اعتماد به نفس چیست؟
اعتماد به نفس چیز خوبیست! اگر اعتماد به نفس نداشته باشید ، قطعا در بسیاری از کارهایتان ناموفق خواهید بود! اعتماد به نفس به شما نیرویی می بخشد که به کمک آن میتوانید در برابر بسیاری از مشکلات پایداری کرده ، با اولین شکست نا امید نشوید و باز به تلاشتان ادامه دهید.
اعتماد به نفس زمانی مخرب میشود که کلمه سوم آن، یعنی نفس، به سقف تبدیل شود!
فرض کنید سنتان قریب به پنج قرن، استقامت بدنتان در حد لوازم چینی ساخت ایران، طول ریش، دو برابر قدتان و کل هیکل تان از فرط پیری در حال ویبره رفتن است؛ آن وقت می آیید و با اطمینان کامل، در مسابقات فرار از آزکابان شرکت می کنید! در این صورت اعتماد به سقف تان، سقف را نیز سوراخ کرده و به پشت بام می رود!
***
در حالی که ردای سیاهی پوشیده بود، سرش را در زیر کلاه شنلش پنهان کرده بود و یک عصای بلند در دست داشت، ویبره زنان در راهرو های تاریک و تو در تو آزکابان پیش میرفت.
پیرمرد، می دانست که می بایست دنبال کسی بگردد اما دقیقا نمی دانست، تنها می دانست که چندین ساعت است در این راهرو های تو در تو بدون برخورد به هیچ مانعی پیش میرود. قطعا شما هم انتظار نداشتید یک پیرمرد پانصد ساله آلزایمری، چیزی از مسابقات به خاطر داشته باشد!
ویبره زنان در راهروی تنگ و تاریک جلو رفت، البته نه ویبره ای که همچون هکتور از ذوق باشد، و یا مثل رز زلر برای تخریب باشد! بلکه تنها ناشی از کهولت بیش از حد سن بود!
ناگهان متوجه شد
در راهروی بن بست ایستاده است که در انتهای آن دری قرار داشت.
در دو طرف در، دو مشعل زیبا قرار داشت که نور زرد و قرمز آن سایه های لرزانی بر روی در ایجاد کرده بود.
برایان ویبره زنان به سمت در رفت صدای برخورد عصای بلندش با زمین سکوت محضی که زندان را فرا گرفته بود می شکست.
دستش را بر روی دستگیره در گذاشت و آن را به سمت پایین فشرد در با صدای ترق مانندی باز شد.
برایان نگاهی به داخل اتاق انداخت و با عجیبترین صحنه در تمام عمرش مواجه شد!
در اتاق ،سگی عظیم الجثه، با سه سر بزرگ انتظارش را می کشید. برایان به سرعت در را بست.
وقتی با خطری بزرگ مواجه می شوید، تمام ذهنتان به طور ناگهانی درگیر حل موضوع می شود، حال مهم نیست که پسری پنج ساله باشید، یا پیرمردی پانصد ساله!
ذهن برایان ناگهان به کار افتاده بود، گویی دیدن آن سگ وحشتناک، آلزایمر، پیری، پوکی استخوان، دندان مصنوعی، پا درد، دست درد و کمر درد را کاملا فراموش کرده بود!
به سالها قبل برگشت، زمانی که تنها سیزده سال داشت و در هاگوارتز تحصیل می کرد؛ آن روز در کتابخانه بود...
کتاب جانوران شگفت انگیز را در دست داشت...
تنها را خوابانیدن یک سگ سه سر، نواختن موسیقی است.
گویی کلمات مقابل چشمان پیرمرد ظاهر میشدند.
برایان بلافاصله چند تار مو از ریش های بلند و انبوهش را کند و آن را بین دو انگشت دست راستش پیچاند؛ ریشش برای ساختن وسایل موسیقی کاملا قابل استفاده بود.
برایان به آرامی وارد اتاق شد و بلافاصله شروع به نواختن تارهای ریشش کرد.
صدایی که از تارهای ریش برایان خارج می شد کاملا می توانست در مقام صداهای وحشتناک رتبه اول را کسب کند ،درست مانند آن بود که با ناخن روی تخته سیاه بکشید.
سگ سه سر بیچاره پس از شنیدن این صدا به سرعت به خواب عمیقی فرو رفت چنان که گویی هزاران سال بود در خواب است! البته این سوال پیش می آمد که آیا سگ بینوا در اثر موسیقی به خواب رفته یا وحشتناک بودن صدا!
-من نابغه ام!
تنها همین دو کلمه از دهان پیرمرد خارج شد! سپس بدون آنکه به اطرافش نگاه کند، از مقابل سگ خفته عبور کرد و به راهش ادامه داد...
***
-آفرین! معلومه که نابغه ای بابا بزرگ! میبینی تام! جد منه ها!
-
-چیه تام؟! نمی خوای به پدر بزرگم عشق بورزی!؟
-