قطار هاگوارتز با زمزمهای آشنا، سوتزنان در دل مناظر پاییزی پیش میرفت. چرخهایش ریتمی یکنواخت مینواختند که خبر از آغاز فصلی جدید از جادو و آموزش میداد. در یکی از کوپههای میانی، جایی که پرتوهای خورشید از پنجرههای بخارگرفته و لرزان به داخل نفوذ میکرد، بحثی پرشور در جریان بود. لاکرتیا، با موهای عسلی براق و چشمان تیزبینش، هر ذره از محیط را با دقت رصد میکرد، کتابی قدیمی و قطور با جلد چرمی و مارپیچهای سنگی را در دست داشت. او در حالی که با انگشت اشارهاش روی متنی خاص فشار میآورد، رو به لیلی کرد.
ـ محاله لیلی! این کتابها، این نوشتههای باستانی، همگی تأکید دارن که هیچ طلسمی به اسم "طلسم حافظه معکوس" وجود نداره! یه طلسم اینقدر پیچیده، که بتونه زمان رو برای یه خاطره به عقب برگردونه؟ خب، یهجورایی غیرممکنه!
لیلی لونا پاتر، با موهای آتشین و سرخرنگش که درست مثل مادرش به اطراف صورتش قاب گرفته بود و چشمانی به رنگ سبز عمیق، با لبخندی شیطنتآمیز به پشتی مخملی صندلی تکیه داده بود. او از این که میتوانست اطلاعات دقیق دوست جدیدش را به چالش بکشد، لذت میبرد.
ـ اوه، بازم لاکرتیا و دایرهالمعارفهای متحرکش! بله که هست! بردلی، همین همگروهیمون که سیکر تیم کوییدیچه، قسم میخورد که یه بار موقع تمرین از جارو افتاده و وقتی به خودش اومده، هیچکدوم از بچهها یادشون نمیومده که اون افتاده! میگفت از یه طلسمی استفاده کردن که همه اون لحظه رو فراموش کردن! مگه میشه؟
گابریلا، که در کنار لیلی نشسته بود، با موهای نسبتاً بلند و موجدار بنفشش که در نور آفتاب میدرخشید، به بحث گوش میداد. او با لبخندی پهن و شیطنتآمیز به هر دویشان نگاه کرد.
ـ خب، منم شنیدم! اما نه از بردلی. شنیدم که یه گروه از دانشآموزای سال هفتمی، توی بخش ممنوعه کتابخونه دنبالش میگشتن. میگفتن میخوان ازش برای پاک کردن خاطرهی امتحان معجونسازی پرفسور اسنیپ استفاده کنن! البته، اگه وجود داشته باشه، فکر کنم فقط خودشون یه خاطرهی بدتر میساختن!

صدای نفس عمیق و آرامی از گوشهی کوپه، توجه هر سه را به خود جلب کرد. درست در صندلی کناری گابریلا، دختری با موهای خاکستری مایل به نقرهای، که تا روی شانههایش میرسید، در خواب عمیقی فرو رفته بود. چهرهاش آرام به نظر میرسید، اما رنگپریدگی عجیبی داشت که حتی در نور کم کوپه نیز به چشم میآمد.
لیلی، که با دیدن دختر، چشمانش گرد شد، آرام گفت:
ـ آلنیس؟ اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟

گابریلا لبخند زد و به سمت آلنیس اشاره کرد.
ـ اوه! آره، این آلنیسه. نمیدونستی؟ اونم مثل ما ریونکلاویه و همگروهیِ خودمونه. همیشه عاشق خوابه، مخصوصاً توی قطار. یه بار تمام راهو تا هاگوارتز خوابید و ما به سختی بیدارش کردیم تا پیاده شه!
لاکرتیا با تعجب به دختر خوابیده نگاه کرد. او هرگز این دختر را ندیده بود. البته، هاگوارتز بزرگ بود و او تازه قدم به این دنیای جدید گذاشته بود.
ـ آلنیس؟ تا حالا ندیدمش. خب البته، طبیعیه.
گابریلا سری تکان داد.
ـ آره، سال بالاییه. بیشتر وقتا ساکته و توی خودشه. ولی دختر خوبیه. یهکم مرموزه، همین.
ناگهان، لبخند گابریلا محو شد. چشمانش روی دست آلنیس که از زیر آستین ردایش بیرون آمده بود، ثابت ماند. خطوط برجستهای روی مچ دستش دیده میشد که انگار جای پنجههای تیز چیزی بودهاند. زخمهایی کهنه و تازه، در کنار هم منظرهای شگفتانگیز و کمی وحشی ایجاد کرده بودند.
ـ عه! دستشو ببین! چقدر زخمهای عجیبی داره!
لیلی با هیجان خاصی به زخمها نگاه کرد. این صحنه برای او آشنا بود، به خاطر چیزی عمیقتر که با آلنیس به اشتراک داشت. لاکرتیا، که ذهن کنجکاوش فعال شده بود، به سرعت اطلاعاتش را مرور میکرد. بوی ضعیف و غریبی از آلنیس به مشام میرسید؛ بویی شبیه به بوی جنگل پس از باران، اما با رگههایی از فلز و چیزی حیوانیتر و رازآلودتر.
ـ این زخمها... چقدر شبیه به...
لاکرتیا حرفش را نیمهکاره رها کرد. او به چشمان هیجانزده گابریلا و نگاه معنادار لیلی خیره شد. به نظر میرسید آنها چیزی میدانند که او نمیداند و این کنجکاویاش را به اوج رساند.
گابریلا، که حالوهوای کنجکاوی و شیطنتش بازگشته بود، با صدایی آرامتر از همیشه پرسید:
ـ یعنی باز هم ماه کامل بوده؟
لیلی با هیجان بیشتری به آلنیس نگاه کرد و زمزمه کرد:
ـ آره، به نظر میاد. حتماً شب گذشته حسابی بهش سخت گذشته. دیدی چقدر رنگپریدهست؟
لاکرتیا به وضوح هیجانزده بود. "باز هم ماه کامل بوده؟" "شب گذشته حسابی بهش خوش گذشته؟" اینها همه اشاره به چه چیزی بود؟ او به آرامی به سمت آلنیس خم شد تا دقیقتر نگاه کند. در کمال تعجب، گردنبندی ظریف بر گردن او دید که یک آویز کوچک نقرهای به شکل ماه کامل داشت. آویزی که به طرز عجیبی در میان زخمها و رنگپریدگی صورتش، برق میزد و گویی رازی بزرگ را فریاد میزد.
ـ نگاه کنید به گردنبندش. این ماه کامل... لیلی، گابریلا، به نظر میاد شما چیزی میدونید که من نمیدونم و باید بفهمم!
گابریلا و لیلی به یکدیگر نگاه کردند. لیلی آهی کشید، اما این بار از سر هیجان و اشتراک یک راز بزرگ، و با نگاهی دلسوزانه اما پر از شیطنت به لاکرتیا، سرش را به سمت آلنیس برگرداند.
ـ آلنیس... خب، آلنیس یه گرگینهی خفتهست، لاکرتیا. فقط توی شبهای ماه کامل تبدیل میشه.

لاکرتیا مبهوت شد. گرگینه! او در تمام کتابهایی که خوانده بود، گرگینهها موجوداتی خطرناک و غیرقابل کنترل توصیف شده بودند. اما آلنیس، که به آرامی در خواب بود، با این توضیحات همخوانی نداشت. این کشف، هیجانی تازه و پر از ماجرا را در دل او شعلهور کرد.
ـ گرگینه؟ ولی... ولی چطور؟ یعنی شما... شما میدونستید؟
گابریلا آهسته سری تکان داد.
ـ آره، لاکرتیا. ما خیله وقته میدونیم. اون همگروهی ماست، و ما تصمیم گرفتیم که رازش رو حفظ کنیم. واسه همینم الان اینجا تنها نیست.
لاکرتیا به چشمان دوستانش نگاه کرد. این رازی بود که آنها با هم حمل میکردند. این واقعیت، تمام پیشفرضهای او را در هم شکست و دنیای جادوگری را برایش حتی از آنچه تصور میکرد، مرموزتر و هیجانانگیزتر کرد. او به آلنیس، که حالا در نظرش شخصیتی پر از رمز و راز بود، خیره شد.
ـ پس... پس این زخمها...
لیلی سرش را به تأیید تکان داد.
ـ آره. هر بار، توی شب ماه کامل، این اتفاق براش میافته. واسه همین همیشه بعدش اینقدر خسته و رنگپریدهست.
لاکرتیا مکثی کرد. ذهنش پر از سوالات جدید بود؛ نه سوالاتی از جنس ترس، بلکه از جنس کنجکاوی عمیق و میل به کشف. این راز، او را به چالش میکشید.
ـ به نظرم نباید بیدارش کنیم. بزاریم بخوابه. اگه بیدار بشه و ما این جوری نگاش کنیم... ممکنه فکر کنه ما خیلی کنجکاویم و بخواد توضیح بده.
گابریلا و لیلی با نگاههای موافق و لبخندهای مرموز به لاکرتیا خیره شدند. گویی او هم حالا بخشی از این ماجرای هیجانانگیز شده بود.
ـ حق با توئه، لاکرتیا. لیلی گفت.
ـ این راز، مال ماست.
سه دختر به هم نگاه کردند. این آغاز سال تحصیلی، برای لاکرتیا، آغاز کشف حقایقی هیجانانگیزتر از کتابها و برای لیلی و گابریلا، یادآوری دوبارهی مسئولیت و همدلی در کنار یک ماجرای مرموز بود. رازی در دل قطار هاگوارتز، در حال سفر به سوی خانهای که قرار بود پر از اسرار و شگفتیهای ناگفته باشد.