هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز

سلام به استاد بونز، چه خبر؟ امیدوارم که خبرای خوبی داشته باشین. چون من خبرای باحالی ندارم!

در جنگل به سرعت می دویدم. طوری که حتی گرگینه ای هم به پای من نمی رسید. من طبق عادتم، بعد کلاس آخرم، آمدم به جنگل. جنگل به من احساس شادی می داد. ولی این دفعه فرق کرده بود. معمولا کلاسم، بعد از ظهر تمام می شد. اما الان حدود ساعت دوازده شب است و من هنوز در جنگل سرگردان بودم و فرار می کردم و فردی پلید، دنبالم بود.

شاخه ی درخت ها خیلی دست و پا گیر بودند. چون چند بار باعث ایستادنم شدند. بعضی وقت ها هم در دستانم فرو می رفتند و از سرعتم کم می کردند. اما جیغ نمی زدم. چون ممکن بود که بفهمد جای دقیق من کجاست. او پشت سر هم کروشیما می گفت. ولی من جاخالی می دادم. یعنی وقتی صدای پاهایش و فحش های بلندش می آمد، به خلاف جهت حرکت او، می رفتم.

نمی دانم که چرا به من گیر داده بود. وقتی که کنار درختی نشسته بودم و برای خود آهنگ می خواندم، ناگهان صدای او که به من می گفت کروشیما، من را مثل برق بلند کرد. و من خسته ،تا الان می دویدم. اگر بخاطر طلسم نبود، حتما کشته می شدم. یعنی در وسط راه نفس کم می آوردم و با یه ضربه ی کروشیمای او، می مردم.

به نظر آدم تازه کاری می آمد. چون مدام تکرار می کرد کروشیما. انگار روی نواری بودیم که نمی توانستیم عوضش کنیم. او هدف گیری خیلی بدی داشت. به طوری که به تنه ی درختی که شش یا هفت متر از من دورتر بود، می زد. اما به هر حال ممکن بود که من را هم جزغاله کند. او خیلی کند بود و خیلی سر و صدا میکرد. می توانست من را با انواع و اقسام طلسم ها، به یک منطقه ی خاصی ببرد و من را گیر بی اندازد. اما من بخاطر شانس زیادم، یک احمق گیرم آمده بود.

اصلا صورت او را ندیده بودم . ولی صدایش بسیار آشنا می آمد. من هنوز هم فرار می کردم. چرا نباید من هم به او حمله کنم و مثل یک محفلی، از خود دفاع کنم؟ بالاخره بعد گفت و گو ای با خود، تصمیم گرفتم که حمله کنم. یعنی جایمان عوض شود. او فرار کند و من دنبال او باشم. ولی او انقدر ها هم احمق نبود. ناگهان یاد کلاس استاد بونز افتادم که گفته بود که طلسمی که برای دفاع از خودتون است، تلدراسیل نام دارد.

من همانطوری که می دویدم، طلسم ها را هم به کار بردم و بعضی وقت ها فحش هم می دادم.
- کروشیما.
اثر نکرد. چون او هنوز پاهایش را بر روی شاخه های خشکیده زمین می گذاشت.
- آخه لعنتی! چرا روت کار نمی کنه؟
- به توچه!

بالاخره او از نوار خود در آمده بود و من توانسته بودم که صدای او را مثل آدم بشنوم.
- به من چه پرو؟ خودت دنبالمی، کروشیما. پتریفیکوس توتالوس. چرا بهت نمی خوره؟ گذاشتی از آخرین راه حلم استفاده کنم!
- چه راه حلی؟

صدایش خیلی مبهم می آمد. مثل اینکه خیلی خسته شده بود چون نفس نفس میزد. دلم برایش می سوخت. ماندم کدام احمقی این را دنبال من فرستاده. اما بالاخره گفتم:
- تلدراسیل

ناگهان صدای پای او قطع شد. کمی ایستادم که نفس تازه کنم و هم مطمئن بشوم که کار کرده . اما چیزی گفت که کار من را راحت تر کرد.

- کسی اونجا هست؟ دوستان، به ما یاری برسانید. یک دختر خوشگل را کنار خود حس میکنم. اگه واقعا درست باشه، میای به من کمک کنی باهوش؟

من لبخندی زدم. طلسمم اثر کرده بود...




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
آسمان لحظه به لحظه شکل عجیب تری به خود می گرفت. اتفاق عجیب و خطرناکی در حال رخ دادن بود و پنی از تصور این مسئله هر لحظه بیشتر از قبل می ترسید. حاضر بود همین الان در صحنه نبرد بجنگد اما مجبور نباشد تنها از چنین مسیری بگذرد.
آب دهانش را به سختی قورت داد و سعی کرد کمی به خودش بیاید؛ سرعت دویدنش را بیشتر کرد. نگاهش به اطراف چرخید و با نفس عمیقی به کوچه باریکی که باید از آن می گذشت رسید. حالا وقت ترسیدن نبود... نبرد هر لحظه شدید تر می شد و جاروی پروازش هم شکسته بود. شاید اگر می توانست پرواز کند، آسمان برایش امن تر از زمین بود.
مصمم تر از قبل نفسی تازه کرد و باز شروع به دویدن کرد. همین طور که پیشتر می دوید ناگهان شنل سفید رنگش به تکه سنگ شکسته ای که از دیوار بیرون زده بود گیر کرد و محکم رو به عقب زمین خورد.
_ آخ! لعنتی! لعنتی!
با بغض نگاهی به زانوشکسته و آسیب دیده اش که از زیر شلوار پاره دیده می شد انداخت و صدای هق هقش بلند شد.

_ صدای گریه به دختر کوچولو میاد!
پنی با وحشت ساکت شد. صدا بسیار آشنا، و نفرت انگیز تر از آن بود که پنی بتواند فراموشش کند.

_ اوه... فکر نمی کردم صدام این همه بتونه کسی رو آروم کنه!
صدای قهقهه وحشتناکش در فضا پیچید و پنی، سریع تر از هر زمانی تصمیم گرفت.
_ فرولا!
استخوان شکسته اش با صدای چندش آوری ترمیم شد و پنی جیغ کشید. دوست داشت می توانست سر جایش استراحت کند اما الان وقتش نبود. به سرعت از جا پرید و رو به اوری که تصمیمش را فهمیده و به سمتش هجوم می آورد داد زد:
_ استوپفای!
نور قرمز رنگ با قدرت پیش رفت و به شانه اوری برخورد کرد واورا عقب راند.

_ لعنت بهت!
این بار که پنی بر می گشت تا موقعیت اوری را ببیند، او بسیار وحشتناک تر به نظر می رسید. نگاهی به پل کوتاه و سنگی که اوری به آن نزدیک می شد انداخت.
_ اکسپالسو!
اما این بار اوری ماهرانه خودرا از زیر خرده های سنگ بیرون کشید و کاملا به اونزدیک شد.

_ محفلی کوچولو ترسیده... مگه نه؟
پنی جیغ زد:
_ برو به جهنم! استوپفای!
همینطور که می دوید و طلسم هارا به سوی اوری روانه می کرد، سعی کرد در ذهن خود چیز به درد بخوری را جستجو کند. اما در آن شرایط وحشتناک هیچ چیز به ذهنش خطور نمی کرد که او را از شر این مرگخوار دردنده نجات دهد. کمی سرش را به عقب خم کرد و با دیدن لبخند چندش آور اوری در چند قدمیش جیغ کشید و به دیوار چسبید. اوری نعره بلندی زد و برای حفظ تعادلش به سمت دیگر اوج گرفت. پنی دوباره شروع به دویدن کرد و لحظه ای بعدبا دیدن اولین راه باریکه ی سر راه خود را درون آن انداخت.
تمام وجودش درد می کرد. گلویش به طور بیطاقت کننده ای می سوخت و نفس کشیدنش سخت شده بود. برخورد هوا به صورتش، پوستش را خشک و شکننده کرده بود، اما حالا وقت ایستادن نبود. اوری هر لحظه ممکن بود اورا پیدا کند و او باید دست آویزی می داشت.
_ فکر کن پنی! الان باید چیکار کنی؟ چیکار می تونی بکنی؟

_ "این میوه درخت تلدراسیله... دونه لورینه! "... " طلسمی رو با الهام گرفتن از این درخت اختراع کردن که در شرایط خیلی پیچیده ای می تونه اثرات جادوی سیاه رو خنثی کنه و به کار بردنش روی بعضی جادوگرای سیاه مثل آب توبه اثر می کنه!"

پنی چشمهایش را باز کرد.
_ خودشه! الان همون شرایط پیچیده س!
چوبدستیش را بالا گرفت و با نگاهی مصمم رو به جلو خیره شد. کمی پیشتر رفت و وسط راه باریکه ایستاد. وقت آن بود که مرگخواران برای کشتارهایشان ادب می شدند. جامعه جادوگری آن قدر که باید به آن ها وقت داده بود، اما آن ها...
صدای خنده ی اوری دوباره در گوشش پیچید. این بار برنگشت و فرار نکرد. چشم هایش را با خشم و نفرت در نگاه متعجب مرگخوار کار کشته دوخت و چوبدستیش را رو به او گرفت.
_ آماده ای اوری؟
_ چ...
_ تلدراسیل!
طلسم، سفید رنگ و درخشان در میان چشم های اوری پیش آمد و به سینه اش برخورد کرد. اوری لحظه ای سر جایش خشک شد و با چشم های گشاد اطراف را کاوید. نگاهش را به پنی دوخت و به آرامی روی جارویش، بی حس و خسته، پایین آمد. پنی آب دهانش را قورت داد و به طرفش دوید. چوبدستیش چند قدم از او دورتر افتاده بود و بادیدن او هم تلاشی برای برداشتنش نکرد. تنها لبخندی زد و با چشم هایی عاری از هر گونه احساس قبلی به او نگاه کرد.
_ تو... حالت خوبه؟
_ من؟ ... آره... آره... بهتر از هر زمانی!
و با لبخند تجدید شده ای از جایش بلند شد.
_ نمی دونم الان کجام... چه اتفاقی افتاده؟ من... میشه یخوره... البته اگه می تونی..‌ یکم برام توضیح بده!
پنی لبهایش را کمی خیس کرد و به آسمان خیره شد. هر چه که بود، او اوری را از زندگی قبلیش نجات داده بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
ریموس با خود فکر کرد سالهاست دنیای جادوگری چنین نبردی را ندیده است طلسم ها و پرتوهای رنگارنگ از هر سمت شلیک می شدند صدای جیغ بلندی به گوش رسید. ریموس زیر لب گفت:
-فقط امیدوارم مرگخوار بوده باشه
ریموس شروع به دویدن کرد نمیدانست همسرش کجاست اگر کشته شده بود چه؟ چه بلایی سر فرزند کوچکشان می آمد؟ نکند آن جیغ...نه ریموس نمی خواست به آن فکر کند محال یود صدای جیغ دورا باشد چیزی محکم به شکمش خورد و ناگهان خون از درون آن فواره زد روی زمین افتاد. مرگخوار قد بلندی مقابلش ایستاد چوبدستی چند سانتی متر با صورتش فاصله داشت. ماسک روی صورتش کمی کج شده بود. مرگخوار گفت:
-یه حرکت کوچیک کنی یا حتی از چشمات بخونم میخوای کاری کنی طلسم بعدی مستقیم به جای شکم میخوره تو صورتت
ریموس صدای مرگخوار را شناخت او دالاهوف بود. دالاهوف گفت:
-همسرت مرده خون فاسد آخی حالا چه بلایی سر اون توله تون میاد؟
ریموس وحشت کرد حس میکرد دنیا بر سرش خراب شده است اما تصمیم گرفت خود را نبازد. بنابراین گفت:
-داری دروغ میگی و در مورد پسرم اکثر کسایی که اینجان میدونن پسرم تازه دنیا اومده پس هزاران راه وجود داره که فهمیده باشی من به تازگی صاحب پسر شدم
دالاهوف گفت:
-هیچ چیز از چشم ما مخفی نمی مونه ما همه چیز رو میدونیم از اولشم میدونستیم و اما تو گرگ ابله! همسرت مرد خاله بلاتریکسش کشتش میتونست با یه طلسم ساده ترتیبش رو بده ولی ترجیح داد با دستای خودش خفه اش کنه نمیدونی چطور جیغ میزد چطور اسم تو رو میگفت اون خالش رو عصبانی کرد و بعد صدای خرد شدن گردنش اومد...
دالاهوف از تعریف ماجرا لذت زیادی برد چشمانش از شور و شعف درشت تر شده بود ریموس در یک لحظه از غفلت او استفاده کرد چوبدستی او را به گوشه ای پرتاب کرد سپس چوبدستی خودش را برداشت و آن را روی شفیقه دالاهوف گذاشت نقاب دالاهوف افتاد همه چیز آنقدر سریع پیش رفت که اصلا متوجه نشد.
ریموس چوبدستی اش را روی شقیقه دالاهوف فشار داد باریکه ای از خون روی صورت دالاهوف جاری شد ریموس گفت:
-مرتیکه رذل کثیف دروغگو دورا زنده اس
دالاهوف ترسیده بود گفت:
-میخوای با من چیکار کنی تو آدم نمی کشی نه؟
-ریموس گفت:
-نه نمی کشم کار بدتری میکنم...کاری میکنم وجدانت به درد بیاد البته چیزی ازش باقی مونده باشه اونقدر که آرامش رو در مرگت جستو جو کنی
دالاهوف وحشت زده گفت:
-نه اون فقط یک افسانه اس اون درخت و اون طلسم امکان نداره
ریموس چوبدستی را بیشتر فشرد و گفت:
-وقتی مرید دامبلدور باشی همه چیز ممکنه
دالاهوف ناله ایی کرد و ریموس گفت:
-تلدراسیل
طلسمی که معلوم نبود از کجا شلیک شده به لوپین خورد و او بلافاصله مرد دالاهوف هم تحت تاثیر طلسم لوپین بیهوش شد. سالها از نبرد هاگوارتز گذشت و دالاهوف به جرم مرگخوار بودن به حبس ابد محکوم شد اما او به خوبی میدانست قاتل ریموس لوپین نیست نوعی تنفر از خشونت و جنایت را در خود حس میکرد دیوانه سازها نیز احساس او را بیش از پیش تقویت کردند چند روز از دوران محکومیت دالاهوف نگذشته بود که او با کوبیدن سرش به دیوار خودکشی کرد.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

در هوای آفتابی و پس گردن سوزان کوچه پس کوچه های دیاگون، در کنار مغازه های سحر آمیز و جالب تر از جادوگران حاضر در آن، رون ویزلی در حالی که کیسه ای پر از پیاز در دست داشت، مشغول پلکیدن بود. او همانطور که از این واقعیت که محفلی ها هیچ وقت دیواری کوتاه تر از او نیافته بودند می نالید، به دنبال راه خروج می گشت ... غافل از آنکه راه خروج خلاف جهت مسیری بود که او در حال پیمودن بود.

کوچه ای آنطرفتر

در هوای آفتابی و پس گردن سوازن کوچه ناکترن، در کنار مغازه هایی که از جادوگران حاضر در آن هم پلید تر به نظر می رسیدند، دو مرگخوار گرسنه که از بی حالی حال و جان نداشتند، مشغول پرسه زدن بودند.

- بیا یه ذره استراحت کنیم هکتور ... با یه دقیقه خستگی در کردن که اتفاقی نمیفته.

هکتور به فنریری که نقش بر زمین شده بود زیر چشمی نگاه کرد و در حالی که بیشتر دقتش را روی محیط اطراف جمع کرده بود، گفت:
- تو هم اگه مثل من یه خورده می گشتی، الان یه جادوگر سفید به عنوان شام پرنسس پیدا کرده بودیم ... یالا پاشو!

فنریر که کماکان روی زمین دراز کشیده بود، با بی حالی و البته با لحن اعتراضی به هکتور گفت:
- بابا من یک ماهه غذا نخوردم ... نه فقط من ... خود تو ... اصلا همه مرگخوارا ... ارباب همه وعده های غذایی ما رو داره میده به پرنسس ... تبعیض دیگه تا چه حد.

شاید کمتر یا بهتر است بگویم اصلا دیده نمیشد که مرگخواری به لرد سیاه و فرزندش اعتراض کند، اما این فاجعه عمیق تر از این حرف ها بود.

دقایقی بعد

- فنریر ... اونجا رو نگاه کن ... داری به چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
- به به! بالاخره نور امیدی نمایان شد.

چند متر جلوتر

رون ویزلی همانطور که سرش را پایین انداخته بود و کیسه پیاز را کشان کشان دنبال خود می آورد، متوجه نفس گرمی پشت سرش شد ... آب دهانش را قورت داد و سرش را برگرداند که با فنریر مواجه شد.
- سوسیس کالباس من چطوره؟!

شاید رون خیلی باهوش نبود ولی هر نادان آدمی می توانست چهره عادی همیشه گرسنه فنریر را از چهره ناعادی خیلی گرسنه او تشخیص دهد ... پس تصمیم گرفت به سرعت فلنگ خویش از آن محوطه ببندد، به سمت دیگر برگشت تا بولت وارانه بدود که با شخص دیگری مواجه شد.
- معجون سرعت بدم؟!

رون خیلی ترسیده بود ... آب دهانش را به سختی قورت داد. زیاد بین دو مرگخوار گیر نیفتاده بود، هر گاه هم گیر افتاده بود، هرماینی ای حضور داشت که توانایی دفاع داشته باشد. او حتی از کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه نیز چیز زیادی یادش نبود، زیرا از نظر او نوشتن خاطرات روزانه سر کلاس درس، حس جالبی دارد.
اول به فنریر و هکتوری نگاه انداخت که به او نزدیک تر می شدند، بعد هم به گونی پیاز. آری، فکر درستی به ذهنش رسیده بود ... شاید او قدرت دفاع در برابر جادوی سیاه را نداشت ولی می توانست از پیاز به عنوان سلاح استفاده کند.

- این پیاز رو بگیر مردک! این یکی هم مال تو!
- استوپتفای!

نیم ساعت بعد

پس از نیم ساعت دوئل سخت و طاقت فرسا، رون که قدرتی برایش باقی نمانده بود برای اولین بار توانسته بود دو نفر را در دوئل شکست دهد . احساس قدرت می کرد ولی آن دو مرگخوار هنوز می توانستند تکان بخورند ... چوبدستی اش را در آورد تا آنها را برای مدتی منجمد کند، بلکه بتواند با خیال راحت فرار کند.
- پتریفیکوس توتالوس!

همین که ورد را اجرا کرد، احساس منجمد شدن کرد ... نمی توانست بدنش را تکان دهد و به سختی به چوبدستی ای که بر عکس و به سمت خود گرفته بود، نگاه کرد.

- فنریر ... دیدی چی شد؟ غذای پرنسس جور شد.
- به نظرت چطوره که غذای خودمون بشه؟

آزمایشگاه هکتور

هکتور مقداری نمک به پاتیلی که در آن داشتند رون را می پختند، اضافه کرد و به فنریر گفت:
- خب فنریر ... زودتر همش بزن. منم الان معجون سیاه کن اضافه میکنم ... راستشو بخوای خوردن سفیدا خیلی سخته!
- هر کار می کنی زود باش!
- منو از اینجا بیارین بیرون! من هنوز کلی آرزو دارم، من هنوز ددپول 2 رو ندیدم ... فنریر اگه من رو بخوری کی دیگه غذای گربه هرماینی رو بدزده و برات بیاره؟

رون از روش های زیادی از جیغ و داد گرفته تا گریه و زاری استفاده کرد ولی جواب نداد. لحظه به لحظه داشت پخته تر میشد. فکر کرد ... باز هم فکر کرد ... انقدر فکر کرد که یاد خاطرات روزانه اش افتاد ... یادش آمد که آنها را سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه یادداشت می کرد ... یادش آمد که استاد بونز از وردی سر کلاس صحبت کرد که اثر منفی حمله جادوگر سیاه رو از بین می برد ... شاید هم می توانست یک جادوگر سیاه را نابود یا تبدیل به یک جادوگر سفید کند.

- لااقل بذارین قبل از پخته شدن یه چیزی بگم.
- زود بگو که میخوایم در پاتیل رو ببندیم.
- به هرماینی بگین که رون قبل از مرگ طرز تهیه یه معجون برات یادگار گذاشت ... خوردن اون معجون باعث میشه آدم از زیر سلطه دیگران بودن بیرون بیاد و تا ابد بهترین زندگی رو واسه خودش داشته باشه و ...

فنریر و هکتور نگاهی به هم کردند. انقدر خسته بودند که احتمال اینکه رون دروغ گفته باشد را بررسی نکردند و شنیدن حرف رون از جا پریدند.
- چه معجونیه که من تا حالا نمی دونستم؟
- از زیر خاکی های هاگوارتزه ... از تو بخش ممنوعه گیرش آوردم.
- بده بده به من!
- اول بیرونم بیارین.

نقشه رون داشت عملی میشد ... فقط مرحله آخر باقیمانده بود که باید ورد را طوری روی آنها اجرا می کرد ... هرماینی روش را به او گفته بود ... او امیدوار بود که هکتور مواد لازم را داشته باشد.

- خب هکتور ... باید اول یه معجون بسازی ... پر بال هیپوگریف، نیش آراگوگ، مغز تسترال و ... رو با هم مخلوط کن.

نیم ساعت بعد

- آماده شد! حالا میتونیم بخوریمش و به اوج خوشبختی برسیم!
- زنده باد آزادی!

همین که رون دید که آن دو معجونی که برای اجرای آن طلسم ضروری بود را خوردند، به سرعت چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و پس از اینکه از درست گرفتن آن مطمئن شد، طلسم " تلدراسیل" را روی هر دو اجرا کرد.

چند ثانیه بعد

- فنریر ... چرا اینقدر محیط اینجا سیاه و بی عشقه؟
- عشقم ... بیا جلو چشمم!
رون:

ساعتی بعد

- پروف ... ماموریت محفل طبق برنامه با موفقیت انجام شد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۹ ۰:۰۴:۵۸



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۱۶ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سلام پروفسور بونز!

" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز

هوا بسیار تاریک و گزنده بود. باد سوزناکی می وزید که تا مغز استخوان هایم نفوذ می کرد. پهلوهایم از شدت دویدن درد گرفته و گلویم همچون بیابان خشک شده بود. پاهایم زق زق می کرد؛ گویی با التماس از من می خواست که از دویدن دست بردارم، اما من نمیتوانستم. باید به راهم ادامه می دادم وگرنه مرگخواری که به دنبالم بود، مرا می گرفت و من به پایان عمرم می رسیدم.

دوساعت پیش، در کوچه پس کوچه های دیاگون پیش می رفتم که ناگهان از پشت دیواری، شخص نقابداری راهم را سد کرد. در همان نگاه اول فهمیدم که مرگخوار است اما به دلیل نقابش نتوانستم بفهمم که کیست.
از همانجا تعقیب و گریز شروع شد. نمیدانستم ک من چه سودی برای لرد سیاه دارد که این مرگخوار اینگونه دنبالم است.

از همان لحظه تا الان کاری جز دویدن و جاخالی دادن در برابر طلسم هایش از دستم بر نیامده است. چند بار خواستم برگردم و طلسمی به سویش روانه کنم، اما گویی مغزم فلج شده بود؛ هیچ یک از وردها و طلسم هایی را که تا کنون آموخته بودم به خاطر نداشتم.
می دانستم که پاهایم دیگر بیشتر از این جوابگو نیستند، بنابراین باید هرچه زودتر فکری می کردم. بیشتر از این توانایی ادامه دادن را نداشتم.

کم کم در گرداب ناامیدی فرو می رفتم که ناگهان وردی در گوشه ی ذهنم جاخوش کرد؛ وردی که در آخرین جلسه ی دفاع در برابر جادوی سیاه یاد گرفته بودم و می دانستم که با یکبار به زبان آوردنش حریف از پا در می آید و تکرار این ورد برای بار دوم مانند آب توبه عمل می کند.

پس با خوشحالی به سمت عقب برگشتم و فریاد زدم:
_ پروکانالوس!
همین که این ورد بر زبانم جاری شد، مرگخوار یه زمین افتاد. ایستادم و نگاهش کردم، سپس با احتیاط به سویش رفتم. شاهد تلاش های دیوانه وارش برای اجرای طلسم ها بودم؛ هرچه چوبدستی اش را تکان می داد و طلسم هارا بر زبان می آورد فایده ای نداشت.
تازه معنی حرف پروفسور بونز رو فهمیدم که می گفت این طلسم برای هر کس یک جور عمل می کند! طلسمی که پروفسور به صورت آزمایشی برای ما اجرا کرد، باعث شد چوبدستی در دست حریف لیز شود، بطوریکه حتی یک لحظه هم قادر به نگه داشتن آن نبود.

مرگخوار که تازه متوجه عملکرد ورد من شده بود، میخواست بایستد و به من حمله کند که در همان لحظه برای بار دوم ورد را فریاد زنان به زبان آوردم.
_ پروکانالوس!
این بار مرگخوار بی حرکت سر جایش ماند و نقاب از روی صورتش کنار رفت و چهره ی آرام آلکتو کرو نمایان شد. در صورتش آرامش خاصی موج می زد که حاکی از فراموش شدن خاطرات پلیدی اش بود.

من و من کنان گفت:
_ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟ می شه به من بگی چرا من اینجام؟
در یک آن دلم برایش سوخت؛ اما با به یادآوردن این که قصد کشتن من را داشت، حس دلسوزی ام نسبت بهش فروکش کرد.
پرسیدم:
_ می دانی اسمت چیست و الان چه وظیفه داشتی؟
با سردرگمی به من خیره شد. سپس به آرامی گفت:
_ اسمم آلکتو کرو است. اما منظورت از وظیفه ای که داشتم چه بود؟

این نکته ی مهم را پاک یادم رفته بود! طلسم فقط کارها و موقعیت های بد را پاک می کرد و کاری به اطلاعات عادی نداشت.
با خوشحالی گفتم:
_ خب، تو عضو انجمن نیکوکاران هستی و وظیفه ای که الان داشتی، این بود که به مردم کمک کنی. در ضمن یکی از قوانین اصلی این انجمن اینه که هیچ وقت نباید به هیچ کس صدمه بزنی!
به نشانه ی تایید سری تکان داد. سپس کمکش کردم تا از جایش بلند شود و راهش را نشانش دادم.

سپس با شور و شعفی حاکی از اجرای درست طلسم و سر به راه کرده یک انسان خطاکار، به سمت خانه به راه افتادم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز


سردبود. دنیا داشت دور سرش می چرخید. کم کم داشت بی‌هوش می شد. ولی نمی توانست بیهوش شود. نه تا وقتی که دنبالش بودند. آب یخ روی سرش می‌ریخت و دستانش هیچ حسی نداشتند.
با هر بدبختی‌ای که بود سنگ‌های دور برکه‌ی زیر آبشار را چنگ زد و سینه خیز خودش را بیرون کشید. حتی وقتی از زیر آبشار بیرون آمد، آب چنان فشاری داشت که انگار باران می‌بارید.

همچنان سینه‌خیز خودش را می‌کشید. سنگ‌ها دست‌ها، پاها، سینه و شکمش را خراش می‌دادند. با این سرعتی که داشت آن‌ها به او می‌رسیدند. ولی نه. نمی‌توانست تسلیم آن‌ها شود. زیر فشار طلسم‌های قبلی دوام آورده بود، ولی زیر فشار طلسم بعدی نمی‌توانست. این طلسم برای تغییر افکارش به کار برده می‌شد. تا الان اراده‌ی قوی‌اش باعث شده بود که تحت تاثیر آن طلسم قرار نگیرد. ولی دیگر نمی توانست. اگر الان به او می‌رسیدند و طلسم را رویش اجرا می کردند، تمام افکارش به هم می ریخت و تغییر جبهه می داد. او نمی‌توانست این خیانت را بپذیرد. ترجیح می‌داد بمیرد ولی خیانت نکند. مشکل اینجا بود که او از مرگ می‌ترسید و اراده‌ی کافی برای مرگ نداشت. آن هم وقتی هنوز امیدی برای نجات بود.

کسی که دنبالش بود مطمئن بود که در آن غار راه فراری نیست. الان هم به خاطر این سریع حرکت نمی کرد چون می‌خواست بازی‌اش بدهد. می‌خواست به او امیدواهی بدهد. یک مرگ سریع برایش کافی نبود. او می‌خواست قربانی‌اش را قبل از مرگ بازی بدهد. او همه‌ی این‌ها را می دانست ولی همچنان ادامه می‌داد.
او با دیدن زجر کشیدنش لذت می‌برد. با دیدن امیدش برای فرار. این‌که برای جانش این طوری تلاش می کرد. او از همه‌ی این‌ها لذت می ‌برد.

چوبدستی‌اش در درگیری قبلی‌اش شکسته بود و الان چیزی برای دفاع از خود نداشت. حتی اگر داشت هم به دردش نمی خورد. حداقل با این وضعیتی که داشت به دردش نمی خورد. ته دلش می‌دانست که امیدی نمانده است. با فکر اینکه ممکن است بمیرد ته دلش خالی می‌شد و دل و روده‌اش به هم می‌پیچید.

کم کم داشت فکر می کرد که این غار ته ندارد و او محکوم است که تا ابد در آن سینه‌خیز پیش برود. در ذهنش گفت:
-چه افکار دیوونه واری. داری کم‌کم عقلت رو از دست می‌دی دختر.

صدای دیگری در ذهنش گفت:
-ولی این غار ته نداره.
-معلومه که ته داره. تازه یه راه خروج هم اونجاست.
-اگه بود که اون انقدر آروم آروم نمیومد. حتما خیلی مطمئنه که هیچی اونجا نیست.
-انقدر بدبین نباش.

شاید بهتر بود به حرف سرش گوش می‌داد. ولی هر چه پیش می‌رفت باز هم چیزی نبود. کم کم داشت امیدش را از دست می‌داد که یکهو چیزی دید. یک پرتو نور!

داشت می‌رسید. دیگر چیزی برایش اهمیت نداشت. امید کل وجودش را پر کرد. با تمام انرژی‌ای که برایش ماندا بود به سنگ‌ها چنگ می‌زد و جلو می‌رفت. یک ذره مانده بود و بعد...
در آخرین او و هم‌دست‌هایش جلویش را گرفتند.
-جایی تشریف می‌بردین دوشیزه رندل؟

و بعد آن‌ها حمله کردند. چشم‌هایش را بست و برخلاف چیزی که تصور می‌کرد مرگ را پذیرفت.
ناگهان برق سبز رنگی به پشت آن‌ها خورد و همگی روی زمین افتادند.
دختری پشت سر آن‌ها ایستاده بود و چوبدستی‌ای در دستش بود. خود خودش بود.
-فکر کردی تنهات می‌ذارم لاتیشا؟

و به کمک دوست خود رفت تا او را از زمین بلند کند. همین که لاتیشا از زمین بلند شد، آن‌ها هم بلند شدند. لاتیشا گارد گرفت اما دوستش لبخندی زد و گفت:
-دیگه خطری ندارن.

مثل اینکه آن‌ها هم می خواستند تایید کنند؛ چون همگی با هم گفتند:
-ما در خدمت شما هستیم ارباب.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۲۶ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
راستش پرفسور جان چرا باید جادوگران سیاه به راه راست هدایت شوند. ها؟
خب من که موافقم جادوگران سفید باید به راه راست هدایت شوند نه سیاه ها، و داستانم را این طور می نویسم.

_ خب مرگخوار های با وفای من امروز مأموریتی را باید انجام دهید...
این صدای لرد سیاه بود که سر میز صبحانه برای مرگخوار ها سخنرانی می کرد.

_ شما باید با طلسم آبروبوریا محفلی هارا به راه راست، و به عبارتی دیگر راهی که من می گویم هدایت کنید.
_ ههوومم...ارباب فکر خوبی ست.

بلاتریکس لسترنج در تایید حرف اربابش سرش را تکان داد، و موهای فرفری اش را بالا و پایین کرد.
_ اگر از این طلسم استفاده کنید، محفلی ها تحت تسلط من قرار می گیرند.

ظهر آن روز:
_ وای نمیشه ظهر به مأموریت نمی رفتیم. آخه در هوای به این گرمی؟ لرد واقعا بی کا...
مرگخوار بی خاصیت با چشم غره ی بلا حرفش را طور دیگری تمام کرد.
_ ...لرد واقعا بسیار انسان با ذکاوتی است.

نارسیسا پرسید:
_ می دونید کجا قرار است محفلی هارا گیر بی اندازیم؟
_ البته، خانه ی 12 میدان گریمولد.

میدان گریمولد:

_ کی اول شروع می کنه؟
_ من در میزنم، تو حرف بزن.
_ مگه دفتر دامبلدوره؟
_هی...هی دعوا نکنید، من در خونه رو منفجر می کنم تا محفلی ها بیرون بیان.
بلا سرپرستی گروه را به عهده گرفت.

لسترنج به تابلوی خانه ها نگاه کرد.
_ خونه ی شماره ی 11...خونه ی شماره 13؟
نارسیسا مالفوی با تعجب پرسید:
_ اممم...چطوری همچین چیزی ممکن است؟

_سیسی عزیزم من شنیدم اون خونه مخفی است.
بلاتریکس با گام های بلند پیش رفت، و بین خانه ی شماره ی 11 و 13 ایستاد.
زیر لب گفت:
_ خونه ی شماره ی دوازده کجایی؟

لحظاتی بعد دیوار ها تکان خورد و خانه ی شماره 12 پدیدار شد.
_خب بریم که محفلی هارا به راه راست هدایت کنیم.

اما حاصل کار کاملا با آن چیزی که لرد فکر می کرد متفاوت بود.
پیش روی لرد به جای محفلی هایی که توبه کرده باشند، آدم هایی احساساتی ایستاده بودند؛ و داشتند ابراز نگرانی برای ریزش موهای سر و دماغ او می کردند.
_ این هارو به حالت اولشون برگردونید. حوصله ام سر رفت.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز



پهلویش از دویدن زیاد می سوخت و گوش هایش زنگ می زدند. به سمت کوچه فرعی دیگری پیچید.
-نمیتونی تا ابد بدویی. میگیرمت، گندزاده!

صدای سردی که از تنفر دورگه شده بود در گوش هرماینی می پیچید. نمیتونی...نمیتونی...
-نمیتونی فرار کنی! کروشیو!

طلسم به مغازه ی کناری اش برخورد کرد و شیشه های ویترین آن با صدای انفجاری شکست. سعی کرد تندتر بدود، اما پاهایش از درد فریاد می زدند.

فلش بک

بوی خوب پای سیب و قهوه در آشپزخانه ی ویزلی ها پیچیده بود. جینی بسته ی سفیدرنگی را به هرماینی دادو برای صدمین بار تکرار کرد.
-فقط واضح و شمرده مقصدتو اعلام کن. خب؟ ای کاش با تسترال ها میرفتی.

هرماینی درحالی که از داخل ظرف مشتی خاکستر سبز رنگ بر می داشت، لبخند اطمینان بخشی به جینی زد.
-نگران من نباش. خودت میدونی که از پرواز خوشم نمیاد. باید این بسته رو سریع به ابرفورث برسونم.

هرماینی با دیدن اخم جینی اطمینان دوباره ای به او داد.
-چیزیم نمیشه. تو هاگوارتز میبینمتون.

تاحالا از پودرپرواز استفاده نکرده بود، اما به نظر می آمد راحت تر از پرواز با چیزی باشد که نمی توانست آن را ببیند! با احتیاط درون شومینه رفت و پودر را به زمین پاشید.
-هاگز...اوهواوهو...هد .

سعی کرد خاکستری را که در دهانش رفته بود با سرفه بیرون کند ولی دیر شده بود، او به درون دودکش کشیده شده بود و با سرعت پیش می رفت. پیش خودش دعا کرد مکان مشابه ای با هاگزهد وجود نداشته باشد. بعد از چند دقیقه به شدت به بیرون شومینه و بین جمعی پرت شد و آخرین چیزی که دلش میخواست را دید!

-تو؟!

مغازه ای که به آن واردشده بود قدیمی و کثیف بود و گوینده ی این حرف کسی نبود جز بلاتریکس که در کنار خواهرش ایستاده بود و دهانش از دیدن جادوگرسفیدی که سرتاپا با خاکستر پوشیده شده بود باز مانده بود.

هرماینی سعی کرد لبخند بزند.
-عصربخیر خانوما!

درمیانه ی تعجب مرگخوارانی که احاطه اش کرده بودند، به سرعت به طرف در دوید و کیف منجوق دارش که بسته درآن بود را محکم چسبید. وارد کوچه شد. اطراف برایش آشنا بود، باید خودش را به ابرفورث می رساند. پشت سرش صداها بلندتر شدند.
-اون مال منه!

هرماینی با دلهره فهمید که بلاتریکس دقیقا پشت سرش است!

پایان فلش بک

-تو گروگان قشنگی میشی. کجااااایی؟

هرماینی در پشت پیچی پنهان شده بود و منتظر بود تا بلاتریکس به میدان دیدش وارد شود.

-هی حوصله م داره سر میره ها!
-ریداکتو!

با طلسم هرماینی دیوار کناری بلاتریکس برسرش خراب شد، اما موقعیت هرماینی لو رفت. دود سیاهی از جایی که بلاتریکس لحظه ای قبل آنجا بود بلند شده بود و به طرفش می آمد. هرماینی با ترس عقب عقب رفت. ناگهان به یاد طلسمی از کلاس دفاع اش افتاد. چوب دستی اش را به طرف دود گرفت و تمرکز کرد.
-تلدراسیل!

هرماینی با تعجب دید که مایع سرخآبی رنگی از چوبدستی اش خارج شد و دود سیاه رنگ را به دیوار زد. او با احتیاط جلو رفت. بلاتریکس درحال تغییرکردن بود. موهایش کم کم صاف و طلایی رنگ می شدند و لباس صورتی دخترانه ای بر تنش ظاهر شد. لپ هایش گل انداختند و ابروهایش پیوسته شدند و لبخند ملیحی بر لبش ظاهر شد.

-یا ریش مرلین! من... من این کارو کردم؟!

هرماینی نمیدانست تعجب کند یا بخندد. ناگهان پلک های بلاتریکس تکانی خوردند و چشمانش باز شد. هرماینی یک قدم به عقب پرید.

-من... من کجام؟

هرماینی نزدیکتر شد.
-تو چیزی یادت نمیاد؟
-من مامانمو میخوام... تو دختر خوبی به نظر میای. میشه لطفا کمکم کنی... بلند شم؟

هرماینی سرجایش خشک شده بود. بلاتریکس به او گفته بود لطفا! به یادآورد استادش گفته بود این ورد مثل آب توبه عمل میکند اما دیدن تاثیرش فوق العاده بود. با شنیدن صدای مرگخواران دیگری که دنبالشان می گشتند، هرماینی به خودش آمد.
-البته. الان میبرمت پیش مامانت. پس یعنی دلت نمیخواد منو بکشی؟

بلاتریکس متعجب به نظر می رسید.
-بکشمت؟ نه، کشتن چیز خوبی نیست. تو مهربونی! من ازت خوشم میاد.

هرماینی باردیگر با تعجب به بلاتریکس تغییریافته که با لبخند احمقانه ای به او نگاه می کرد، خیره شد.
-آها! خب بالای پیچه. باید سریع خودمونو برسونیم اونجا.
-میشه دستمو بگیری؟ اینجا تاریکه من میترسم!

پنج دقیقه بعد جلوی هاگزهد-دست در دست بلاتریکس

تق تق تق!

-ابرفورث! هرماینی ام. یه مهمون هم با خودم دارم!
-مهمونی دوس دارم.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
جلسه ی دوم دفاع در برابر جادوی سیاه



یک روز دیگه در هاگوارتز شروع شده بود. روزی که می شد با توجه به استانداردهای جادوگری و شرایط مدرسه عادی صداش زد و این دفعه برخلاف دفعه ی پیش جلوی در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه آرام و خلوت بود و دیگه اثری از هیچ مالش و پیچش و خمش اضافه ای به چشم نمی خورد.

در واقع همین اتفاق در درون کلاس هم افتاده بود. پرنده ها و خزنده ها و جونده ها و چرنده ها و مابقی نده های موجود در حالی کنار توله و جوجه های تازه به دنیا اومدشون نشسته بودن که به خاطر شرایط بد اقتصادی نه خودشون چیزی برای خوردن داشتن و نه همسایه هاشون و نه هیچ کس دیگه ای! همگی با هفت سر عائله ای که در اثر باد بهاری پس انداخته بودن نشسته بود و نگاه غمگین و در عین حال پر از طمعی به دانش آموزایی می انداختن که در حال ورود به کلاس بودن.

بونز قبا مخملی و برگ برگی.. همون بونز دفعه ی قبل بود. شاد و سبز و آبی! دستاشو به سبک پروفسور دامبلدور از هم باز کرد و گفت:

- همگی به جلسه ی دوم دفاع در برابر جادوی سیاه خوش اومدین! اوه! خانوم گرنجر! یه قارچ توهم زا درست روی سرتونه!

هرمیون جیغ بنفشی کشید و روی سر رون پرید! و خب آقای ویزلی در مجموع هفت کتاب هری پاتر اون قدر بی عرضه توصیف شده بود که نویسنده به خودش اجازه نمیده این قوانین رو در هم بشکنه و بگه که رون فهمید وجود اون قارچ فقط یه شوخی بود و به اطلاع شما عزیزان می رسونم که خود رون جلوتر از هرمیون پا به فرار گذاشت و در مسیرش یه خانواده ی کامل از پشه های مرداب سیاه رو قورت داد و با سر توی تنه ی درخت سرخدار فرو رفت!

- اوه.. لعنتی! اون فقط یه شوخی بود خانوم گرنجر ولی فکر کنم لازمه حتما دوستتون رو به درمانگاه منتقل کنین!

هرمیون با قیافه ی "کی دقیقا تو رو استاد کرده" به بونز نگاه کرد و بعد جنازه ی تقریبا نیمه جون رون رو برداشت و از کلاس خارج شد! بونز دوباره ادای دامبلدور رو در آورد و ادامه داد:

- خب بیاین به درس این جلسه مون بپردازیم! اوه خانوم کلیرواتر ممکنه تو این جلسه یه سنتور روی سرتون فرود بیاد!

و بعد از این که با قیافه ی "هر هر هر تو که اینقدر خوشمزه ای چرا تا حالا نخوردنت!" پنلوپه رو به رو شد لبخندش رو جمع کرد و ادامه داد:

- آقای دیگوری شما پادزهر لازم ندارین؟! هوم.. خوشتون نیومد انگار! خب بریم سر اصل مطلب.. اینی که می بینید.. دونه ی لورینه.. میوه ی درخت تلدراسیله!

چوبدستیش رو تکون داد و شمایلی جادویی از یک درخت بزرگ و پر شاخ و برگ در میان هوا و زمین ظاهر شد. ادوارد عاشقانه به درخت نگاه می کرد و ادامه داد:

- این دونه خاصیت پلیدی زدایی زیادی داره.. در واقع یه جورایی هیچ جادو و جادوگر پلیدی نمی تونه به محدوده ی وجودش نزدیک بشه! ولی اونقدر نایابه که هرکسی نمی تونه پیداش کنه.. اینی هم که رو میزه پلاستیکیه می تونین جزو اشیا توی اسم و فامیل بنویسیدش!

ادوارد یه اسلیترینی سال سومی رو می دید که آشکارا داشت سرک می کشید تا مطمئن بشه اون میوه واقعیه یا پلاستیکی ولی خب تلاش کاملا بیهوده ای بود.

- اما شما اینو باید بدونین که یه جادوگر هیچ وقت تسلیم نمیشه. درسته که اصولا دستمون به این درخت و این میوه نمی رسه ولی یه چوبدستی و یه خون پر از جادو همیشه همراهمونه.. جادوگرهای باستانی یه طلسمی با الهام گرفتن از این درخت و میوه اش اختراع کردن که در شرایط خیلی پیچیده ای می تونه اثرات جادوی سیاه رو خنثی کنه و حتی به کار بردنش روی بعضی جادوگرهای سیاه عین آب توبه اثر کرده و باعث شده به راه راست هدایت بشن!

پسربچه ی اسلیترینی فضول قبلی بلافاصله جمع شد و تقریبا تا یقه تو نیمکتش فرو رفت!

- ورد این طلسم همون اسم درخته ولی به کار بردنش همونجوری که خودتون می دونین به راحتی تلفظ کردن یه کلمه ی خالی نیست. چوبدستی هاتون رو در بیارید و به صف بشید! اما قبل از اون تکلیف جلسه ی بعدیتون رو که روی تخته هست یاد داشت کنین!


" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
نمرات جلسه ی اول دفاع در برابر جادوی سیاه



هافلپاف: امتیاز


نیمفادورا تانکس: 16

خسته نباشی تانکس عزیز!

تانکس رولینگ به ما یاد داد که حتی توی دنیای جادویی هم قوانین و نظم بر همه ی پدیده ها حاکمه. جادو یه چیز بی دلیل و دل بخواهی نیست که هر کاری بکنه و اتفاقاتی که توی این داستان جادویی میوفته همشون پیرو یه دلیل منطقی هستند.

از طرف دیگه ما توی جادوگران یه قانونی رو سخت رعایت می کنیم. شخصیت های بر اساس اون چیزی که خودشون توصیف می کنن و یا چیزی که رولینگ ازشون گفته در مورد شخصیت های مطرح کتاب باید توی داستان های ما بازگو و توصیف بشن.

در نتیجه ی این دوتا موضوع اینو می خوام بهت بگم که اگه قراره روایت کنی که یه استادی توی هاگوارتز قراره همه ی دانش آموزهاش رو به وزغ تبدیل کنه باید دلیل و منطق براش بچینی تا تو ذوق نزنه چون داری یه کاری رو می کنی که حتی خواهر و برادر کارو هم توی کتاب نکردن.

رول نوشتن فقط این نیست که یه سری نکات نگارشی و یه مقدار توصیفات و دیالوگ ها رو کنار هم بچینیم و یه داستان کوتاه خلق کنیم. مخصوصا اینجا که داستانک های ما بخشی از یه داستان خیلی بزرگ تره که توی کل سایت جریان داره و ما باید خودمون رو با اون ها هم هماهنگ کنیم.

چیزی که لازم داری برای پیشرفتت اینه که بیشتر از قبل در جریان این داستان بزرگ قرار بگیری پس لازمه که بیشتر پست هایی که نوشته می شن رو بخونی و یاد بگیری.

جلسه ی بعد می بینمت تانکس!

ماتیلدا استیونز: 17

ماتیلدا.. ماتیلدا!

مثل پست آینه ی نقاف انگیزی که آخرین بار ازت نقد کردم یه اشکال اصلی مشابه داریم. ماتیلدا پیش درآمد و توضیح اول داستان رو اون قدر طولانی و مفصل می نویسی که هم خودت خسته بشی و هم خواننده و در نهایت به اون بخش اوج داستان و هدف اصلی اینقدر کم می رسی که دیگه حالی به آدم نمیمونه والا! :دی

ماتیلدا لازمه توی پست های تکیت به این موضوع خیلی بیشتر از قبل اهمیت بدی که تکیه ی اصلی داستانت رو کجا بذاری و کدوم قسمت رو پر رنگ تر کنی و پیرو همین موضوع از شاخ و برگ های اضافی و مسائل حاشیه بزنی و خلاصه شون کنی.

اینطوری اون چیزی که می خوای ارائه بدی بهتر به چشم میاد و زیباتر دیده میشه و در ضمن خودتم انرژی و قدرت بیشتری داری برای روایت کردنش و بهتر از پسش بر میای.

جلسه ی بعدی می بینمت ماتیلدا!

سدریک دیگوری: 15

سدریک عزیز خسته نباشی.
شما هم مثل بقیه ی تازه واردها و مثل اوایل ورود همه ی ما هنوز اول راه هستی و مسیری طولانی برای پیشرفت داری.

اول از همه این که لازمه دقت بیشتری روی ظاهر و پاراگراف بندی نوشته ت داشته باشی. لازمه برای این که چشم خواننده هات اذیت نشه به ازای هر بند یا پاراگرافی که می نویسی یه اینتر اضافه تر بزنی و یه خط فاصله ایجاد کنی تا خط ها و نوشته در هم و فشرده نباشن و راحت تر خونده بشن.

و از لحاظ داستانی هم فعلا می تونم پیشنهاد بدم که فراز و فرود بیشتری به داستانت اضافه کنی. به عنوان مثال نقطه ی اوج داستانت که مردن استاد بود خیلی ساده و بدون هیجان اتفاق افتاد و خواننده ها فقط با یه دست زیر چونه نهایتا گفتن "اوهوم" و رد شدن از داستان! شما باید بتونی احساسات خواننده ها رو برانگیزی که البته چیزی نیست که همین جلسه اول یادش بگیریم ولی تا پایان این ترم تمام سعیمون رو براش خواهیم کرد.

توی جلسات بعدی می بینمت سدریک!




گریفیندور: امتیاز + 2 امتیاز تشویقی

هرمیون گرنجر: 20

خانوم گرنجر عزیز واقعا خسته نباشید!

شما تنها کسی بودی که به شرایط جدید کلاس و قوانینی که من برای توصیف کردنش چیده بودم توجه کردین و این به نظر من شایسته ی تقدیره.

خیلی خوب شخصیت خودتون و بقیه رو توصیف کرده بودید و از شخصیت پردازی ها فاصله نگرفته بودین و طنز خوبی داشت که تونست خواننده ها رو شاد کنه.. من نقد اضافه ای ندارم که روی این پست بذارم.. به کار خوبتون ادامه بدید خانوم!


ریونکلا: امتیاز + 1امتیاز تشویقی


پنلوپه کلیرواتر: 19

عالی بود پنی!
البته یه جاهایی یه سوتی های کوچیکی داده بودی که به خاطر اونها یه نمره ازت کم کردم. چون هم من انسان کمال گرایی هستم و هم این که پس فردا همونا رو میارن میذارن تو دفتر زیر سیبیلای هوریس و میگن بونز به نفع گروهش یه نمره اضافه داده و تقاضای ویدئو چک می کنن!

شوخی های ریزی که توی پست جدی به کار برده بودی و به طرز خیلی ماهرانه ای ازش سبک طنز و جد رو درآورده بودی خیلی عالی بود و واقعا حساب شده و با برنامه بود. فقط چیزی که لازمه رعایت کنی برای دفعه های بعد اینه که حتما یه دور از روی پست بخونی و اینکه روی زبون فارسی معیار وسواس خرج بدی که گاف های لهجه ای توش نباشه.

و از همه مهم تر این که حتما سعی کن از به کار بردن جمله های طولانی که با حرفهای ربط و افعال متعدد کش اومده کمتر استفاده کنی تا تمرکز خواننده رو بهم نزنی و روان بودن و رسا بودن نوشته ت حفظ بشه.

جلسه ی بعدی می بینمت!

اسلیترین:

هیچکس از نوع غیر سروشش!


پ.ن:
امتیازات تشویقی رو بعد از از مشورت با مدیر مدرسه تکلیفشون به طور قطعی مشخص میشه. چون تو متن قوانین نوشته برای پیشرفت در نویسندگی به خاطر نقدهای انجام شده ولی خب به نظر من این دو مورد دقت بیشتری روی تدریس داشتن و لایق این امتیاز هستن.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۴:۵۶:۴۲

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.