wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 3 مهر 1404 13:41
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: امروز ساعت 11:41
از: دره گودریک
پست‌ها: 174
آفلاین
سلام.

از همه تازه‌واردان و علاقمندانی که در این مدت زحمت کشیدن و برای این کلاس وقت گذاشتن متشکرم. امیدوارم آموزه‌های این کلاس برای شما مفید بوده باشه و به پیشرفتتون کمک کرده باشه.

با توجه به اتمام ترم اول هاگوارتز تازه‌واردان، پایان این کلاس رو اعلام می‌کنم.

ممنون از همگی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: سه‌شنبه 1 مهر 1404 07:47
تاریخ عضویت: 1404/06/07
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 1 مهر 1404 07:45
پست‌ها: 12
آفلاین
آقای پورال؛

مار اساطیری؟ خلاقیتت خوب بود، خوشم اومد ازش. شکلک هایی هم که استفاده کرده بودی به جا و خوب بودن

تایید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 31 شهریور 1404 13:41
تاریخ عضویت: 1404/05/28
تولد نقش: 1404/05/29
آخرین ورود: جمعه 18 مهر 1404 11:36
پست‌ها: 9
آفلاین
چالش دوم

ایگنوتیوس در کتابخانهٔ هاگوارتز نشسته بود و کتابی دربارهٔ مارهای اساطیری ورق می‌زد.
ناگهان پروفسور اسنپ از پشتش گفت: - پورال! باز هم درگیر افسانه‌ها شدی؟
ایگنوتیوس با اعتمادبه‌نفس جواب داد: - اینها افسانه نیستند، پروفسور! من دیروز با یک مار کیهانی صحبت کردم
اسنپ خندید: - خیالات را کنار بگذار، پسر. مارها زبان ندارند.
اما ایگنوتیوس تسلیم نشد. شبانه به جنگل ممنوعه رفت و آوازی عجیب خواند: - ای ماران کهن، من ایگنوتیوسم—دوستدار راستی و دانایی!
ناگهان مار عظیمی از میان درختان ظاهر شد و گفت: - چرا مرا می‌خوانی، فرزند انسان؟
ایگنوتیوس نفس‌ش را حبس کرد: - می‌خواهم راز کهکشان را بدانم.
مار خزید و نزدیکش شد: - راز جهان در نمادهایی نهفته که حتی جادوگران نیز نمی‌فهمند.
۱ایگنوتیوس پرسید: - چگونه می‌توانم آنها را بخوانم؟
مار پاسخ داد: - با دل، نه با چشم… مثلاً این نماد: ⨂ یعنی “آغاز” در زبان کیهانی.
ایگنوتیوس با ذوق گفت: - پس من می‌توانم زبان تو را یاد بگیرم؟
مار تأیید کرد: - آری، اگر قلبتی پاک باشد.
ناگهان صدای پروفسور دامبلدور را شنیدند: - ایگنوتیوس! چه کسی همراه توست؟
مار ناپدید شد و دامبلدور با مهربانی گفت: - حرف زدن با مارها مهارتی نادره، پسرم
ایگنوتیوس هیجان‌زده پرسید: - شما هم می‌توانید؟
دامبلدور چشمک زد: - من تنها می‌دانم که برخی حقایق فقط با سکوت درک می‌شوند
فردای آن روز، ایگنوتیوس در کلاس دفاع ضد جادو، به جای طلسم، نمادهای کیهانی می‌کشید.
پروفسور اسنپ فریاد زد: - پورال! داری چیکار میکنی؟!
ایگنوتیوس با آرامش جواب داد: - دارم زبانی می‌آموزم که حتی تاریکی را می‌تواند روشن کند، پروفسور

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 28 شهریور 1404 19:55
تاریخ عضویت: 1404/06/07
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 1 مهر 1404 07:45
پست‌ها: 12
آفلاین
دوشیزه بلک؛

پستت خیلی خوب بود و هیچ ایرادی نمیتونم ازش بگیرم...استفاده از ایموجی‌ ها، دیالوگ های قوی و توصیفات قوی. دقیقا چیزی بودن که میخواستم.
حالا شاید بخاطر بلک بودنتون به امتیازی کم کن- شوخی میکنم. می‌دونم شوخی بهم نمیاد.

تایید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 27 شهریور 1404 13:34
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: امروز ساعت 17:58
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 35
آفلاین
قطار هاگوارتز با زمزمه‌ای آشنا، سوت‌زنان در دل مناظر پاییزی پیش می‌رفت. چرخ‌هایش ریتمی یکنواخت می‌نواختند که خبر از آغاز فصلی جدید از جادو و آموزش می‌داد. در یکی از کوپه‌های میانی، جایی که پرتوهای خورشید از پنجره‌های بخارگرفته و لرزان به داخل نفوذ می‌کرد، بحثی پرشور در جریان بود. لاکرتیا، با موهای عسلی براق و چشمان تیزبینش، هر ذره از محیط را با دقت رصد می‌کرد، کتابی قدیمی و قطور با جلد چرمی و مارپیچ‌های سنگی را در دست داشت. او در حالی که با انگشت اشاره‌اش روی متنی خاص فشار می‌آورد، رو به لیلی کرد.

ـ محاله لیلی! این کتاب‌ها، این نوشته‌های باستانی، همگی تأکید دارن که هیچ طلسمی به اسم "طلسم حافظه معکوس" وجود نداره! یه طلسم این‌قدر پیچیده، که بتونه زمان رو برای یه خاطره به عقب برگردونه؟ خب، یه‌جورایی غیرممکنه!

لیلی لونا پاتر، با موهای آتشین و سرخ‌رنگش که درست مثل مادرش به اطراف صورتش قاب گرفته بود و چشمانی به رنگ سبز عمیق، با لبخندی شیطنت‌آمیز به پشتی مخملی صندلی تکیه داده بود. او از این که می‌توانست اطلاعات دقیق دوست جدیدش را به چالش بکشد، لذت می‌برد.

ـ اوه، بازم لاکرتیا و دایره‌المعارف‌های متحرکش! بله که هست! بردلی، همین هم‌گروهیمون که سیکر تیم کوییدیچه، قسم می‌خورد که یه بار موقع تمرین از جارو افتاده و وقتی به خودش اومده، هیچ‌کدوم از بچه‌ها یادشون نمیومده که اون افتاده! می‌گفت از یه طلسمی استفاده کردن که همه اون لحظه رو فراموش کردن! مگه می‌شه؟

گابریلا، که در کنار لیلی نشسته بود، با موهای نسبتاً بلند و موج‌دار بنفشش که در نور آفتاب می‌درخشید، به بحث گوش می‌داد. او با لبخندی پهن و شیطنت‌آمیز به هر دویشان نگاه کرد.

ـ خب، منم شنیدم! اما نه از بردلی. شنیدم که یه گروه از دانش‌آموزای سال هفتمی، توی بخش ممنوعه کتابخونه دنبالش می‌گشتن. می‌گفتن می‌خوان ازش برای پاک کردن خاطره‌ی امتحان معجون‌سازی پرفسور اسنیپ استفاده کنن! البته، اگه وجود داشته باشه، فکر کنم فقط خودشون یه خاطره‌ی بدتر می‌ساختن!

صدای نفس عمیق و آرامی از گوشه‌ی کوپه، توجه هر سه را به خود جلب کرد. درست در صندلی کناری گابریلا، دختری با موهای خاکستری مایل به نقره‌ای، که تا روی شانه‌هایش می‌رسید، در خواب عمیقی فرو رفته بود. چهره‌اش آرام به نظر می‌رسید، اما رنگ‌پریدگی عجیبی داشت که حتی در نور کم کوپه نیز به چشم می‌آمد.

لیلی، که با دیدن دختر، چشمانش گرد شد، آرام گفت:

ـ آلنیس؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ کی اومدی؟

گابریلا لبخند زد و به سمت آلنیس اشاره کرد.

ـ اوه! آره، این آلنیسه. نمی‌دونستی؟ اونم مثل ما ریونکلاویه و هم‌گروهیِ خودمونه. همیشه عاشق خوابه، مخصوصاً توی قطار. یه بار تمام راهو تا هاگوارتز خوابید و ما به سختی بیدارش کردیم تا پیاده شه!

لاکرتیا با تعجب به دختر خوابیده نگاه کرد. او هرگز این دختر را ندیده بود. البته، هاگوارتز بزرگ بود و او تازه قدم به این دنیای جدید گذاشته بود.

ـ آلنیس؟ تا حالا ندیدمش. خب البته، طبیعیه.

گابریلا سری تکان داد.

ـ آره، سال بالاییه. بیشتر وقتا ساکته و توی خودشه. ولی دختر خوبیه. یه‌کم مرموزه، همین.

ناگهان، لبخند گابریلا محو شد. چشمانش روی دست آلنیس که از زیر آستین ردایش بیرون آمده بود، ثابت ماند. خطوط برجسته‌ای روی مچ دستش دیده می‌شد که انگار جای پنجه‌های تیز چیزی بوده‌اند. زخم‌هایی کهنه و تازه، در کنار هم منظره‌ای شگفت‌انگیز و کمی وحشی ایجاد کرده بودند.

ـ عه! دستشو ببین! چقدر زخم‌های عجیبی داره!

لیلی با هیجان خاصی به زخم‌ها نگاه کرد. این صحنه برای او آشنا بود، به خاطر چیزی عمیق‌تر که با آلنیس به اشتراک داشت. لاکرتیا، که ذهن کنجکاوش فعال شده بود، به سرعت اطلاعاتش را مرور می‌کرد. بوی ضعیف و غریبی از آلنیس به مشام می‌رسید؛ بویی شبیه به بوی جنگل پس از باران، اما با رگه‌هایی از فلز و چیزی حیوانی‌تر و رازآلودتر.

ـ این زخم‌ها... چقدر شبیه به...

لاکرتیا حرفش را نیمه‌کاره رها کرد. او به چشمان هیجان‌زده گابریلا و نگاه معنا‌دار لیلی خیره شد. به نظر می‌رسید آن‌ها چیزی می‌دانند که او نمی‌داند و این کنجکاوی‌اش را به اوج رساند.

گابریلا، که حال‌وهوای کنجکاوی و شیطنتش بازگشته بود، با صدایی آرام‌تر از همیشه پرسید:

ـ یعنی باز هم ماه کامل بوده؟

لیلی با هیجان بیشتری به آلنیس نگاه کرد و زمزمه کرد:

ـ آره، به نظر میاد. حتماً شب گذشته حسابی بهش سخت گذشته. دیدی چقدر رنگ‌پریده‌ست؟

لاکرتیا به وضوح هیجان‌زده بود. "باز هم ماه کامل بوده؟" "شب گذشته حسابی بهش خوش گذشته؟" این‌ها همه اشاره به چه چیزی بود؟ او به آرامی به سمت آلنیس خم شد تا دقیق‌تر نگاه کند. در کمال تعجب، گردنبندی ظریف بر گردن او دید که یک آویز کوچک نقره‌ای به شکل ماه کامل داشت. آویزی که به طرز عجیبی در میان زخم‌ها و رنگ‌پریدگی صورتش، برق می‌زد و گویی رازی بزرگ را فریاد می‌زد.

ـ نگاه کنید به گردنبندش. این ماه کامل... لیلی، گابریلا، به نظر میاد شما چیزی می‌دونید که من نمی‌دونم و باید بفهمم!

گابریلا و لیلی به یکدیگر نگاه کردند. لیلی آهی کشید، اما این بار از سر هیجان و اشتراک یک راز بزرگ، و با نگاهی دلسوزانه اما پر از شیطنت به لاکرتیا، سرش را به سمت آلنیس برگرداند.

ـ آلنیس... خب، آلنیس یه گرگینه‌ی خفته‌ست، لاکرتیا. فقط توی شب‌های ماه کامل تبدیل می‌شه.

لاکرتیا مبهوت شد. گرگینه! او در تمام کتاب‌هایی که خوانده بود، گرگینه‌ها موجوداتی خطرناک و غیرقابل کنترل توصیف شده بودند. اما آلنیس، که به آرامی در خواب بود، با این توضیحات همخوانی نداشت. این کشف، هیجانی تازه و پر از ماجرا را در دل او شعله‌ور کرد.

ـ گرگینه؟ ولی... ولی چطور؟ یعنی شما... شما می‌دونستید؟

گابریلا آهسته سری تکان داد.

ـ آره، لاکرتیا. ما خیله وقته می‌دونیم. اون هم‌گروهی ماست، و ما تصمیم گرفتیم که رازش رو حفظ کنیم. واسه همینم الان اینجا تنها نیست.

لاکرتیا به چشمان دوستانش نگاه کرد. این رازی بود که آن‌ها با هم حمل می‌کردند. این واقعیت، تمام پیش‌فرض‌های او را در هم شکست و دنیای جادوگری را برایش حتی از آنچه تصور می‌کرد، مرموزتر و هیجان‌انگیزتر کرد. او به آلنیس، که حالا در نظرش شخصیتی پر از رمز و راز بود، خیره شد.

ـ پس... پس این زخم‌ها...

لیلی سرش را به تأیید تکان داد.

ـ آره. هر بار، توی شب ماه کامل، این اتفاق براش می‌افته. واسه همین همیشه بعدش این‌قدر خسته و رنگ‌پریده‌ست.

لاکرتیا مکثی کرد. ذهنش پر از سوالات جدید بود؛ نه سوالاتی از جنس ترس، بلکه از جنس کنجکاوی عمیق و میل به کشف. این راز، او را به چالش می‌کشید.

ـ به نظرم نباید بیدارش کنیم. بزاریم بخوابه. اگه بیدار بشه و ما این جوری نگاش کنیم... ممکنه فکر کنه ما خیلی کنجکاویم و بخواد توضیح بده.

گابریلا و لیلی با نگاه‌های موافق و لبخندهای مرموز به لاکرتیا خیره شدند. گویی او هم حالا بخشی از این ماجرای هیجان‌انگیز شده بود.

ـ حق با توئه، لاکرتیا. لیلی گفت.
ـ این راز، مال ماست.

سه دختر به هم نگاه کردند. این آغاز سال تحصیلی، برای لاکرتیا، آغاز کشف حقایقی هیجان‌انگیزتر از کتاب‌ها و برای لیلی و گابریلا، یادآوری دوباره‌ی مسئولیت و همدلی در کنار یک ماجرای مرموز بود. رازی در دل قطار هاگوارتز، در حال سفر به سوی خانه‌ای که قرار بود پر از اسرار و شگفتی‌های ناگفته باشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/6/27 22:10:34
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/6/28 10:58:44
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در 1404/6/28 10:58:57
Only Raven
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 27 شهریور 1404 07:16
تاریخ عضویت: 1404/06/07
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 1 مهر 1404 07:45
پست‌ها: 12
آفلاین
دوشیزه بلک؛

بله، پست خیلی قشنگی بود. توصیفاتت کاملا درست بودن و حتی اصول پاراگراف نویسی رو هم رعایت کرده بودی. آفرین.

تایید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: چهارشنبه 26 شهریور 1404 10:51
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: امروز ساعت 17:58
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 35
آفلاین
هوای سنگین و سرد کوچه ناکترن، بلافاصله روی پوستم نشست؛ نه سرمای معمولی، بلکه برودتی همراه با رطوبت و بویی غلیظ از خاک نم‌زده، زنگار و چیزی شبیه به تلخی فلز که تا عمق گلویم را می‌سوزاند. نور خورشید، حتی اگر در دنیای بیرون وجود داشت، اینجا جایی برای نفوذ نداشت و تنها کورسوی فانوس‌های کج و معوج با شعله‌های آبی کم‌رنگ و لرزان، سایه‌های رقصان و ترسناکی را روی دیوارهای فرسوده و نم‌گرفته می‌انداخت. هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای کفش‌هایم در سکوت خفقان‌آور کوچه طنین‌انداز می‌شد، انگار که تنها موجود زنده‌ی این دخمه‌ی تاریک بودم؛ صدایی که به سرعت در پس پرده‌ی سکوت مرگبار فرو می‌رفت. نگاهم در اطراف می‌چرخید؛ مغازه‌هایی با پنجره‌های کثیف و تاریک، پرده‌هایی که مدت‌ها بود رنگ و رویشان رفته بود و تابلوهایی که اسم‌های عجیب و غریبشان به سختی در این نور کم پیدا بود. شیشه‌های مغازه‌ها پر بود از اشیای مبهم و ناآشنا که در این نیمه‌تاریکی، بیشتر به یادگاران مراسمی باستانی و ممنوعه می‌ماندند تا کالاهایی برای داد و ستد روزمره.

چشمان کنجکاوم روی یکی از ویترین‌ها ثابت ماند؛ نه از روی زیبایی، بلکه از سر غرابتی عمیق که کنجکاوی ام را به اوج می‌رساند. درون آن، روی پارچه‌ای کدر و خاک‌گرفته، چیزی شبیه به یک دست‌بند از جنس استخوان خودنمایی می‌کرد. حلقه‌های این دست‌بند، از قطعات کوچک و صیقلی‌شده‌ی استخوانی ساخته شده بود که به طرز ماهرانه‌ای به هم متصل شده بودند. اما این استخوان‌ها، رنگ طبیعی نداشتند؛ برخی به سفیدی گچ بودند، برخی دیگر قهوه‌ای تیره و سوخته، و چند قطعه نیز به طرز مشکوکی رگه‌هایی از رنگ قرمز خشک‌شده را نشان می‌دادند که حسی از یک گذشته‌ی خونین را منتقل می‌کرد. در مرکز دست‌بند، آویز کوچکی به شکل خنجر مینیاتوری قرار داشت که تیغه‌ی آن از ماده‌ای شبیه به ابسیدین سیاه و براق ساخته شده بود؛ نه برای بریدن، بلکه برای جراحت‌های عمیق‌تر. این خنجر، با وجود کوچکی‌اش، حس خطر و شرارتی پنهان را در خود داشت. روی هر حلقه استخوانی، حکاکی‌های ریز و نامفهومی به چشم می‌خورد که بیشتر شبیه به طلسم‌ها یا نفرین‌های باستانی بودند تا تزئینات ساده، و در زیر نور کم‌رمق، به نظر می‌رسیدند که نبضی نامرئی در خود دارند.

در کنار دست‌بند، یک شیء چوبی کج و معوج قرار داشت که در نگاه اول شبیه به ریشه‌ی درختی کهن می‌آمد، اما با دقت بیشتر، متوجه شدم که به طرز وحشتناکی شبیه به قلب خشک‌شده‌ی یک موجود ناشناخته است. بافت آن، تیره و چروکیده بود و رگه‌هایی برجسته داشت که گویی روزگاری خون در آن‌ها جریان داشته. بوی خاک و کهنگی از آن بلند می‌شد، اما زیر آن، رگه‌هایی از بوی تلخ و زننده‌ی داروهای دافعه‌ی حشرات نیز به مشام می‌رسید، انگار که برای حفظ آن از گزند زمان و موجودات کوچک، از مواد محافظت‌کننده‌ی قوی استفاده شده بود. این شیء، با اینکه هیچ نشانه‌ی آشکاری از حرکت نداشت، اما حسی از یک انرژی آرام و خفته را منتقل می‌کرد، انرژی که می‌توانست در لحظه‌ای بیدار شود و قدرتی غیرقابل تصور را آزاد کند. احساس می‌کردم که هر شیء در این ویترین، یک داستان وحشتناک برای گفتن دارد، داستانی که با هر نگاه عمیق‌تر، بیشتر خود را آشکار می‌کند.

***
امیدورام مورد پسندتون واقع بشه پروفسور.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Raven
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: یکشنبه 23 شهریور 1404 07:17
تاریخ عضویت: 1404/06/07
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 1 مهر 1404 07:45
پست‌ها: 12
آفلاین
دوشیزه گرنجر؛

پیشرفتت به خوبی احساس میشه، خسته نباشید!


چالش دوم تایید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: شنبه 22 شهریور 1404 20:28
تاریخ عضویت: 1403/04/07
تولد نقش: 1404/06/17
آخرین ورود: امروز ساعت 14:50
از: درون کتاب‌خانه
پست‌ها: 76
آفلاین
سعی می کنم عادی به نظر بیام. ردا نپوشیده ام چون توی دنیای ماگل هااین جورآدم ها توجه بقیه روجلب می کنن. ایستگاه پر از مشنگ هایی است که هر کدوم سرگرم کار خودشونن. این طوری کار من راحت میشه. آروم آروم می رم سمت سکوی نه و ده. مشنگ ها منتظر قطار هاشون هستن. چرخ دستی ام را به دیوار نزدیک می کنم و آماده می شوم. آنها به من توجه نمی کنند. به سوی دیوار دویدم. اوف. اینجا از ایستگاه مشنگ ها هم شلوغ تر است. همه دارند با هم حرف می زنند. مو های سرخی توجه ام را جلب می کنند و متوجه می شوم که جینی است. ردای مشکی پوشیده و داره با دوستمون آستریکس صحبت میکنه.
برای آن دو دستی تکان می دهم. آنها هم با لبخند دست تکان می دهند و به سمتم می آیند.
_سلام هرمیون.

جواب می دهم: سلام بچه ها. اینجا چی کار می کنین.
جینی توضیح می دهد: من تو هاگوارتز کار دارم. باید پروفسور دامبلدور رو ببینم. آخه... وای، هرمیون قطار الان راه می افته؛ بیاین بریم تو.

به سمت قطار قرمز رنگمان که بسیار زیبا به نظر می رسد، راه می افتیم و واردش می شویم. یک کوپه خالی پیدا کردیم و نشستیم. جادار و راحت. آستریکس با اینکه همچنان ماسکش را بر چهره داشت، نگرانی صورتش قابل تشخیص بود.
_ من و جینی باید موضوعی رو به پروفسور دامبلدور بگیم. متاسفانه عده ای به دلایل شومی سعی دارن وارد هاگوارتز بشن. حافظه ی بعضی ها رو پاک کردن و وقتی ما حافظه هاشون رو برگردوندیم، متوجه این اتفاق شدیم. به احتمال قوی یک نفر معجون مرکب پیچیده خورده و الان تو این قطاره. ما به پروفسور جغد ارسال کردیم ولی هنوز به دستش نرسیده. می خواستیم برای قطار اقدامات امنیتی انجام بده؛ اما خب همونطور که گفتم به دستش نرسیده. ما هم اومدیم اگر اتفاقی افتاد...

جینی وسط حرف او پرید و گفت: انقدر نگرانش نکن آستریکس! اتفاقی نمی افته هرمیون عزیز، ناراحت نباش. اوه لطفا لوبیا های برتی باز با طعم همه چیز. می خوری؟ تو چی آستریکس؟

من و آستریکس و جینی حسابی خوردیم ولی صحبت نمی کردیم. من و آستریکس از پنجره منظره ی بیرون رو نگاه می کردیم ولی باز هم نگرانی روی چهره مان سایه انداخته بود. سرعت قطار داشت کم می شد، ولی علتش را نمی دانستیم. قطار، در یک لحظه ی ناگهانی توقف کرد. من آستریکس که حواسمان پرت بود، به زمین پرت شدیم. از کوپه ی بغلی صدای جیغی اومد و بلافاصله ساکت شد، یا درست تر بگویم؛ ساکتش کردند. آستریکس بلافاصله از جایش بلند شد و چوبدستی اش را به سوی در بسته ی کوپه، نشانه گرفت و آماده ی باز شدن در بود. ثانیه ای بعد، در با ضربه ای شدید باز شد و دختر کوچکی وارد شد. دختر فرصتی برای حرف زدن نیافت چون آستریکس او را با طلسمی، به زمین انداخته بود. من و جینی فریاد خفه ای کشیدیم و به سویش دویدیم اما آستریکس فریاد زد: صبر کنین!
طلسمی به سوی من و جینی شلیک شد ولی به ما برخورد نکرد؛ چون آستریکس به موقع ما را از خطر آگاه کرده بود و در عوض شیشه های پنجره خرد شد. آستریکس نعره زد: سکتوم سمپرا! ولی دخترک به موقع کنار کشید. چوبدستی اش را یه سوی جینی گرفت و فریاد زنان طلسمی را به زبان آورد. من نفهمیدم چه می گوید چون همان موقع که چوبدستی اش را به سمت جینی گرفت، ذهنم تصمیمی ناگهانی گرفت. زمان کش آمده بود. به سمت جینی دویدم، پشت به جینی و رو به روی دختر رنگ پریده ایستادم.
_اکسپکتو، پاترونوم!
تا به حال این طلسم را اجرا نکرده بودم فقط آن را از یکی از بچه ها شنیده بودم. توده ی سفیدی از چوبدستی ام بیرون زد اما اتفاقی نیفتاد به جز این که غفلتی را که می خواستم به دست آوردم. دختر حواسش به توده ی سفید بود. چوبدستی جینی را از دستش بیرون کشیدم و این بار من فریاد زدم: اکسپلیارموس!
نور سرخی از چوبدستی خارج شد. چوبدستی دختر در هوا به پرواز درآمد و در دستان من جا خوش کرد و دستان دختری را که ناگهان به زمین افتاد، رها کرد. مو های مشکی دختر در بادی که از پنجره می وزید تکان می خورد. ردای سیاهش انگار در ظاهرش تضادی ایجاد کرده بود؛ چرا که صورت دختر مثل برف سفید بود. همه ی ما فکر می‌کردیم او رمق بلند شدن، یا صلاحی برای مبارزه ندارد؛ اما دستان لرزانش به سوی جیبی که به نظر چیزی در آن وجود داشت رفت و چیزی را بیرون کشید که هیچکدام مان انتظارش را نداشتدیم؛ یک چوبدستی دیگر.
آخرین چیزی که به یاد داشتم فریادی بود؛ فریادی که باز هم واضح نبود و نمی فهمیدم، ولی نور سفید آن را دیدم.

وقتی به هوش آمدم، در درمونگاه هاگوارتز بودم. روی تخت نرمی خوابیده بودم. کسی به جز جینی آنجا نبود.
_ هرمیون! پس بالاخره بیدار شدی. آستریکس گفت ممکنه ۱ ساعتی طول بکشه، ولی نگران نباشم.

افکار مثل سیلی به ذهنم سرازیری شد و نتوانستم از پرسیدن این سوال خودداری کنم:
دختره کو؟
لبخندی زد و گفت: نگران نباش. آستریکس تحویلش داد. تحت تاثیر طلسم فرمان بود. احتمالا دیگه همچین اتفاقی نمی افته.
من هم در جوابش لبخندی زدم و به اتفاقاتی که افتاد فکر کردم؛ و متشکر بودم، چون اگر چنین دوستان مهربان و شگفت انگیز و فوق العاده‌ ای نداشتم، اکنون اینجا نبودم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: شنبه 22 شهریور 1404 08:15
تاریخ عضویت: 1404/06/07
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 1 مهر 1404 07:45
پست‌ها: 12
آفلاین
دوشیزه گرنجر؛

خیلی خوب شده بود! دقیقا همون طور که مد نظرم بود. چندتا نکته‌ی ریز هم بودن که توی کلاس بعدی یاد میگیری.

چالش اول تایید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟