش نگاه کرد. به دلیل بیخوابی، زیر چشم هایش گود افتاده بود و موهای بلندش کمی آشفته به نظر می رسید. لباس های سیاهش کمی خاکی شده بود. با این حال، عادی به نظر می رسید. انگار آن نگاه غم انگیز و لب و لوچۀ آویزانش می توانست صورتش را تحمل پذیر تر کند. سعی کرد لبخندی بزند، اما نتوانست.

در همین اوضاع و احوال بود و خواست برگردد که متوجه تغییراتی در آینه شد. تصویرش پیچ و تابی خورد. صورتش سرحال تر به نظر می رسید و لبخندی اطمینان بخش بر چهره داشت. لباسش زرد لیمویی و قرمز تند بود و شلوار جینی داشت که بیشتر از آن شلوار کتان مشکی اش به او می آمد. چند ثانیه بعد، تصویر تونل خاکی پشت سرش هم عوض شد و باز خودش را دید، اما این بار نه تنها در تونل، بلکه تنها هم نبود. آینه تالار ریونکلا را نشان می داد. مایکل روی کاناپه ای آبی رنگ نشسته بود و فنجانی در دست داشت. در حال صحبت با اوتو بگمن و روونا ریونکلا بود. هر سه می خندیدند. شومینۀ مقابلشان گرما و نور جالبی بیرون می داد... انگار در آن نور و گرما احساس هم نهفته بود. صحنه عوض شد. حالا خودش را می دید با فلور دلاکور که در هاگزمید قدم می زدند و به سمت مغازۀ شوخی ویزلی ها می رفتند. بعد تصویر عوض شد و خودش را با نیشخندی دید که در مقابل گلرت پرودفوت شطرنج بازی می کند.

همۀ این صحنه ها برایش عجیب بودند... نه اینکه مشابهشان را ندیده باشد، اما هیچگاه خودش جایی در آنها نداشت. همیشه تنها بود. کتاب می خواند، قدم می زد... اما تنها. حس کرد هوا کمتر شده است. دگمۀ بالایی پیراهنش را باز کرد، اما خفگی باز به سراغش آمد. بغض بود. انتظار نداشت اینقدر لوس باشد. اشکی نداشت، اما بغض با تلخی خاص خود گلویش را به قصد مرگ می فشرد. مطرود... میشی سیاه بین گوسفندهای سفید.... خاری بین یک عالم گلبرگ... .

دیگر نتوانست آنجا بماند. از نردبان بالا رفت. خواست از کلبه بیرون برود، اما بعد فکری به نظرش رسید. به سوراخ زشتی که به زیرزمین می رسید نگاه کرد، وردی خواند و راه آن را بست. بهتر بود مکان آینۀ نفاق انگیز مخفی بماند. با بغض و دلی سنگین تر از قبل، به جاده برگشت. بالاخره هر جاده ای به شهری می رسید. از آنجا می توانست راهی برای بازگشت به هاگوارتز پیدا کند.






شرمنده اگه بد شده دیگه...


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
دوئل جناب لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی و سیریوس بلک:

- خودت بسیار خوب می دانی که نمی توانی از چنگ ما بگریزی!

لادیسلاو در میان اتاق ایستاده بود و با نگاهی مظنونانه اطرافش را بررسی می کرد. چیزی نمی دید اما می توانست آن صدای آزاردهنده را بشنود.

- ما با کسی شوخی نداریم! خودت چونان خودت بیا جلو!

اما باز هم هیچ اتفاقی نیافتاد.ولی ... اَه برای یک لحظه دیدش!

- هنوز مارا نشناخته ای! ملت به ما می گویند لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ! ... خب .. راستش هنوز موفق نشده ایم این را در ذهنشان فرو کنیم که بتواند به ما بگویندش، اصلا برای چه من دارم این ها را به تو می گویم!

و بعد سرش را ناگهان به عقب برگرداند.

- دیدیمت! ... ولی ندیدیمت.

سرش را با یاس و ناامیدی پایین انداخت و اندکی بعد از آن ناگهان مشت هایش را به هر طرف فرستاد و تا جایی که می توانست هوای اطرافش را چنگ زد، اما به نتیجه ای نرسید.هیچکدام به هدف برخورد نکردند. دیگر طاقت لادیسلاو طاق شده بود. چوبدستی اش را از روی میز چوبی برداشت و نگاهی دیگر به اطرافش کرد.

- دیگر زلّه ام نمودی!

چوبدستی اش را بالا آورد و آماده شلیک شد که ناگهان کسی به در ضربه زد. لادیسلاو لبانش را گاز گرفت و چوبدستی اش را پایین آورد.

- خدا می داند که دیگر کدام مزاحمی است!

و با شدت در را باز کرد و دو هیئت بسیار بزرگ را در مقابل خودش یافت.

- آه. از دیدارتان بسیار مسرور گرشتیم هاگرید و .. و .. غول بیابانی.

اما تنها چیزی که در لحن لادیسلاو یافت نمی شد سرور بود.

- اول سلام علیکم! دوم این که این داشم گراوپه، مگه نمی شناسیش! سوم هم این که ..

- می شود لطفا بگویید چه کاری دارید؟

هاگرید که بعد از قطع شدن حرفش دهانش نیمه باز مانده بود دوباره لبخند عریضی زد و گفت:

- خو می دونی ژاموزسلی انتخابات نزدیکه و منم کاندیدم و باس هوای بقیه رو داشته باشم دیگه! بقیه هم ..

لادیسلاو تنها چند لحظه به لبخند عریض هاگرید و ادای لبخند برادرش چشم دوخت، سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

- زاموژسلی هستم! و حق رای هم ندارم!

- اوا! آخه چرا!

لادیسلاو اندکی در فکر فرو رفت و پس از چندثانیه گفت:

- زیرا برای این که!

و بدون معطلی در را پشت سرش بست.حالا که حالش را گرفته بودند او هم حال دیگران را می گرفت! چه قدر دلش یک فنجان قهوه می خواست. با آسودگی به در تکیه داد و به یک استکان قهوه ی گرم با شیر و شکر اندیشید و غرولند های هاگرید و برادراش که از پشت در به گوش می رسیدند:

- ببین با کیا شدیم جامعه جادوگری. گراوپ اون نخور! خودم واست کیک می خرم. بیا بریم.

و بلافاصله صدای قدم هایشان که زمین را به لرزه در می آورد بلند شد و لادیسلاو متعجب بود و نمی دانست که چه طور هنگام آمدنشان آن صدا را نشنیده است. سپس نیشخندی زد و رو به هوای پیرامونش گفت:

- گیرت می آوریم!

و دوباره چوبدستی اش را بالا آورد و کلماتی را زمزمه کرد.اما هیچ اتفاقی نیافتد.

- یعنی چه!

با تعجب به چوبدستی اش خیره شد. چه مرگش شده بود!

- ببین ما تسترال شویم هیپوگریف هم حریفمان نیست هااا!

و هیچ اتفاقی نیافتاد. لادیسلاو صدایی مانند « پف » از دهانش خارج کرد و دوباره همان صدای نفرت انگیز را در گوشش شنید.

- خودت خواستی!

زاموژسلی به دور خود چرخ زد و نفرین های انفجاری شلیک کرد، باز هم چرخ زد و شلیک کرد و باز هم چرخ زد و ...

پوف!

مدتی بعد:

لادیسلاو زیر آور خانه گیر کرده بود و کلاه دراز و مشکی اش در مقابلش قرارداشت.

- حالمان را گرفتی هان! همین را می خواستی. من که تو را خوب می شناسم... چی؟! می فهمی ما چه می گوییم! ای خاک بر سر ما! ملت مارزبان می شوند، ققنوس زبان می شوند، آن وقت ما با توی نکبت هم زبان شده ایم!

و سپس صدایی مانند پوف از دهانش خارج کرد و دوباره از هوش رفت. مگس کوچکی که روی لبه کلاه لادیسلاو نشسته بود آهسته از جایش برخواست و در حوالی سر او وزوزی کرد و به مسیر ناشناخته اش ادامه داد.

در همین حال فرستادگان سنت مانگو به لادیسلاو بیهوش خیره شده و با خود فکر می کردند که او چرا داشت صدای ویز ویز در می آورد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴

زنو فیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین



دوئل زنوفیلیوس لاوگود با فیلیوس فليل ويك

طبق معمول پشت میز کارش نشسته بود منتظر بود تا اتفافات عجیب را در مجله ثبت کند.همیشه تنها بود تنهایی که با روزگاری پر مشقت که با شوخی کردن با دخترش می گذشت.روز ها می گذشتند و او امیدش را از دست داده بود و تنها امیدش دختر زیبایش بود.دختری که باعث امید زنو فیلیوس بود،هر وقت توانش برای انجام کارها تمام می شد.به او می نگریست.زنو فیلیوس تازه متوجه خانم روبرویش شده بود که با ناز حرف می زد.زنوفیلیوس از حرف های او هیچ نمی فهمید،او فقط داشت به سرخ اب و سفیداب های او نگاه می کرد.که متوجه حرکت های مکرر دست های زن در مقابل خودش شد و نام او را صدا می کرد.
_اقای لاوگود.
_ هان؟نه یعنی بله؟
و باز هم زن شروع به حرف زدن کرد زنوفیلیوس فقط داشت به این فکر می کرد که این زن چگونه می تواند بدون نفس کشیدن این همه مدت یه بند حرف بزند!واقعا باعث تعجب زنوفیلیوس شده بود و داشت به این فکر می کرد که چطور است نام این ساحره را در مجله ثبت کنم.ولی چه ارزشی داشت که چنین ادمی مورد توجه عموم قرار گیرد.
_خانم می شه برید پیش یک نفر دیگه و درخواستتون رو بیان کنید؟
_واقعا بی نزاکت هستید.
_فقط می تونم اسم شما رو بپرسم چهره شما خیلی برای من اشناست.
_من،من روونا هستم.
_به سلام دوشیزه ریونکلاو چقدر تغییر کردید نشناختمتون!
_بله زیباییم قابل تحسینه نه؟
با این حرف روونا زنوفیلیوس دلش می خواست که زمین دهن باز کند و او را ببلعد اما این زیبایی دروغین کسی تعریف نکند اما او چه باید می کرد؟راستش را می گفت و روونا غضبناک می شد.که بالاخره روونا را از انتظار در اورد و گفت :
_بله،واقعا زیبایی شما قابل تحسینه.
_می دونم،فقط کار من رو انجام نمی دید؟
_اهان من که بهتون گفتم برید و به یک نفر دیگه بگید.
_سر دبیر مجله این باشه وای به حال بقیه.
روونا و حرف های بی انتهایش به سمت فلک زده ی دیگری رفت.زنوفیلیوس این با با حالتی غمگین تر خودش ماند و افکارش تنها ماند.تحمل ماندن در ان مکان شوم را نداشت مکانی که چندین سال پیش قبل از اشنایی با همسر مرحومش روونا را در ان دیده بود.وسایلش را جمع کرد و به سمت خانه اش می رفت و فکر می کرد او.به قدری در افکار خود غرق بود که متوجه گذر زمان و ریزش باران نشده بود و هنگامی به خانه رسیده بود که خورشید سوزان اما تابان غروب کرده بود.لباس هایش خیس خیس بود.زنگ زد،شانس اورده بود که لونا برای تعطیلات به خانه امده بود.اگر در این وضعیت او هم نبود زنوفیلیوس نمی دانست چه باید کند.
_بابی خوبی؟چرا اینقدر دیر اومدی؟
از حالت لونا خنده اش گرفته بود.اولین بار بود که اخساسی بجز بی خیالی در او می دید ترس،دلهره ونگرانی شاید هم احساساتی دیگر که از چشم پدر به دور بود و نمی توانست افکار دختر را متوجه شود.ارام لونا را کنار زد و مسیر اتاقش را در پیش گرفت.زنوفیلیوس خسته بود به خاطر پیاده روی زیادی که کرده بود البته مگر برای او زمان هم می گذشت؟تنها چیزی که امروز تعجب او را بر انگیخته بود استرس لونا بود.مگر او برای کسی هم مهم بود؟نمی دانست در برابر این سوال ذهنش چه پاسخی بدهد پس فرار را بر قرار ترجیح داد و از افکارش فرار کرد و به سمت تخت خواب یورش برد.تن خسته اش را به تخت خواب نرم سپرد اما با ذهنی مختوش و پر از خاطره،خاطراتی که هر یک پس از دیگری به ذهن او یورش می بردند.به یاد روزگار عاشقی اش افتاد البته عشق که نه هوس،هوسی را که روونا با غرورش در دل او انداخته بود ،او حتی از خواستگاری نیز کرد ولی چه جوابی شنید؟"من با یه دیوونه زندگی نمی کنم "واقعا زنو فیلیوس انگونه بود که روونا می گفت یک دیوانه؟اما او دیوانه نبود عقایدش برای خودش محترم شمرده می شد عقاید دیگران هم برایش مهم بود ولی نسبت به انها توجه نداشت.به عقاید دیگران گوش می داد ولی انها را عملی نمی کرد.تنها مزیتش نسبت به دیگران این بود که عقاید دیگران را زیر سوال نمی برد.ذهنش خسته شد بی توجه به ادامه افکارش به خواب رفت.خوابی که سالها ارزو ان را داشت.

صبح روز بعد

_سلام بابی.
_سلام به دست و روی نشسته دختر گلم...
_دیشب خوب خوابیدی؟
_اره؛لونا می خواهم چند دقیقه به صورت جدی باهات حرف بزنم...
_مو تا شصت پا گوشم...
_خب؛بابایی شما هم باید بری سر خونه زندگیت اون وقت من می مونم و این خونه و تنهایی که دیگه لونایی توش نیست....
_بابا خب من از پیشت نمی رم.
_شوخی جالبی بود و من ازت خواهش کردم که به حرف هام گوش کنی.من می خوام زن بگیرم.کی رو بهت نمی گم.
_خب بریم برات زن بگیرم ،کی بریم؟
_یعنی کل احساسات تو ،توی همین یه جمله خلاصه شد؟
_خب اره دیگه مگه برای کسی مهم هم هست؟
_خب من گفتم الان مثل دختر مشنگا قهر می کنی و می ری!
_نه بابایی من نمی رم شما می ری!
_یعنی تو منو از خونه می اندازی بیرون؟
_اره؛دوستت دارم مواظب خودت باش.
زنوفیلیوس از این رفتار لونا خنده اش گرفته بود.فکر این حالت را از نکرده بود،هر رفتاری بجز اخراج شدن از منزل...
_خب پس من می رم دیگه لونایی کاری نداری؟
_نه فرمایشی ندارم..
_خب پس خداخافظ.
این را گفت و راه خانه ارباب را پیش گرفت.پدر یا مادری نداشت که به حال او فکری کند برای همین راه خانه ریدل را در پیش گرفت به محض باز شدن در ردولف با قمه در چار چوب ظاهر شد.برایش عادی شده بود این رفتار ردولف راه دفتر ارباب را در پیش گرفته بود.خودش هم نمی دانست چه می خواست از ارباب،خانه می خواست یا ساحره ای را که به همسری در بیاورد.تقه ای به در زد و ارباب با همون جلال همیشگی اجازه ی ورود به او داد.ولی در یک لحظه او فهمید از ارباب چه می خواست.تازه یادش افتاد که ارباب دختر دارد....و در اوردن دختر ارباب به عنوان همسر یعنی اوج خوشبختی...سینه اش را جلو داد و شروع کرد به حرف زدن کرد.
_سلام بر ارباب سیاهی!
ارباب جوابی نداد.
_ارباب می شود برای من زن بگیرید؟انگار این حرف زنوفیلیوس کافی بود تا ارباب را از خنده سیر کند.ارباب فقط گفت و زنوفیلیوس هیچی از حرف ها نمی فهمید.مگر او درخواست بدی کرده بود فقط در خواست کرده بود که یک نفر او را از این تنهایی بیرون بکشد و نگذارد در این باتلاق غرق شود.نفسی از سر اسودگی کشید که در خواست ازدواج با نجینی را پیش نکشیده بود.
_حتی فکرشم نکن.
_فکر چی ارباب ؟
_درخواست دومت.
_اما من که هنوز هیچ چی نگفتم.
_عجب مرگخوارایی داریم ما مرلین فراموش کار و بی انظباط....
اری او فراموش کردع بود که اربابش بزرگ ترین جادوگر است و او قادر است ذهن را بخواند."وای بر من با این حرف زدنم..."بغض کرد و پس از کسب اجازه از ارباب دفتر را ترک کرد.در میان راه فقط داشت به اتفاقات این دو روز فکر می کرد."حالا کجا برم؟پول که ندارم خونه بخرم.خب بریم خونه دوستای قدیمی.."راهی خانه پروفسور فلیت ویک شد...

جلو در خونه فیلیوس اینا...

_سلام بر دوست قدیمی گرام.
_چی شد سر دبیر مجله طفره زن یادی از خونه فقیر فقرا کرد؟
_شکسته نفسی می فرمایی.داشتم از اینجا رد می شدم گفتم یه سری هم به شما بزنم.
با فیلیوس شروع به حرف زدن کردند تا شب شد که فیلیس گفت:
_دیگه دیر شده نمی زارم بری..
زنوفیلیوس هم کمی ناز کرد ولی از خدا خواسته قبول کرد.
_فیلیوس ؟
_بله؟
_من زن می خوام!
_تو چی داری می گی اصلا به لونا فکر کردی؟
_خب اره برای همینه الان اینجام..
_ربطش چیه؟
_خب لونا از خونه انداختتم بیرون.
فیلیوس هم نه گذاشت نه بر داشت مانند ارباب به او خندید اما با این تفاوت که ارباب به در خواست او خندیده بود ولی فیلیوس به اتفاقاتی که برای او افتاده بود می خندید.
_تویه خونه شما دختر پدرو از خونه می اندازه بیرون؟
_خب حالا که شده حالا می ری برام خواستگاری؟
_چرا که نه!
در کنار فیلیوس به خواب عمیقی فرو رفت ولی با ارمش او حالا یکی را داشت که درکش می کرد.

صبح روز بعد...

_پاشو....
_بابا صبح مگه چی بهت می دن زنو؟
_بریم خواستگاری!
_الان شکلاتم دستت نمی دن چه برسه به زن...
_می خوام بریم خرید.
_خرید؟خرید چی؟
_لباس نو می خوام دلبری کنم.
_تو همین طوری هم دلبری می کنی.
"حیف که بهت نیاز دارم "
_خب باشه پس من برم صبخونه اماده کنم گشنه نمونیم.
با رفتن زنوفیلیوس صدای خروپف فیلیوس گوش هفت همسایه این ور با هفت تا همسایه اونور رو کر کرده بود...

سر میز صبحونه


_نگفتی کیه این بانوی خوشبخت؟
_بانو ایرما پینس.
پایان جمله زنو فیلیوس برابر بود با انفجار فیلیوس...
_خوشبختش می کنم.
_می دونم ولی با این سلیقه ای که تو داری،حاضر شو بریم که بله رو گرفتی.

زنو فیلیوس به سمت اتاق فیلیوس رفت تا لباسی پیدا کند تا بپوشد اما دریغ از لباسی که برای زنوفیلیوس مناسب باشد.
_من موندم تو چرا اینقدر قدت کوتاهه؟
_من کوتاه نیستم تو درازی!تو نمی دونی من روی کلمه قد حساسم؟
_خب ارتفاعت کمه!
_الان چه فرقی کرد؟
_همون مفهومو با جمله بندی جدید بیان کردم که توش قد نداشت.
فیلیوس قرمز شده بود و تنها کاری که کرد زنو فیلیوس را به بیرون از خونه پرت کرد.
:/او حتی به مراسم خواستگاری نرسید که بتواند دلی را ببرد بعدا یک فکری برای تجدید فراشش خواهد کرد او می داند که تنها نخواهد ماند/:
دوباره در خونه ی فیلیوس رو زد ،فیلیوس که قلب رئوفي داشت درب را باز کرد و به حرف ها ی زنوفیلیوس گوش کرد...
_فیلیوس یعنی نمی ریم خواستگاری ایرما؟
_مگه من عین تو نمک نشناسم؟بعد از کی تا حالا سرکار خانم ایرما پینس شده ایرما؟
_از وقتی دل منو برده!
_پاشو حاضر شو که بریم.
زنوفیلیوس با عجله حاضر شد اما قبلش برای خرید لباس رفت لباس هایی که به نظر او زشت بود ولی فیلیوس معتقد بود که لباس های زیبایی هستند ان دو دوست،دست در دست راهی کتابخانه ی خانه ریدل برای خواستگاری از ایرما شدند.
فیلیوس بی مقدمه شروع کرد.
_سلام خانم پینس ما اومدیم برای خواستگاری از شما برای زنوفیلیوس لاوگود بچم همینه اسو پاس یه خونه داره که شبیه رخه و ما همه اونو می شناسیم یه دختر هم داره که چند وقت دیگه می ره خونه شوهر مشکلی ندارید خانم پینس؟
_البته که نه من به ایشون خیلی علاقه دارم.
ایرما در حال گفتن این حرف ها بود که زنوفیلیوس نقاب شرم و حیایی که برای خود ساخته بود بر داشت.
_این دیگه کیه؟
فیلیوس که تعجب کرده بود گفت:
_سرکار خانم پینس،خودت گفتی بریم خواستگاری!
_ولی اون خانومی که من اینجا دیدم ایشون نبود!
زنوفیلیوس این را گفت و به سمت گل فروشی رفت و شاخه گلی برای تک دخترش خرید تا منت او را بکشد و در اخر هم نفهمید او ان روز چه کسی را در کتابخانه و در جایگاه ایرما دیده است.خواستگاری که عروسش جابه جا شده بود ولی همه به او گفته بودند که ایرما پینس مسئول کتابخانه خانه ریدل است..
____________The End

تمام تلاشمو کردم امیدوارم موفق به قتل فیلیوس شده باشم...


ویرایش شده توسط زنو فیلیوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۷ ۷:۳۴:۲۵
ویرایش شده توسط زنو فیلیوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۷ ۷:۴۰:۱۱


تصویر کوچک شده

آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و
با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و
با غرورشون زندگی میکنن


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
صبح یک روز افتابی زیبا، فیلیوس به تنهایی در خانه شلوغش نشسته و مشغول فکر کردن بود؛ رنگی به رخ نداشت، گویی از چیزی میترسید. به اطرافش نگاهی کرد و زیر لب گفت:
-بهتره اول خونه رو مرتب کنم. اون وقت بهتر بهش فکر میکنم.

شروع به مرتب کردن خانه کرد. به آراستگی ظاهرش اهمیت میداد ولی خانه اش را هر چند وقت یکبار تمیز میکرد! با وردهای ساده تمامی وسایل را جا به جا کرد و سر جایشان گذاشت. انجام دادن این وردها برای او کاری نداشت او استاد وردهای جادویی بود.
مشغول تمیز کردن خانه بود تا اینکه ردای تازه ای را که روز قبل خریده بود را دید. دوباره ترس و استرس تمام وجودش را فرا گرفت. او هرگز تا این حد استرس نداشت. دوباره سعی کرد خود را مشغول به انجام دادن کاری کند و به موضوعی که ذهنش را مشغول کرده بود فکر نکند ولی نمیشد و حواسش پرت میشد.

آرام آرام به سوی ردا رفت، با لبخندی آن را پوشید و در آینه به خود نگاه کرد. دوباره لبخندی زد و مشغول شانه کردن موهایش شد. متوجه رنگ پریدگی خود شد. با یادآوری شب دوباره استرس وجودش را فرا گرفت.

فیلیوس عاشق سارا، دختری اصیل زاده شده بود. مادر سارا عجیب بود و پدرش سال ها قبل مرده بود. پس از مرگ پدرش، مادرش با مردی مشنگ ازدواج کرده بود. فیلیوس واقعا اورا دوست داشت. سارا به او گفته بود که اگر میخواهد با او ازدواج کند، برای جلب رضایت ناپدریش باید مثل مشگ ها به مراسم خواستگاری برد. با خود گفت:
- مشنگ ها موجوداتی عجیب هستند!

او برای این که بفهمد خواستگاری چیست، از چندین مشنگ بازجویی کرده بود. او با کلی اسرار توانسته بود سارا را راضی کند تا بتواند در مراسم خواستگاری ردایش را بپوشد. گویی سارا از ناپدری مشنگش میترسید. پوزخندی زد و گفت:
-مشنگ! هه! مگه مشنگا کار دیگه ای جز خوردن و خوابیدن میتونن بکنن؟!

خاطراتش را مرور کرد، او هرگز به کسی اسرار نکرده بود جز اربابش. فقط اربابش بود که ارزش اسرار کردن را داشت. اما این بار را مجبور بود! زیرا سارا میخواست اورا مجبور کند تا در مراسم خواستگاری کت شلوار بپوشد! با این که سارا را دوست داشت ولی میتوانست به حرف های او گوش ندهد، اما هرگز حرف اربابش را زمین نمینداخت. اربابش گفته بود هرگز لباس های مشنگی نپوشید.

خاطرات خوبش در کنار سارا را مرور کرد، اما اینبار به جای لبخند، اخمی کرد، شایعات زیادی درباره برادر ناتنی سارا شنیده بود، به همین دلیل استرس داشت، او به خود قول داده بود، یا سارا یا هیچکس، به گل های که صبح خریده بود نگاه کرد، دوباره لبخند کمرنگی بر لبش نشست، سارا عاشق گل رز بود. برای اینکه شدت استرسش کم شود، تصمیم گرفت بخوابد.

ساعت 8 شب

در آینه به ظاهر تمیز و آراسته خود نگاه کرد. گل و شیرینی را برداشت و از در بیرون رفت. خانه سارا درست رو به رو خانه خودش بود. به سمت خانه رفت، خواست زنگ خانه را بزند ولی دستش نرسید، شروع به پریدن کرد، ولی گویی قد پدر و مادر سارا خیلی بلندتر از حد نرمال بودند. با اخم به اطرافش نگاهی کرد، در کوچه پرنده پر نمیزد، به سمت خانه خود رفت تا با وسیله ای بلند برگردد، اما؛ وقتی به در خانه اش رسید نتوانست کلیدش را پیدا کند! به خاطر آورد که از شدت استرس فراموش کرده کلید و چوب دستی اش را در جیب ردای جدیدش بگذارد. زیر لب گفت:
-اه، مجبورم از دیوار بالا برم. یادم باشه دفعه دیگه که میخوام خونه بخرم به دیوارشم نگاه کنم. این که خیلی بلنده!

با سختی از دیوار بالا رفت، و از سمت دیگر پرید! با اخم چتر و چوب دستی و کلیدش را برداشت و بیرون رفت. با دسته چتر زنگ خانه را زد. پس از مدتی در باز شد و ابتدا ناپدری و سپس مادر عجیب سارا آمدند. اطراف خود را نگاه کردند، پدرش گفت:
-ســ سلام؟ کسی اینجا نیست؟
-سلام من فیلیوس هستم.
-دختر من عاشق یه روح شده؟!
-نه منم، پایینو نگاه کنید، پایین تر، کله مبارکتونو کامل خم کنید. آهان سلام. من فیلیوسم.

فیلیوس دستش را به سمت مرد بلند قدی که کنار در بود دراز کرد، مرد با چشمانی گرد به او نگاه کرد. فیلیوس با این نگاه اشنا بود...هرکس برای بار اول اورا میدی همین گونه نگاهش میکرد! با خود گف"بالاخره یه روز دلیل این نگاه رو میفهمم"سپس با صدای مطمعن گفت:
-بله؟! چیزی شده؟آقا؟
-خودتونو تو اینه دیدین؟!

مادر سارا از جیبش آینه ای در اورد و به فیلیوس داد، او در آینه خود را نگاه کرد، مو ها و ردایش کثیف و خاکی و خودش هم نفس نفس میزد! با ناراحتی گفت:
-بهتون توضیح میدم.
-بله، بله، بفرمایید.

فیلیوس به همراه مادر و ناپدری سارا به خانه رفتند، سعی کرد سارا را ببیند ولی نبود!
او مشغول توضیح دادن شغل و محل کارش بود که ناگهان در باز شد و مردی بلند قد همراه با سارا وارد خانه شدند، فیلیوس به چشمان سارا نگاه کرد، گویی از چیزی ناراحت بود و گریه کرده بود. به خاطر اورد یکی از مشنگ ها گفته بود عروس با چایی میاد، ولی سارا در دستش چیزی نداشت!
پس از دست دادن با مرد تازه وارد که زنو فیلیوس لاوگود بود، زنو بی مقدمه گفت:
-من برادر ناتنی سارا هستم. من میدونم شما خیلی موقعیت خوبی دارید ولی هرگز خواهرمو به شما نمیدم.

فیلیوس انتظار چنین حرفی را داشت. با اخم پرسید:
-چرا؟
-چون تو یه کوتوله هستی، همین کافی نیست؟

این اولین بار نبود که به فیلیوس گفته بودند کوتوله، او روی قدش حساس بود و هر چیزی را میبخشید جز کلمه کوتوله! فیلیوس زیر چشمی به زنو نگاه کرد و گفت:
-من خواهرتونو دوست...
-همین که گفتم.

فیلیوس زیر چشمی به سارا نگاه کرد، گویی از دست او هم کاری برنمامد! با این که عاشق سارا بود، اسرار زیادی نکرد چون او را کوتوله خطاب کرده بودند، درحالی که خودش معتقد بود قدش خیلی خوب و اندازه است، همیشه با دیدن بلند قد ها زیر لب به انها" دیلاق" میگفت. با ترکیبی از ناراحتی و اخم بیرون رفت، ولی قسم خورد که انتقامش را میگیرد، میدانست دختر زنو به تازگی به دنیا امده بود و زنش از خود زنو هم عجیب تر بود، همه میدانستند دیر یا زود با کارهای عجیبی که میکرد خواهد مرد.
به سمت خانه اش رفت و شرع به فکر کردن کرد، زیر لب زمزمه میکرد:
-انتقاممو میگیرم، سارا رو ازم گرفتی، تلافی میکنم.

صبح روز بعد، جلوی خانه زنو!

فیلیوس با پوزخند زیر لب گفت:
-چه خونه مزخرفی.
به سمت پنجره رفت، زنو را دید، میخواست اورا بکشد ولی با شنیدن گریه کودکی متوقف شد.
-این بچه چه گناهی کرده که هم بی پدر شه هم بی مادر
پس بار دیگر به زنو لاوگود نگاه کرد، چوب دستی اش را به سمت او گرفت و وردی را زمزمه کرد. سپس با خوشحالی گفت:
-بعد از مرگ زنت، کسی باهات ازدواج نمیکنه.
لبخندی زد و رفت.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۵ ۲۱:۴۱:۲۶

Only Raven


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
ساحل خروشان بود و خورشید در پس کوه ها پنهان میشد.آسمان گرفته و بارانی بود،غمگین و ابری...درست مثل احساس او.پشیمان شده بود و راه برگشت را پیش گرفته بود.البته ازاین موضوع احساس ناراحتی نمیکرد چون از هرجهت دوست داشت که زودتر به خانه برسد...درست مثل پیشگویی پدرش!

فلش بک!

روشنایی روز به سردی از روزنه پنجره های غبارآلود به داخل می تابید.بیرون از خانه هوا سرد و غم انگیز و رودخانه تیره و تار بود،با این حساب همه جا همانند صحرایی بی آب و علف متروک به نظر میامد.زوزه دردناک باد در میان فریاد ها و هق هق های مادرخانه میپیچید و لاکرتیا همه آن ها را از درون اتاقش میشنوید...پژواک همه شان را.
وقتی با حرص و عصبانیت لباس ها و وسایلش را در داخل چمدانش میچپاند حس می کرد با این که هنوز خانه را ترک نکرده دلش برای خانواده اش تنگ شده است...برای پدرش با همه دست و دلبازی هایش...برای مادرش که با وجود همه سختگیریها به او عشق می ورزید...برای برادر شیطان و لجبازش و برای این که ان ها خانواده اش بودند...تنها کسانی که از ته دل دوستشان داشت.
چمدان هارا با سروصدای زیادی از پله ها پایین اورد و بعد روبه روی پدر و مادرش ایستاد و به آن ها خیره شد....سکوت تنها چیزی بود که برای همدیگر داشتند.سرش را پایین انداخت و درحالی که سعی میکرد بغضش را پنهان کند شروع کرد تا چیزی برای گفتن پیدا کند اما مادرش بالاخره این سکوت سرد و آزاردهنده را شکست و گفت:
-وقتی قرار شد مارو ترک کنی فهمیدم که میری تا یه آینده جدید رو بسازی و گذشتت رو دور بریزی، پس حالا دلیلی نداره که گذشته هارو همراهت ببری...

زن وقتی با چهره سردرگم دخترش روبه رو شد ادامه داد:
-منظورم اون چمدون و وسایل داخلشه...همه اونا مربوط به گذشتت میشن!

لاکرتیا دیگر نتوانست تاب بیاورد و اشک هایش به سرعت روی گونه هایش لغزیدند،زیر لب چیزی گفت و بعد با تردید به سمت در قدم برداشت اما دستانی که روی شانه اش گذاشته شد اورا متوقف کرد.پدرش با چهره ای درهم شکسته و ناراحت به او چشم دوخته بود.دخترک به راستی احساس گناه میکرد چون غرور پدرش،یک بلک زاده اصیل را شکسته بود.لاکرتیا برای ثانیه ای گذشته را فراموش کرد و دستانش را به سوی پدرش دراز کرد تا مشتاقانه بازوان لرزان او را درآغوش بگیرد.پس از چند ثانیه این حالت همچون نوری در حرکت از دختر به پدر سرایت کرده بود.گیسوان طلایی دختر با موهای سفید و سرسرد مرد درهم آمیخت و موهای او را روشن ساخت.
پدر لب گشود و گفت:
-لاکرتیا بلک...هیچوقت از خودم تردت نمیکنم...چون میدونم این دختر منه که داره میره و به زودی مثل پدرش پشیمون میشه و برمیگرده...حتی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکنه!

پایان فلش بک!

-تق تق تق!

در با صدای ناهنجاری باز شد و بعد چهره پسرکی شیطان در پشت در نمایان شد.پسر بدون توجه به اطراف به گربه سیاهی خیره شد که معصومانه اورا نگاه میکرد.پسر در حالی که سعی میکرد بی تفاوت جلوه کند گفت:
-گربه جون برو سرکارت...لاکرتیا خیلی وقته که از این جا رفته!

و در حالی که غمی در چشمانش دیده میشد در پشت در تیره پنهان شد.
-یعنی اونقدر گذشته که خواهرت رو فراموش کردی؟!

در به سرعت باز شد و چهره متعجبش به جایی افتاد که ثانیه ای پیش یک گربه ایستاده بود.پسر با لبخندی استقبال کننده به دختری خیره شد که در پشت کوه چمدان ها چهره اش پنهان بود.با این حال او خوب خواهرش را میشناخت.
-هی دختر!خوش برگشتی!

لاکرتیا چمدان هارا زمین گذاشت و برادرش را در آغوش گرفت وزمزمه وار در گوشش گفت:
-برای بار اول دلم برات تنگ شده بود...میدونی یه زندگی اشرافی خیلی بهتر از آوارگی بین مشنگ هاست!

-بالاخره اومدی...پیشگوی خوبی هستم!

لاکرتیا سرش را برگرداند و با چهره مهربان و لبخند ملیح پدرش روبه رو شد...حس عجیبی داشت اما این حس را دوست داشت....بودن در کنار خانواده اش را دیگر با هیچ چیز عوض نمیکرد چون در کنار هم بودنشان به همه خنده ها و گریه ها،خوشی ها و ناراحتی ها،دعوا ها و دوستی ها و حتی به کل دنیا هم می ارزید.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۸ ۱۷:۱۸:۱۷
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۸ ۱۹:۴۲:۲۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴

نارسیسا مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴
از جهنم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
نارسیسا
vs
لاکرتیا

خاندان بلک

____________________________________________________


- مادر این روزا درست مثل ارواح به نظر می رسه. دلم می خواد جیغ بکشم، پاهامو به زمین بکوبم و سرش فریاد بزنم بلکه از این حالت بیرون بیاد اما می ترسم. نمی دونم بلا کجاست و تنهایی خوابم نمی بره. خیلی می ترسم...

دستان لرزان نارسیسا بی وقفه بر روی صفحه ی سفید حرکت می کنند. نوک مداد را محکم روی کاغذ فشار می دهد تا نقطه ی پررنگی بر روی صفحه نقش ببندد. ناخن هایش در پوستش فرو می روند و دردی در انگشتان کوچکش می پیچد. نوک مداد می شکند و ردی سیاه و بلند بر صفحه نقش می بندد.

دخترک با ناراحتی کاغذ را از دفترش جدا می کند، مچاله کرده و به سمت شومینه پرتاب می کند؛ درست مانند ده ها برگه ی قبلی اما این بار تنها یک صفحه در دفترش باقی می ماند. حتی برای نوشتن وقایع یک ساعت پیش هم کم است.


صدای هوهوی جغدی در سرش می پیچید و زانوانش را در آغوش می گیرد. همیشه در این ساعت مادر برای شب بخیر گفتن به او می آمد و بعد از رفتن او، صدای شاد "آندرومیدا" در اتاق طنین انداز می شد.
آندرومیدا دیشب حال عجیبی داشت؛ لب به غذا نزد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت. شب برای سر زدن به او نیامد و سردرد را بهانه کرد.

کاش همان موقع می دانستند چه خیالی در سر دارد. اما چی کسی فکرش را می کرد درومیدا بلک از خانه فرار کند؟ آن هم برای ازدواج با بی اصل و نسبی به نام تانکس! از دست دادن افتخار، ثروت و شهرت فقط به خاطر "عشق" ؟

پدر و مادر امروز صبح نام اورا از شجره نامه ی خانوادگی حذف کردند. به او گفتند دیگر خواهری به نام آندرومیدا ندارد. نارسیسا مداد را میان انگشتان کوچکش چرخاند و فکر کرد:
- به هرحال اون حالا یه تانکسه. شاید اهمیتی نده!

بلاتریکس هم در این مراسم حضور داشت، جدی و ساکت. پس از آن اتفاق به نظر می رسید چهره ی دروئلا روزیه برای همیشه تغییر کرده است.
حذف کردن نام دختر بزرگش از خانواده، مانند تکه کردن قسمتی از قلبش به نظر می رسید. دروئلا یک بلک بود اما مادر هم بود. حالا بخشی از قلبش برای همیشه "تاریک" می ماند.

نارسیسا قسمتی از شجره نامه ی خانوادگی را در دفترش رسم کرد، قسمتی مربوط به فرزندان کیگانوس و دروئلا. نامش را با خط تحریری که (که به تازگی آموخته بود) نوشت، نام بلا را افزود و با اندکی تردید نام آندرومیدا را اضافه کرد.

از همین حالا می دانست که درآینده با پسر یکی از اشراف ازدواج می کند؛ یک بلک، مالفوی یا لسترنج. بدون این که حق انتخابی داشته باشد.

با دستانی لرزان نام تانکس را مقابل آندرومیدا نوشت و با خطی صاف به آن متصل کرد. سایه های بلندی بر روی دیوار می لغزیدند و کشیده می شدند.
سرمایی در وجودش دوید و به سمت شومینه رفت. می دانست که در آن لحظه هیچ آتشی اورا گرم نمی کند، تنها گرمای آغوش مادر یا خواهرانش را می خواست.

شومینه خاموش بود. دستان نارسیسا به سمت بسته ی کبریتی که بر زمین افتاده بود حرکت کردند. ناگهان درخششی سبز چشمان نارسیسا را خیره کرد.
دستش را میان برگه های مچاله شده فرو برد و جسم سبزرنگ را بیرون کشید، شالگردن آندرومیدا. پوشیده از دوده و خاکستر اما نسوخته بود.

نارسیسا صورتش را در شالگردن فرو برد. از ورای بوی دودی که اورا به سرفه انداخت، عطر شیرین خواهرش را احساس کرد.

یک ساعت پیش شالگردن را از میان وسایل باقی مانده ی میدا یافته و دور گردنش بسته بود. در این فکر بود که خواهرش بدون آن سرما می خورد. در همین لحظه بلاتریکس با عصبانیت شالگردن را از دست او بیرون کشیده و فریاد زده بود:
- تو هیچی نمیفهمی سیسی، هیچوقت! مطمئنم همیشه یه دختر هشت ساله ی احمق باقی می مونی!

بلا شالگردن را در شومینه افکند اما آن را روشن نکرد. شالگردن را که به نشانه ی گروه اسلیترین سبز بود را لحظه ای در آغوش فشرده و بعد پرتاب کرده بود. شاید فراموش کرده بود آتش را روشن کند یا شاید... نمی خواست.

دخترک لحظه ای در سکوت به شالگردن نگریست و آندرومیدا را در ذهنش مجسم می کرد که در خیابان می خندد و فریاد می زند بدون آن که شرم زده یا نگران باشد.

شعله خشمی در ذهنش روشن شد.... چرا؟!

چرا میدا این طور از آن ها جدا شده بود؟ تا این حد بزدل بود؟ خانواده، اعتبار و هرچیز دیگری را فراموش کرده و تنها به فکر خودش بود؟

شالگردن را دوباره میان کاغذ ها پرتاب کرد و کبریتی روشن کرد. کبریت در دستش می لرزید و مردد بود، میان سوزاندن و نگه داشتن. شعله به آرامی به انگشتان کوچکش می رسید و پررنگ تر می شد.
با یک حرکت سریع کبریت را میان کاغذ ها انداخت و سوختن و خاکستر شدن شالگردن، آخرین یادگاری خواهرش را با سردی تماشا کرد.

دودی که از شالگردن سوخته برمی خاست، پیچ و تاب خوران در حال حرکت به سمت آسمان بود؛ گویی خاطرات آندرومیدا، تنها چیزی که از او در این اتاق باقی مانده بود با شتاب از نارسیسا می گریزد.

دخترک مداد دیگری برداشت و دور موهای لخت و طلایی رنگش پیچید. لب هایش را جمع کرده و به فکر آخرین برگه ی دفتر خاطراتش بود. چه چیزی می توانست تمام وقایع آن روز نحس را توصیف کند؟

بلک بودن چقدر سخت بود... آرام و باوقار بودن تحت هر شرایطی و نارسیسا این را به مرور می آموخت. مداد و دفترچه را در مشت های کوچکش فشرد و به تختش پناه برد.
پتوی نرمش را دور شانه پیچید و به فکر فرورفت؛ به فکر آینده ای که در انتظارشان بود، نام هایی که در طول زمان می آمدند و ناگهان برای همیشه ناپدید می شدند.

با شنیدن صدای گام هایی سریع و سبک از جا پرید. صدای پای بلاتریکس را به خوبی می شناخت که راهروی باریک را طی می کرد و به اتاق نزدیک می شد. دخترک باعجله خطی به دفتر خاطراتش افزود:
- "خواهرم" دیشب از خانه فرار کرد، برای همیشه...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۸ ۱۵:۲۹:۳۶
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۸ ۱۵:۵۵:۴۵

EVERY THING TAKES TIME
AND
TIME TAKES EVERY THING...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۲۶ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_نه...نه...نه...این کار رو نکن...نه...امکان نداره...نه!
_رودولف...رودولف...رودولف...بیدار شو...داری خواب میبینی رودولف...بیدار شو...رودولف...کروشیو!
_آخ!چی شده؟!
_حتما باید اینجوری از خواب بیدارت کنم؟!بازم داشتی کابوس میدیدی!
_اها...آره...خوب شد بیدارم کردی...ممنون...شب به خیر!:-"
_چی چی و شب به خیر؟!من حوصله ندارم دوباره با صدای داد زدنت تو خواب،بیدار شم!
_یعنی نخوابم؟!
_نه...میتونی بخوابی...ولی بالشتت رو برمیداری،میری رو کاناپه ی تو سالن میخوابی!
_ولی بلا...
_ولی بی ولی رودولف!زود باش...تا سه میشمرم...یک...دو...
_باشه باشه...رفتم...شب به خیر!
_شب به شر و بدبختی!

رودولف در حالی که بالشت و ملحفه اش را زیر بغل خود گذاشته بود،از اتاق خواب خارج شد و به سالن رفت...اول بالشت و ملحفه و سپس خودش را روی کاناپه پرت کرد...
از دست خودش عصبی بود...او سال ها بود که شبها کابوس میدید...از دوران مدرسه! از دوران هاگوارتز...و کابوسش این بود...رودولف نوجوان خودش را از دعوای کوچکی کنار میکشد و طرف دیگر دعوا او را ترسو خطاب میکنند!
و این اتفاق تقریبا به همین صورت،در واقعیت افتاده بود...رودولف یکبار از یک دعوای مدرسه ای خودش را کنار کشید...اما هیچکس به او در ملا عام به ترسو نگفت...ولی رودولف در کابوس میدید که به او ترسو میگفتند!
اگر آن روز دعوا میکرد دیگر شاهد چنین کابوسی نبود!
او خودش را میشناخت...او همیشه حسرت کارهایی که انجام نداده را میخورد!

بر روی کاناپه دراز کشید و بالشت را زیر سرش گذاشت...به سقف خانه اش خیره شد و به فکر فرو رفت...این بار او با مشکل بزرگتری نسبت به یک دعوای مدرسه ای طرف بود!

تد ریموس لوپین باعث شده بود که رودولف چند روزی از داشتن چوبدستی محروم شود...تد به چوب دستی رودولف آسیب رسانده بود و باعث شده بود که رودولف چوب دستیش را برای تعمیر چند روزی در اختیار نداشته باشد...و این ننگ بزرگی بود! اینکه جادوگری بدون چوب دستی باشد،ننگ بزرگی بود.

رودولف باید انتقام میگرفت...اگر رودولف دست روی دست میگذاشت و کاری انجام نمیداد،بدون شک بعدها باعث حسرتش میشد...اگر به خاطر یک دعوای مدرسه ای رودولف هنوز بعد از سالها بعضی شبها کابوس میدید،بدون شک به خاطر از دست دادن چوبدستی،رودولف تا آخر عمر روزها و شبها کابوس تد را میدید!
او باید از تد انتقام بگیرد...اما چوبدستی نداشت...پس چگونه از عهده این کار میبایست بر می آمد؟!رودولف تا صبح به فکر چگونگی انتقام گرفتن از تد بیدار ماند...و فکرش به نتیجه رسید!

یک روز بعد!

صدای برخورد امواج بر روی صخره های کنار ساحل در آن هوای تقریبا طوفانی،گوش های رودولف را اذیت میکرد...رودولف هیچوقت دریا را دوست نداشت...اما او به دلیل هدفش میتوانست این صدا ها را تحمل کند...حدود دو ساعت میشد که رودولف از دور نظاره گر ویلای صدفی بود...انگار که منتظر شخصی بود.
و این شخص خیلی زود از خانه بیرون زد.دختر مو طلایی نگاهی به اطراف کرد.بعد از آنکه مطمئن شد کسی آن اطراف نیست،سوار جارویش شد و پرواز کرد.
رودولف هم سوار جارو شد و آن دخترک مو طلایی را تعقیب کرد!

بعد از چند ساعت پرواز بلاخره دخترک در کوچه دیاگون فرود امد...پشت سر او هم رودولف فرود آمد.دختر موطلایی جارو را در دستش گرفت به به سمت کوچه تنگ و تاریکی که فقط در آن یک مغازه زیرشلواری فروشی بود حرکت کرد و رو به روی ویترین همان مغازه،انواع زیر شلواری های مد روز را نگاه میکرد!
رودولف هم پشت دیواری مخفی شد تا دختر موطلایی او را نبیند...رودولف همینطور که پشت دیوار مخفی شده بود و هر چند لحظه یک بار دزدکی به دختر موطلایی نگاه میکرد،با خود اندیشید که این بهترین فرصت است...حتما باید کاری انجام میداد!

در همین حین مردی نسبتا جوانی از کنار رودولف به سمت همان کوچه گذشت...رودولف هم فرصت را غنیمت شمرد و آن مرد رو صدا کرد...
_پیس...پیس!
_ها؟!کیه؟!کی اونجاس؟!
_هی آقا...یه لحظه بیا!
_چی شده؟!چرا آروم صحبت میکنی؟!
_یه لطفی میخواستم در حقم بکنی برادر...اون ساحره رو میبینی اونجاست به ویترین زل زده؟!
_آره...خب؟!
_برو مزاحمش شو!
_چی؟!واسه چی؟!نه...من این کار رو نمیکنم!
_نه اقا...امر خیره...میخوام مزاحمش بشی مثلا...بعد من بیام ازش دفاع کنم...اینجوری از من خوشش میاد!
_آخی...قضیه عشق و عاشقیه؟!خب...من خیلی دوست دارم دست اون جوجه تسترال های عاشق رو تو دست هم بذارم...فقط یه ذره شما واسه جوجه تسترال بودن بزرگ نیستی؟!
_تسترال بودن مگه سن و سال داره آقا؟!یعنی چیزه...عاشق بودن مگه سن وسال میشناسه آقا؟!
_به هر حال من نمیتونم این کار رو بکنم...یه خورده میدونی پول لازمم!
_میخوای از من بکنی؟!من خودم از همه میکنم...اصلا نمیخواد اقا...بیا برو مرلین خیرت بده!
باشه میرم...ولی به اون دختره لو میدم که تو اینجا پشت دیوار مخفی شدی و میخوای چیکار کنی!
_نه آقا!چی چی میرم بهش میگم!بیا...چقدر میخوای؟!
_10 گالیون!
_چی؟! 10 گالیون!
_این فقط واسه اینه که لو ندم تو رو...5گالیون هم میشه هزینه مزاحمت ایجاد کردن برای این خانوم!
_باشه...بیا این 15 گالیون...بیا برو مزاحمش شو!

مرد نسبتا جوان سکه ها را از رودولف گرفت و آن را در جیب ردایش گذاشت...سپس از رودولف پرسید:
_حالا من چیکار کنم؟!
_یعنی چی؟!خب برو مزاحمش شو!
_آخه من بلد نیستم...یعنی دقیقا باید چیکار کنم!
_فقط برو بهش بگو...بگو...آها...بگو به به...چه ساحره باکمالتی...آره همین رو بگو!
_بعدش چی؟!
_بعدش؟!بعدش من میام بهت میگم مزاحم نشو،تو هم خودت رو ترسیده نشون میدی و میگی ببخشید...بعد راهت رو میکشی میری!

مرد نسبتا جوان سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و به سمت دختر موطلایی رفت...هنگامی که نزدیک دختر موطلایی شد،گلویش را ابتدا صاف کرد و سپس گفت:
_اِهم!به به...چه ساحره باکمالتی!

رودولف پس از اینکه آن مرد جوان این جمله را گفت،سریعا از پشت دیوار بیرون پرید و گفت:
_هوی!مزاحم ساحره ی یه باکمالت شدی؟!

مرد نسبتا جوان هم طبق توافق قبلی قدمی به عقب برداشت و گفت:
_ببخشید!

اما ناگهان رودولف قمه ای از زیر ردایش در آورد و به سمت مرد جوان حمله ور شد!
_ببخشید هم شد حرف؟!
_اما قرا...

مرد نسبتا جوان نتوانست جمله اش را کامل کند...چونکه رودولف سرش را قبل از اینکه جمله را کامل کند از تنش جدا کرده بود!
دختر موطلایی که بهت زده به این صحنه را دیده بود با لکنت گفت:
_ک...ک....ک...کوش....کشتیش؟!
_آره...سزای کسایی که مزاحم ساحره های باکمالتی مثل شما بشن همینه!
_اما...اما...نیازی نبود!
_چرا...بود...من از اون جادوگرهای خوش غیرتم!
_نمیدونم چی بگم...واقعا ممنون!
_نیازی به تشکر نیست...قفقط بهم بگو من رو میشناسی؟!
_هووووم...جرج کلونی؟!
_کی؟!اون دلقک مشنگ؟!نه...اون اینقدر ها هم جذاب نیست...بیشتر فکر کن!
_اِم...اِم...خیلی شبیه دنی ترخو هستي!
_خب...آره..اون شبیه من هست البته...ولی اون مشنگه...من جادوگرم!
_خب...کی هستی؟!
_رودولف ...رودولف لسترنج!

دختر مو طلایی جیغ کوچکی کشد و یک قدم به عقب برداشت...سپس سعی کردچوبدستیش اش را دربیاورد...اما رودولف سریعا گفت:
_نگران نباش...من آسیبی بهت نمیزنم! اگه میخواستم تا الان این کار رو کرده بودم...دیدی که...همین الان به خاطر تو آدم کشتم!میتونم اسمت رو بپرسم؟!

دختر مو طلایی که کمی آرامتر شده بود با شک بسیار جواب داد:
_ویکتوریا...ویکتوریا ویزلی!
_از آشناییت خوشبختم ویکتوریا...راستش من تو همین چند ثانیه ای که دیدمت علاقه خاصی بهت پیدا کردم!


ویکتوریا سرخ شد...رودولف مرد جذابی نبود...اما او به خاطرش آدم کشته بود !
_ببین رودولف...من میترسم کسی ما رو با هم ببینه...جدا از اینکه مرگخواری و اینا،راستش من با تدی هستم الان!
_تدی؟!تد ریموس لوپین؟!خب...باهاش باش...من مشکلی ندارم!
_منظورت چیه؟!
_ببین...اگه تو نگرانی کسی ما رو ببینه خب ما میتونیم یه جایی قرار بذاریم...نظرت در مورد میخونه کله ی گراز تو هاگزمید چیه؟!میتونیم اونجا همدیگه رو ببینیم...هیچکی اونجا با هیچکی کاری نداره!
_هوووووم...نمیدونم...فکر نکنم میخونه کله گراز جای مناسبی باشه!یکم ناجوره اونجا آدماش!
_ویکتوریا...چشمم را ببین...سیبیلم رو ببین...خالکوبیا رو ببین...هیکلم رو ببین...اصلا فقط این قمه هام رو ببین...من بهت اطمینان میدم من از هر جادوگری اونجا ناجورترم! اونا باید از من بترسن...تو فقط بگو چه ساعتی و چه زمانی اونجا باشم!

ویکتوریا که چند لحظه پیش مفتون هیکل و سبیل و جذابیت مردانه رودولف شده بود،با تردید بسیار گفت:
_راستش...نمیدونم...فردا ساعت پنج بعد از ظهر چه طوره؟!
_عالیه!پس میبینمت!

رودولف این جمله را گفت و چشمکی به ویکتوریا زد...سپس به سمت جیبِ ردای آن جادوگر که سر از تنش جدا کرده بود رفت و چیزی که ویکتوریا به خوبی نتوانست ببیند که چیست را از جیب ردا برداشت و در جیب خود گذاشت...بعد سوار جارویش شد و با عجله به سمت پست خانه هاگزمید پرواز کرد...او باید سریعا جغدی برای کسی میفرستاد!

فردای آن روز،میخانه کله ی گراز!

صدای تق تق صندلی یک از مشتریان میخانه باعث شده بود که رودولف استرس بگیرد...اگر رودولف چوبدستی همراه خودش داشت،بدون شک تا حالا طلسم کشنده ای را روانه آن شخص کرده بود!
ساعت از پنج گذشته و هنوز خبری ویکتوریا نشده بود...رودولف سرش را روی میز گذاشت...اما چند ثانیه نگذشته بود که صدای زنگ بالای در میخانه،خبر از ورود تازه واردی به میخانه را داد و رودولف سرش را از روی میز برداشت تا تازه وارد را ببیند...
تازه وارد که همان ویکتوریا ویزلی بود،در حالی که با نگرانی به اطراف نگاه میکرد وارد میخانه شد...همین که رودولف را پشت میزی در گوشه میخانه دید که برای او دست تکان میداد دید،شتابان و با قدم های بلند به سمت میزی که رودولف پشت آن نشته بود حرکت کرد و بر روی صندلی رو به روی رودولف نشست...
_سلام!
_سلام...دیر کردی!
_ببخشید...بابا بیلم گیر داده بود،نیم ساعت داشت پرس و جو میکرد ازم!
_بابا بیلت یا بابا کلنگت!یاه یاه یاه یاه یاه!
_چیز خنده داری تو اسم بابام میبینی؟!
_نه...نه...ببخشید...خب...چی میخوری؟!
_نوشیدنی کره ای!
_چند درصد؟!
_درصد داره مگه؟!
_نداره؟!هوممم...منظورم درصد کره اش هست...پر چرب باشه،نیم چرب باشه،کم چرب باشه؟!
_فرقی نداره!

دقایق میگذشتند و رودولف گرم صحبت کردن و خاطرات تعریف کردن با ویکتوریا بود...اگر تنها یک کار بود که رودولف میتوانست به خوبی از عهده آن بر بیاید،دل بردن از ساحره ها بود!
در همین حین صدای زنگ بالای در میخانه به صدا در آمد و شخصی وارد شد!
ویکتوریا که پشتش به ورودی میخانه بود،تازه وارد را ندید...اما رودولف آن شخص را دید!
رودولف سریعا دست ویکتوریا را که رو میز بود گرفت و به ویکتوریایی که به دلیل زیاده روی در نوشیدنی کره ای کمی از خود بیخود شده بود و مدام سکسکه میکرد،گفت:
_ویکتوریا...یه بار دیگه با صدای بلند بگو تدی توله گرگ زشت!
_هههه...هک!تدی...هک!تدی توله گرگ زشت!ههههه...هک!
_اینجا چه خبره؟!

ویکتوریا بعد از شنیدن صدای تد،سریعا از جایش پرید و هنگامی که تد لوپین متعجب رو پشت سرش دید،در حالی که به وضوح شوکه شده بود گفت:
_تدی...عزیزم...تو اینجا چیکار میکنی؟!
_من چیکار میکنم؟!تو چی کار میکنی؟!من یه جغد بهم رسید که تو اینجا با یه مرد جذاب قرار گذاشتی...من باور نکردم...اومدم با چشمای خودم ببینم...و دیدم...تازه این کجاش جذابه اخه؟!
_اینطوری نیست که تو فکر میکنی؟!
_پس چه طوریه...من همه چی رو دیدم ویکتوریا...و شندیدم در باره من چی گفتی...و دیدم دست هم رو گرفته بودین...مطمئنم از قبل از اینکه من بیام هم از گوشاتون نفس میکشیدید!

رودولف اما هنوز روی صندلی خودش نشسته بود و جروبحث ویکتوریا با تد را میدید!
او میخندید...به تد خیره شده بود و میخندید...نه فقط دهانش بلکه تمامی اعضای صورتش میخندید...حتی چشمانش نیز میخندیدند!
بدون شک رودولف جادوگر خبیثی بود...انتقام واقعا لذت بخش بود!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ چهارشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۴

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
دوئل به سبک مشنگی بین اینجانب و رودولف لسترنج


غذاخوری، نیمه تاریک بود و صرف‌نظر از صدای برخورد کارد و چنگال با بشقاب، تقریبا ساکت. تزئینات اتاق با فضای آن در تضاد عمیقی بودند و نه برق شمعدان‌ها و لوسترهای نقره‌‌ای و طلایی به گرم شدن آن کمک می‌کرد و نه گلدان‌های عتیقه‌ی آراسته به گل‌های کمیاب زینتی آنجا را دل‌پذیر می‌نمودند.

درست در مرکز اتاق، میز چوبی قهوه‌ای رنگی با ده صندلی خالی قرار داشت. دو صندلی در دو انتهای میز وزن سکوت زن و مردی را تحمل می‌کردند که راست‌قامت و با گردن برافراشته، چشم به بشقاب‌های پیش رویشان دوخته، به آرامی صبحانه می‌خوردند و پرتره‌های رنگ‌پریده‌ی روی دیوارهای اطراف را به تماشای این نمایش خسته‌کننده نشانده بودند.

دقایقی طولانی به کندی گذشتند تا سرانجام، زن دستمالی که روی پایش بود را بلند کرد، به نرمی به لب‌هایش کشید، نیم نگاهی به بشقاب تقریبا دست نخورده‌اش انداخت و گلویش را صاف کرد.

- فکر میکنم وقتش رسیده که بری.

مرد ناغافل از لحن هشدارآمیز همسرش، به خوردن ادامه داد و جویده جویده گفت:
- هنوز.. وقت هست.. عزیزم. زود رفتن.. هیچ فرقی نداره.

زن چشم‌هایش را بست و نفسش را به آرامی بیرون داد.
- در مورد جلسه صحبت نمی‌کنم.

شوهرش به آرامی کارد و چنگالش را پایین آورد و به پشتی صندلی تکیه داد. وقتی شروع به حرف زدن کرد، به نظر می‌رسید گلویش خشک است.

- پس منظورت چیه که وقتش رسیده برم؟
- فکر می‌کنم خوب منظورم رو فهمیدی.

لحظاتی در سکوت مطلق گذشت. هر دو نفر، به یکدیگر چشم دوخته بودند، یکی سرشار از خشمی آرام و دیگری پر از ناباوری. عاقبت این مرد بود که سکوت را شکست.

- چرا الان؟ حالا که همه چی داره درست میشه. اگه نگران جلسه‌ی محاکمه‌ای من با چند نفر صحبت کردم! هیچی علیه ما ندارن، کلی شاهد هست که ثابت میکنن تو اون .. تو اون روز لعنتی ما هیچ کاری نکردیم. تازه اسمایی که من بهشون دادم.. کمکایی که کردم..
- پای تو به اون جلسه نمی‌رسه و تو هیچ‌وقت شهادت نمیدی.

حتی زیر نور ضعیف شمع‌ها، رنگ سرخی که هر لحظه بیشتر صورت مرد را فرا می‌گرفت هم دیده میشد. واژگانی که از زبان همسرش خارج می‌شدند برایش گنگ و نامفهوم بودند، هر چند جایی در اعماق وجودش احساس می‌کرد معنی آنها را می فهمد و همین منشا خشمش بود.

- اگه من نرم.. اگه نباشم.. هممون نابود میشیم.

پوزخندی بر لب‌های همسرش لحظه‌ای ظاهر شد.
- اگه تو نباشی، این‌بار فقط خودت نابود میشی و هر اتفاقی که بیفته، دیگه آسیبی به من و پسرم نمی‌زنه.

مرد تقریبا ناله کرد.
- من هیچ‌وقت نخواستم آسیبی بهتون برسه.. هر کاری کردم فقط برای حفاظت از شما بوده.

پژواک خنده‌ی عصبی زن روی دیوارها و کف‌پوش سنگی، چرت پرتره‌ها را پاره کرد.

- لطفا دوباره داستان فداکاری‌هایی که برای این خونواده کردی رو تکرار نکن. حداقل نه برای من! نکنه چون همه‌ی این سال‌ها با بازی توهمراه شدم خودتم باورت شده که چه اشراف‌زاده‌ی با دل و جرئتی هستی؟ هه! اشراف‌زاده‌ای که اونقدر مرد نبود جلوی اربابش بایسته و برای امنیت تنها بچه‌اش بجنگه و فقط تماشا کرد چطور پاره‌ی تنش به خاطر حماقت‌های پدرش تنبیه میشه و به کام مرگ فرستاده میشه.
- من اگه آزکابان نبودم..
- توجیه نکن لوسیوس. تو اگه آزکابان هم نبودی، همینقدر بزدلی از خودت نشون می‌دادی. یه گوشه می‌ایستادی، برای لرد سیاه نوشیدنی می‌ریختی، در حالی‌که اون داغ مرگو روی بازوی پسرت حک می‌کرد و بهش جزییات نقشه‌ای رو توضیح می‌داد که اگه به خاطر اسنیپ نبود، نمی‌تونم تصور کنم چی به سرش می‌آورد.

نفس عمیقی کشید، رویش را برگرداند و ادامه داد:
- تو حتی از دم باریک هم بزدل‌تری.

صدای مشت لوسیوس مالفوی که با شدت روی میز کوبیده شد، همسرش را لرزاند، هر چند هم‌چنان دست به سینه، نگاهش را به شعله‌های بی‌رمق شومینه دوخته بود.

- حق نداری منو با اون لجن که این همه سال تو بغل اون ویزلیای خائن قایم شده بود، مقایسه کنی! من اصلا نمی‌فهمم چرا چیزی که گذشته و تموم شده رو الان میگی؟

ولی انگار که متوجه چیزی شده باشد، انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و سرش را تکان داد.

- چرا.. چرا.. خوب هم می‌فهمم. الان دیگه خیالت راحته که همه چیز تموم شده. دیگه نه لرد سیاهی هست که از ترسش صدات در نیاد، نه خواهری داری که مرتب تو گوشِت بخونه به عنوان یک بلک.. یک مالفوی.. چطور باید رفتار کنی. بهرحال امروز می‌ریم دادگاه، وقتی همه دوباره به لطف نمایش خوبی که من راه میندازم، بخشیده شدیم، دیگه مجبور نیستی چیزیو تحمل کنی. آزادی هر جا که دلت خواست میتونی بری.
- تو انگار متوجه حرفم نشدی.. اونی که قراره بره، من نیستم.

این‌ بار خنده ی سرد مردانه بود که فضای اتاق را پر کرد.
- تو واقعا فکر میکنی می‌تونی منو از خونه‌ی خودم بیرون کنی؟

نارسیسا لبخند زد. آرنجش را به میز تکیه داد و چانه‌‌اش را روی انگشت‌های در هم گره کرده‌اش گذاشت. لحنش خونسرد و آرام بود.

- خوب گوش کن. دو راه بیشتر نداری.. عزیزم! راه اول همون کاریه که قرار بود بکنیم. دراکو یک ساعت دیگه میرسه اینجا و همه با هم میریم دادگاه. وقتی نوبت به حرف زدن من رسید که طبق برنامه بعد از شما دو تاست، من دروغ‌هاتو بهشون یادآوری می‌کنم، از ماموریت‌هایی که برای لرد سیاه انجام دادی میگم، شکنجه‌هایی که توشون نقش داشتی، و میگم که مطمئنم اگه روزی دوباره لرد یا کسی با قدرت مشابه ظهور کنه، تو باز هم اول صف، آماده‌ی نوکری هستی و برای این کار حاضری نه فقط خونه و زندگیتو، که پسرتم پیشکش کنی. مطمئن باش شهادت همسر بلیت یه سره به آزکابانه و شک ندارم اونجا رفقایی داری که وقتی بفهمن بانی اسارتشون به دیدنشون اومده، کاری میکنن که حسابی بهت خوش بگذره.

آتش خشم در چشمان لوسیوس زبانه می‌کشید. نمی‌توانست اجازه دهد این زن، زندگیش را نابود کند. چوبدستی‌اش را به سرعت بیرون کشید اما نارسیسا در خلع سلاح چابک‌تر بود.

- خیال نکن میتونی بلایی سرم بیاری و قسر در بیاری. من دیشب توی نامه برای آندرومیدا نوشتم که اگه اتفاقی برای من افتاد یا توی دادگاهی که لوسیوس حضور داره،‌ازش دفاع کردم، بدونه که زیر سر تو بوده..
- آندرومیدا تانکس؟

لوسیوس قهقه می‌زد.

- از کی عشق گندزاده‌ها و دورگه‌ها شده شاهدت؟ کی حرف اونو باور می‌کنه؟
- اونایی که انقدر احمق نیستن که بفهمن همین گندزاده و دورگه‌ها تصمیم می‌گیرن کی لیاقت آزادی داره و کی نداره. ضمنا هیچ دادگاهی به سندیت نامه‌ای که با خون امضا شده شک نمی‌کنه.
- اگه زودتر فهمیده بودم که دوباره یادت اومده خواهر دیگه‌ای هم داری..

نارسیسا یک ابرویش را بالا برد.
- چیکار می‌کردی؟ من شک دارم حتی جرئت اینو داشته باشی که نزدیک خودش یا باقیمونده‌ی خونواده‌اش بشی.

آرامش جاری در صدای همسرش، او را پریشان‌تر و عصبی‌تر می ‌کرد. حتی در بدترین کابوس‌هایش هم نمی‌دید که روزی نارسیسا چنین به او پشت کند، هر چند که همیشه احساس می‌کرد پشت بی اعتنایی‌ها و شکایت‌های گاه و بیگاهش، مشغول ساختن دیواری است که آجرهایش همین عدم درک فداکاری‌های لوسیوس برای خانواده است و ملاتش، بلایی که ممکن بود سر دراکو بیاید. به تدریج همه چیز منطقی به نظر می‌رسید.

- حالا راه دوم رو گوش کن..

لوسیوس چشمانش را بست. به خوبی می‌توانست آن را پیش‌بینی کند، کل این مکالمه‌ی نفرین شده با مسیری که همسرش برای او در نظر داشت، شروع شده بود.

- همین الان میذاری و از این خونه میری. ترجیحا از این کشور میری و خودت رو یه جای دور گم و گور میکنی، یه جایی که دیگه نه با اسم و شهرتت میتونی کاراتو پیش ببری و نه با پول و ثروتت. بهر حال فکر نمیکنم دیگه رفیقی توی وزارتخونه برات مونده باشه که به خاطر اسمت باهات راه بیاد و ثروتت هم.. هر چی که هست.. جایی که هست می‌مونه.

نارسیسا کاغذ پوستی لوله شده‌ای را از جیب پیراهنش در آورد و مقابل شوهرش گذاشت.
- فقط کافیه که امضاش کنی. هر چیزی که توی گرینگوتزه با این سند میرسه به دراکو و تو حتی روی یه ناتش هم نمی‌تونی ادعای مالکیت کنی.

لوسیوس با صدایی که سعی میکرد ارتعاشش را کنترل کند، پرسید:

- و چطور این رفتنم رو برای دراکو توضیح بدم؟
- اونو بذار به عهده‌ی من. همون توضیحی رو بهش میدم که وقتی امروز توی دادگاه حاضر نمیشی به اعضای ویزنگاموت تحویل میدم. بهشون میگم چطور این روزهای آخر عذاب وجدان گرفته بودی ونمی‌تونستی بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، انتخاب کنی و یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، غیبت زده بود.

شانه‌هایش را بالا انداخت و ادامه داد:
- بذار اونا هم یک مدت با برنامه‌ی دستگیری و پیدا کردن تو سرگرم باشن. فکر نمی‌کنی خیلی سخاوتمندم؟ دارم حدود دو ساعت بهت زمان میدم که تا جایی که می‌تونی از اینجا دور شی.

نارسیسا در حالی‌که به طرف در می‌رفت، چوب‌دستی دوم را در انتهای دیگر میز گذاشت، لحظه ای مکث کرد و گفت:
- وقتشه که آماده شم. ترجیح میدم وقتی برمی‌گردم پایین اینجا نباشی!

لوسیوس به جایی که آبشار طلایی گیسوان همسرش لحظه‌ای پیش آنجا بود، چشم دوخت بی آنکه چیزی ببیند. او اشتباه می‌کرد; نارسیسا خیلی خوب او را شناخته بود و دقیقا می‌دانست آنقدر بزدل است که حاضر نیست برای بازگشت به آزکابان ریسک کند. شاید اگر به خاطر دراکو نبود، به او نشان می‌داد که رییس این خانه کیست و بعد ناپدید میشد، اما پسرش به یکی از آنها نیاز داشت. با دستانی لرزان، سند گرینگوتز را از روی میز برداشت و امضا کرد. لوسیوس پوزخند زد.. هیچ‌کس هرگز نفهمید که پشت این بزدلی، از خودگذشتگی برای خانواده‌اش هم بود.

اتاق غذاخوری هم‌چنان نیمه تاریک و میزبان دوازده صندلی خالی و میز طویلی بود که روی آن، کاغذ پوستی گران‌قیمتی، انتظار خشک شدن جوهر را می‌کشید.
صدای “پاق” خفیقی سکوت اتاق را برای آخرین بار شکست.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.