هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ شنبه ۵ دی ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
سوزان بونز VSدای لوولین
سوژه: ترس!
***

جنابِ مو طلایی!

شجاعت یعنی چه؟ بعضی می گویند، نترسیدن از هیچ چیزی است و بعضی می گویند: همان حماقت است!

هیچکدام را قبول ندارم! خب مگر می شود از هیچ چیزی نترسید؟ از هیچ چیزِ هیچ چیز؟ امکان ندارد! همه شان یک ترسی دارند! من مطمئنم آن هایی که می گویند هیچ ترسی ندارند، از همه ترسو ترند!

خب ترس چیز بدی هم نیست؟ مگر نه؟ مثلا تو همیشه از آن "چیز" توی دریاچه هاگوارتز می ترسیدی.( هیچ وقت نفهمیدم، واقعا چه بود؟)به نظرم انسان باید ترس های خودش را بشناسد. آن وقت است که می توان به آن غلبه کرد. منم می دانستم که مطمئناً از یک چیزی می ترسم. ولی هیچ وقت آن را نشناختم.

خب تا دیروز!
زاک... می دانم که الان که داری این نامه را می خوانی یک تای ابرویت را بالا داده ای، و با خودت می گویی: انقدر مقدمه چینی نکن!

باشد! باشد! دیروز ترسیدم! و آنقدر از ترس خودم در شوک بودم که همین الان یادم آمد همیشه می توانم، با نامه نوشتن به تو خودم را خالی کنم!

می دانی از چه ترسیدم؟
وقتی در بازی نهایی، جستجوگر ناشی مان از روی جارویش سقوط کرد... نترسیدم! وقتی سرایدار هاگوارتز فرار شبانه مان را فهمید... نترسیدم! وقتی آن گرگینه احمق به تو حمله کرد... خب فقط کمی هول کردم.

ولی دیروز ترسیدم. می دانی از چه؟ من از قطره اشک کودک بی گناه مشنگی که قبل از به قتل رسیدنش به زمین افتاد، ترسیدم! مضحک است نه؟

زاک... هر کس نداند تو خوب می دانی که قتل های زیادی انجام داده ام! می دانم، بی گناه هم کشتم! پس چه شد؟ چرا ترسیدم؟ چرا تا همین الان در شوک بودم؟

زاک... خوشحالم که همیشه نامه هایم را می خوانی.( شاید هم نمی خوانی؟ به هر حال، من می نویسم و سبک می شوم.) خودت نامش را چه گذاشته بودی؟ ترشحات مغزی؟ هر چه!

زاک... حالا که کمی از شوک درآمده ام احساس می کنم، فهمیدم. من از آن قطره اشک نترسیدم! من از بیدار شدن احساساتم ترسیدم!

من که خیلی وقت پیش احساستم را کشتم. پس چرا زنده شد؟ چرا برگشت؟ چه شد؟

دوباره می کشمش! اگر لازم باشد، دفعه بعد هم می کشمش!

می دانم که معتقدی احساسات ضعف نیست. می دانم که بارها بحث کردیم و هیچکدام پیروز میدان نبودیم. می دانم!

زاک... چهره تو را جلوی چشمم می بینم. پوزخند نزن!

به هر حال، الان خوشحالم که بالاخره ترس خودم را شناختم. بیدار شدن احساسات خفته! باید در برنامه ام یک دیدار با لولوخورخوره را بگذارم. به نظر تو بیدار شدن احساسات خفته چه شکلی است؟ شاید شکل همان قطره اشک باشد!

زاک... چرا انسان وقتی می نویسد سبک می شود؟ حتی اگر مثل من اصلا قلم خوبی نداشته باشد؟

می دانی؟ می خواستم نامه ای که برایت می نویسم خلاقانه باشد. حوصله تو را سر نبرد. از روی اجبار آن را نخوانی، اما نتوانستم! عجولم! اولین چیزی را که به ذهنم می رسد می نویسم. آنقدر که سبک شوم!

آری شاید وقت بیشتری برای نوشتن داشتم. شاید می توانستم بهتر از این بنویسم. خلاقانه تر و با جاذبه بیشتر. متاسفم! می شود تحمل کنی؟ قول می دهم پیشرفت کنم!

زاک... دیدی از کجا به کجا رسیدیم؟ حتی با این که اینجا نیستی، آرامش وجودت مرا هم آرام کرد.


دای، چند روز مانده به کریسمس!( نمی دانم چند روز مانده است. باشد؟ نخند!)


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۲۰:۳۴:۳۶

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ شنبه ۵ دی ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
سوزان بونز & دای لووین


سوژه ی دوئل:
ترس!


می ترسید!

از سرخی شفق.
از خون.
از رنگ قرمز!

شاید به همین دلیل بود که رنگین کمان نقاشی هایش بی قرمز بودند.
شاید به همین دلیل بود که هنگام غروب آفتاب پرده های اتاقش را می کشید.
شاید به همین دلیل بود که بهترین دوستش را از دست داد...

می ترسید!

از گرگینه ها.
از خون.
از گل های قرمز رنگ.

................................


- کمکم کن سوزان...کمکم کن...

می خواست...ولی نمی توانست...حتی نمی توانست فکر کند!
فوبیای لعنتی!


فلش بک – گذشته های خیلی دور


در صبح یک روز زیبا و دل انگیز بهاری، چه چیز بهتر از سفری کوتاه به دامان طبیعت؟


- سوزان. بیا دیگه. داری چیکار می کنی؟

با بیشترین سرعتی که می توانست داشته باشد وسایلش را جمع کرد.
- دارم میام.

به طرف پله ها دوید. دوتا دوتا و سه تا سه تا از روی پله ها می پرید.

پدرش کنار در ورودی ایستاده بود.
- چه عجب!
- جمع کردن وسایل کار سختیه خب.
- صد البته. زود باش...برو سوار شو.

به سمتی که پدرش به آن اشاره کرده بود، نگاه کرد.
- چی؟ پدر...من از وسایل نقلیه ی مشنگی خوشم نمیاد...خطرناکن!
- بس کن. اونقدرا هم که فک می کنی بد نیست.
- ولی...
- ولی نداره...اخم نکن دیگه. امروز قراره بهمون کلی خوش بگذره. تو که نمی خوای منم تا آخر روز اخم کنم. می خوای؟

دیگر اخم نکرد. لبخند می زد.

.........


غروب آفتاب را مقصر همه ی اتفاقات می دانست.
آسمان سرخ رنگ و دشت گل های لاله دست به دست هم داده بودند...


غروب آفتاب را تماشا می کردند.

- پدر...نمی خوایم برگردیم؟
- نه. تصمیم گرفتم امشب رو هم همین جا بمونیم. خوبه؟

به اطرافش نکاه کرد. در غروب آفتاب، همه چیز زیبا و جاذب شده بود.
با خوشحالی گفت:
- عالیه!!

اما عالی نبود.

.........


از خواب پرید.
انگار صدایی شنیده بود.
صدای زوزه ای شبیه به زوزه ی گرگ!
با نگاهش محیط درون چادر را جستجو کرد.
پدرش نبود!

از چادر بیرون آمد.
با لوموس می توانست اطرافش را بهتر ببیند.
دوباره آن صدای عجیب را شنید.
به دنبال صدا رفت.
از چادر دور شده بود و به صدا نزدیک.
آنقدر نزدیک که به نظر می آمد صدا از فاصله ی چند متری اش است.
اما دیگر آن صدای عجیب به گوش نمی رسید.
بیشتر شبیه ناله ای خفیف بود.
به دنبال منبع صدا گشت.
پشت بوته ها!
نزدیک تر رفت و نور چوبدستی اش را پشت بوته ها انداخت.

پیکری تکه تکه و غرق در خون...


پایان فلش بک


مات و مبهوت به صحنه ی روبرویش خیره شده بود.
هیچ حرکتی نمی کرد. ذهنش کار نمی کرد. فقط خیره شده بود.
خاطرات تلخ گذشته هایش دوباره تداعی شده و به وقوع می پیوستند...
می خواست...ولی نمی توانست کاری بکند.
می ترسید!
فوبیای لعنتی!


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۱۸:۴۱:۵۰
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۵ ۱۹:۰۴:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
به نام نویسنده قصه هامون!


اسب vs ریش


Part one:
یکی بود یکی نبود!


نمیدونم...
شاید از نظر بقیه هر قصه پریانی اولین چیزی که میخواد یک شخصیت قهرمان، یک پریه! و یا یک شخصیت منفی و البته شکست خورده!
ولی از نظر من، یک قصه پریان بیشتر از همه نیاز به یک once upon a time یا همون یکی بود، یکی نبود خودمون داره! بیخیال این جملات تکراری! اصل مطلب اینکه هر قصه ای، چه پریان و چه غیرپریان، اول از همه نیاز به یک شروع داره!

***


-خب آرسینوس! کارتو کامل انجام دادی؟

لرد سیاه در حالی که مار بزرگ و محبوبش را نوازش میکرد، آرام این را از شنل پوشی که رو به رویش زانو زده بود پرسید.
از زیر شنل صدای خسته ای به گوش رسید.
-بله ارباب. تمام و کمال به انجام رسوندمش.
- و کسی که شک نکرد؟
-خیر ارباب.

لرد از روی صندلی اش بلند شد و شروع به قدم زدن دور اتاق تاریک، بزرگ و البته مجلل خود کرد.
-خودت میدونی آرسینوس! تو باید کاری کنی که انگار هم مراقب جبهه سیاهی و هم جبهه سفید.
-درسته ارباب مطلعم.

آرسینوس سرش را کمی بلند کرد و به اربابش که چوبدستی ابدی اش را در بین انگشتان باریک و بلندش می چرخاند نگاهی انداخت. ناگهان لرد برگشت و طوری که انگار چیز مهمی را به یاد آورده باشد گفت:
-جیمز پاتر و تدی لوپین رو چه طوری خلع مقام کردی؟
-طوری برنامه ها رو چیدیم که نتونستن سر چند دادگاه به موقع برسن و از همین قضیه علیه شون استفاده کردیم. نگران این موضوع نباشید.
-خب خوبه. حالا که دیگه محفلی ها اداره ویزنگاموت رو بر عهده ندارن، بهتره دوتا از مرگخواران رو به سمت دادستانی انتخاب کنم. کار تو تموم شد آرسینوس میتونی بری.

آرسینوس جیگر که زانوهایش برای رفتن آماده شده بودند، کمی دولا ماند و بعد از کمی مکث و با اکراه گفت:
-ارباب...فقط میتونم قبل از رفتن چند نفر رو برای این شورا پیشنهاد بدم.
-آرسینوس تو فکر میکنی از ما در انتخاب دادستانهای ویزنگاموت بهتری؟ تا این حد وزارت به تو اعتماد به نفس داده؟
- نه ارباب اصلا! من فقط چند نفر رو بررسی کردم و دیدم سوابق اونها برای این کار خوبه.
-خب؟
-ام...ارباب...خب گزینه خوبیه چون قبلا هم دادستان ویزنگاموت بوده. یعنی قبل از مرگخوار شدنش.
-خب؟
-فقط تنها مشکلش اینکه...

آرسینوس به سختی نگاهش را از چشمان سرخ لرد گرفت و به پنجره ای نگاه کرد که با پرده ای ضخیم جلوی تابش خورشیدش گرفته شده بود. هیچ راه چاره ای نداشت و باید در هر صورت این موضوع را میگفت. دلش به حال دخترک میسوخت ولی اگر چیزی نمیگفت به ضرر خودش تمام میشد. صدای خفه ای از زیر ماسک به گوش رسید و بعد فریادی در سرتاسر خانه ریدل پیچید!

-اون اسبیکه رو همین الان بیارش اینجا!
***


Part two:
چوب مرلین!


شاید بعضی ها اسمشو بذارن نامردی یا بی اعتدالتی! ولی خب...کی اهمیت میده؟!
قسمت مهمش اینکه هرکاری بکنی بالاخره یک روزی، یک جایی، یک وقتی بهت برمیگرده! شاید فقط نه در اون حالتی که انتظارش رو داری...
بالاخره نویسنده ی اصلی داستان همیشه راه های زیادی رو برای پیش بردن قصه تو ذهنش داره، راه هایی که متاسفانه یا خوشبختانه در اکثر مواقع به ذهنمونم نمیرسه چه برسه بخوایم ازش جلوه گیری کنیم یا بهش سرعت بدیم!
چوب مرلین خبر نمیکند!

***


-ارباب؟
-بیا داخل.

آملیا از پشت در بار دیگر، با پشت دستش دور دهانش را پاک کرد که مطمئن شود هیچ نشانه ای از بستنی شکلاتی که همین الان از آشپزخانه دزدیده و نوش جان کرده بود، باقی نمانده است. ردایش را صاف کرد و در را کمی به جلو هل داد.
قیــــــژ
-ارباب میگم چیزه این در هنوز..
قیــــــــــژ
-نیاز به یکم روغن کاری...
-قیــــــــــــــژ
-داره. میخواید برم یکم روغن بیارم و ...
قیــــــــــــــــــــــژ
-درستش کنم...
-ببند اون در رو دیگه!

آملیا که از فریاد لرد ترسیده بود با انگشتش ارام در را هل داد و ...
قیــژ
... آن را بست!
صدای قدمهایش که ارام و یکنواخت و برعکس همیشه شبیه یورتمه اسب نبودند تا صندلی وسط اتاق لرد ادامه پیدا کرد.

-اهم...ارباب...بشینم؟

لرد در حالی که پشتش به دخترک بود و صدایش بسیار ناواضح به نظر میرسید، گویی از میان دندانهایش میغرید، گفت:
-البته!

آملیا که نیشش تا بنا گوشش باز شده بود، بر روی صندلی نشست و در حالی که کف پاهایش را به زمین میکشید با انگشتان بلندش بر روی دسته صندلی ضرب میگرفت. گویی نمیتوانست یک دقیقه نیز ساکت و ارام جایی بماند! و البته این یکی از نشانه های یک آملیا بود و اگر اون یک آملیا نبود که آملیا نبود!

لرد در حالی دور اتاق قدم میزد با کلماتی شمرده شمرده پرسید:
-آملیا، تو میدونستی یکی از ویژگی های یک مرگخوار چیه؟ یا کسی که میخواد مرگخوار بشه باید چه ویژگی رو داشته باشه؟
-کچل باشه؟

وقتی صدای گامهای لرد قطع شد دخترک رنگش پرید.

-نه نه! منظورم اینکه چیزه...دیوونه باشه. یعنی اصلا ... اصلا وفادار باشه. اره وفادار!

لرد دوباره قدم زدن را از سر گرفت.

-آفرین آملیا. و وفاداری یعنی چی؟
-ام...مثلا وقتی که کسی با شناسه گدلوت میاد و میگه به من بپیوندین که بریم لرد رو برکنار کنیم بهش نپیوندیم.
-درسته. اما جدا از این قضیه یکی از ویژگی های یک مرگخوار وفادار آملیا، اینکه هیچ وقت به مرگخواران خیانت نکنه.

دخترک که دیگر کم کم داشت به علت حضورش در آن اتاق، آن هم به تنهایی شک میکرد، در صندلی اش بیشتر فرو رفت. او که فکر میکرد قرار است از اربابش رنک بهترین تازه وارد را بگیرد حالا خود را در جلسه محاکمه اش میدید! لرد که دیگر به نجینی رسیده بود که روی زمین دراز کشیده بود –البته خب نجینی همیشه دراز کشیده بود - دستش را به سمت مارش دراز کرد و گفت:
-آملیا تو در زمانی که دادستان بودی آیا اشتباهی مرتکب شدی؟

آب دهانش را قورت داد. دیگر خبری از صدای پاهایش بر روی زمین و یا ضرب دستانش بر روی دسته صندلی نبود. حالا مِن مِن کردنهایش روی مخ بود.
-من؟ من ارباب؟ نه جون شما...
-جون مبارک ما رو قسم دروغ میخوری آملیا؟
- نه نه! منظورم چیزه... نه جون هکتور ارباب! من هیچ اشتباهی در زمان دادستانیم مرتکب نشدم!
-که اشتباهی مرتکب نشدی!

چوبدستی لرد سیاه به حالت هشدار دهنده ای از زیر استینش بیرون می آمد.
آملیا که حالا اشک در چشمانش حلقه زده بود و از شدت ترس هق هق میکرد سریع پاسخ داد:
-ارباب...هق...ارباب...هق! ارباب من منظور شما رو ...هق... نمیفهمم!...هق...!
-که منظور ما رو نمیفهمی؟
-نه...هق...نه ارباب!

لرد که حالا با چوبدستی اش جلوی شومینه و رو در روی آملیا قرار رفته بود فریاد زد:
-توی بی چشم و رو در زمان دادستانی ات اون کله زخمیِ چلمن را از اخراج از هاگوارتز نجات دادی! میفهمی چی کار کردی؟ اگه تو اون کار را نکرده بودی کتابهای اون رولینگ نادون هیچ وقت هفت جلد نمیشد و ما تو همون جلد پنجم پسری که زنده ماند رو تو گور میکردیم!

آملیا که تازه اشتباه مرتکب شده اش را به یاد آورده بود گفت:
-او اون! اون که برای خیلی وقت پیشه ارباب! تازه من اون موقع هنوز مرگخوارم نشده بودم!
-آملیا بونز بهتره با زندگیت وداع کنی! تو به مرگخواران خیانت کردی و حالا مجازاتت مرگه و ما تو را خود میکشیم و میتوانی به این افتخار کنی.

و ارباب در این یک مورد واقعا شوخی نداشت! آملیا خیانت کرده بود. او در زمانی که نباید به هری پاتر کمک کرده بود و حالا سزای کارش را میدید و میفهمید که وقتی مرگخوار هستی کمک به جبهه مخالف یعنی چه. دیگر بخششی در کار نبود! اگر لرد میخواست ببخشد و فراموش کند لرد نبود و صد در صد یک آلبوس یا فرزند روشنایی بود! پس ابرچوبدستی را بالا برد و آماده قطع کردن نفس یکی از مرگخوارانش شد. این پایان کار آملیا بود. پایان گناهی که ناخواسته انجام داده بود. و حالا مجازاتش مرگ بود. کاش میتوانست جبرانش کند... شاید هم میتوانست!
-ارباب من جبرانش میکنم!
-آواکداورا!

جیغ دخترک با صدای خشمگین لرد تاریکی یکی شده در اتاق طنین افکند.
و آملیا تا ابد در یادها ماند...

-بونز تو قصد مردن نداری؟
-قار!

کلاغ، پشت صندلی که در چند ثانیه قبل آملیایی بر روی آن نشسته بود رفت و دخترکی جوان و رنگ پریده سرش را بالا آورد.

-ارباب من جبرانش میکنم! قول میدم!
-چه طوری میخوای این کارو بکنی اسبیکهِ وراج؟ تو به ما و مرگخواران و نشانت مرگخواری ات خیانت کرده بود و هیچ زمانی از این موضوع سخن نگفته بودی و حالا بعد از این همه سال میخوای جبرانش کنی؟
-ارباب جبرانش میکنم ارباب! قول میدم! ارباب هکتور داشت چند ماه پیش روی معجونی برای سفر در زمان کار میکرد. من مطمئنم تا الان تمومش کرده!
-تو میخوای یکی از معجونهای هکتور رو بخوری؟
-ارباب چاره ای ندارم! در هر صورت میمیرم! اون طوری حداقل تلاشمو برای نشون دادن وفاداریم به مرگخواران میکنم!

لرد کمی به فکر فرو رفت. البته که او آملیا را برای این عملش میکشت ولی خب اگر او حالا میخواست خودش، خودش را با معجونهای هکتور به کشتن بدهد برای ارباب تاریکی اهمیتی نداشت.

-پس ما دو روز به تو مهلت میدیم که این خرابکاریتو جبران و پاتر رو از مدرسه اخراج کنی. حالا هم از جلوی چشمانمان دور شو! سریع تر!

آملیا در حالی که دیگر حالت مقعر ورودش به اتاق را نداشت با سرعت به سمت در دوید و در پس راهروهای خانه ریدل گم شد!
و اینگونه بود که آملیا سوزان هرگز رنک بهترین تازه وارد مرگخواران را نگرفت!

***


Part three:
آب رفته به جوی باز میگردد یا بهتر است بگویم غلط میکند نگردد!
مگر دست خودش است؟!


شاید اگر یک ماگل این متن را بخواند درک نکند ولی خب این کاملا واضح است که با یک افسون برگشت ساده بشود آب رفته را به جوی برگرداند!
البته درست است، من هم زیرش نمیزنم. واقعا بعضی وقتها برای جبران خراب کاری ها دیر است!
با این حال تا جادو هست، چه باک از گذشت زمان؟

***


-پس تو همچین از این مطمئنی دیگه هک؟ :worry:
هکتور گرینجر لبخندش عظیم تر شد و با حرکت سریع سرش تائید کرد. پس از سالها معجون سازی بالاخره کسی به قدرت معجونهای او پی برده بود و آمده بود تا برای حل مشکلش داوطلبانه معجون زمان برگردان او را بخورد! این یعنی قدرت، این یعنی استعداد، این یعنی اعتماد مصرف کننده!
و البته چه اعتمادی!
آملیا در حالی که به بطری لجنی رنگی که در دستش قرار داشت زل زده بود، با خود می اندیشید که تا چند ساعت قبل میتوانست سر مرگش قمار کند که هیچ وقت داوطلبانه معجونی را از هکتور قبول نمیکند و حالا گویی باید جان خود را میباخت! این تنها راه حل او بود. زمان برگردان هیچ وقت نمیتوانست او را چندین سال به عقب ببرد و حالا تنها راه حل این آبرو ریزی در دستان توانا و هنرمند هکتور بود. دستانی که آملیا امیدوار بود این سری توانا و هنرمند از آب دربیایند حداقل!
لبش را گزید و گفت:
-خب...هکتور میشه برای آخرین بار یک بار دیگه توضیح بدی روش کارشو؟
-البته البته!

هکتور در حالی که ویبره اش از هر وقتی شدید تر شده بود، جزوات معجون سازی اش را ورق زد و برگه ای را از بین آنها خارج کرد:
-خب اینجا نوشتم. یک بار دیگه هم برات میخوانم. اولین بار که میخوای به گذشته بری به تعداد ماه هایی که میخوای برگردی عقب، قاشق غذا خوری معجون لجنی رنگ رو میخوری. بعدش برای بازگشت به زمان حال به تعداد ماه هایی که میخوای بیای جلو، قاشق غذا خوری باید از معجون بی رنگ بخوری. که برای تو هر دوبارش میشه شصت و پنج قاشق. من مطمئنم هر دوتاشون عالی عمل میکنن!
-خب...منم مطمئنم...

و زیر لب زمزمه کرد:
-یعنی همچین...امیدوارم!

چندبار پلک زد که اشکی نریزد و گفت:
-هکتور بعد از مرگم، رنک بهترین تازه واردمو باهام خاک کن.
-باشه اگه گرفتی. حالا دیگه معجونتو بخور!
-هکتور حواست به حیوونام باشه!
-باشه باشه! معجونو بخور دیگه!
-هکتور به ارباب بگو که آملیا گفت:" ارباب ببخشید میبخشید؟"
-معجونتو بخور دیگه!
-باشه بابا!

و بعد زهرش را سر کشید. چند ثانیه بعد صدای به زمین افتاد قاشق غذا خوری همراه با فریادهای خوشحالی هکتور گرینجر در دخمه معجون سازی خانه ریدل شنیده شد!

***


Part four:
گذشته، نگذشته!


همیشه به خودم میگم، اگه بتونم برگردم گذشته چی کار میکنم؟
آینده رو به خودم قبلیم میگم؟ یعنی از مشکلات ایجاد شده جلوگیری میکنم یا نه! شاید میذارم اونم اون مشکلاتو داشته باشه تا به جایی که من رسیدم برسه.
خب واقعیتش حتی مطمئن نیستم اگه خود قبلیمو ببینم اون چه طوری واکنش نشون بده!
به نظرتون اون زمان من کیه؟ یا ما دوتا با هم میشیم ما یا بازم باید به خودمون بگیم من؟
شاید برای به خطر افتادن همین دستور زبانه که هنوز نمیشه به گذشته یا آینده سفر کرد!

***


بر روی نیکمت کاملا بی حرکت نشسته بود. دستان استخوانی اش در جیبهای بزرگ ردای گران قیمتش می لرزیدند. تمام مدت خیال میکرد الان است که فاج آستین ردایش را بالا بزند و نشان مرگخواری اش را ببیند. یا آلبوس دامبلدور میتوانست بفهمد که او خودش نیست! ولی اینها هیچ اهمیت نداشت. او آملیای آن زمان را با هزار تغییر شکل و کلک در خواب دو روزه با حافظه ی اصلاح شده در خانه رها کرده بود که حالا خودش اینجا باشد. نمیتوانست این شانس را که تنها راه نجاتش بود را از دست دهد. البته در این میان از همه چیز عجیب تر درست عمل کردن معجون هکتور بود که آملیا آن را یکی از الطاف مورگانا یا مرلین به خود میدانست!
به فضای حاکم بر جلسه نگاه عمیق تری انداخت. دو تا دورش ساحره و جادوگران زیادی با رداهای بادمجانی رنگ خوش دوختشان در نور دیوار کوبهای طلایی تیره و مات دیده میشدند. رو به روی آنها در جایگاه متهم که تا چند دقیقه دیگر جای نشستن هری پاتر جوان بود، صندلی ای آهنی با قل و زنجیرهایش قرار داشت و آملیا همیشه چه علاقه ای به صدای پیچیده شدن آنها دور دستان متهمین داشت!

-تو دیر کردی!

آملیا از جا پرید. تقریبا فاج را فراموش کرده بود. به کنارش نگاه سریعی انداخت و با مشاهده وزیر، سر جایش سیخ تر نشست. چشمانش به پسرک رنگ پریده و حیرانی افتاد که جلو در ورودی به آن جمیعت عظیم چشم دوخته بود.
هری پاتر جوان با نگرانی گفت:
-ببخشید...نمیدونستم ساعت جلسه تغییر کرده.
-این تقصیر دیوان عالی جادوگری نیست. امروز صبح جغدی برای شما فرستادند. در جایت بنشین.

آملیا میدانست که با کمک های دامبلدور امکان ندارد هری پاتر آن جلسه را از دست دهید. چیزی که فاج نیز به خوبی از آن آگاه بود ولی اهمیتی به آن نمیداد. هری پاتر با ترس و لرز بر روی صندلی پیچید و زنجیرها بسته شدند.
بعد از گذشت ده دقیقه و با سر رسیدن آلبوس دامبلدور و مقدمات اولیه حالا نوبت آملیا بود که کارش را به سر انجام برساند و از زیر این جرم خودش بیرون بیاید. او باید همه چیز را تا قبل از احضار شاهد توانست دامبلدور به سر انجام میرساند و برای این کار وسیله خوبی داشت! قدرت!
فریاد هری او را به خودش آورد:
-اگه من این کارو کردم برای دیوانه سازها بود!
-مسخره است!

صدای آملیا باعث سکوت همگان شد!

-آقای پاتر! شما درسته که دارای یک سری افسانه های بسیار هیجان انگیزید ولی این قضیه هیچ ربطی به اتهاماتی که قبل و حالا به شما وارده نداره!

دخترک کمی سکوت کرد. باید دوباره دل و جرئتش را بدست می آورد. به عنوان یکی از اعضای همیشه آرام و مطیع دیوان خیلی عجیب مینمود که حالا اینگونه صدایش را بالا برده باشد. مخصوصا در مقابل آلبوس دامبلدور رئیس قبلی دیوان! این سکوت متقابلا به اون انرژی داد.

-البته ما نمیخوایم راجع به این مسئله که شما یک بار عمتون را باد کردید حرفی بزنیم!
-اما دوشیزه بونز!

این صدای آرام دامبلدور بود!

-تقریبا ما توافق کرده بودیم که خیلی از جادوگرها هم گاهی کنترل خودشونو از دست میدهند.
-البته جناب دامبلدور! ولی نه مورد اینکه عمشونو باد کنند و یا با ماشین پرنده دور تا دور لندن به پرواز در بیاند و در شب یک سپر مدافع درخشان را وسط شهر به این شلوغی ول کنند به امون مرلین!

فاج که از این واکنش آملیا به شدت جا خورده و حالا قدرت را بیشتر احساس میکرد گفت:
-البته آملیا درست میگه! دامبلدور ما نمیتونیم همین طوری بذاریم اون پسر امنیت دنیای جادویی رو به هم بریزه.
-اما من اونا رو دیدم...
-من احساس میکنم پاتر باید تنبیه بشه که یاد بگیره جادو برای بازی نیست! اون باید بهش یاد اوری بشه که یک جادوگر معمولیه مثل بقیه.
-فاج خودت میدونی که چرا بیخودی داری این پسر را متهم میکنی! اون حتی نمیتونه از خودش دفاع کنه؟
-اوه آلبوس! بحث دفاع نیست! بحث بهونه های همیشگیه! تو هر سری داری اون پسر را فراری میدی آلبوس و این کارت داره خارج از کنترل میشه!
-فاج تو داری زیاده روی میکنی...
-آلبوس دامبلدور! به تو اخطار میدم! اینجا اون هاگوارتز نیست که قانون حرف تو باشه! اینجا وزارت سحر و جادوعه و بحث ما سر چندتا نمره مدرسه نیست! سر امنیت جهان جادوگریه!

ترس در چشمان پاتر جوان نمایان بود ولی دامبلدور همچنان با شک به آملیا چشم دوخته بود. دخترک که خود مثل پاتر می ترسید برگ برنده خود را رو کرد:
-و البته! ما که نمیخوایم اون مزخرفاتی که راجع به همونی که خودتون میدونید را میگه، تو مغز بچه های دیگه هم فرو کنه؟
-من با دوشیزه بونز موافقم.

این صدای وزغ نفرت انگیز، امریجی بود که کنار فاج نشسته بود. آملیا دعا میکرد بتواند سریع تر از دست آن زمان لعنتی خلاص شود و یکی از دلایلش آمبریج بود که حتی حالا که آنها آنچنان مخالف هم نبودند هم قابل تحمل نبود.
فاج قبل از آنکه دامبلدور چیز دیگری بگوید با چکشش بر روی میز کوبید و فریاد زد:
-چه کسانی با اخراج متهم، هری جیمز پاتر، به مدت یکسال جهت تنبیه او موافقند؟

با شمردن دستهای بالا رفته آملیا نفسش را بالاخره به راحتی بیرون فرستاد.

***


Part five:
و تا ابد با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند!


این هم از آن چیزهاییست که هر داستانی لازم دارد! یک پایان خوش!
مگر جز این است که مردم داستان میخوانند تا کمی از دنیای واقعی خودشان فرار کنند؟
به قول شاعر: "همیشه همه چیز پایان خوشی دارد و اگر ندارد یعنی هنوز پایان نیست!"
و نویسنده داستانهای ما چه لایق یک پایان خوش برای داستنهاشه!

***


-عمل کرد عمل کرد! من میدونستم عمل میکنه!
-اره کرد...واقعا کرد!

آملیا در حالی که به سختی نفس میکشید خود را از روی زمین بلند کرد دسته ی میزی را گرفت و سعی در حفظ تعادل خودش کرد. حالا باید لذت جبران را میچشید. لذت پاک شدن از تمام گناهان را. حالا باید لذت تغییر گذشته را میچشید!

-خب هکتور...پس پاتر بالاخره اخراج شد؟
-چی؟
-هکتور هکتور...دو دقیقه ویبره نرو...به حرف من گوش بده! پاتر از مدرسه اخراج شد؟ ارباب پاترو تو پونزده سالگی کشت؟
-نه پاتر هنوز زنده است! چرا؟
-چی؟ ولی امکان نداره! من پاترو...
-تو پاترو چی؟
-من پاترو از مدرسه اخراج کردم!
-کی؟
-الان! الان که تو گذشته بودم!
-او! تو رفته بودی گذشته که گذشته رو تغییر بدی؟
-اره دیگه!
-خب متاسفم! معجونهای زمان من هیچ وقت دکمه save نداشتن!
-چیـــــــــ؟

و آملیا همیشه مطمئن بود یک جای کار معجونهای هکتور می لنگد!
چند ساعت بعد آملیا سوزان بونز توسط اربابش، لرد ولدمورت کشته شد و تا بعد از مراسم دفنش در یادها ماند.
به هکتور گرینجر مقام دادستانی شورای دیوان عالی جادوگری به علت خدمتی که جهت کشتن خائنین لرد سیاه انجام داده بود، داده شد.
و اینگونه بود که آملیا سوزان بونز نه هیچ وقت دادستان شد و نه بهترین تازه وارد مرگخواران...


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۳ ۱۸:۲۰:۰۴

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
بنام خالق "منافع برتر"

ریگولوس بلک
VS
ویولت بودلر


در تاریخ، انسان های بزرگ بسیاری وجود دارند... اما هیچ یک از این انسان های بزرگ از همان اول اولش بزرگ نبوده اند. توماس ادیسون در پانزده سالگی بزرگ شد... ولفگانگ پائولی نیز همینطور. ریگولوس بلک تا پانزده سالگی بزرگ بود... و سپس دیگر نبود.
آب رفت.
بطرز غم انگیزی.

و در آخر، روبیوس هاگرید یکی از انسان های بشدت "بزرگ" بود... گذشت زمان هرگز چیزی از بزرگی او کم نکرد. در واقع هر چه بیشتر می گذشت قد هم می کشید. ولی باور کنید... حتی او هم از اول بزرگ نبود. او هم چیز های زیادی را برای بزرگ بودن از دست داد... برق نگاه او هم به اشتباه در میان هزار باریکه نوری که هر شب می میرند رفت. برای همیشه رفت.

برای اینکه بزرگ باشی باید سرت را همیشه و همیشه بالا نگه داری... سکه های کوچکی که کف خیابان می درخشند را از دست میدهی. غروب صورتی رنگی که طعم بستنی میدهد را... اشک ها و خنده هایت را از دست میدهی. زوج عاشقی را از دست میدهی که با نیشخندی روی نیمکت وسطشان مینشینی. برای بزرگ بودن خودت را از دست میدهی... خود خودت را. روح عظیم و بنفش رنگی که قهقهه میزند.

درد های انسان جمع میشوند و روی هم تل انبار می شوند و هر چه قدر قد و بالای این تپه بلند تر شود بزرگ تر میشوی.

_مک دونالد پیر مزرعه داره... ایا ایا اووو!

صدای آهسته و خش دار مردی در راهرو های تاریک و سوت و کور قلعه ی متروکه ای که زمانی نامش "هاگوارتز" بود می پیچید... مرد، در میان همان راهرو و در حال خواندن همان شعر کودکانه، از همیشه و همیشه "بزرگ" تر بود. صدای قدم های سنگینش صدای مستاصل و غمگینش را در سمفونی ای همراهی کرده بودند که ارکسترش در ذهن خود مرد می نواخت... ارکستر بزرگی که در میان تمام مشغولیات ذهن تاریک مرد گم شده بود.

تمام کار هایی که در تمام این سالها کرده بود و تمام کار هایی که هرگز نکرده بود در مقابل چشمانش رژه میرفتند و دیوانه اش میکردند... عبور خاکستری رنگ نقطه ی سفید و درخشنده ی زمان که با سرعت وحشتناکی به خط سیاه رنگ پایان نزدیک میشد دیوانه اش میکرد. دیوار های ترک خورده و راهرو های خالی جایی که زمانی خانه اش بود... صدای شیون کودکی که گویی می دانست چند ثانیه دیگر خواهد مرد. و صدای جیغ های زنی که رفت... برای همیشه رفت تا کودکش زنده بماند، همه به "مک دونالد پیر" پیوسته بودند و ارکستر عظیمی را تشکیل داده بودند که دیوانه اش میکرد.

می خواند تا فراموش کند.
می خواند تا به یاد بیاورد.

فلش بک-هفده سال قبل

معمولا مرغ های دریایی حرف نمیزنند.
در واقع اگر شما یک انسان عاقل و بالغ و هشیار با بهره هوشی مناسب و فشار استاندارد در دمای اتاق باشید، و طبق رده بندی های جهانی یک موجود زنده ی عادی محسوب شوید، هرگز به این نتیجه نمیرسید که مرغ های دریایی اطرافتان با شما سخن میگویند... و در واقع موضوع این است که شما هم آنها را مخاطب قرار نمیدهید.

_میدونم... درک میکنی؟! میدونم دارم چه بلایی سر خودمون میارم... نمیتونم کاریش کنم.
_غار... غار!
_تو حرف منو نمیفهمی... حرف من اصلا یه بحث جداگونه ست.

در واقع حتی اگر شما یک انسان غیر عادی با توانایی تکلم با مرغابی ها هم باشید تشخیص میدهید که مرغ های دریایی حتی اگر حرف هم بزنند، غار غار نمیکنند. اما ظاهرا وضع هاگرید متفاوت بود... آنقدر متفاوت که حق داشت دیگر یک موجود زنده ی عادی محسوب نشود. از نظر او حتی امواج دریای خروشانی که زیر پایش گسترده شده بود هم غار غار میکردند.

صدایی که او می شنید، چیزی فراتر از ادراک انسانی بود... صدای شیون کودکی بود که گویی می دانست چند ثانیه دیگر خواهد مرد. و صدای جیغ های زنی که رفت... برای همیشه رفت تا کودکش زنده بماند.

صدای موتور سیکلت عظیم الجثه ای بود که پرواز کنان او را به سوی سرنوشتش می برد و صدای غرش امواج خروشانی بود که با تمام قدرت بر سرش فریاد می کشیدند.

هاگرید نام تمام این ها را "غار غار" گذاشته بود... غار غاری که با او حرف میزد. غار غاری که "دیوانه اش می کرد". هاگرید مدتها پیش از آنکه بفهمد دیوانه شده بود.
_گریه نکن لعنتی... گریه نکن...

هاگرید با استیصال به کودک در آغوشش خیره شد و با آهسته ترین و ملایم ترین لحنی که در خود سراغ داشت ملتمسانه این را گفت. احساس میکرد ناله های پی در پی کودک در مغزش پژواک میشوند و هزاران بار روحش را به آتش میکشند... احساس میکرد اگر کودک ساکت نشود، درست همان لحظه ای که روحش بسوزد و خاکسترش از چشمانش بیرون بریزد، خود را هم به همراه کودک به دریا پرت خواهد کرد.
_هی... میخوای برات... شعر بخونم؟!

تلاش میکرد کودک را از خود دور نگاه دارد... از اینکه داشت از کودک خوشش می آمد متنفر بود. از اینکه کودکی را دوست داشت که چند ثانیه دیگر باید به دریا پرتش میکرد متنفر بود... صدای بریده بریده ی نفس های کودک وادارش کرد سمفونی را آغاز کند. سمفونی ای که پس از منفیِ هفده سال، این بار با صدای موتور سیکلت غول آسا و امواج خروشان زیر پایش همراهی میشد. سمفونی ای که ارکسترش هرگز از مغز هاگرید بیرون نیامد.
_مک دونالد پیر مزرعه داره... ایا ایا اووو!

پایان فلش بک

می دانست که هاگوارتز روزی دوباره قد علم خواهد کرد. می دانست که روزی دوباره صدای پای کودکان را در میان راهرو های خالی ای که در آنها ایستاده بود میشنید... می دانست که روزی کودکان "پسر برگزیده" به این مدرسه خواهند آمد. می دانست که دیگران هم تمام این ها را میدانند... و تنها یک چیز بود که هاگرید می دانست، و تنها هاگرید می دانست. چهره ی کودکی که انگار می دانست چند ثانیه دیگر خواهد مرد، به همراه صدای شیون مظلومانه اش بیرحمانه به افکار هاگرید هجوم آوردند...

تنها هاگرید می دانست که پسر برگزیده ی واقعی هرگز کودکی نداشت. تنها هاگرید می دانست که پسر برگزیده ی واقعی هرگز کودکی بیش نبود... او برای همیشه و همیشه کودک ماند. او اول یک کودک بود... و سپس جنازه ی یک کودک. و بعد از آن، استخوان های یک کودک.

می دانست که هاگوارتز روزی دوباره قد علم خواهد کرد... لرد سیاه مرده بود. و هاگرید نمی دانست از این بابت خوشحال یا ناراحت باشد. بار عظیمی که سالها به دوش کشیده بود سرانجام برای همیشه از بین رفته بود، و بار عظیم تری جایگزینش شده بود. تمام کار هایی که کرده بود و تمام کار هایی که نکرده بود روی دوشش سنگینی میکردند. از روزی که خم می شد می ترسید.

فلش بک-چند ساعت پیش از "هفده سال قبل"

بلاتریکس لسترنج، درست مثل باقی اعضای خاندان بلک، اصولا از اینکه "اولین نفر" باشد لذت میبرد. از اینکه لرد اولین نفر او را احضار میکرد لذت میبرد... از اینکه اولین نفر برای شنیدن راز های لرد بود هم. او آن شب، درست زیر نور ضعیف و سبز رنگی که اتاق خواب شخصی لرد را روشن میکرد، درست چند دقیقه پیش از اینکه لرد به سمت دره ی گودریک آپارات کند، احساس میکرد قلبش تا چند ثانیه دیگر از حرکت باز خواهد ایستاد.

_بلا... می بینی؟!

به موجود زنده و کوچکی که در صندوقچه ی سیاه و چوبی دست و پا می زد خیره شد. نیمی از هیجان بلاتریکس بخاطر این بود که برای "دیدن" انتخاب شده است، نه بخاطر چیزی که در صندوقچه می دید.
_یه جانپیچه...

بلاتریکس بی اختیار زمزمه کرد... کلماتش در اختیار خودش نبودند. زخم صاعقه مانندی که روی پیشانی کودک می درخشید... نور سبز رنگ و درخشانی که مرتعش می ساخت و برق زمرد گون چشمانش که درست هم رنگ طلسم مرگ بود، همه چیز را ثابت میکرد.

لرد سیاه لبخند زد و به بلاتریکس خیره شد... لبخندش شیطانی و سیاه بود. درست مثل دیگر اتفاقات جهان هستی که به وجود داشتنش مربوط میشد... درست مثل وجودش.
_تو همیشه و همیشه بلای باهوش من بودی... من ساختمش.

"بلا" لبخند زد. صدای گریه ی کودکی از درون صندوقچه به گوش میرسید. پسر لرد سیاه... کودکی که به دست بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ "ساخته" شده بود. ترکیبی از یک جانپیچ، و یک جانشین. در یک آن بلاتریکس احساس کرد میتواند جهانی را در آغوش بگیرد که روزی "پسر لرد سیاه" بر آن سلطه می یافت.

پایان فلش بک

شاید اگر چیزی در ناخوداگاه هاگرید آنقدر اصرار نداشت که به زمان حال بازگردد هاگرید مدتها بود که در "فلش بک" ها غرق شده بود... چیزی که حتی از "غار غار" مرغان دریایی هم برای او ناشناخته تر و مبهم تر بود. صدای قدم هایش مدتها بود که دیگر در نظرش محو شده بودند... احساس میکرد روحش در میان سمفونی ارکستر عظیمی که تماما در مغزش می نواخت به خوابی عمیق فرو رفته است.

صدای جیغ های زن آنقدر بلند شده بودند که هاگرید دیگر نمی توانست آنها را بشنود... یا شاید هم نمی خواست که بشنود. تنها چیزی که او می خواست این بود که به زندگیش ادامه دهد و وانمود کند مرغ های دریایی غار غار نمیکنند.

فلش بک-هفده سال قبل

_ایا ایا اووو...!

هاگرید درست زمانی متوجه شد که شعرش را نیمه کاره گذاشته است، که کودک از دستش رها شده و در میان امواج خروشان ناپدید شده بود... آرزو میکرد می توانست شعرش را تمام کند. آرزو میکرد که کمی دیر تر کودک را رها کرده بود... کمی دیر تر "پسری که زنده ماند" را کشته بود. آرزو میکرد که می توانست کودک را از آب بیرون بکشد... شعر را بخواند و رهایش کند... می دانست که نیمه ی ناتمام برای همیشه در ذهنش فریاد خواهد کشید، هر چند بار که خوانده شود.

به امواجی خیره شد که بنظر میرسید جوش و خروششان هم در سوگ "پسری که زنده ماند" نشسته باشد... امواجی که غار غار میکردند. هاگرید بخاطر اربابش کودکی را به آب انداخته بود که همان شب، جادوگران سراسر دنیا زنده ماندنش را جشن گرفته بودند... کودکی که ارباب روبیوس هاگرید را کشته بود.

باید به عمارت اربابی مالفوی میرفت و کودکی که با بلاتریکس درباره اش حرف زده بود را برمیداشت... کودکی که لرد سیاه ساخته بود. کودکی که هاگرید امیدوار و فقط امیدوار بود که هنوز هم به اربابش وفادار باشد... کودکی که هاگرید به بازگشتن و قدرتمند شدنش امید بسته بود. کودکی که هاگرید بجای پسر برگزیده تحویل دامبلدور میداد. پسر برگزیده ای که به همراه "بزرگ" و بزرگ تر شدن هاگرید، برگزیده و برگزیده تر میشد و سرانجام "هری" میشد... کودکی که هر چقدر هم "هری" میشد نمی توانست "هری پاتر" باشد.

بنظر میرسید صدای "غار غار" امواج و صدای "غار غار" موتورسیکلت و صدای "غار غار" مرغان دریایی قصد کر کردنش را داشته باشند.

پایان فلش بک

میدانید... همه چیز از "منافع برتر" شروع شد، و با "منافع برتر" هم پایان یافت. در تمام سال هایی که "پسر برگزیده" بخاطر عشق مادرش پرستیده میشد، او حتی کوچکترین بهره ای هم از عشق مادری نبرده بود. میدانید... عشق جلوی مرگ را نمیگیرد. هیچ چیز جلوی مرگ را نمیگیرد. نه اینکه نتواند... نمیخواهد. همه چیز در جهان با مرگ همدست است. "منافع برتر" هم همینطور.

لرد سیاه، بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ، سرانجام بدست "منافع برتر" کشته شد... او بدست بزرگترین دشمنش به خاک نیفتاد، بلکه این بهترین دوستِ سابق بزرگترین دشمنش بود که او را به زانو در آورد. گلرت گریندلوالد و شعارش بودند که ولدمورت را به خاک انداختند... او توسط پسر خودش کشته شد. در حالیکه هشتمین جانپیچش را خودش و "منافع برتر" خودش، با هم نابود کرده بودند.

روبیوس هاگرید که دیگر صدای قدم های خودش را نمی شنید، این بار دیگر در "فلش بک" ها و "فلش فوروارد" های متعددی که دورش را گرفته بودند غرق شده بود... آن تکه ی کوچک ناخوداگاهش که با صدای ضعیف فریاد هایش او را از گذشته و آینده بیرون میکشید، مدتها بود که مرده بود. می دانست که دیگر از دریای عمیقی که خودش و "منافع برتر" خودش او را گرفتار آن کرده بودند خلاصی نخواهد یافت.

دیگر صدای جیغ های زنی که رفت و برای همیشه رفت تا کودکش بماند را نمیشنید... شیون کودکی را نمی شنید که انگار می دانست ثانیه ای بیش باقی نخواهد بود. ارکستر عظیم درون قلبش برای همیشه خاموش شده بود... او مدتها پیش از آنکه بفهمد دیوانه شده بود.
_خدا مدتها ست که اینجا رو ترک کرده...

می خواند تا به یاد بیاورد.
می خواند تا فراموش کند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
نه گفت زنده باد و نه گفت مُرده باد. کارش خیلی از این‌ حرف‌ها گذشته بود.
نگفت لعنت به این شانس.
حتی.. نگفت کمک..
راستش، بر خلاف چیزی که سایرین در موردش فکر می‌کردند و به رغم رنگ ِ پریده و عرق ِ سرد ِ نشسته بر چهره‌ش، در چشمانش اثری از وحشت یا استیصال دیده نمی‌شد. در حقیقت، پوزخندی لبانش را آراسته و نگاهش، تمسخرآمیز بود. حالتی که او را بیشتر از تمام عمرش شبیه به برادرش می‌ساخت.

با همان نیشخند ِ کج ِ نشسته بر صورتش و صدایی خش‌دار و ضعیف، تنها چیزی که گفت، این بود:
- گور بابای منافع مهم‌تر ِ همه‌تون..

سرما در جانش دوید، امّا مرگ چنان محبت‌آمیز او را در آغوش خود می‌فشرد که هیچ چیز نمی‌توانست لرزه بر اندامش بیندازد. چشمانش را بست. سوسوی رضایتی قلب رو به تاریکی‌ش را اندکی روشن کرد. "حداقل تو جون سالم به در بردی رفیق قدیمی."
صدای محوی در پس‌زمینه‌ی ذهنش به خاطر نام "رفیق قدیمی" غرّید.
در دل به صاحب ِ صدا خندید..
*****

می‌دانید، بعضی‌ها در زندگی‌شان هیچ چیز نیستند. البته اهمّ افرادی که با ضجّه‌موره می‌نالند که در زندگی‌شان هیچ چیز نیستند، چرت می‌گویند. آنها درک درستی از "هیچ بودن" ندارند. "هیچ بودن" یعنی به تنهایی و بدون وابستگی به انسان‌های تعریف نشوی و به شکل عجیبی، بعضی‌ها در زندگی‌شان هیچ چیز نیستند.

مثلاً او در زندگی‌ش هیچ چیز نبود. نکته‌ی دیگری که در مورد ِ هیچ ها وجود دارد، این است که آنها معمولاً نمی‌دانند هیچ چیز نیستند. امّا در این مورد ِ منحصر به فرد، او به خوبی می‌دانست که هیچ است و مشکلی هم با آن نداشت.
البته، در ضمن، به طور دقیق هم می‌دانست چه زمانی به هیچ بودنش پی بُرد.
"همان شبی که برادرش گروه‌بندی شد."

بر خلاف برادرش که موجود متکبّر و پر سر و صدایی بود، آرام و ساکت پشت در اتاق پذیرایی خزید. صدای گریه‌ی خفه‌ی مادرش را شنید. همیشه اولین کسی بود که صدای گریه را می‌شنید. گریه‌ی هرکسی را.

- افتاده گریفندور..

مادرش هق‌هق‌کنان این را گفت. شانه‌هایش به سختی می‌لرزیدند.
- با افتخار نامه نوشته که افتاده گریفندور..

پدرش پاسخی نداد. تنها به آرامی شانه‌ی همسرش را فشرد. اخلاق او و پدرش یک‌جورهایی مثل هم بود. در سکوت، تنها حضور داشتند.
به شکلی..
هردو، هیچ بودند..

شاید به همین خاطر هم با اوج گرفتن صدای گریه‌ی مادرش، این پدرش بود که او را به خاطر آورد:
- آروم باش. خب؟ ما یه پسر دیگه هم داریم.

مادر چشمان اشک‌آلودش را به پدرش دوخت.
- اون باید آبروی خونواده رو حفظ کنه.

آنجا و آن لحظه، دانست که "هیچ" است.
به دنیا آمده بود که حافظ خانواده و منافعش باشد..
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی اول - انتهای صفحه‌ی دوّم

".. می‌بینی داداش؟ تو نرفتی اسلیترین و من باید می‌رفتم. تو خونه نموندی و من باید می‌موندم. تو خیلی چیزا نشدی و من باید می‌شدم.
داداش..
تو جاخالی دادی..
و همه‌چی خراب شد روی سر من تا تنهایی برای منافع مهم‌تر خونواده‌مون، زندگی‌مو فدا کنم.."
*****

وقتی کلاه گروه‌بندی را روی سرش گذاشت، چشمانش را محکم بر هم فشرد. آرام در دل زمزمه کرد: «بگو اسلیترین. خواهش می‌کنم. فقط بگو اسلیترین..»

کلاه پیر و نخ‌نما متعجب می‌نمود: «تا به حال کسی رو ندیده بودم که تا این حد اسلیترینی نباشه و بخواد بره اسلیترین.»

تکرار کرد: «فقط بگو اسلیترین. من باید برم اسلیترین..»

کلاه ذهنش را خواند.
قلبش را دید.
و به تلخی خندید: «قلب ِ یه گریفندوری، تو رو می‌رسونه به..»
- اسلیترین!!

کلاه را که برداشت، پیش از هرکسی، چشمانش در چشمان تیره‌ی برادرش دوخته شد. برقی ناخوشایند در نگاه او می‌درخشید که حالتی خصمانه در صورت جذابش پدید می‌آورد.

احساسی دردآور در معده‌ی پسربچه‌‌ی تازه گروه‌بندی شده پیچید.
آن لحظه..
برادر نه، که "برادری"‌ش را برای خانواده‌ش فدا کرد..
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی پنجم - ابتدای صفحه‌ی اول

"همیشه می‌خواستم ازت بپرسم که هیچ‌وقت منو دیدی؟ اونطوری که واقعاً بودم. وقتی پشت میز صبحونه می‌نشستی، یا وقتی باهات حرف می‌زدم، منو می‌دیدی؟
نه. اینو ولش کن. می‌شه یه سؤال دیگه ازت بپرسم؟..
حاضر بودی برای من بمیری داداش؟..
چون..
من حاضر بودم فقط برای این که "من" رو ببینی، بمیرم..
همونطوری که بودم.."
*****

او به خوبی می‌دانست چگونه تعادل را حفظ کند. در نقطه‌ای میان هیاهو و سکوت، می‌توانست با تصویر پس‌زمینه یکی شود و اجازه دهد سایرین او را از یاد ببرند. می‌خواست برای آن "سایرین" هیچ باشد. همانطور که برای خانواده‌ش..
همانطور که برای همه..

امّا فقط برای یک‌نفر می‌خواست..
- نوبت توئه!

نگاهش را، نه مانند برادرش گستاخانه، بلکه آرام و جدی به کاپیتان تیم کوییدیچ که ناراضی براندازش می‌کرد، دوخت. در میان هیاهو و تشویق دوستان و بقیه‌ی هم‌خون‌هایش از روی سکّوها، کوشید صدای خاموش چشمانش را به گوش کاپیتان برساند: «من اون پستو می‌خوام.»

سوار جارویش شد و سایه‌ی محو لبخندی بر لب‌هایش نقش انداخت.
«و به دستش میارم.»

مانند تیر از کمان در رفته اوج گرفت.
.
.
- کارت درسته بچه!! دس مریزاد!!

پیش از این که پایش به زمین برسد، دست کاپیتان محکم به پشتش خورد و او را از جارویش جدا کرد. سایر اعضای تیم با صدای بلند خندیدند، امّا او بی‌تفاوت جارویش را برداشت و با تکان دادن سری به نشانه‌ی خداحافظی، از آنجا دور شد.

"او" نیامده بود.
همان یک نفری که می‌خواست پروازش را ببیند.. نیامده بود.
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی هفتم - پاراگراف دوم صفحه‌ی آخر

"..حرف از کوییدیچ شد، شرط می‌بندم هیچ‌وقت از خودت نپرسیدی چرا برای جستجوگر شدن درخواست دادم. چرا می‌خواستم بهترین جستجوگر هاگوارتز باشم. چرا انقدر اون گوی زرّین مزخرف برام مهم بود.
می‌دونی داداش؟ می‌خواستم بهت نشون بدم منم می‌تونم به خوبی اون باشم.. ولی تو هیچ‌وقت بازی منو ندیدی، نه؟ هه.. چه سؤالیه که می‌پرسم. تا وقتی اون بود.. کی به بچه جستجوگر بی اهمیتی مثل من نگاه می‌کرد..
ولی تو باید می‌دیدی. من به خاطر تو رفتم. به خاطر تو جستجوگر شدم. به خاطر تو بازی کردم. تو باید می‌دیدی..
من برادر ِ تو بودم..
حتی با این که دلت می‌خواست اون برادرت بود.
حتی با این که گفتی اون برادرته.."
*****

در مورد آزادی، مزخرفات زیادی به هم بافته می‌شود، امّا هیچ‌کس واقعاً سعی نمی‌کند بفهمد چیزی که برایش جان می‌دهد، چیست. آزادی، تعریف ساده‌ای دارد: یعنی آن چیزی را که دلت می‌خواهد بپوشی. آن چیزی را که دلت می‌خواهد، بتوانی بگویی. یعنی وقتی تیم کوییدیچ محبوبت برنده می‌شود، بتوانی بیرون بدوی و فریاد بزنی. یعنی عیبی نداشته باشد پلیوری با طرح متحرک بر تن کنی.

آزادی برای او بسیار ساده بود: یعنی جرئت داشته باشی بگویی چه دوست داری.. چه فکر می‌کنی..

چه کسی هستی..

شاید برای همین، او نیز مانند پدر و مادرش و انبوهی جادوگر دیگر، هوادار لرد ولدمورت ِ نوظهور بود. راستش، پسرک از این زندگی پنهانی خسته بود. از پنهان کردن ِ جادوی وجودش خسته بود. از پنهان کردن علایقش.. از پوشیدن ِ آن‌چه دوستش ندارد.. از فرو خوردن حرف‌هایی که می‌خواهد فریادشان بزند.. از قایم شدن و به روی خودش نیاوردن.. از همه چیز خسته بود.

او نیز مانند لرد ولدمورت دلش می‌خواست جادوگران آزاد باشند. آزاد باشند که ردای تیم محبوبشان را بر تن کنند. آزاد باشند که مثل آدم با جارو به این سو و آن سو بروند. آزاد باشند که پلیوری با طرح متحرک بر تن کنند..
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی دهم - خطوط انتهایی صفحه‌ی نیمه‌سوخته

".. تو ولی نمی‌فهمیدی، چون تمام عمرت به خیالت آزاد بودی. تو شورش کردی و رفتی گریفندور و همون لحظه، انگار آزاد شدی از قفست. من ولی تمام عمرم زندانی بودم داداش. تمام عمرم داشتم حرفای مامان رو در مورد منافع خونواده می‌شنیدم. در مورد خونواده. خون. اصالت. همه‌چیزایی که تو زدی زیرشون و فرار کردی. من چی ولی؟ هیچ‌وقت از خودت پرسیدی سر برادر کوچیکترت اومد؟
تو برادر بزرگتر من بودی..
تو باید از من محافظت می‌کردی..
وقتی مامان، یا حتی لرد از منافع مهم‌تر حرف می‌زدن، من فقط یه چیزی تو ذهنم بود: «من باید منافع ِ مهم‌تر ِ تو بودم..»
ولی من هیچ‌وقت اون هدف ِ نهایی برای هیشکی نبودم.
من هیچ‌وقت هیچی نبودم. نه برای تو. نه برای مامان. نه برای لرد..فقط برای یه نفر تو تموم دنیا معنی داشتم.. که از قضا اونم فقط یه جنّ خونگی بود!
اون بیشتر از همه‌ی شماها به من اهمیت می‌داد.. اونقدر که.."

ادامه‌ی کلمات در سیاهی ناشی از سوختگی ِ کاغذ پوستی محو می‌شود.
*****

سرانجام، جرقه‌ی نهایی شبی پس از شام زده شد. دقیقاً زمانی که مادرش داشت قسمتی از صحبت‌های لرد را نقل می‌کرد. به لطف دخترعمه‌ش، یکی از طرفداران و یاران ِ نزدیک ِ آن رهبر ِ پرشور، هرگز از لرد بی‌خبر نمی‌ماندند.
- .. البته ایشون گفتن که تقابل ما و اونا..

"اونا" را با لحنی منزجر بر زبان آورد و همان لحظه، او متوجه تیره‌تر شدن چهره‌ی برادرش شد. آرزو کرد مادرش صحبت‌هایش را به وقتی دیگر موکول کند، ولی به خوبی می‌دانست همان اندازه که او و پدرش به یکدیگر شبیهند، مادر و برادرش چون سیبی که از وسط نصف شده باشد، در کلّه‌شقی و لجبازی با هم رقابت می‌کنند.

- ممکنه باعث شه تعداد زیادی از یارانشون، تعداد خیلی زیادی از مرگخوارا کشته شن. امّا با این حال، این فداکاری‌ایه که..

برادرش پوزخندی زد و زیرلبی، امّا چنان‌که به گوش مادرش برسد و نرسد، جمله‌ی بانوی خانه را کامل کرد:
- لرد حاضرن انجام بدن!

همین.
مادرش به یک‌باره برآشفت و فریادهایش مثل همیشه در خانه طنین انداخت. لحظه‌ای بعد از این که چشمانش را محکم بر هم فشرد و با امیدی عبث، از مرلین خواست این بحث را به انتها برساند، شنیدن نامی، گوشش را تیز کرد:
- وقتی با اون لوپین که معلوم نیس کدوم تسترالی هس می‌چرخی..

برای اولّین بار، فریاد برادرش بلندتر از فریاد مادر بود:
- در مورد ریموس درست صحبت کن!

او هرگز به خاطر نداشت برادرش در دفاع از او چنین صدایش را بلند کند..

- با اون پاتر ِ خائن به اصل و نسب..
- اون برادر منه!!

- برادر ِ تو، منم.

به شکل عجیبی، کمابیش جادویی، صدای آرام ریگولوس بلک ِ جوان، داد و هوار دو بلک ِ دیگر را فرو نشاند. بیشتر چنان که گویی باورشان نمی‌شد این جمله متعلق به او باشد، هر دو نفر به پسر جوان‌تر خانواده خیره ماندند.

سیریوس پیش از مادرشان خودش را جمع و جور کرد و پوزخندی زد:
- چون ما خیلی شباهت‌های زیادی داریم..

صدای بلک ِ کوچک بر خلاف برادرش، آرام و عاری از تمسخر بود.
- برادری در مورد شباهتا نیست. در مورد رگ و ریشه‌س.

لحظه‌ای نگاهشان در هم دوخته شد. به نظر ریگولوس، این اولین بار در تمام عمرشان بود که همدیگر را می‌دیدند. نه. این اولین بار در عمرش بود که سیریوس او را می‌دید. اولین بار در عمرش بود که می‌خواست سیریوس "او" را ببیند.

آنگاه، برادر بزرگتر برگشت و به مادرش نگریست:
- پس این رگ و ریشه رو بسوزون! تو که خوب بلدی!

سپس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و از آشپزخانه‌ بیرون رفت.
رفت تا پیش برادرش باشد.
گرچه ریگولوس اشتباه می‌کرد. برادری دقیقاً در مورد شباهت‌ها بود.
شباهت دو قلب ِ گریفندوری.
شباهت ِ دو زندگی ِ بی صدا، سوخته..
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی سیزدهم - پی‌نوشت ِ انتهایی ِ نامه

"پی‌نوشت:
واقعاً جیمز بیشتر برادرت بود تا من؟"
*****

یک سمت در، او ایستاده بود. چهره‌ش مثل همیشه آرام و لب‌هایش، بدون انحنایی رو به بالا یا پایین. دستش روی دستگیره‌ی در قرار داشت و انگشتانی که تا پیش از این، بارها و بارها به دور گوی زرّین حلقه شده بودند، حالا مردد و نامطمئن می‌نمودند.
"نرو."

سرش بیش از پیش فرو افتاد. موهای صافش، لغزیدند و چهره‌ی سپیدش را که نور ماه نوازشش می‌کرد، پوشاندند. شانه‌های باریکش، گویی زیر فشار باری نادیدنی، خم شده بود. بار چشمان منتظر و متوقع والدینش.. که می‌خواستند او نیز مانند لرد و یارانش برای آزادی جادوگران قدمی بردارد و غرور خانوادگی‌شان را حفظ کند..
"منو تنها نذار داداش.. نذار تنها بمونم.."

و نمی‌دانست آن سوی در، دستی دیگر دستگیره را می‌فشارد.
سر دیگری فرو افتاده‌است.
موهای صاف و سیاه دیگری، چهره‌ی خوش‌قیافه‌ی بلک ِ دیگری را پوشانده‌اند.
نمی‌دانست کسی آن سوی در چشمان تیره‌ی مرددش را به در اتاق ِ او دوخته است.
"نشو."

دست دیگر، کوله‌ی روی دوشش را محکم‌تر نگاه داشت.
"قاطی این بازی نشو داداش."

آن شب، جز در ِ خروجی ِ خانه‌ی شماره دوازده گریمولد، هیچ در دیگری گشوده نشد..
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی نوزدهم - حاشیه‌نویسی ِ صفحه‌ی اول

"به هر حال من هیچ‌وقت نفهمیدم چرا تو انقدر از کریچر متنفر بودی."
*****

- کریچر.

به پشت روی تخت دراز کشیده بود و آرام، جن خانگی‌شان را صدا کرد. مهم نبود صدایش چقدر آرام باشد، کریچر همیشه می‌شنید. کریچر همیشه می‌آمد. به نوعی، گویی او تنها کسی بود که صدای آرام ِ ریگولوس را می‌شنید. با صدای پاقی پدیدار و تا کمر خم شد.
- ارباب بلک ِ جوون؟
- حال مادرم چطوره؟

اشک در چشمان برآمده‌ی جن خانگی وفادار حلقه بست:
- قلبشون به سختی شکسته ارباب ِ جوون. در کمال احترام، برادر ِ..

ریگولوس چیزی نگفت، تنها از گوشه‌ی چشم نگاهی به جن انداخت. همان نیم‌نگاه برای کریچر کافی بود تا بداند هرگز، تا ابد، حق ندارد جلوی ریگولوس به برادرش بی‌احترامی کند.
- برادرِ.. ـتون.. قلب ایشون رو شکستن. حال ِ خانوم خیلی بده ارباب. شرافت خونوادگی ِ بلک به نظرشون لکّه‌دار شده و دیگه هیچ‌وخ نمی‌تونن احترامشون رو بین جامعه‌ی جادویی لرد سیاه به دس..
- میارن.

به سقف خیره شد.
- ما باید از این خونواده محافظت کنیم کریچر.

بی آن که نگاهش را از روی خط و خطوط سبز و نقره‌ای پرچم اسلیترین ِ نقش بسته بر سقف اتاقش بردارد، پرسید:
- به من وفاداری؟

جن با چنان شدت و حدتی سرش را تکان داد که گوش‌های بزرگش مانند بادبان‌ به احتراز در آمدند.
- بله ارباب بلک! تا آخر عمرم ارباب بلک! همیشه!

ریگولوس بلک با حرکتی نرم اما سریع، از روی تخت برخاست. به او نگریست. سایه‌ی محوی از لبخند را می‌شد در انتهای چشمان ِ تیره‌ش دید.
- کریچر خوب.

جن خانگی از شدّت شعف به لرزه افتاد و چنان خم شد که نوک بینی‌ش محکم به زمین برخورد کرد. بر خلاف ارباب بلک ِ بزرگتر، ارباب بلک ِ کوچک، پسر خوبی بود.
برای خانم.
برای خانواده.
برای منافع برتر ِ جادوگرها..

و آن دو قرار بود پاسدار خانواده‌ی بلک باشند..
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی بیست و سوم - قسمت پاره شده‌ی صفحه‌ای نامعلوم

"..می‌دونم از مرگخوار شدنم عصبانی هستی داداش. ولی.. حداقل برگرد خونه تا در موردش با هم حرف بزنیم. اصلاً نه در مورد این، برگرد خونه تا با هم حرف بزنیم.
می‌دونی چیه؟
فقط برگرد خونه.."
*****

سه صدای بلند "پاق" پیاپی در میدان گریمولد طنین انداخت و از ناکجا، سه پیکر تیره به یک‌باره وسط خیابان ظاهر شدند. اولین پیکر، که اندامی کشیده و باریک داشت، خم شد و محتویات معده‌ش را بالا آورد. در میان صدای مشمئزکننده‌ی استفراغ ِ او، خنده‌ی شدید دومین نفر و حتی پوزخندهای تأسف‌آمیز آخرین پیکر ِ پدیدار شده نیز به گوش می‌رسید.

- پسردایی‌ت زیادی حسّاسه بلاّ.

نفر سوم چنین گفت و باعث شد خنده‌ی کسی که بلا خطاب شده بود، شدید‌تر شود.
- بین بلک‌ها همچی چیزی نداریم رودی. این یکی نوبره!

سپس با نوک چوبدستی، بی‌توجه به پسر جوان، شروع به فر دادن ِ رشته‌ای از گیسوان پرپشت زیبایش کرد:
- بدی‌ش اینه که من اصن بچه‌داری بلد نیستم. کاش سیسی باهامون بود.

رودولف لسترنج با نیشخندی شیطنت‌آمیز به سمت بلاتریکس چرخید:
- که بچه‌داری بلد نیستی؟ چه بد..

ریگولوس نه از آنجا و به رسم رعایت ادب، که از ابتدا هیچ نشنیده بود. از همان لحظه‌ای که دید مراسم "گفتگوی خصوصی" بر سر حقوق اصیل‌زاده‌ها با کاراگاه وزارتخانه به کجا ختم شد..

از همان لحظه‌ای که رودولف ِ کم‌حوصله نتیجه گرفت: «اصن گوش به فرمون نیستی داداش.» و با طلسم فرمان، او را واداشت زبانش را بجود..
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی بیست و ششم - خط خوردگی‌های پشت صفحه‌ی اول

"من ترسیده‌م لعنتی! کدوم گوری هستی؟! آقای گریفندوری ِ شجاع! کدوم گوری هستی؟! بیا و نجاتم بده! چرا نیستی؟! چرا نمیای؟! چرا نمی‌تونم پیدات کنم؟! چرا ولم کردی؟.. چرا ولم کردی سیریوس؟..
چرا گذاشتی مرگخوار شم؟..
چرا رفتی؟..
چرا هیچ‌وقت من برات وجود نداشتم؟.. من وجود دارم! منو می‌بینی؟! منو ببین! من ترسیدم! من نمی‌دونم باید چی‌کار کنم!
کدوم گوری هستی لعنتی؟!!"

در انتهای آخرین کلمه، کاغذ بر اثر فشار قلم‌پر سوراخ شده و سایر کلمات نیز به دلیل رطوبتی با منشأ نامعلوم - محتملاً قطرات اشک - بر روی کاغذ پخش و ناخوانا گشته‌اند.
*****

در حیاط پُشتی مقرّ دلگیر مرگخواران ایستاده و آسمان را نگاه می‌کرد. باد سردی در حال وزیدن بود و ردای سیاهش، هم‌گام با آن می‌رقصید. چوبدستی‌ش را میان انگشتش تاب می‌داد و مردد، گوشه‌ی لبش را می‌جوید.

- ریگولوس.

با این که صدای بلاتریکس، دخترعمه‌ش و مرگخوار مقرّب لرد ولدمورت را شناخت، برنگشت.
- هوم؟

بلاتریکس کنارش ایستاد و ابتدا او و سپس، آسمان را برانداز کرد. ریگولوس بدون توجه به او، چوبدستی‌ش را رو به آسمان بالا آورد و یک چشمش را بست.
- بنگ.

نشانه‌های تحقیر در چهره‌ی بلک ِ سابق و لسترنج ِ کنونی پدید آمد.
- زده به سرت بچه؟

ریگولوس که هنوز یک چشمش به آسمان ِ سیاه ِ شب بود، شانه‌ای بالا انداخت.
- از ابرا متنفرم.

بلاتریکس پوزخندی زد.
- امشب رو خوشحال باش. باید بری مأموریت و هرچی هوا تاریک‌تر باشه، علامت شوم مشخص‌تر و روشن‌تره.

حق با او بود. هرچه آسمان تاریک‌تر می‌شد، علامت شوم بیشتر رخ می‌نمود.
و وقتی ریگولوس و سیریوس پدیدار می‌شدند..
دیگر کسی علامت شوم را در آسمان نمی‌دید..!
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه ِ اول

"هرچی هوا روشن‌تر می‌شه، علامت شوم محوتر می‌شه."
*****

او همیشه صدای گریه را پیش از بقیه می‌شنید.
مهم نبود صدای گریه‌ی چه کسی باشد.
مادرش.
یا کریچر..
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه ِ سوم

"راستی، امشب به آسمون نگاه کن. ببینم می‌تونی ریگولوس رو پیدا کنی یا نه.
من همیشه سیریوس رو توی آسمون می‌بینم. هروقت می‌ترسم. یا حس می‌کنم تنهام. می‌دونم تو اون بالایی و هنوز داری می‌تابی و فکر می‌کنم: خب، همه‌چی روبه‌راهه.
چطوری شب می‌تونه با داشتن ِ ریگولوس و سیریوس، سیاه باشه؟"

در انتهای نامه، شکلک خندانی کشیده شده و سپس، خط خورده است.
*****

- کریچر؟
- ارباب.. ارباب..

کریچر فین‌فین‌کنان کوشید اشک و حال خرابش را پنهان سازد، ولی پیش از این که تلوتلوخوران از جایش برخیزد، ریگولوس ناخودآگاه به سمتش شتافت و در آستانه‌ی سقوطش، او را محکم نگاه داشت. ناباورانه به جن خانگی وفادارشان نگریست.
- بهت دستور می‌دم..

جمله‌ش، سردرگم و متحیر در هوا معلق ماند. به او دستور می‌دهد چه؟!.. چه اتفاقی افتاده بود!؟.. ولدمورت برای مأموریتی سری، جن وفادار ِ خانواده‌ی بلک را خواست و..
تمام قدرتش را به کار بست تا صدایش آرام و مسلط باشد:
- بهت دستور می‌دم بگی چه اتفاقی افتاده.
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه هفتم

"تو یادته مامان بچه بودیم برامون چه لالایی‌ای می‌خوند؟ دعای خاموش منو بشنو.. صدای خاموش منو دنبال کن.. وقتی تاریکی محاصره‌ت کرده.. به محدوده‌ی دید من قدم بذار.. داخل نور رو نگاه کن.. و بدون که من پیدات می‌کنم..
به نظر تو و دوستات احتمالاً مسخره میاد، ولی بدجور دلم هوای اون لالایی رو کرده.
بدون که من پیدات می‌کنم.
باید حس خوبی باشه.. این که بدونی یکی پیدات می‌کنه."
*****

- بهت دستور می‌دم منو به اونجا ببری.

نه فقط گوش‌ها، که تمام بدن ِ جن‌خانگی از وحشت به لرزه درآمد.
- ارباب بلک.. التماس می‌کنم..

ریگولوس چشمان سیاهش را به او دوخت. خودش می‌دانست یا نمی‌دانست، نگاه مستقیم و خاموشش تأثیری غریب بر هرکه پیش رویش بود، می‌گذاشت.

او، بر خلاف آن‌چه برادرش ممکن بود بیاندیشد، از جیمز پاتر و امثالش خیلی پر دل و جرئت‌تر بود. برای حفاظت از خانواده‌ش، برای حفاظت از آن‌چه مادرش، دخترعمه‌هایش و لرد، "منافع برتر" می‌نامیدند، هرچیزی را فدا می‌کرد. برادری‌ش را. زندگی‌ش را. باورهایش را. در طی این هجده سال، یک به یک آرزوهایش را به مسلخ ِ آن منافع لعنتی برد و خم بر ابرو نیاورد. هرگز کسی چیزی از او نشنید. هرگز کسی چیزی از او ندید. ریگولوس بلک، یک اصیل‌زاده‌ی جوان و پسری وظیفه‌شناس بود.

امّا نه خانواده‌ش.
نه. خانواده به رگ و ریشه ارتباطی نداشت.
خانواده از جایی عمیق‌تر شکل می‌گرفت.
جایی سمت ِ چپ ِ بدن، نزدیک ِ بازو..
از آنجا، خانواده ریشه می‌دواند.

و کریچر خانواده بود!
ریگولوس خانواده‌ش را فدا نمی‌کرد!
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه یازدهم

"می‌خواستم یه روزی به آسمون نگاه کنی و ریگولوس رو ببینی. بعدش با خودت بگی: خوبه. اوضاع هنوز روبه‌راهه.
ولی نمی‌تونم چیزی بهت بگم. فکر کنم از اولش داستان در مورد ِ من نبود. عیب نداره. یه روز تو و جیمز و ریموس و پیتر آسمون رو نگاه می‌کنید و بخواید نخواید، ریگولوس یکی از درخشان‌ترین ستاره‌های آسمون ِ شبه!"
*****

در آستانه‌ی ورودی غار ایستاد. کریچر تصور کرد اربابش ترسیده است، امّا ریگولوس بلندبالا و باریک‌اندام، تنها سرش را عقب برده و به آسمان می‌نگریست.
- ارباب؟
- می‌دونی ریگولوس کدومه کریچر؟

با حالتی نامتعادل، بیشتر به عقب خم شد. شاید برای اولین بار در تمام زندگی‌ش، لب‌هایش صاف و بدون حالت نبودند. واقعاً داشت لبخند می‌زد. کریچر ناباورانه به لبخند زدن اربابش خیره ماند. همه اعتقاد داشتند ارباب سیریوس از ارباب ریگولوس خوش‌قیافه‌تر است، ولی هیچ‌کس تا به حال لبخند زدن ارباب جوان را دیده بود؟!

ریگولوس دستش را بالا برد و ستاره‌ای را نشان داد:
- باید اونجا باشه.

کریچر گیج شد.
- ولی نیست؟

پسر جوان سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد و لبخندش جلای بیشتری یافت.
- آسمون امشب ابریه. ریگولوس معلوم نیست.

به جن‌خانگی‌ش نگاه کرد و لبخندش، کم‌کم بدل به نیشخند ِ کجی، با شباهتی باورنکردنی به برادر بزرگترش گشت:
- سیریوس هم معلوم نیست.

جن با آسودگی و تشویش توأمان از اربابش به آسمان و از آسمان به اربابش نگریست. آیا ارباب می‌خواست او ستاره‌ای را پدید بیاورد؟ مطمئن نبود چنین کاری در محدوده‌ی توانایی‌هایش باشد. یک لنگه از ابروهای سیاه ریگولوس بالا رفت.
- ولی وجود دارن. می‌فهمی؟

نه.
خب جواب صادقانه این بود.

- مهم نیست دیده بشن یا نه. وجود دارن. و روشن‌ترین ستاره‌های آسمونن. همین کافیه.

سرش را چرخاند و نگاه مصمم و آرامش را به دهانه‌ی مخوف و هراس‌آور ِ غار دوخت:
- اوضاع روبه‌راهه.
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی چهاردهم - انتهای نامه

"ما هیچ‌وقت با هم در مورد روح‌ها حرف نزدیم. خب، ما هیچ‌وقت با هم در مورد خیلی چیزا حرف نزدیم، ولی ضمناً، ما هیچ‌وقت با هم در مورد روح‌ها هم حرف نزدیم.
اگه بمیری به شکل روح برمی‌گردی؟
من برمی‌گردم.
برمی‌گردم و دمار از روزگارت در میارم سیریوس بلک!"
*****

- اگر من برنگشتم، بهت دستور می‌دم به خانواده‌م یا هرکس که با من نسبت خونی داره نگی که چه اتفاقی برای من افتاده.

ریگولوس بی‌توجه به چشمان اشک‌آلود کریچر، همچنان به قاب‌‎آویز انتهای قدح خیره بود.
- اگر من نتونستم برگردم، بهت دستور می‌دم این قاب‌آویز رو با این یکی که من آماده کردم جابه‌جا کنی و اصلیه رو نابودش کنی. بهت دستور می‌دم برگردی خونه. بهت دستور می‌دم اگه نتونستم به نوشیدن مایع ادامه بدم، به زور به خوردم بدی‌ش. بهت دستور می‌دم.. حتی اگه بهت دستور ِ دیگه‌ای دادم اون موقع.. بهم گوش نکنی.. بهت دستور می‌دم اگر کسی بهمون حمله کرد یا هر اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد فرار کنی. بهت..

صدایش در انتهای جمله‌ی آخر گرفت.
- بهت دستور می‌دم زنده و سالم بمونی و مثل قبل مراقب خانواده‌م باشی.

نگاهش را سرانجام از صحنه‌ی اعدام خودش برگرفت و به جن خانگی‌ش دوخت:
- بهت دستور..

کلماتش به یک‌باره بریده شدند. دستان لاغر و استخوانی کریچر ناگهان او را با تمام قدرتشان در آغوش گرفتند.
- ار.. باب.. کریچر بد.. کریچر.. بد..

حسی خوشایند در آن غار سرد، به قلبش گرما بخشید. هیچ‌کس در عمرش او را این‌گونه در آغوش نکشیده بود.. سرش را که پایین انداخت، از میان دسته‌ی موهای صاف و سیاهش، لبخندی ملایم دیده شد.
- نه.. کریچر خیلی خوب.. کریچر جن خونگی وفادار..

دستان او را آرام از دور خودش باز کرد و جلویش زانو زد تا چشم در چشم شوند.
- و بهت دستور می‌دم..

چیزی در اعماق چشمان تیره‌ش لرزیدند.
- وقتی.. آخراش.. آخرای معجون.. برام آهنگ ِ "بدون که من پیدات می‌کنم" رو بخونی.

نفس عمیقی کشید و برخاست.
او خانواده‌ش را فدا نمی‌کرد..!
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - نامه‌ی کوتاه هفدهم - پاراگراف سوم

"..من امّا دلم برات تنگ می‌شه.. برادر!.."
*****

کریچر فقط گفته بود "چیزهای بد".
ریگولوس انتظار چیزهای بد داشت. بزرگترین ترسش. حمله‌ی لشکر دیوانه‌سازها. آینه‌ی نفاق‌انگیزی. چیزی.
و با اولین جرعه..
- احمق.

برادرش در برابرش ظاهر شد. با همان ژست متکبری که او را بی‌نهایت شبیه به دخترعمه‌ی مشکین‌مویشان می‌ساخت، دستش را در جیبش کرده و به برادر کوچکترش پوزخند می‌زد.
- هیچ‌وقت نه مغزت کار کرد، نه قلبت.

ریگولوس جرعه‌ی بعدی را نوشید.

- به درد نخور. این چیزی هست که تو بودی. این چیزیه که همه‌ی عمرت بودی. هیچ ارزشی برای هیچ آدمی نداشتی. و به هیچ دردی هم نخوردی، تعجبی نداره!

با جرعه‌ی بعدی، سیریوس چرخی دورش زد و قهقهه‌ش در غار پیچید.
- تو همه‌چی از همه کم آوردی! هیچ‌وقت نتونستی جلوی گریفندور برنده بشین، چون وقتی جیمز بود هیچ‌وقت دستت به اسنیچ نمی‌رسید..

جام ِ دیگری پر و خالی شد..

- از هر وَری خوردی داداش! من که برادرت بودم آدم حسابت نمی‌کردم. واسه مامان که یه عروسک بودی. هیشکی هیچ‌وقت نفهمید اصلاً وجود داری..
- حالا چی؟!

جام را محکم در میان انگشتان سفیدش فشرد و تصویر سیریوس لحظه‌ای مخدوش شد.
- حالا که منو می‌بینی! حالا منو ببین! من اینجا دارم می‌میرم! صدامو می‌شنوی؟! منو می‌بینی؟!

کسی جام را به زور از میان دستانش بیرون آورد و با جرعه‌ای اجباری، بار دیگر به سیریوس قدرت بخشید.
برادر بزرگتر نیشخندی زد و آرام گفت:
- راستشو بخوای، نه.

ریگولوس بی آن که متوجه باشد سرش را چرخاند. نمی‌خواست دیگر بخورد. نه.. نمی‌خواست دیگر بشنود. از همان جایی که شبح سیریوس تمام زندگی‌ش را در یک جمله خلاصه کرد، دیگر نمی‌خواست بشنود. "از هر وَری خوردی داداش.."

- هیشکی حتی نمی‌فهمه که مُردی..

سرمای سوزاننده‌ای به یک‌باره تمام بدنش را در نوردید. پاهایش لرزیدند، امّا قلبش آتش گرفت. روی زمین افتاد و به سینه‌ش چنگ زد. در برابر جرعه‌ی بعدی مقاومت کرد.
- نه.. دیگه نه.. خواهش می‌کنم..
- اگرچه، هیشکی اون بیرون نیست که اهمیت بده تو مُردی..
- نمی‌خورم.. بس کُنین.. نه..
- تو "هیچ" بودی. همه‌ی زندگی‌ت.. هیچی بودی.

چیزی در اعماق چشمان ِ رو به تاریکی‌ش درخشید. از ناکجا، آرامشی ناگهانی او را در آغوش کشید و تسکینش داد.
- باشه.

تصویر سیریوس گویی گیج شد. ریگولوس به آرامی چشمانش را بست و لبخندی زد.
- عیبی نداره داداشی..

پلک‌هایش که بالا رفتند، پرده از نگاهی متفاوت برداشتند. نگاهی جسور و آرام. خونسرد و قابل اتکاء. باهوش و زیرک. دشمنی خطرناک و حریفی قابل احترام. تمام آن‌چه این سال‌ها پنهانشان می‌کرد..
- عیبی نداره..

او از اول هم می‌دانست هیچ است.
و مشکلی با این هیچ‌چیز بودن نداشت..
هیچ‌ها را می‌شد فدای منافع مهم‌تری کرد..!
*****

از سِری نامه‌های هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه ِ آخر

"دیر فهمیدم برادری در مورد شباهتا نیست. در مورد تفاوتاست و ما بهترین برادرای دنیا می‌شدیم. ولی این داستان، داستان ِ من و تو نیست، پس تو حداقل مواظب خودت باش. هیچ‌وقت اتفاق خوبی برای اونایی که داستان در موردشون نیست نمیُفته."
*****


دوزخی‌ها او را به اعماق دریاچه کشیدند و جسدش هرگز پیدا نشد.
هیچ‌کس هرگز دنبالش نگشت.

گرچه‌ ستاره‌ی بی‌صدایش هیچ‌گاه از درخشش بازنایستاد..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۹ ۱:۲۸:۴۹

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
دای خطرناک
VS
راهب چاق


بوی خون می آید... رو به رویم ایستاده... می خندد... شرورانه! پای راستش را فاتحانه روی چیزی گذاشته است.
و آن چیز جنازه من است! غرق در خون...

از خواب می پرم. خواب؟ مگر قرار نبود یک چرت کوتاه باشد؟ لعنت بر من! اگر زودتر از موعد می آمد؟ اگر مرا هم مثل پدر در خواب می کشت چه؟ اگر قسمم را می شکستم چه؟ صدای نفس نفس زدن هایم تاسف بار است. دروغ چرا؟ ترسیده ام. به خودم تشر می زنم. بس کن پسر! این همه سال... با یک ترس احمقانه خرابش نکن. تو دای خطرناکی!

ساعت درونی بدنم نوید از غروب آفتاب می دهد. به زودی می آید... دست بر کمرم می کشم. سلاح هایم آماده هستند. چوبدستی و شمشیرم. بعد از این دوئل به جای این شمشیر، شمشیر پدر را بر کمر بسته ام. باید بسته باشم.

رو به رویم ایستاده... می خندد... شرورانه! اما خبری از جنازه نیست. قرار هم نیست باشد. امشب فقط یک جنازه روی زمین می افتد. جنازه رندل چین شبح واره!
- نامه تو خوندم خون آشام کوچولو. انتقام! ها؟ دلیلی برای کشتن تو نداشتم. پدرت زیادی تو کارام فضولی می کرد. اما مثل این که تو هم دلت براش تنگ شده؟

نیشخند می زند. دست بر شمشیری که بر کمر بسته می کشد. شمشیر پدر... شمشیر من! می خواهد عصبانیم کند. به رجز خوانی هایش ادامه می دهد. تک تک جمله هایش، تک تک حرکاتش را بررسی کرده ام. برای هر جمله اش جوابی آماده کرده ام. برای هر حرکتی که می کند. بررسی کرده ام. بارها و بارها در ذهنم. کار امروز و دیروزم نیست. سیزده سال است که تمام افکارم پر شده است از انتقام... از قتل رندل چین!

اما اکنون تمامش را فراموش کرده ام. فقط یک چیز در ذهنم می گذرد: قتل! انتقام!

شمشیرش را می کشد. اخم روی پیشانی ام و فک محکمم به او می فهماند که خبری از رجز خوانی نیست. حداقل از طرف من. من هم شمشیر می کشم. با یک طلسم می توانم از بین ببرمش، اما من تقلب کار نیستم. نه مثل او. دیگر خبری از لبخندش نیست. انگار فهمیده با چه کسی طرف است. من دای خطرناکم!

حمله می کند. دفاع می کنم. فشار می آورد. دندان هایش روی هم ساییده می شود. اخم من هم غلیظ تر شده است. دو مرد در برابر هم. فشار می آوریم. وقت تضعیف روحیه است.
- کم آوردی چین. پیر شدی. اشکال نداره. امشب بازنشسته می شی. برای همیشه!

نوبت من است که نیشخند بزنم. حمله ساده اما ماهرانه ام کار کرد. با شمشیرم به عقب می رانمش. وقت حمله من است. دیگر درنگ جایز نیست.

حمله می کنم، به سرش. دفاع می کند. کودن! شمکش کاملا بی دفاع است. شاید مبارزه را از یاد برده؟ با تمام توان لگد می زنم. حمله که فقط با شمشیر نیست. عقب می رود، دو قدم. مرا زیادی دست کم گرفته است.

درس اول استادم را به خوبی به خاطر دارم: هرگز به حریف فرصت نده! دوباره حمله می کنم. با نوک شمشیرم درست به سمت قلبش. به خاطر ضربه ای که خورد چشمانش را لحظه ای بسته بود. همین لحظه هم برای من کافی است. وقت برای دفاع ندارد. سعی می کند جاخالی بدهد. شمشیرم به بازوی اش کشیده می شود و خراشی عمیق ایجاد می کند.

یک لحظه، مغرور می شوم. به خاطر ضربه ای که خورده در شوک است و تعادل ندارد اما فرصت ها را از دست نمی دهد. ضربه محمکش ران پایم را خراش می دهد. عمیق تر از دستش. فقط اگر تعادل داشت...

به پایم اهمیت نمی دم. به درک که خون می رود. به درک که ضربه خورده ام. باید او را برای همیشه از این دنیا محو کنم.

پاهایش را روی زمین محکم می کند. نیشخندش برگشته. چگونه اجازه دادم؟ شاید آنقدر ها هم خطرناک نیستم... می خواهد حمله کند. هنوز زنده ام. اما دیگر انگیزه ای برای ادامه دادن ندارم. روحیه ام را از دست داده ام. به درک که می میرم...

فریاد می زند و من خونسردم. می خواهد مرا بترساند و من خونسردم. مثل یک گاو وحشی حمله می کند و من خونسردم. دیوانه شده و من خونسردم. انگار دیگر هیچ نمی فهمد و من... طاقتش تمام شده از سخت جانی من. خودم هم تعجب کرده ام.
- میکشمت بچه!

حمله می کند. شمشیرم را بالا می آورم و دفاع می کنم. برای چه؟ چه می شود اگر شمشیرم را زمین بندازم؟ زانو بزنم و بگذارم کار را تمام کند؟

اما... یک چیزی درون قلبم، دقیقا همانجایی که مادر می گفت جای مخصوص اوست، نمی گذارد. روحیه می دهد. تو دای خطرناکی پسر. مگر قسم نخورده ای انتقام بگیری؟ مگر برای دیدن جنازه رندل چین نیامده ای؟ میخواهی تسلیم شوی؟ مگر پدر نمی گفت یک لوولین هرگز تسلیم نمی شود؟

دوباره نیرو می گیرم. من برای قتل او آمده ام.

نیشخند می زنم. آنقدر عصبانی است که این حرکت کوچک را فراموش کرده... شاید هم آنقدر کوچک است که اصلا به آن فکر نمی کند. یک چرخش کوچک شمشیرم... و تنها سلاح رندل چین به کناری پرت می شود. حتی نگاهش هم نمی کند. سریع گارد دفاع می گیرد، با همان دست های خالی اش. شجاع است... اما تغییری در تصمیم من ایجاد نمی کند.
- هیچوقت فکر نمی کردی یه روزی انتقام بگیرم. نه؟

ضربه می زنم. دفاعی ندارد. لحظه ای در چشمانم نگاه می کند و بعد... روی زمین می افتد. با چشمانی باز و شمشیری در قلبش. آنقدر ارزش ندارد که دفنش کنم.

شمشیرم را در دست می گیرم. با غرور نگاهش می کنم. زخم عمیق پایم را به یاد می آورم. با یک طلسم مثل اولش می شود. می خواهم به قبیله برگردم پیش هم خون هایم، برادرانم، خون آشامان.


و من انتقام گرفته ام. قتل یک قاتل...


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۰۴ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
دوئل راهب چاق(من) و دای لووین





_میدونی که میتونم لوت بدم و در مقابل تو نمیتونی به من آسیبی برسونی؟!

راهب چاق،شناور در هوا این جمله را به رودولفی که در آن لحظه در زیر پلکان هاگوارتز ایستاده و مجالی را برای تازه کردن نفس پیدا کرده بود گفت.
و البته رودولف که توقع دیدن راهب چاق را که از دیوار عبور کرده بود و رودولف را مخاطب قرار داده بود،که میتوانست او را لو بدهد،را نداشت...اما این اولین دیدار رودولف و راهب چاق نبود...رودولف راهب چاق را میشناخت...و راهب چاق نیز رودولف را...به همین خاطر رودولف دست پای خود را گم نکرد...
_بله...میتونی..ولی لو نمیدی!

راهب چاق به پهنای صورتش،لبخند زد...
_چرا فکر میکنی همچین کاری نمیکنم؟!شما به مدرسه حمله کردین...به خونه ام...چرا نباید تو رو به بقیه که دارن از خونه ام دفاع میکنن لو بدم؟!

رودولف چشمش را راهب چاق که با نگاهی پرسشگرایانه به او خیره شد،برداشت...
_من تو رو میشناسم راهب...حتی اگه قاتلت هم الان بیاد و اینجا باشه،تو هیچ کاریش نداری و میگی بهش باید یه فرصت دیگه داد!
_و فکر میکنی باید به تو هم یه فرصت دیگه بدم؟!
_نمیدی؟!

رودولف و راهب چند ثانیه ای به هم زل زدند...و بلاخره راهب سکوت را شکست...
_هفت سال..هفت سال اینجا بودی رودولف...تو این هفت سال من به قدری که با تو صحبت کردم،با دانش آموزای گروه خودمون صحبت نکردم...اما حالا میبینم راه خودت رو داری میری...
_من همیشه بودم راهب...همینی که هستم بودم...چون من همینم...تو میخواستی رودولف رو عوض کنی...و از همون اول بهت گفتم نمیشه!
_چیکار کردی مگه که خیلی بهش افتخار میکنی که رودولفی؟!رودولف بودن چی داره که تو نمیخوای عوضش کنی؟!به جز اینکه اسمش یادآور قتل و خرابی هست؟!

رودولف قصد داشت بلافاصله جواب دهد...اما پشیمان شد...سر خورد را خاراند و بعد از کمی فکر کردن گفت:
_خب!من رودولفم...کسی که همیشه بوده...کسی که همیشه برای هر کاری حاضر بوده...کسی که جا نزده...کسی که بهش زور نگفتن...کسی که وفاداریش برای همه الگو و نمونه است...کسی که هیچوقت پشت دوستاش رو خالی نکرده و به همه اونا کمک کرده و هرکاری از دستش بر میومده انجام داده...کسی که اشتباه نکرده...کسی که نباخته...من کم کسی نیستم راهب!

برق غرور لسترنجی در چشمان رودولف موج میزد...راهب به وضوح این مسئله را میدید...
_خب جناب اعتماد به نفس...شما همه اینکارا رو کردی آخرش چی؟!کسی چیزی بهت گفت؟!
_من برای خودم اینکارا رو انجام میدم...توقعی از کسی ندارم!
_رودولف دروغ هم میگه؟!چون واضحه "هیچ توقعی از کسی ندارم" یه دروغه!
_اگه توقعی باشه اینه که حداقل فقط توهیین نشه بهم و بدونن که من کارم درسته...همه ما به تعریف و تمجید نیاز داریم راهب...اما من تعریف و تمجید هم نمیخوام...فقط بدگویی نباشه!
_و هست رودولف...بگو ببینم...اگه همین حالا یکی از مدافعای هاگوارتز تو رو بکشه،کسی همین یک ساعت دیگه یادش میاد رودولف کیه؟!من صدها ساله تو این قلعه ام رودولف...از تو هزار برابر بیشتر کسایی که "کم کسی نبودن"،بودن...و وقتی رفتن هیچکی حتی اسمشون رو یادشون نمیاد...

رودولف نمیدانست هدف راهب از این حرف ها چه بود...آیا راهب قصد داشت رودولف را عصابی کند؟!خب موفق شده بود!
اما رودولف هم توانایی این را داشت تا راهب رو به تلافی عصبانی کند!
_بگو ببینم راهب...مرگ برات ناگوارا بود یا اینکه بگی شجاعت نداری که داری مرگت رو انکار میکنی؟!

بعد از این پرسش رودولف،صورت راهب چاق بمانند شخصی که سطل آب یخی بر او خالی کرده باشند شد...راهب میدانست که هدف رودولف از طرح این پرسش چی بود!
_ببین...من مطمئن نیستم که مرده باشم...فقط خوابیدم و نمیدونم...
_که جسمت کجاست...آره...میدونم...ولی خب...میدونی که توی وزارت جادو چند سال پیش چه فرضیه ای مطرح شد دیگه؟!

رودولف لبخند شیطانی بر لب داشت!
آواداکادورا...طلسم مرگ...طلسم کننده قاتل و طلسم شده مقتول...اما آیا در عین واحد میشد که قاتل و مقتول یک نفر باشد؟!
_خب...میدونی...میگن جادوگرایی که شجاعت ندارن روح میشن!
_شاید اشتباه میکن!
_میگن جادوگرایی که خودکشی میکنن روح میشن!
_شاید اشتباه میکنن!
_میگن اینکه کسی روح میشه به خاطر اینه که تاوان اینکه از زندگی فرار کرده و خودکشی کرده رو باید بده...کسی که خودکشی کرده،اینکار رو کرده تا راحت بشه،اما در عوض روحش میمونه تا آخر،تا تاوانی باشه بر این عملش!
_شاید اشتباه میکنن!
_میگن روح ها...
_شاید اشتباه میکنن!

فریاد راهب چاق در کل قلعه پیچید...اما خب در آن لحظه شاید هاگواترز پر از فریاد بود...به همین خاطر کسی توجه اش به آنها جلب نشد...
_حقیقت تلخه راهب؟!
_این چیزی رو عوض نمیکنه لسترنج اما در مورد تو!

رودولف نگاهی به راهب کرد...او از رودولف چه میخواست؟!نکند واقعا راهب چاق به دنبال اعتراف گرفتن از رودولف بوده تا بار گناهان رودولف سبک تر شود؟!
_از من چی میخوای؟!
_خودت چی میخوای...
_من میخوام هر کاری دلم خواست بکنم...میخوام نترسم اگه یه وقت اشتباه کنم...چون رودولف اشتباه نمیکنه...مییخوام نترسم که شاید ببازم...چون رودولف نمیبازه...میخوام نترسم که یه وقت نباشم....چون رودولف همیشه بود...میخوام روح بشم اصلا...خوبه؟!

راهب به سمت دیوار رفت...اما قبل از اینکه در دیوار فرو برود رو به رودولف کرد و گفت:
_همه ما تو خودمون یه روح داریم...میخوای روح باشی؟!باش!


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ ۲:۴۴:۴۲

وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
دوئل گیبن vs ایلین پرنس


برگی از خاطرات گیبن صفحه ی حول و حوش و خورده ای.

خانه ی ریدل خانه ای ـست نفرین شده با یک مشت نفرین که در ان خانه زندگی میکنند.
یکی از روز های سرد تابستانی که باد تا استخوان را می سوزاند و بنفشه های باغ ریدل را خشک میکرد. مرگخواران تصمیم به برگزاری پیک نیک در حیاط گرفتند. هنوز تصمیم قطعی نشده بود که یکهو ملت سیاه به سمت حیاط حمله ور شدند و هر کدام محلی را برای پیک نیکشان انتخاب کردند.
در همین حال لرد که از مهدکودک نجینی به سمت خانه ی ریدل می امد، نجینی را در دستانش حمل میکرد و به او به خاطر نقاشی قشنگی که در مهد کشیده بود افرین میگفت. اما با دیدن ملتی که بدون لباس روی حوله خوابیده بودند و به خودشان کرم ضد افتاب می زدند خشکش زد.

-رودووووولف ؟
-رودولف نیست ارباب !
-کروشیو !

اما این کروشیو ی لرد نبود کروشیوی رودولف بود که به مرگخواران می فهماند رودولف حتی وقتی نیست هم هست !
-رودولف؟ چطور جرئت میکنی وقتی ما اینجایم کسیو کروشیو کنی؟ کروشیو!

صدای فریاد رودولف از جزایر ساراحیب به گوش رسید.

-خب کجا بودیم ؟ اها! آرسینوووووووس ؟
- بله ارباب ؟
-اینجا چه خبره ؟
-ارباب مرگخواران هوس پیک نیک کرده بودن گفتم بیارمشون بیرون یه کم حال و هواشون عوض شه.
-خوبه. کمی استراحت براشون لازمه! ولی چون بدون اجازه اینکارو کردی جریمه میشی. بیا چوبدستی مارو بگیر یه کروشیو به خودت بزن!
-
-خوبه!

لرد که همچین هم از یک پیک نیک بدش نمیامد. دستور داد وینکی چتر و تخت رو برای ارباب در حیاط قرار بدهد و تا شب با بادبزن باد بزند و خب با توجه به هیکل وینکی اینکار زمان بسیاری لرد را سر پا نگه داشت.
همه چیز خوب بود. به جز سرمای سوزان(سوزان رنگی نه ها) به جز نبود امکانات، به جز ریگولوس که با یه مایوی دو تیکه این ور اون ور میرفت، به جز لاکریتا که با گل و خارو خاشاک های حیاط قصد داشت قلعه ی شنی درست کند، به جز...، اری همه چیز خوب بود!

-آرسینوس ؟
-بله ارباب ؟
-یه معجونی، کرمی ضد افتابی، چیزی وردار برای ما بیار، سر و کله ی همایونی مان در حال خراب شدنه!

دیگر ارسینوس رفت و امد و در ان معجون چه ریخت و چه شد و چه کرد فقط مرلین داند.
-ارباب اینم معجون. بفرمایید.
- ما حوصله نداریم خودت اروم اروم بزن اینو به سر و کله ی ما!
-چشم ارباب!

از ان طرف نگفتم که پیغمبره ی ممکلت هم نشسته بود با یک شی بنفش که در پشت فنس های حیاط ریدل گیر کرده بود و هی زور میزد داخل شود قاصدک بازی میکرد.
لاکریتا هم وینکی رو روی پاهاش نشانده بود و از او به عنوان تستر لوازم ارایشی استفاده میکرد.
-آ قربونت بره عمه! ببین چه قدر ماه شدی!
-وینکی نخواست ماه بود.وینکی نخواست خوب بود. ونیکی غلط کرد! وینکی رفت و خود را کشت.
و خودش را از دست لاکریتا نجات داد و در گوشه ای مخفی شد.

لرد تازه داشت چشمانش گرم میشد که چرتی بزند که صدای نابهنجار روونا به گوش رسید:
-اربا ــــب ؟
روونا این دفعه به خاطر خودمون چیزی بهت نمیگیم ولی دفعه ی بعد نمی بخشیمت حتی به خاطر خودمون.
-اما ارباب ؟
-چی شده ؟
-موهاتون ....ارباب...موهاتون داره در میاد!

روونا با اینکه اهسته صحبت می کرد اما نتونست از شنیده شدن این خبر توسط مرگخواران جلوگیری کنه.

-ارباب ؟ مدل جدیدتون بسیار برازندس!
-ارباب ؟ میشه ما هم موهامونو شبیه شما کنیم ؟
-ارباب بسیار بسیار بهتون میاد!

لرد که اینحرف هارا تنها ناشی از توهم مرگخواران از خوشی زیاد میپنداشت با خودش عهد کرد دیگر مرگخواران را به پیک نیک نیاورد اما یادش افتاد که الان هم مرگخواران را به پیک نیک نیاورده بود، کار ارسینوس بود.
-ارسینوس! کروشیو.
-ایییی! چرا ارباب ؟
-سریع اون آینه رو بیار اینجا.
-چشم ارباب.

لرد در اینه صورتی فردی را دید که روی سرش موهای ریز و نوک تیز تازه سر از پوست در اورده بودند، پس خودش را نشناخت و اینه را شکست و طلب اینه ای دیگری کرد وقتی باز هم همان تصویر را در اینه دید. چنان نعره ای زد که تمام سرزمین های جادویی و ماگلی لرزیدند.
نعره ای که ماگل ها ان را به اخرالزمان و جادوگران آن را به اخر الداستان میشناسند. گور پدر پدربزرگ عموی رولینگ در گور به لرزه افتاد با شنیدن چنین نعره ای!

ارسینوس هم که داشت نفس های اخرش را به عمق هر چه بیشتر فرو میداد به دنبال راهی برای خلاصی خودش بود که چشمش به هکتور افتاد فکری به سرش زد و سریعا اسم هکتور را به جای اسم خودش روی شیشه ی معجون زد.

دیگر کسی نمیداند پس از ان روز نحس و نفرین شده چه بر سر لرد و هکتور و معجون امد. اما الان که سال ها میگذرد لرد معجون های هکتور رو برای مرگخواران و خودش و حتی دشمنانش تحریم کرده و هکتور مانده و ان پاتیل طلا و یک عالمه علامت سوال در سرش.

پایان!


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۴ ۲۱:۵۸:۱۰
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۴ ۲۲:۵۴:۴۳

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
روونای باهوش با سیاه خوشگلشون

پروانه ها موجوداتِ " قشنگی" هستند. کمتر کسی را می توانید پیدا کنید که بگوید مجذوب زیباییِ مورگانا دادی شان نمی شود..
می دانید.. من فکر می کنم همه مسئله این است که آنها نمی دانند دارند چه کار می کنند. همانطور که ما نمی دانیم وقتی یک چمدان را می گذاریم زمین، ممکن است سقف خانه یک نفر در یک جهان دیگر فروبریزد، پروانه ها هم نمی دانند که بال میزنند و.. یک گوشه خیلی دور در همین دنیا، طوفان به پا می شود!
انگار همه چیز به ذات بر می گردد..

________

- چی میل دارین، خانم؟

اخم کرده بود و از شیشه کافه، به بیرون نگاه می کرد.
صاحب کافه وزنش را از پای راست، به چپ انداخت و با بی حوصلگی سوالش را تکرار کرد:
- خانم؟ چی میل دارین؟

روونا سرش را بالا آورد و به موهای طلایی رنگِ کوتاهِ پسر بیست و چند ساله صاحب کافه چشم دوخت. چی میل داشت؟
در حال تصمیم گیری بود که صندلی مقابلش عقب کشیده شد. مردِ سیاه پوشی روی آن نشست و عینک آفتابی را از چشمانِ درشت قهوه ایَش برداشت.
- مثل اینکه خانم نمی تونن تصمیم بگیرن. از همون همیشگی، دوتا.

پسرک سرش را تکان داد و آن ها را ترک کرد. روونا لبخند سردی به صورت جیم موریارتی پاشید.
- حواست بود که امروزه.. نه؟

جیم سکوت کرد.

- البته.. منظورم اینه که سالگردش امروزه! چقدر گذشته جیم؟ چند سال؟
مرد سیاهپوش دستانش را روی میز گذاشته بود و با آنها بازی می کرد.

- میدونی.. به حالت غبطه می خورم.. خیلی زود تونستی خودتو قایم کنی.. یه کاری کنی که فراموش شی.. اما من؟ من فراموش نشدم جیم.. تمام این سال ها تو چشم های همشون نگاه کردم و لبخند زدم. سعی کردم با هر بار دیدنِ لرد، به خودم یادآور بشم که یه مرگخوار وجدان نداره. اما..

لبخند تلخی زد.
- میدونستی آریانا.. مرگخوار شده؟ حالا همه چیز سخت تر میشه.. برای همیشه فرشته عذابم جلو چشمامه.. میفهمی چی میگم؟
- میتونم تصور کنم چه حالی داری.
- نمیفهمی آقای باهوش! نمیتونی حتی تصورشم بکنی! چرا؟ چون من همشو دیدم! از اول تا آخرش.. تو فقط افتادن مهره آخر دومینورو دیدی.. فقط.. طوفانشو! حالا باید به اندازه من عذاب بکشی.. حق نداری اینقدر خوشبخت باشی وقتی به اندازه من توی این ماجرا حضور داشتی..!

فلش بک

ایستاده بود پشت ستونِ مرمری و سعی می کرد بدون اینکه دیده شود، دو دخترِ مقابلش را زیر نظر داشته باشد. یکی از آنها که موهای طلایی رنگِ لختی داشت، لبخند احمقانه ای زد:
- خیلی خوشگله..

نفر دوم که چشم های سبز و موهای قهوه ای رنگی داشت هم سر به تایید تکان داد:
- و البته، قدرتمنده! یه.. نابغه س! ندیدیش سر کلاس؟ هیچکس نمیتونه باهاش رقابت کنه انگار.. از خود استاد هم بیشتر میفهمه.. چه برسه به اون دختره خود پسند که کم مونده موهاشو آبی کنه!

- آره خب.. مسلمه که از اونم باهوش تره! دقت کردی شکل خون آشاماس، کارولاین؟
کارولاین دهانش را برای پاسخ دادن باز کرد که متوجه شد جیم، چند قدمی بیشتر با آن ها فاصله ندارد. سکوت کرد و لبخند اغواگرانه ای زد. جیم چند قدم ادامه داد.. و ناگهان به سمت ستون برگشت! پوزخندِ نامحسوسی زد. روونا به سرعت چرخید و پشتش را به ستون تکیه داد. سنگینی نگاه تمسخر آمیز جیم را از پشت ستون هم حس میکرد..

و شاید این تغییر احساسات.. مهره اول دومینو بود!

پایان فلش بک

- اون روز منو از پشت ستون دیدی، نه؟
جیم انگشت اشاره اش را روی شقیقه تکیه داد.
- بذار فک کنم.. هوم.. یادم اومد!
و بعد، شروع به قهقهه زدن کرد:
- روونا.. تو واقعا باهوشی؟ اون یه حرکت طبیعی بود برای پسری تو اون سن.. برای جلب توجه و جذاب تر جلوه کردن حتی!

پژواک قهقهه هایش در گوش روونا می پیچید و او به موهایش چنگ زد برای بیرون کردن این صدای لعنتیِ شکنجه آور..

فلش بک

لبخند خودپسندانه ای زد:
- حتی نمیتونی تصور کنی که چه کارایی از من برمیاد!

ابروهای جیم به شکل تمسخر آمیزی بالا رفتند.
- تمایلی به تصور کردن چیزای کوچیک ندارم!

لبخند روونا اما، سرجایش بود. با نازی که شاید جزوی از ذاتش بود، دستانش را در جیب ردا فرو برد و بطری شیشه ای کوچکی را از آن بیرون کشید و روی میز کوبید.
- تا چه حد میتونی خشن باشی پسرجون؟
- بیشتر از تو!
- امتحانش کن!

جیم نگاهی به دور و بر انداخت.
چند ثانیه به مشتریان کافه خیره شد و سرانجام، انگشت اشاره اش را به سمت زنِ چاقی گرفت که سه میز دورتر نشسته بود.
- زجر کش کردن یه زنِ بی گناه که داره کیک و چای میخوره به اندازه کافی بی رحمانه س!

زن موهای سرخ فر دارِ کوتاهی داشت. لبخندِ مهربانی هم روی لبش خودنمایی می کرد و زل زده بود به لیوانِ چایِ داغِ مقابلش که بخار از آن بلند می شد.
روونا اخم کرد. باید انجامش میداد؟ شاید بهتر بود که..

سرش را با گیجی به سمت دیگری چرخاند. چند میز آن طرف ترشان، دو دختر آشنا نشسته بودند.. بسیار آشنا.. کارولاین می خندید و " آن یکی دوست" ـش زیر چشمی به جیم نگاه می کرد.

شاید این.. مهره دوم دومینو بود!

از جایش بلند شد و خاک گوشه دامنش را با دست تکاند.
- الآن؟
- اگه نمیترسی!

اخمی میان ابرو هایش نشست. میدانست احمقانه ست.. چیزی فراتر از احمقانه.. کشتن یک زنِ بی گناه و متواری شدن؟ بی دلیل؟ فقط برای.. اثباتِ جرات؟
- این کار خیلی احمقانه س جیم!
- می تونی انجامش ندی!

دست دراز کرد تا بطری شیشه را بردارد. نگاهش چرخید اما.. و گره خورد با نگاهِ تمسخر آمیز کارولاین.. و نگاه پیروزمندانه " آن دوستش"
- میرم!

پایان فلش بک

- یادت میاد نگاهشونو؟

جیم به پشتی صندلی تکیه داد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- حضورشونو یادمه.. ولی واقعا اینقدر تاثیر گذار؟ قابل باور نیس برام روونا! به نظرم اینا.. یه جور توجیهن!

بانوی آبی پوش لبخند محزونی زد:
- مسئله همینه جیم.. میبینم و نمیبینی.. شادی و نیستم..

فلش بک

- سلام خانم!
زن لبخند خجالتی زد. و چشمانِ سبز رنگش.. پشت سر هم.. موج های عشق روانه می کردند در پی نگاهِ سیاه روونا..

چوب دستی را محکم تر در دستانش فشرد تا جلوی لرزش خفیفشان را بگیرد.
- میتونم اینجا بشینم؟
- معلومه! با دوست پسرت دعوات شده؟

چشمان روونا گرد شدند.
- دوست پسرم؟
- همون پسری که روبروت نشسته بود..
- اِی.. یه جورایی!

زن لبخند شیطنت آمیزی زد.
- ترکیب قشنگی هستید دخترم! تو خیلی زیبایی و اون واقعا نابغه به نظر میاد!

به طرز احمقانه ای.. این مهره سوم دومینو بود.

پایان فلش بک

- همه اینا یه جور توجیهه! برای کاری که.. هوم.. میشه بهش گفت شیطنتای جوونی!
- همه چیز یه توجیهه؟ هنوز نمیبینشون جیم؟
- یادم نمیاد بعدش چی شد.

روونا ناباور جیغ کشید:
- ممکنه؟ به همین راحتی؟

اما بعد از چند ثانیه، او هم به پشتی صندلی داد و با لحن آرام تری گفت:
- البته.. نبودی اونموقع.. تو اون کوچه.. خب.. اونموقع.. وقتی بود که ازش خواستم بریم قدم بزنیم..

فلش بک
- سکتوم سمپرا!

نور سبز رنگی از چوب دستی روونا بیرون جهید. زن جیغ کشید و روی زمین افتاد. روونا اخمِ دردناکی کرد و دماغش را چین انداخت. بوی خون در مشامش پیچید. چوبدستی را داخل جیب ردایش گذاشت، زیر لب زمزمه کرد" متاسفم" و خواست برای ترکِ کوچه روی پاشنه پا بچرخد که..

نوری شدید، لحظه ای چشمانش را کور کرد. دستانش را مقابل آن ها گرفت تا بتواند اتفاق مقابلش را ببیند. لحظه ای تصور کرد که صدای گریه نوزادی را می شنود اما صدا سریعا قطع شد.

-والمیرا سلنترو..

به سمت زن برگشت. او که چوب جادو نداشت.. چوب جادویش را خود روونا از او گرفته بود.. پس..؟

-والمیرا سلنترو..

هیچ چوب جادویی در دستانش نبود.. با دست خالی ورد می خواند و به زخم هایش می کشید.. البته.. نه چندان خالی.. دستانش نورِ سرخ رنگی داشتند.. سرخ.. به رنگِ خون..

روونا جیغ کشید..
- تو باردار بودی؟

-والمیرا سلنترو..

بلند تر جیغ کشید:
- لعنتی! تو حق نداری جادوی اونو بدزدی! به درک که میمیری! به درک که جفتتون میمیرید! اون فشفشه میشه احمق! فشفشه!

این از تحمل خارج بود.. نبودن بهتر از فشفشه بودن است.. همه جادوگران این را می دانند..
روی پاشنه پا چرخید و دور شد.. با تمام توان دوید و دور شد.. دووور..

پایان فلش بک

- حق نداشت جادوی دخترشو بدزده! حق نداشت!

جیم شانه بالا انداخت:
- ربطی بینشون پیدا نمیکنم! و خب.. این به ما مربوط نمیشه! اون مادرش بود!

روونا ناله کرد..
- هنوزم نمیفهمی جیم.. نمیفهمی.. حق نداشت.. حق نداشتی.. حق نداشتم.. احمقانه بود..
- همه آدما توی جوونیاشون کارای به این مسخرگی انجام دادن.. همینقدر احمقانه!

لبخندِ سردی روی لب های بانوی آبی نشست.
و صدای سومی از بالای سرش شنیده شد:
- سفارشاتونو آوردم!

ماگ ها روی میز چیده شدند و مسیر دو جفت نگاه تغییر کرد. یک جفت چشمِ سیاهِ زنانه با کنجکاوی زل زدند به سفارش ها و یک جفت چشم قهوه ای مردانه نگران.. به چشمان زنانه!

چشمانش طوفانی شدند.. جیم می توانست رنگ خاطرات را در آن ها تشخیص دهد..

- چای؟ کیک؟ اونم الآن؟ هیچوقت هدفت رو ازین کارای مسخره درک نکردم جیم! لطفا ببریدش.. هزینشونم آقا حساب می کنه بعدا!

مرد نگاهِ پرسشگری به جیم انداخت و او تایید کرد. سفارش ها از روی میز جمع شدند و صاحب کافه به سوی آشپزخانه حرکت کرد..

و ناگهان جرقه ای در ذهن روونا زده شد!
اگر مهره اول دومینو.. خیلی ریز تر از این ها بوده باشد چی؟ یک چیزی قبل تر از حرف دختر ها.. قبل تر از بحثِ روونا و جیم سر کلاس.. قبل تر از سوال استاد.. قبل تر از همه این ها.. اگر مهره اول دومینو.. قبل تر از رسیدن سوال به ذهن استاد بوده باشد چه؟

صدای بلندی توی کافه پیچید:
- آخ!
صاحب کافه زمین خورده بود.

مسیر چشمانِ سیاه رنگ زنانه به سمت پسرک برگشتند..

و مردی قلم به دست با شوق و ذوق از پشت میز کافه بیرون جهید که "فهمیدمش!" و.. مهره اول دومینو افتاد!







ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۸:۰۴:۰۶
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۸:۱۰:۰۳


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
سیاه دوست داشتنی برعلیه رووناشون!









روانشناسان، همان دسته از آدم هایی که اگر یکیشان را بشناسید، میترسید که مبادا او بفهمد چه مشکلی در درونتان دارید، می گویند شخصیت هر انسانی تا شش سالگی اش شکل می گیرد.کودکی خوب،بد،شجاع،مهربان و یا باهر خصوصیت دیگری که باشید، شما بعد از گذشت پنجاه سال بازهم همانی هستید که درکودکی بودید. با این وجود، این نمی تواند دلیلی باشد که سال ها بعد، باورهایتان، اخلاق هایتان، نظرهایتان،دوستانتان و دیگر چیزهایی که به هویت شما تبدیل شده اند را نتوانید تغییر دهید...روبه روی آینه که بایستید تغییر کردن آسان است اما وقتی این موضوع درباره دنیای درونی و یا بیرونی یک انسان مطرح شود، اوضاع فرق خواهد کرد.

با این همه همیشه تغییرات هیجان انگیزند، شاید برای همین بود که وقتی خانوم ژاپنی، چشمان بادومی ای اش را تنگ کرد و با لحن حق به جانبی گفت"سقف اتاقتون چکه میکنه خانوم." لاکرتیا بلک خندید و با شادابی گفت "اشکال نداره، من این وضع رو دوست دارم!"

بله...لاکرتیا پس از حادثه یک هفته پیش، عادت های احمقانه ای پیدا کرده بود و مانند یک کودک بازیگوش و بیخیال رفتار میکرد. موهای سفید، چین و چروک های روی صورتش و خمیدگی پشتش نشان دهنده چندین سال آزگار بودند...سال های آزار دهنده ای که در هرکدامشان حسرتی بی انتها وجود داشت...لرد سیاه، در اوج قدرت سقوط کرده و مرگخواران مرده بودند و عده خیلی کمی از آن ها در گوشه ای از دنیا در تنهایی زندگی میکردند.
-قاتل میدونی اگه بهم بگن این چند سال چطور گذشت، چه جوابی میدم؟

درست است که گربه ها مثل آدم ها شانه ندارند، اما میتوانند اظحار بی اطلاعی کنند...با حرکتی نرم که از نوک دمشان شروع میشود و به سمت بالا می رود و به سیبیل هایشان می رسد.
-بهشون میگم همه چیز تغییر کرده...رو به پسرفت...روبه بدتر شدن!


فلش بک!

-شماره 12...
زیرلب، مرتب شماره ای را زمزمه می کرد و با چشمان آبی دریاییش به دنبال خانه ای قدیمی میگشت...خانه ای که در آن بزرگ شده بود. سرش را کمی به اطراف تکان داد و درحالی که بوی تعفن زباله های درون جوب حالش را به هم میزد، با غرور دمش را بالا گرفت و برای بار پنجم به سمت خانه های حاشیه خیابان رفت و شروع کرد به خواندن پلاک ها از اول. نام خیابان عوض شده بود و آسفالت نو پیاده رو در زیر نور آفتاب مانند تکه ای از الماس میدرخشید و خانه ها، دیگر آن خانه های قدیمی نبودند.
-کجایی پس!

لحن سخنش، درد آلود و خواهشمندانه بود...بعد از سی سال انتظار نداشت که خانه شان هنوز هم به نام بلک ها باشد، اما دلش میخواست بار دیگر پایش را درون خانه بگذارد و با دیوارهایی که خاطرات آن هارا با خود داشت خداحافظی کند.
-هی پسر!

گربه ای سفید که از شدت کثیفی حالا خاکستری بود، روی جدول پرید و درحالی که تقلا کنان تکه استخوان گندیده ای را میجوید، با تعجب به گربه پیر و سیاهی خیره شد که او را صدا کرده بود.
-سلام...تو واسه اینجایی؟!

گربه سفید، بی ادبانه استخوان را روی زمین تف کرد و گفت:
-اینجا خونه منه!قلمرو اجدادی من!

گربه سیاه با شنیدن حرف گربه پیر و دیوانه، در دل خندید اما به رویش نیاورد و پرسید:
-یادته بین خونه شماره11 و 13 یه محیط خالی بود...
-همونجایی که توش اداره آب ساختن؟
-اداره آب؟

گربه سفید، با سر به اداره ای در طرف دیگر خیابان اشاره کرد و جواب داد:
-آره...یه محیط خالی بود که جون میداد واسه ساختن یه اداره بزرگ!

با شنیدن این حرف، چشمان گربه سیاه برای لحظه ای سیاهی رفتند و دنیا دور سرش چرخید...ملک آباواجدادی اش دیگر جزو املاک های سرزمین جادو نبود...کودکی اش از بین رفته بود...همه چیز تغییر کرده بود!

پایان فلش بک!

پایش را که از در ساختمان بیرون گذاشت، نسیم خنک پاییزی صورتش را نوازش و موهای بلند و سفیدش را هم رقص با باد کرد. کیف کوچک و چرمش با پیراهن بارانی اش در تضاد بود و اشک در چشمان بی فروغش میدرخشید. حالش خوب نبود...به کودکی اش که فکر میکرد قلبش با شادی می تپید و بعد وقتی سراغ اتفاقات گذشته میرفت، خاطرات مانند تیشه ای بر قلبش ضربه می زدند...او آدم خوبی نبود و این موضوع را باور داشت...به همان اندازه ای که به دنیای جادو اعتقاد داشت.
-اوه...ببخشید!

زن جوانی که لاکرتیا به او برخورد کرده بود، کیفش را از روی زمین برداشت و درحالی که سر و پای آشفته لاکرتیا را نگاه میکرد، گفت:
-مشکلی نیست!

و سپس از او دور شد، اما نه به آن سرعتی که لاکرتیا دور میشد..پاهایش بی اختیار اورا می بردند...شاید میخواستند از این به بعد درست بروند...درست بروند و نلغزند.

-جعبه شانس، فقط پنج سنت!

به مرد دستفروش و کودکان زیبایی که برای خریدن یک جعبه شانس دورش جمع شده بودند نگاه کرد و لبخندی تلخ روی لبانش نشست...کاش هنوز هم میتوانست با یک عروسک کوچک که از درون یک جعبه کارتونی درمی آید آنقدر شاد شود که برای هیچ چیز حسرت نخورد، ما این امکان نداشت...آدم ها هرچقدر بزرگ تر میشوند، خواسته هایشان هم بزرگ تر میشود.

از روی جوب پرید و آهسته در طول خیابان به راه افتاد. میتوانست به دنیای جادو برگردد و زندگی جدیدی را آغاز کند اما حس غریبی به او میگفت که در "اینجا" تغییر دادن دیگر تمام شده...صدای بوق گوشخراش ماشینی در گوشش پیچید و فریادی از وحشت قلبش را لرزاند...آخرین تغییر در زندگی، مرگش بود...راهی به دنیایی دیگر.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۵:۱۰:۰۰
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۵:۱۱:۳۴
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۱ ۱۵:۱۳:۳۰

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.