هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
در همین حین که محفلیون با دهان های باز به پروف خیره شده بودند، کیسه های حاوی بوگارت از دستشان سر خورده و بوگارت هایی که درون آن نشسته بودند پا شده به میان جشن دویدند. ناگهان همه طرف پر از جیغ های دمنتورها و بوگارت هایی شد که شبیه پروف دامبلدور شده بودند.

آرتور:
-دمنتور هم دمنتورهای قدیم. بین اینا چه جوری پروف رو پیدا کنیم حالا؟
ادوارد:
-کاری نداره. پروف ما با همه فرق داره.

به دنبال گفتن این حرف ادوارد با اطمینان دست یک پروف را کشید که ببرد که پروف دیگری خشمگین جلو آمد و تق زد زیر گوشش.

رون:
-فکرکنم اونی که گرفتی زنش بود.
هرماینی:
_با این سروصداهایی که اینا راه انداختن حتما فهمیدن ما اینجاییم. باید زودتر پروف رو پیدا کنیم و بریم.

همه محفلی ها در میان پروف ها و دمنتورهایی که می دویدند به دنبال سراسیمه ترین پروف گشتند.

جینی:
-همه شبیه همن اخه.
لیزا:
-فکرکنم مگسام یه چیزی پیدا کردن. بیاید.

محفلیون به دنبال مگس هایی که شبیه علامت فلش شده بودند راه افتادند و به کنار کیک تولد رسیدند. این یکی پروف درحالی که بچه دمنتور را در بغلش گرفته بود سراسیمه به اطرافش نگاه می کرد.
-چه شده فرزندانم؟ همنون بخاطر قدرت عشق به من اینجا اومدید؟

آملیا:
-بنظرتون خودشه؟
آرتور:
-فقط یه راه برای فهمیدنش هست. ریدیکلس.

پروف:
_

-خب حله، خودشه. برش دارین بریم .


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۲۲:۴۹:۴۷

lost between reality and dreams


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷

سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۳:۰۷ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
- نـــــهههه! اونا زیر شکنجه پروفمون رو مجبور کردن که این نامه رو بنویسه تا از حمله به آزکابان منصرف شیم... بمیرم برات پروفس!

سوجی ضجه‌زنان این‌ها رو می‌گفت و اشکش به صورت آب‌پرتقال از چشماش به دو طرف فواره می‌زد. حتی دوتا از محفلی‌ها با پارچ کنارش وایستاده بودن تا اشکش هدر نره و بعداً سر صبحونه مصرفش کنن و لاکچری شن.

رون که گریه‌ی سوجی رو دید طبع لطیف شاعرانه‌ش به درد اومد و گفت:
- نه همرزمان! ما نباید منصرف شیم! ما نباید انگیزه‌مون رو از دست بدیم! من برای اینکه همه روحیه بگیریم و بتونیم به آزکابان حمله کنیم شعری سرودم که...

با این حرف رون ملت همه از جا پریدن و گفتن: «ما آماده‌ی حمله‌ایم جون مالی ویزلی شعر نخون دیگه!» و متاسفانه به خاطر ذوق ادبی اندکشون نتونستن از افاضات استاد بهره ببرن.

و بدین ترتیب بی‌توجه به نامه‌ی پروفسور دامبلدور، ماموریت حمله به آزکابان رسماً آغاز شد.

آزکابان
ابرهای تیره آسمون جزیره رو پوشونده بودن و هوای طوفانی باعث میشد امواج بزرگی به صخره‌های اطراف قلعه کوبیده بشن. از صدای مهیب شکستن امواج، دیوارهای قلعه می‌لرزیدن و فضا درست مثل فیلم‌های ژانر وحشت دهه‌ی هشتاد شده بود. هرچند که نگارنده نمی‌دونه که فیلمای ژانر وحشت دهه‌ی هشتاد چه فرقی با سایر فیلمای این ژانر دارن که بگذریم.

دروازه‌ی ورودی قلعه‌ی آزکابان که به طرز عجیبی ساکت بود و دمنتوری اطرافش پرواز نمی‌کرد، به قدر یک وجب باز شد و جسم گرد کوچیکی به داخل قل خورد.

جسم گرد در امتداد راهرو قل خورد و خورد و آخرش، جایی که به یه کریدور دیگه می‌پیچید متوقف شد. به اطرافش چرخی زد و وقتی دمنتوری ندید، گفت:
- پیسسسسست... وضعیت سفیده، کام آن.

با اشاره‌ی سوجی، دروازه تا آخر باز شد و محفلی‌ها داخل دویدن. براشون عجیب بود که راهرو خالیه و دمنتوری نیست. اون‌ها با احتیاط قدم به راهرو و راهروهای بعدی گذاشتن اما دریغ از یک دمنتور. همچنین طبقه و طبقات بعد... ظاهراً قلعه به کلی خالی بود.

- گمونم گول خوردیم. پروفسور رو اینجا زندانی نکرده‌ن! زندان به کلی خالیه. راهروها، اتاق‌ها، سلول‌ها... هیچکس نیست. هیچ دمنتوری... هیچی...
- شایدم این یه تله‌ست. ممکنه هرلحظه دمنتورا و وزارتیا بیرون بریزن و محاصره‌مون کنن و همه‌مونو یکجا دستگیر کنن!

اما در یک لحظه‌ی سکوت، صدای مبهمی که به نظر داد و فریاد میومد از بالای یکی از برج‌ها به گوش رسید.

- پروووووووف!

محفلیا اینو فریاد زدن و چوبدستی‌هاشونو کشیدن و به سمت پلکان برج دویدن.

بالای برج
سلول بزرگ دامبلدور چراغونی شده بود و غرق در نورهای رنگی بود. تمام دمنتورهای آزکابان اونجا جمع شده بودن، و هر کدوم هم به یه رنگ درومده بودن؛ زرد، نارنجی، بنفش، قرمز، فسفری!

یه بچه دمنتور وسط سلول کنار پروفسور دامبلدور نشسته بود و جفتشون کلاه مخروطیِ تولد سرشون بود. پروفسور دستی به سر بچه دمنتور کشید و گفت:
- حالا یه آرزو بکن و شمعا رو فوت کن!

همزمان دمنتورای حاضر در سلول شروع کردن به دست زدن و همینطور که از انتهای شنلشون جرقه‌های رنگی رنگی بیرون میزد با همدیگه خوندن:
- فشفشه‌های روشن، بادکنکای رنگی، همگی باهم می‌خونیم، آخه تو چگده گشنگی!

در همین لحظه بود که بالاخره محفلیا خسته و نفس‌نفس‌زنان به بالای برج رسیدن... و...
- فرزندان؟
- پروفس؟!


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۱۹:۵۶:۲۴
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۲۰:۰۱:۵۶


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۱۹
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
چند ساعت بعد:

محفلیون که از شعرخوانی رون فیض برده و ساعتی را به استراحت پرداخته بودند، کم کم شروع به بیدار شدن کردند:

- آخ!
- اوخ!
- بیخ!
- جوجه! چشمم جوجه شد!

ادوارد بونز شرمنده و سرافکنده به رز زلر از خود بی خود شده چشم دوخت. آخرین تخم گنجشک پرتابی جوجه شده بود. ادوارد حق داشت از بابت آنچه در سرش می گذشت نگران شده و وضعیت گنجشک های ساکن در آن را دقیق تر بررسی کند.

- ما نیز می خواستیم همین را بگوییم؟

آقای بونز دو دستش را روی سر گذاشته و یک پایش را با حالت تدافعی به سمت لادیسلاو گرفت.

- چیزی گویید استخوان آ!

چیزی می گفت؟ یک جوجه از درون سرش به سویی پرتاب کرده و چهره شخصی که انتظارش را مداشت با فاصله ای به شدّت نا امن در نزدیکی اش لبخند می زد، او دچار شوک بود!

- این بونز ربطی به استخوون نداره!

حساسیت ادوارد از شوک زدگی اش بیشتر بود.
- تو هم می خواستی بگی چشمت جوجه شده؟
- خیر... ما تنها می خواستیم بگوییم جوجه.
- جوجه خوتّی مردیکه...

عرض شد، حساسیت ایشان زیاد بود.

-... نه ادی، نه!... به خودت مسلط باش! تو جادوکار ویزنـــــــــــــی! تو با سوادــــــــــــــی! تو حرف بد نمی زنــــــــــــــی!

حساسیت زیاد، کار ادوارد را به جنون و گفت و گو با خود کشانده بود.

- خیلی خب، منظورت از جوجه چی بود، گلم؟
- ما گلتان هستیم اسختوان آ!
- ... حرف بزن.
- پرسش نمودید که ز چه روی در خانه مبودیم و ما خواستیم بگوییم که رفته بودیم جوجه ای را تناول کنیم... هک!

با آرغ آقای زاموژسلی پری طلایی از دهان ایشان بیرون زد.

- ... البته اون دیگه مهم نیست. داشتیم می رفتیم دور همی پروفسور رو نجات بدیم.

در همان لحظه جغدی از آسمان به میان آن دو سقوط کرده و پس از باز نمودن نامه از پایش توسط شخصی نامعلوم و بمپتون نام به درون دره پرتاب شد. منابع محدود مالی محفل نباید صرف چیز های بیهوده ای چون پست می شد.

نقل قول:


گل های من:


من این جا کلی دوست و رفیق پیدا کردم که همشون دارن کم کم شیفته من و چشمه جوشان عشقم می شن.
یه دوهفته دیگه میام خونه، نگرانم نشید.


قربانتان،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور





- هممم... خب پس حالا که ما وسط این بر و بیابونیم تو بگو داشتی چی کار می کردی؟

و انگشت اتهام ادوارد این بار به سوی شخص دیگری گرفته شد!


زندان آزکابان:


زندان آزکابان از دوردست ها و در میان هجمه امواج ساکت و خاموش به نظر می رسید، اما اگر جرات کرده و بیشتر به آن جزیره سیاه و غم انگیز نزدیک تر می شدید، می توانستید صدایی را از درون آن بشنویید: هوووووووووووو!

آلبوس دامبلدور، در حالی که تنها ریشش را به دور خود پیچیده بود، جست و خیز کنان از سویی به سوی دیگر رفته و دیوانه سازی را به آغوش می کشید، دیوانه ساز کمی در آغوش وی لرزیده، به رنگی شاد و جیغ تغییر پیدا کرده و در حالی که از انتهای شنل اش جرقه بیرون می زد، به سویی شلیک می شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
یک ساعت بعد

مدت زمان زیادی از حرکت محفلیون به سمت آزکابان نگذشته بود که صدا هایی در صف شنیده میشد. هنوز راه زیادی نرفته بودن ولی به نظر می رسید نظر تعدادی از افراد برگشته بود.

- ببین بد میگم؟ این همه ریسک رو به جون بخریم که چی بشه؟ اون پیرمرد رو نجات بدیم؟ آخرش که چی؟
- منم حرفتو قبول دارم. ای کاش میرفتیم اعلام وفاداری میکردیما! مگه چیه این آرسینوس بده؟ کجای این قطب سوم بده؟
- میدونی چیه... آرسینوس درست میگفت... لرد و پروف میخوان با تحت سلطه قرار دادن ما به اهداف خودشون برسن!

رون ویزلی که از همون اول گفتگوی اون دو نفر رو شنیده بود، فهمید که اعتماد به نفس یه سری از اعضا کم شده. باید یه کاری میکرد. باید یه متنی آماده میکرد و جنایات آرسینوس رو یادآوری میکرد تا هدف امید دوباره برگرده. هیچوقت انشای خوبی نمی نوشت ولی شعر های بدی هم نمی گفت.

نیم ساعت بعد


- ادوارد... باید صف رو متوقف کنی! باید یه چیزی بگم.

ادوارد که از رفتار غیر عادی رون متعجب شده بود، گفت:
- ما الان وقت خیلی کمی داریم رون... هر چی بیشتر وقت تلف کنیم پروف رنج بیشتری میکشه... همچنین به دقایق زندگی آرسینوس هم اضافه میشه.

رون چند تا راه دیگه رو هم امتحان کرد ولی نتیجه نداد. یکدفعه چیزی به ذهنش رسید.  کمی از ادوراد دور شد، یه پیاز از جیبش در آورد و پوست گرفت، اشکش در اومد و دوباره پیش ادوارد برگشت و گفت:
- خیلی واجبه ادوارد! اگه نگم نمیشه.

ادوارد که اشک های رون رو دید مجبور به قبول شون کرد.

پس از متوقف شدن صف رون جلوی هم ایستاد و شروع به صحبت کردن کرد:
- همه مون می دونیم چرا اینجاییم. برای نجات پروف و پاکسازی دنیا از آرسینف و امثال اون... ولی شاید بعضی ها نا امید شده باشن... شاید یادشون رفته باشه که آرسینف چیکار کرده. من یک شعر کوتاهی نوشتم که میتونه بهتون یاد آوری کنه که چرا آرسینف باید ساقط شه.

بعد نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن شعر کرد:
- آهای آقای شاه نصفه نیمه
تمام مملکت بند یه سیمه
کنیم حمله به سمت تخت و جایت
چنان حمله که بند آید زبانت
ظریف و اشتون و تخت روانچی
کری و صالحی با اون عراقچی
اگر ده تا ژنو باشد و برجام
نبینی عاقبت روزی تو فرجام
تو که علم سیاست را نخواندی
شکر خوردی تو هر حکمی براندی
یه روزی کوئیدیچ را منع کردی
یه روز قانون خود را وضع کردی
یه روز اسپانیا جا پا گذاشتی
یه روز آنتالیا جا پا گذاشتی
دبی را صاف کردی جانا به پولت
انداختی بار ملت، از روی کولت
یه روزی بی گناه بردی تو زندان
نشستی روی تختت شاد و خندان
به فکر وضع ملت تو نبودی
به فکر راه و علت تو نبودی
بگفتی" قطبی دیگر من میارم
دنیای شاد و بهتر من میارم"
ولی جادوگران را کردی چو زندان
خودت هم گشتی همچو یک زندان بان
بیا بنگر تو وضع و حال ملت
زدی آتش به جان و مال ملت

محفلیون:
رون:




تصویر کوچک شده


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
محفلی ها از سوجی به همدیگر نگاه می کردند، هیچکس دلش نمی خواست در این حمله غایب باشد.

-اگه همه مونم بریم اونجا، بازم تعداد دیوانه سازها بیشتره. باید با یه برگ برنده و حساب شده بریم جلو.

هرماینی درحالی که این جملات رو می گفت به تک تک قیافه های گرفته ی محفلی ها نگاه کرد.
-مخصوصا که الان همتون ماتم گرفتید پاترونوس هاتونم زود ضعیف میشن...
-خب چه فکربکری داری علامه ی...

صدای گوینده با لگدی که لیزا به سمتش پرتاب کرده بود قطع شد. لیزا لبخندی زد:
-خب میگفتی هرماینی.
-ممنون. باید برای غلبه به هرکدوم از موجودات جادویی با نقطه ضعفشون شروع کنیم. دیوانه سازها که نمیتونن کسی رو بخندونن، نتیجتا؟

هرماینی لبخند زیرکانه ای به محفلی هایی که با قیافه های پوکر به او نگاه می کردند زد.
رون:
-چرا باید بخندوننمون هرماینی؟
-یکم فکرکن رون، چون من چند تا بوگارت سراغ دارم که باید بندازیم تو مقرّ نگهبانی شون.

املیا:
-ایول هرماینی، ایول. حالا بوگارت از کجا بیاریم؟

صدای ریزی در خانه گریمولد پیچید.
-کریچر اون موجودات کثیفو در زیرزمین زندانی کرد. کریچر سعی کرد با وایتکس عاقلشون کرد ولی اون ترسوها شبیه مرده ها و ارباب ریگولوس دراومد. اوه خانم کریچر به کریچر چه گفت... .

چند دقیقه بعد چندین نفر از محفلی ها با کیسه هایی دردست که در هرکدام بوگارتی نشسته بود در جلو و بقیه محفلی ها هم که ماسک های آینه ای پوشیده بودند تا دیوانه سازها هنگام حمله خودشان را درآن دیده و خوف کنند، در عقبِ صف به سمت زندان مخوف آزکابان که ثانیه هایی دیگر با جیغ های دیوانه سازها پر می شد حرکت کردند.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۰ ۱۷:۵۳:۵۱

lost between reality and dreams


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
علامه دهر که از این پاسکاری ها حسابی عصبانی شده بود ناغافل جیغ زد:
_ میزنمتونا! جمع کنین بابا پروفو دزدیدن! یه تکون بخورین دیگه!
حالت صورتش به ناگاه عوض شد و یک بغض توی گلویش نشست.
_ پروف مهربون و باعشق ما بین اون بی ناموسای ماچ کن زندونیه! دامن عفتشو لکه دار کنن چی؟

آرتور که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
_ علامه... هرمیون راست میگه! چند دقیقه پیش خبررسید مرگخوارا زدن سینوسونقابو آش ولاش کردنو ولدی روهم آزاد! الان فقط پروف ما اونجا درگیره! تنها و بی کس!
_ ولی آخه... اونجا آزکابانه نه وزارت سحر و جادو یا هرجای دیگه!
_ ما می تونیم! مثل همیشه!

رز بلند شد و جایی که در دید همه بود ایستاد.
_ ببینین! اینجا ماییم، اینم آزکابانه، اینم مسیریه که باید بریم.
_ آره. فکر میکنم این نقطه که نزدیک آزکابانم هست برای شبیخون مناسب باشه. میدونین که دمنتورا گروهی حمله می کنن. اگه بتونیم اونا رو به سمت خودمون بکشونیم و یه گروه دیگمون برن سراغ پروف، میتونیم نجاتش بدیم!
_ تعدادمون باید زیاد باشه‌. پاترونوسامونم کاملا قوی. بقیه نقشه رو تو راه تکمیل میکنیم! آماده شید!

رون که در معدودترین لحظات متاثر و جدی شدنش بود گفت:
_ ببینین بچه ها! فقط باید یه چیزو بدونین و اونم اینه که... هر کی فکر میکنه نمیتونه بیاد، همین حالا میتونه بره!
_ خوب برقارو خاموش نمی کنین؟

نگاه ها رو به سوجی چرخید و او با خنده ای زورکی به طرف در رفت.
_ شوخی کردم بابا چرا جدی می گیرین!


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۰ ۱۳:۰۵:۴۷

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- مـ... من؟ ...

آملیا که از وقتی پروفش گم شده بود، خود به خود اشک توی چشماش حلقه میزد، با شنیدن این حرف، یهو اشکاش سرازیر شد.

- جمعش کن حالا! خوب نیست اصلا به گریه انداختن یه هافلی!
- اوهوی! حواستو جمع کن! کمرم دو تیکه شد!
- تمرکز میکنم الان. ببخشید!

رز دوباره تتوی نقشه با ویبره رو از سر گرفت.
- میتونم بزنم با این ویبره ها بیارم دیوار آزکابان رو پایین!

اما حواس آملیا اصلا به اونا نبود. از دست ستاره ها خیلی ناراحت بود که زودتر بهش خبر بد رو ندادن. اما وقتی یه کم به فکر فرو رفت، متوجه شد که اگه کمتر با ستاره ها لج کرده بود.... نه! اگه سوجی زودتر بهش آب پرتقال داده بود...

نگاهی اخمو به سوجی انداخت، اما اون حواسش نبود. تلسکوپشو محکم بغل کرد و زیر چشمی، به ادوارد نگاهی کرد. به نظرش، هنوز ادوارد توی فکرش میگفت که کار آملیاست. یهو از کنترل خارج شد و داد زد:
- اصلا تقصیر من چیه؟ تقصیر اینه!

و به بغل دستیش اشاره کرد.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۰ ۱۲:۳۰:۲۴


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
- عکس زندان من چرا اینقدر بی عشقه؟ دماغم کو؟ چرا کچل شدم؟
- هوووو عووو هووو ههه!

حالا این که ما زبون این زبون بسته ها رو نمی فهمیم دلیل نمیشه که پروف هم ندونه، پروفسور خیلی خوب فهمید که دیوانه سازه گفت: "آقا به جون ننمون ما نبودیم، اینا بودن! " پروف هم یه نگاهی انداختن دیدن اونایی در کار نیست، تو دلش گفت چه بهتر!

- ای داد و بیداد! فرزندک میگم این عکس زندان من نیست انگاری! خیلی بی عشقه! ببینش آخه..
- هههععووو هووو هووو! (آقا به مرلین قسم ما نبودیم دیگه!)
- نترس فرزندک بیا ببینش!
- هوو هووو هوو هیی! (دروغ میگی می خوای بزنی!)

دامبلدور تکونی خورد و تهش رو از رو ریشش و ریشش رو از زیرش بیرون کشید و با یه لبخند بچه تسترال کن به در سلول نزدیک شد! دیوانه ساز هم اگر تو برنامه ی غذاییش مایعات محلی از اعراب داشت قطعا کار دست خودش می داد ولی خب به لطف مرلین و رولینگ دیگر بزرگان دیوانه سازها مایعات نمی نوشیدند؛ در نتیجه فقط سر جای خودش یه کمی ترسید و یه کمی لرزید!

- هووو هاا؟! (یعنی الان عاشق شدم!؟)
- نه فرزندک هنوز راه باقیست!

و دست محبتی بر سر دیوانه ساز کشید! بعد هم دست پیر و خسته ش رو دراز کرد و روی شنل لزج دیوانه ساز کشید. از این ور به اونور و از اونور به اینور! البته نه خبری از کلید سلول بود و نه خبری از چوبدستیش!

- خب مثل این که تو چیزی تو چنته نداری باباجان! می تونی بری توپ بازیتو بکنی.. ولی دفعه دیگه بندازیش اینور پاره ش میکنم توپتو!

بعد دوباره برگشت و ریششو گذاشت زیرش و چار زانو روش نشست و به نقشه ی بعدی فکر کرد!

خونه ی گریمالد

سوجی آب پرتقال جدیدی دست آملیا داد و باقی هم دور نشسته بودند و مشغول کشیدن بودند.. البته که کشیدن نقشه ی فرار از زندان! روی رونی که مثل پروف چار زانو وسط جمع نشسته بود و رز در حال زدن تتوی نقشه روی تنش بود!

- میگم اصلا توی درخت چیکار داشتی می کردی که اونا تونستن پروفو بردارن ببرن!؟

هرمیون رو به ادوارد که داشت برگهای جدید روی سرش رو پاک می کرد جمله ی مربوطه رو گفت. ادوارد که شوکه شده بود از جا پرید و یک گنجشک از لا به لای موهایش به آسمون یا احتمالا سقف پر کشید!

- من؟ من!.. به ریشه ی مرلین من تو ویزن کلی کار سرم ریخته بود.. خب اصن این داشت اینجا چیکار می کرد!؟ یا اون!؟

نگاه غضبناک علامه ی دهر به سمت نفر بعدی چرخید!


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۹ ۲۱:۱۰:۳۲

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
هرمیون یک علامه دهر بود و عین بقیه ی علامه دهرها از دست بالا بردن با سرعت نور، یادآوری بازدید مشق های پیازخردکنی و در این مورد خاص، از جی پی اس جادویی شدن لذت می‌برد.
- طبق مطالعات من از سیستم آزکابان احتمالا پروف رو جایی تو طبقه‌ی آخر زندانی کردن...
- پروف رو زندانی کردن؟
- کی؟
- کجا؟

دو سوال آخر برای برانگیختن شور و شوق آرتور کافی بود.
-چه کار؟ معجون عشق می پختن.
پروف با دیوانه سازهای آزکابان تو طبقه آخر داشتن...

جمعیت محفل نگاهشان را از هرمیون به آرتور تغییر دادند. آرتور چیزی راجع به رفتن به جایی زمزمه کرد و بقیه دوباره به هرمیون بازگشتند.

- پروفسور رو نقاب و آرسینوس دستگیر کردن و به آزکابان فرستادن. نود و نه درصد مطمئنم الان پروفسور توی طبقه‌ی آخر زندانی شده.

لیوان آب پرتقال اهدایی ستاره‌ها از دست آملیا افتاد و زحمت های سوجی را به باد داد. آملیا پلک هایش را بهم زد و لبش را ورچید. پروف خوش استایل شان را گرفته بودند. باید هرچی زودتر کاری می‌کرد، پروف کنار آن همه دیوانه ساز بی عشق گیر افتاده بود.


آزکابان

دیوانه ساز با ترس و لرز به سلول آخر نزدیک می شد. خطرناک ترین جادوگر آنجا زندانی شده بود. می‌گفتند با چند کلمه حرف می‌تواند یک دیوانه ساز را عاشق کند!

- مرگخواران سنگ دل، جامعه‌ی جادوگری بی عشق!

گرمای شدیدی به زیر کلاهِ شنل دیوانه ساز عبور کرد. جادویش را حتی از همینجا هم می‌توانست حس کند. نکند عاشقش کرده بود؟
به سلول رسید. کنج میله ها روی زمین، پیرمردی وسط ریشش نشسته و عکسی را بالا نگه داشته بود.

دیوانه ساز ظرف غذا را با دست های لرزان به درون سلول هل داد ولی قبل از اینکه بتواند فرار کند آلبوس دامبلدور عکس را به سمتش گرفت و پرسید:
- عکس زندان من چرا اینقدر بی عشقه؟ دماغم کو؟ چرا کچل شدم؟


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۹ ۱۴:۴۰:۳۹
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۹ ۱۴:۴۰:۳۹



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
محفل ققنوس:

-کسی پروف رو ندیده؟

ادوارد در حالی که وارد آشپزخونه می شد این رو گفت. رون و آرتور گوشه آشپزخونه نشسته بودن و مثل آبشار اشک میریختن. چیزی خفنی باید این محفلی ها رو اینقد ناراحت میکرد که بدون استراحت و پشت سر هم گریه میکردن.

-اون پیاز ها رو درست کردین؟ ناهار دیر میشه .

مالی ویزلی این رو فریاد زد و کفگیری که در دست داشت رو به نشونه تهدید بالا پایین کرد. رون که خاطره بدی از کفگیر های مامانش داشت ، پیاز های بیشتری رو در دست گرفت و سرعت پوست کندنش رو بیشتر کرد. ادوارد متوجه شد که ویزلی ها خبری از پروف ندارن و از آشپزخونه بیرون رفت.

--
-کسی پروف رو ندیده؟

ادوارد این بار وارد اتاق جدید آملیا شد که در بالای خونه گریمولد قرار داشت. آملیا مشغول تلسکوپش و سوجی در حال تولید آب پرتقال بود. هر دو محفلی با ورود ادوارد نظرشون جلب شد و به طرفش برگشتن.
-ستاره ها به من خبر های بدی میدن ولی نامردا تا لیوان آب پرتقال نگیرن نمیگن خبر بد چیه.

--
-کسی پروف رو ندیده؟

یوآن گوشه ای از اتاق در حال تمرین یوگا بود ولی لرزش های رز بهش اجازه نمیداد به آرامش کافی برسه. هرمیون هم روزنامه های مختلف جادوگری و ماگلی رو مرور میکرد. با ورود ادوارد، هرمیون با سرعت از سر جاش بلند شد و به طرفش رفت.
-پروف آزکابانه ، ادوارد. پیام امروز نوشته.
-باز رفته با دیوانه ساز ها بوسه بازی کنه؟
-آرسینوس و نقاب دستگیرش کردن.

حرف آخر هرمیون در سکوت خونه گریمولد اکو کرد و به گوشه همه رسید. هر کی هر کاری میکرد دست ازش برداشت و با سرعت به طرف منبع خبر اومد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۹ ۱۴:۱۷:۳۹








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.