wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: شنبه 17 آبان 1404 01:36
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 03:28
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 504
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

× پست پایانی گریونـدور ×


با ورود ملانی به تالار خصوصی گریفیندور، تعداد زیادی از جادوآموزان با احتیاط چوبدستی‌هایشان را در آورده و به سمت او نشانه می‌گیرند. ملانی به محض دیدن چوبدستی‌هایی که همگی او را نشانه رفته بودند، یک قدم به عقب برمی‌دارد.
- چی شده بچه‌ها؟ آروم باشین... منم... ملانی!

هنگام ادای کلمات پایانیِ ملانی می‌شد بغض نهفته در صدایش را احساس کرد. اما روحی که به تسخیر آن‌ها پرداخته بود، تا به آن لحظه به خوبی نشان داده بود که چطور می‌تواند قانع‌کننده فیلم بازی کند و همه را خام خود کند.

آستریکس که تنها در سکوت گوشه‌ای ایستاده بود و در حال تماشای گاردگیری بخشی از اعضای گروهش به همراه ریونکلاوی‌ها در مقابل ملانی بود، قلبش به درد می‌آید. این چیزی نبود که به دنبالش بودند... این اتفاقی نبود که قرار بود رخ دهد...

و او دیگر تحملش را نداشت!

پس با قدم‌هایی محکم به وسط تالار می‌آید و بلند فریاد می‌زند:
- بس کنید! با همه‌تونم... فقط بس کنید!

لورا به نشانه‌ی اعتراض می‌گوید:
- ولی آستریکس... اون تسخـ...

لورا با دیدن نگاه آستریکس حرفش را نیمه‌کاره رها می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد.

- یادتون بیاد ما برای چی اینجا جمع شدیم. قرار بود گودریک و روونا رو احضار کنیم و پیوند بین دو گروه رو قوی‌تر از قبل کنیم. اما حالا ببینین به چه روزی افتادیم! حتی به هم‌گروهی خودمون هم رحم نداریم! اینطوریه که اون ارواح قدرت می‌گیرن و ما رو در هم می‌شکنن. اینطوریه که شکست می‌خوریم!

آستریکس با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود، آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- شکست ما در احضار اونقد برامون ناامیدکننده بود که ارواح از ضعفمون استفاده کردن و تونستن راهی به بدن‌هامون پیدا کنن. ولی دیگه نه!

آستریکس این‌بار به سمت ملانی می‌رود و هر دو دستش را به گرمی می‌فشارد.
- تو همیشه یکی از ما بودی و همیشه هم یکی از ما می‌مونی. به من تکیه کن. می‌دونم که می‌تونی یکم دیگه تحمل کنی و نذاری اون روح شیطانی کنترلتو بدست بگیره. با هم تمومش می‌کنیم.

تنها چند ثانیه تماشای آن صحنه کافی بود تا گابریلا جلو بیاید، در کنار آستریکس بایستد و یکی از دست‌های ملانی را از دست او بیرون کشیده و در دست خودش قرار دهد.
- همه کمک می‌کنیم.

آستریکس با نگاهش از گابریلا تشکر می‌کند و دوباره به سمت جادوآموزان گریفیندور و ریونکلاو برمی‌گردد و با صدای بلندتری می‌گوید:
- همه با هم تمومش می‌کنیم. همونطور که شروعش کردیم!

آستریکس چنان سخنرانی تاثیرگذاری کرده بود که جادوآموزان هر دو گروه تحت‌تاثیر قرار می‌گیرند و انگار که در عمق تاریکی، نور تازه‌ای دمیده باشد همه دوباره روحیه‌ی تازه‌ای پیدا می‌کنند. چوبدستی‌ها به سرعت غلاف می‌شوند و همه جلوی آن‌ها جمع می‌شوند تا چیزی که با یکدیگر آغاز کرده بودند را پایان خوشی برایش رقم بزنند.

- حالا فقط لیلی رو کم داریم.

دیگر نیازی به توضیح نبود، همه می‌دانستند که مقصد کجاست و چه کاری باید انجام دههند.

آستریکس در یک سمتِ ملانی دست او را گرفته بود و گابریلا از سوی دیگر و هر سه همراه سایرین به سمت جایی که لیلی را حبس کرده بودند حرکت می‌کنند. طولی نمی‌کشد که صدای قدم‌های جمعیت زیادی که به سمت سلول لیلی در حرکت بودند، او را به خود می‌آورد.
- چی شده؟ بالاخره یار شفیقمو پیدا کردین؟

لیلی ابتدا نگاهش را از روی تمام جادوآموزان حرکت می‌دهد و سپس روی ملانی متوقف می‌شود. کشمکشی که ملانی در درونش با روحی داشت که تسخیرش کرده بود را به وضوح از چشمانش می‌خواند. همین باعث می‌شود خنده‌ی تمسخرآمیز روی لبانش به ناگاه کمرنگ شود. و این چیزی بود که از چشمان آستریکس پنهان نمانده بود.
- آماده باش که تو هم قراره پایانت رقم بخوره.

آستریکس همزمان با گفتن این حرف، قفل در را می‌شکند و کنار می‌رود. لیلی با چهره‌ای از خود راضی، سرش را بالا می‌گیرد و با غرور از سلول بیرون می‌آید. اما به محض خارج شدن از آن‌جا، جادویی ناشناخته را احساس می‌کند که باعث شل شدن قدم‌هایش می‌شود. با هر قدمی که برمی‌دارد، از اراده و اعتماد به نفسش کاسته می‌شود و در عوض، این خود لیلی واقعی بود که اختیار بدنش را هرچه بیشتر بدست می‌آورد و می‌کوشد مسیر را ادامه دهد.

حالا همه‌ی جادوآموزان دو گروه حلقه‌ای تشکیل داده بودند و دست در دست یکدیگر منتظر ملحق شدن لیلی بودند. فاصله‌ای در میانشان خالی بود که برای لیلی حفظ شده بود و او دقیقا به همان سمت حرکت می‌کند. با جای گرفتن لیلی در میانشان، آستریکس برای آخرین‌بار می‌گوید:
- یادتون بیاد برای چی دور هم جمع شدیم و هدفمون چی بود! دوستی و اتحاد دو گروه و احضار اجدادمون. دومی رو از دست دادیم، ولی اولی جایی نرفته. همین‌جاس. بین خودمون و توی قلبامون. چیزی که همیشه می‌تونیم حفظش کنیم!

با پایان یافتن سخنرانی آستریکس، همه با امیدواری چشمانشان را می‌بندند و به آن چیزی فکر می‌کنند که از ابتدا به خاطر آن گرد هم آمده بودند. قدرت خواست و اراده‌شان به قدری قوی بود که همگی باور داشتند می‌توانند موفق شوند و ارواح را به همان‌جایی که از آن آمده بودند بازگردانند.

برای لیلی و ملانی به علت تسخیر شدن، این قضیه کمی سخت‌تر بود. چرا که در نبردی با روحی که آن‌ها را به اسارت گرفته بود بودند. اما گرما و جادویی که از قلب و دست دوستانشان به آن‌ها منتقل می‌شود، بالاخره جواب می‌دهد. لیلی و ملانی ناگهان به سرفه می‌افتند. همه دست‌ها را رها می‌کنند و دور آن دو جمع می‌شوند. سرفه‌هایشان به قدری شدید بود که دلواپسی در کنار امیدی که پیش‌تر در اطرافشان موج می‌زد پدیدار می‌شود.

اما جای نگرانی نبود. چرا که ارواح با فاصله‌ی زمانی کوتاه به شکل غباری خاکستری رنگ از دهان هر دو خارج می‌شوند و بعد از کمی در هوا اوج گرفتن، ناگهان از بین می‌روند و موج کوتاهی از انرژی را آزاد می‌کند که باعث می‌شود نسیم آرامی شروع به وزیدن کند.

در حالی که همه از شدت خوش‌حالی در حال جیغ و فریاد کشیدن بودند، این‌بار بادی شروع به وزیدن می‌کند که باعث می‌شود توجه همه به سمت منبع آن جلب شود. پیکر دو شخص به صورت بلورین نمایان می‌شود که با فاصله از آن‌ها ایستاده بودند و لبخندی گرمابخش به لب داشتند. از شمشیر شیردال نشانی که در دستان مرد می‌درخشید و دیهیم درخشانی که بر سر زن جا خوش کرده بود می‌شد فهمید که آن دو که بودند.

گودریک گریفیندور و روونا ریونکلاو بودند که با افتخار در حال نگریستن به جادوآموزانشان بودند. آن‌ها نه‌تنها به شجاعت و هوش نوادگانشان مفتخر بودند، بلکه این اتحاد و دوستی بی‌نظیری که بینشان شکل گرفته بود را بیش از همه‌چیز ارج می‌نهادند.

حضور آن‌ها با صدای بلندی که نشان از فرا رسیدن نیمه‌شب داشت، به پایان می‌رسد و هم‌چون غباری به دست باد رها می‌شوند. جادوآموزان گریوندوری که حالا به هر دو خواسته‌شان رسیده بودند، با احساساتی که در هوا موج می‌زد و به شکل خنده، گریه و در آغوش گرفتن نشان داده می‌شد، با شور و حرارت سرگرم گفتگو می‌شوند و داستان دیگری در بین دیوارهای قلعه‌ی عظیم هاگوارتز، به پایان می‌رسید.

چه کسی گفته است جادو تنها در تکان چوبدستی نهفته است؟ گاهی جادو همان‌قدر قوی اما ندیدنی است که مادر هری برای نجاتش خلق کرده بود و حالا، جادوآموزان گریوندور به شکلی مشابه پیمانی ناگسستنی در عشق و دوستی با یکدیگر بسته بودند.

× پایــان ×
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 20:31
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 06:37
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 116
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده



لاکتریا و ملانی با خشمی وصف ناپذیر به هم خیره شده بودند. نگاه لورا بین چشمان ان دو سرگردان میچرخید. به لاکتریا نگاه کرد. «دیگه نقش بازی کردن بسه. الان دیگه فقط فرار رو داریم.» به دستان ملانی نگاه کرد. انگشتانش سفید شده بودند و دست لورا در بین انان در حال مچاله شدن بود. باید طوری آنرا باز می‌کرد. دوباره به لاکتریا نگاه کرد؛ نه با ترس؛ نه با التماس، بلکه با جدیت. میخواست بگوید بحث را ببندد. در یک ثانیه. و فقط فرار کند. یک ثانیه او منظور لورا را نفهمید اما بعد با لبخندی که حس پیروزی از آن می‌بارید، به ملانی نگاه انداخت.
- خب. من سوالمو پرسیدم. حالا که اینجوری میخوای، ميرم.

ملانی بهت زده به او زل زده بود. نقشه‌ای در کار بود. و او با سرعت، به حالتی که شانه اش با شانه‌ی ملانی برخورد کند، از کنارش عبور کرد. همین شوک باعث شد که دستان ملانی شل بشوند. لورا هم فرصت را غنیمت شمرد و دست ملانی را به دیوار کوبید. ملانی از درد فریاد کشید و دستش را گرفت. در همان لحظه اما لورا تغییر شکل داده بود و در راهرو می‌دوید. ملانی از قبل هم عصبانی‌تر بود. و حالا هر دوی انها رفته بودند.

~~~~~~
لورا با سرعت در راهرو ها می‌دوید. میخواست فقط به تالار گریفیندور بازگردد. فقط سالم به آنجا برسد و به آنها بگوید. باقیش برای او اهمیتی نداشت. نه در ان لحظه. همین که به ورودی تالار رسید، دوباره به حالت انسانی بازگشت. همین که خواست کلمه‌ی رمز را بگوید، ذهنش گیر کرد. تا ان لحظه ذهنش به این شدت گیر نکرده بود. احتمالا درون مرهمی که ملانی روی زخمش زده بود، چیزی بجز دارو هم بود. زهر! رمز را بیاد آورد.
- زهر تمشک!
بانوی چاق که تازه خوابش برده بود، با نیم نگاهی و بدون هیچ سخنی، تابلو را در لولا چرخاند. لورا بلافاصله وارد شد و در را پشت سرش بست مبادا ملانی به ان زودی برسد. میدانست که ملانی رمز را می‌داند اما همان هم وقت گیر بود. همین که وارد تالار شد، دید برخلاف همیشه، افراد کمی درون تالار نیستند، حتی ریونکلاوی ها هم انجا بودند. نفس نفس زنان جلو امد و با بیشترین صدایی که آن‌موقع از گلویش خارج میشد، توجه همه را به سمت خودش جلب کرد.
-آهای شماهایی که اینجایین... می‌دونم که باور نمی‌کنین... ولی ملانی... تسخیر شده... گولشو خوردید...
- چی میگی لورا!
- حالت خوبه؟ هنوز نفس نفس می‌زنی.
- مطمئنی؟
- اره... اره... باور کنید... به ریش مرلین ملانی تسخیر شده...

همانطور که نفس نفس می‌زد، دنیا دور سرش چرخ می‌خورد. یک لحظه ناگهانی، سپس ارام روی زمین نشست.
- به زور فرار کردم از دستش... مطمئنم چیزی که روی زخم می‌مالید، فقط دوا نبود...
- اروم باش. با آرامش بگو چیشده.
- دستم سرد بود... بعد خواستیم بیایم بیرون... باور کرده بود که بهش اعتماد دارم... بعد یه خاطره گفتم... که واقعی نبود... و نمیتونست واقعی باشه... اما متوجه نشد. از همونجا فهمیدم خودش نیست. اگر خودش بود میفهمید دارم الکی میگم... بعد به یه سمت رفتیم... از اخر راهرو، لاکتریا رو دیدیم... گفت اون راهی که میرفتیم، میرفت بخش ممنوعه... خب من چون معمولا به حالت گربه ای اینور و اونور میرم، نمیدونم کدوم بخشا رو نمی‌شه رفت... کسی بهم گیر نمیده... بعد لاکتریا به ملانی تنه زد و منم دستشو کوبیدم تو دیوارم تا دستمو ول کنه... و تا همینجا دویدم... اولش سر درد ریزی داشتم، اما الان یجوریم انگار دنیا دور سرم چرخ می‌خوره...

همه داشتند با بهت به او گوش فرا میدادند. همین که حرف های لورا تمام شد، جینی به او کمک کرد روی نزدیکترین مبل بنشيند و بقیه در حال بگو مگو بودند. آن ماجرا، خیلی به درازا کشيده شده بود. بهتر نبود همانجا تمام شود؟ یکسری ها حاضر بودند توانش را بدهند اما آن ماجرا اتمام یابد. در همان حال، در تالار باز شد. ملانی بود.

افرادی که لایک کردند

فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 18:56
تاریخ عضویت: 1404/05/22
تولد نقش: 1404/05/24
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:57
از: Astronomy Tower
پست‌ها: 43
ارشد ریونکلاو
آفلاین
ملانی و لورا از میان راهروهای پرپیچ‌وخم و کم‌نور عبور می‌کردند. هر قدم لورا، سنگین‌تر از قبل برداشته می‌شد. احساس می‌کرد هوای اطرافش غلیظ‌تر شده و هر نفسش، تبدیل به تقلایی شده برای زنده‌ماندن. ملانی، بی‌توجه به پریشانی لورا، با لبخندی که حالا بیشتر به ماسک شباهت داشت تا حالت واقعی صورت، جلوتر می‌رفت.

ناگهان، از انتهای یکی از راهروها، صدایی آرام و متفکر به گوش رسید.
-اوه، لورا! ملانی! چه عجب، این وقت شب!

لاکرتیا از دل سایه‌ها بیرون آمد و در سکوت به لورا و ملانی نزدیک شد و نگاهش به سرعت بین دست باندپیچی شده لورا و لبخند ثابت ملانی چرخید.لورا با دیدن لاکرتیا، پوزخند ریزی زد که اگر لاکرتیا زیاد توجه نمیکرد، با حرکت نور کم جان اطراف روی صورتش اشتباه میگرفت.
-لاکرتیا! ما... ینی ملانی داشت زخم دست منو می‌بست.

صدایش کمی لرزید، اما سعی کرد خودش را کنترل کند.لاکرتیا ابرویی بالا انداخت.
-بله، می‌بینم. اما چرا توراهروی منتهی به بخش ممنوعه؟فکر نمی‌کردم علاقه خاصی به گیاهای سمی یا کتابای باستانی داشته باشین، یا شاید هم... چیز دیگه‌ای؟

نگاه معنی‌دارش روی ملانی ثابت ماند.ملانی خنده‌ای سرد سر داد.
-لاکرتیا، تو همیشه درگیر حدس و گمانای عجیب و غریبی. ما فقط دنبال یه جای خلوت بودیم تا لورا راحت‌تر باشه.

لاکرتیا سرش را به آرامی تکان داد، اما چشمانش از روی ملانی برداشته نمی‌شد.
-البته. منطقی به نظر می‌رسه. ولی... زخم دست لورا اونقدر وخیمه که نیاز به این همه خلوت داشته باشه؟چرا احساس می‌کنم هوای اینجا سنگین‌تر از همیشه شده؟ انگار یه چیز نامرئی نفستو می‌گیره.

لورا از اشاره لاکرتیا به سنگینی هوا، جان گرفت. این دقیقا همان چیزی بود که خودش حس می‌کرد. او به لاکرتیا خیره شد، سعی داشت با نگاهش تمام ترسش را منتقل کند.ملانی قدمی به سمت لاکرتیا برداشت.
-لاکرتیا، بهتره سرت تو کار خودت باشه. ما که مزاحمت ایجاد نکردیم.

لحنش دیگر گرم نبود، بلکه رگه‌هایی از تهدید در آن پنهان بود.لاکرتیا عقب نرفت.
-مزاحمت؟فقط یه کنجکاوی سادس!ملانی کی بهتر از تو گیاهای دارویی رو مشناسه، خب این راهرو... می‌دونی که، اینجا جاییه که مهر گیاه رو نگهداری می‌کنن، که نه تنها صداش میتونه کشنده باشه، لمسشم می‌تونه اثرات عجیبی روی ذهن و بدن بذاره. مخصوصاً وقتی به درستی محافظت نشه... یا شاید، از قصد، محافظت نشده باشه؟

لورا با شنیدن نام مهر گیاه نفسش در سینه حبس شد. سرگیجه‌اش تشدید شد. آیا دلیل این حال بد، این گیاه بود؟ یا چیزی فراتر از آن؟ملانی لبخندش محو شد.
-داری زیاده‌روی می‌کنی لاکرتیا. لورا، بیا بریم. این بحث هیچ فایده‌ای نداره.

و مچ دست لورا را محکم گرفت.اما لاکرتیا دستش را بالا برد.
-صبر کن ملانی. فقط یه سوال دیگه. لورا، وقتی ملانی دستت رو پانسمان می‌کرد، حس می‌کردی دستاش چقدر سرده؟

لورا بهت‌زده به لاکرتیا نگاه کرد، چشمانش پر از التماس بود. او نمی‌توانست حرف بزند، اما نگاهش همه چیز را فریاد می‌زد. لاکرتیا پیام را گرفت. نگاهش به ملانی برگشت.
آخرین کلمه، مانند شمشیر بران، سکوت راهرو را شکست.ملانی دیگر نمی‌خندید. لبخندش به کلی از صورتش رخت بربسته بود و جای آن را حالتی از خشم سرد و بی‌رحمی گرفته بود.چشمانش، که لحظه‌ای قبل بی‌روح به نظر می‌رسیدند، حالا با درخشش کدر و خطرناکی به لاکرتیا خیره شده بودند. گویی چیزی تاریک و باستانی از خواب برخاسته بود. هوای راهرو به طرز غیرقابل تحملی سنگین شده بود مانندسرمایی عمیق که تا مغز استخوان نفوذ می‌کند. این یک شروع نبود، بلکه اعلام جنگی تمام‌عیار بود...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Raven
پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 18:17
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 06:37
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 116
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده



لورا شتابان با خودش فکر کرد. قرار نبود چیزی را که بخاطرش مجبور شده بود خودش را پیش چشم بقیه بد جلوه دهد اینگونه به هم بزند. شاید بهتر بود باز هم بکارش ادامه دهد. همان لبخند دوستانه را به خودش بازگرداند تا شاید باور کند. پس لبخندی ملیح اما گرم زد.
- من بهت شک ندارم. سردی دستم هم چیز عجیبی نیست. بالاخره زیر پتو که نبودم.
- اوه... راست میگی. پس بیا پارچه‌ی باند دور دستتو گره بزنیم. اینجوری بهتره.

لورا آرام سرش را تکان داد. هنوز سرش کمی گیج میرفت اما به نظرش چیز خاصی نبود. البته که با تکان سرش، شدیدتر شده بود اما نباید به روی ملانی یا فرد دیگری میاوردش. با کمک ملانی بلند شد. نباید میلرزید. نباید میلرزید... اما لرزید. خیلی نامحسوس. مقداری کنترلش کرده بود. در حد اینکه ملانی متوجه نشود. فکری به ذهنش رسید که همیشه جواب می‌داد. ارام، طوری که زمین نخورد، روی پنجه‌ی پایش چرخی زد.
- سقوط و سقوط و سقوط... جایی در ژرفای خاک دفن شده بود...
- چی میگی لورا؟
- عه... یادت نمیاد؟ این متن همون نمايشنامه‌ایه که پارسال برات نوشته بودم... برای روز تولدت. به کس دیگه نشونش ندادم ولی خودت که باید یادت باشه. نکنه یادت نیست؟
- اها... یادم اومد کدومو میگی... البته الان دقیق یادم نیست چی نوشته بود...

لورا در دلش لبخند زد. روشش جواب داده بود. حتما روح با خودش فکر می‌کرد که ملانی از یاد برده است و حرف های او را تصدیق می‌کرد. دو باره روی نوک پنجه‌اش بلند شد و حرکات نمایشی فی‌البداهه را ادا کرد. دوباره شروع به خواندن کرد.
- از جایی در دل زمین تا محلی در قلب آسمان... بلند شد. باید بلند می‌شد. برخاست و صدا زد... هرآنکه را هراس از پرواز بود. هرآنکه به ظلمات زمین باور نداشت و ان را فروزنده ترین مهر تابان می‌دانست... هر که عقاب را، متوهم می‌دانست...

و ایستاد. میدانست که ملانی به حرف هایش ذره‌ای اهمیت نمی‌دهد. در حدی که حتی متوجه نشد منظور لورا اتفاقی بود که در حال رخ دادن بود. این نمایشنامه نمیتوانست برای گذشته باشد. او دقیقا حال را می‌گفت. دوباره همان کار ها را تکرار کرد. اما اینبار سریع‌تر. خشمگين تر. بلندتر و بلندتر. فقط شانس آورده بود که افرادی که از کنارشان رد می‌شدند به حرف ها یا حرکاتش دقت نمی‌کردند. خواندن را از سر گرفت.
- اما اینبار عقاب به اشیانه برگشت. کودکی که رفته بود بازگشت. سپیدی و سیاهی را با هم تلفیق کرد.... تیغه‌اش را از میان کشید. اگر کسی همراهش نمی‌شد، خودش به زمین جنگید. روح پاکی که زمین بلعیده بود را باید آزاد می‌کرد. روح خورشید را. روح ماه را. روح دریا و باران را... روح نیک باید ازاد می‌شد.

و با حرکتی شبیه به فرود آوردن شمشیر، دوباره با حالت عادی کنار ملانی رفت و باقی راه را آرام کنارش ادامه داد. اما ملانی متوجه تغییر نبود. ذهنش اصلا آنجا نبود. اخر برایش فرفی نداشت که او چه فکری می‌کرد. کسی حرفش را باور نمی‌کرد. مردم حرف یک کودک رویاپرداز را به سختی باور می‌کنند. عقیده دارند انها توانایی تشخیص واقعیت از تخیلات را ندارند، اما گاهی حقیقت در واقع، تخیل آنهاست.

افرادی که لایک کردند

فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 16:13
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

هوای اتاق ساکت و بسته بود.
لورا روی لبه‌ی تخت نشست، دستانش را روی زانو گذاشت و سعی کرد آرام باشد.

ملانی کنار میز خم شد و از جعبه‌ی کوچک دارو وسایل پانسمان را بیرون آورد. صدای برخورد شیشه‌ها به هم، در سکوت عجیب اتاق، تنها صدای توی اتاق بود.
ملانی لبخند آرامی زد.
– خب… زخم دستت رو نشون بده.

لورا مکث کرد. دستش را بالا آورد اما هنوز تردید در حرکاتش بود.
ملانی نگاهش کرد، چشمانش آرام ولی عمیق بودند، مثل کسی که چیزی را پشت لبخندش پنهان کرده باشد.
- نترس، من که قرار نیست بخورمت.

لورا لبخند کم‌جانی زد.
- نمی‌ترسم. فقط... کمی سرگیجه دارم.
- اوهوم... امروز روز عجیبی بود.

ملانی پارچه‌ی سفید را باز کرد. انگشتانش آرام روی پوست لورا نشستند. سرد بودند.
- چرا این‌قدر سردی؟
- من؟ چیزی نیست، فقط یه ذره سردمه.

لورا احساس کرد سرش گیج می‌رود. صدایی در ذهنش گذشت، خفیف و دور:«بهش اعتماد نکن...»

چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. ملانی مشغول بستن زخم بود، اما در همان حال، لبخندش عوض شده بود.دیگر گرما در آن نبود، فقط نوعی خونسردی آرام و نگران‌کننده.
- لورا... تو به من اعتماد داری، نه؟
صدای ملانی آرام و کش‌دار بود.
لورا لب‌هایش را به سختی باز کرد.
-هوم؟... آره... البته...

ملانی سرش را به نشانه‌ی رضایت تکان داد.
- خوبه. ذهن آدم وقتی پر از شک میشه و... اشتباه می‌فهمه. درسته؟

لورا نگاهش را پایین انداخت. احساس کرد نفس کشیدن سخت‌تر شده. انگار هوا در اتاق سنگین‌تر شده باشد.
او نمی‌دانست که آیا واقعاً کسی دارد با ذهنش بازی می‌کند یا این فقط بازی ذهن خودش است.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 15:49
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 03:28
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 504
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


لورا با زبانش این حرف را زده بود و با عقلش این تصمیم را گرفته بود، اما قلبش یاری نمی‌کرد و بدنش توان حرکت نداشت. او به ملانی مشکوک بود و از نظرش همین هم باعث شده بود تا لورا را برای درمان دستش فرا بخواند. البته اگر کمی بیشتر فکر می‌کرد، این کاری بود که ملانی همیشه می‌کرد. ولی لورا می‌دانست این‌بار فرق دارد. حسی درونش زنگ خطری را در مورد ملانی برایش به صدا در آورده بود.

اما چاره‌ای نداشت. این بهترین کار بود.

در حالی که لورا علی‌رغم میل باطنی‌اش به سمت ملانی می‌رود و ملانی برای بردن لورا به اتاقی که درمان را انجام دهد حرکت می‌کند، سایرین مسیر مخالف را پیش می‌گیرند. لورا با دیدن آستریکس و لیسا که در حال دور شدن از آن‌ها بودند، ناخودآگاه می‌پرسد:
- شما نمیاین؟

آستریکس و لیسا با شنیدن این حرف سرجایشان متوقف می‌شوند و با تعجب به سمت لورا برمی‌گردند.
- چرا باید بیایم؟
- آپولو قراره هوا کنین که لازمه ما هم باشیم؟

آستریکس بعد از گفتن این حرف به ملانی نگاه می‌کند که او نیز منتظر ایستاده بود.
- مگه این که ملانی به کمک نیاز داشته باشه.

لورا با شنیدن این حرف به کل امیدش را از دست می‌دهد. معلوم بود که ملانی می‌گوید نیازی به کمک ندارد! و همین‌طور هم می‌شود و ملانی با لحن گرمی پاسخ می‌دهد:
- نیازی نیست. خیلی خسته شدین. برین استراحت کنین.

و با این که لورا سعی داشت با نگاه التماس‌گونه‌اش حداقل به لیسا بفهماند که او را با ملانی تنها نگذارد، اما لیسا متوجه نمی‌شود و صدای دور شدن قدم‌هایشان از نو شنیده می‌شود. ملانی با دیدن لورا که با ناامیدی به دور شدن آستریکس و لیسا خیره مانده بود می‌گوید:
- منتظر چی هستی؟ بیا که کلی کار داریم.

لورا آب دهانش را قورت می‌دهد و به سختی به دنبال ملانی وارد اتاق می‌شود. او امید داشت شاید لیسا و آستریکس در حال نقش بازی کردن باشند و همین نزدیکی پناه گرفته باشند تا اگر صدای مشکوکی از اتاق آمد سریع به کمکش بشتابند...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 12:39
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 06:37
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 116
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


آستریکس و لیسا آرام به ملانی کمک کردند که بلند شود. ملانی ایستاد و با دست، خاک های لباسش را تکاند. همین که خواستند راه بیفتند از راهروی مجاور صدای قدم های تندی آمد. لورا و لونا و سیبل، در چارچوب در ظاهر شدند. ملانی به لورا نگاه کرد و ابرویی بالا داد.
- لورا! تو... حالت خوبه؟ از اتاق اوردنت بیرون...
- آره. خوبم! معلومه که از اتاق اومدم بیرون.
- ولی تو...
- مطمئن باش میزان تسخير شدگی من از تو کمتره.
- زود قضاوت نکن. من حالم خوبه. تسخیر نشدم.

لورا لبخندی زد.
- چه عالی. ممنون از اینکه انتظار داری باور کنم.
- اوه عزیزم، حق داری اینجوری فکر کنی ولی واقعیت اون چیزی که فکر میکنی نیست.
- میتونی اثباتش کنی؟
- چی رو اثبات کنم؟ تو خودت هم تسخير شدی. تقریبا همه دیدن.
- اها... تو به من اعتماد نداری ولی من باید داشته باشم؟
- من بهت اعتماد دارم عزیزم.

آستریکس هی نگاهش بین ان دو در نوسان بود. این بحث فايده‌ای نداشت. نمیتوانست باور کند که این ملانی، ان ملانی نیست. در آن لحظه نباید ان دو با هم جنگ می‌کردند.

- بسه! با این بحث به جایی نمی‌رسیم. بیاید حداقل بریم.

ملانی لحظه‌ای به نگاه گیج آستریکس نگاهی انداخت. با اینکه این کاملا چیزی نبود که او می‌خواست، اما باز بهتر از اولش بود. لبخند ریزی زد. لورا چشمانش را در حدقه چرخاند.
- اگر میخواید اینجوری فکر کنید، منم ناچارم که باهاتون بیام. ولی اگر چیزی شد، میتونید عذاب وجدان بگیرید.
- لورا، باور کن اتفاقی نمیفته.
- امیدوارم. کاش منم میتونستم باورت کنم. حداقل روانم آروم تر بود.

لیسا که تا ان لحظه به سخنان آنان گوش میداد، زیر لب، طوری که بقیه هم بشنوند گفت :
- جینی هم همینطوری بود.

اما بقیه خودشان را به نشنیدن زدند. حداقل لورا از این بابت خوشحال بود که یک نفر ان واقعیت را بازگو کرده است. فردی غیر از خودش. اما لیسا از این موضوع خوشحال نبود. شک کردن به کسی که مدت درازیست که میشناسی‌اش، خوشحال کننده نیست. همین که به تالار خصوصی گریفیندور رسیدند، پراکنده شدند. هیچکس نمیخواست با دیگری نگاهش برخورد کند. همه می‌خواستند آن واقعه را از ذهنشان پاک کنند و باور کنند که چیزی نشده. همه به غیر از لورا و ملانی.

- راستی لورا، میخوای بیای زخم دستتو ببندم؟

لورا به ملانی چشم دوخت. اگر می‌گفت نه، همه بیشتر از پیش نسبت به او جبهه می‌گرفتند و سخنانش را از روی بدگمانی به حساب می‌آوردند. ملانی کسی نبود که به راحتی بتوان پیشنهاد کمکش را رد کرد. از آن طرف، اگر ملانی بلایی بر سر او می‌آورد، بقیه می‌فهمیدند.

- خب... باشه، الان میام.

افرادی که لایک کردند

فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 11:06
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


هوا سنگین بود. بوی خاک نم‌زده در هوا پیچیده بود. نور زرد و لرزان مشعل روی دیوار مثل قلبی بی‌قرار می تپید و سایه‌ها را وادار به رقصی بی‌صدا می‌کرد.

لیسا سرش را به بدن نیمه جان ملانی نزدیک کرد. با صداییی لرزان گفت:
-ملانی...؟

پلک‌های ملانی لرزیدند. صدایی ضعیف از گلویش بیرون آمد.
- لیسا...؟

لیسا با تردیدی اشکار در لحنش گفت:
- خودتی یا...

ملانی آهسته نفس کشید. صدایش نرم، خسته، اما پر از طنین عجیبی بود.
– من... من خوبم، تموم شد، رفت.

استریکس مطمئن بود که او ملانی نیست او نمیتوانست ملانی باشد:
– این دقیقا چیزیه که باید برای فریب دادنمون بگی!

ملانی سرش را بالا اورد و با استریکس، چشم در چشم شد. لحظه ای درنگ کرد و چنان لبخند اطمینان بخش و ملیحی زد، که صاحبش هیچ کس جز ملانی نمیتواتست باشد. بی شک ان لبخند، می توانست دل استریکس را هم نرم میکرد.
-نمیدونم چی بگم... اگر...‌منم جای شما بودم... باور نمیکردم.

هر کس با امید اینکه در چشمان دیگری جوابش را پیدا کند، به دیگری چشم دوخت. امکان نداشت این کلمات از دهان ملانی بیرون نیامده باشد! یا شاید هم ان روح هم این را میدانست و اینگونه بقیه را فریب میداد.

___
او میدانست که حرفش تاثیر خود را گذاشته. میدانست که دیر یا زود او را باور خواهند کرد و دیگر هرگز و هرگز نمیگذاشت این یکی بر او غلبه کند، او بدن دلخواهش را یافته بود!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 09:46
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: دیروز ساعت 06:37
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 116
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


لیسا و جینی با تمام توانشان از جا برخاستند و تا جایی که میتوانستند دویدند. باید به تالار گریفیندور برمی‌گشتند. باید به همه می‌گفتند تا کمکشان کنند. هنوز به تالار بزرگ نرسیده بودند که گروهی از آنها را دیدند. لیسا که به سختی به جینی کمک می‌کرد تا حرکت کند، یک همراه جینی همانجا روی زمین نشست. هنوز نفس نفس می‌زد.
- آهای... بچه‌ها... کمک... ملانی...

گابریلا به طرف آن‌ها برگشت و به بقیه هم اشاره کرد که بیایند. همین که آن دو را دید، شتابان به طرفشان امد.
- بچه‌ها! چیشده ؟ ملانی چش شده؟
- ملانی... تسخیر... شده...

یک ثانیه انگار همه چیز متوقف شد. ملانی؟ مگر می‌شد؟

- صبر کن... یعنی... ملانی از قبل تسخیر شده بود؟
- نه... در واقع جینی تسخیر شده بود... اون روحه... میخواست منو بکشه و ملانی رو تسخير کنه... ملانی با جینی حرف زد و قانعش کرد... اما خودش تسخير شد...
- اوه... پس هر جور شده باید به بقیه هم بگیم.
- پس... لورا چی؟

این را لونا از چند متر آنطرف تر گفت. همه برگشتند و به او نگاه کردند. ان لحظه کسی اصلا به ان اتاق فکر نمی‌کرد.

- آستریکس؟ لورا چی؟ بهت که گفتم اون تسخير نشده، البته اگر تو این مدت تسخیر نشده باشه. نمیتونیم ولش کنیم. حتی اگر تسخیر هم نشه، ممکنه یه بلایی سرش بیاد. لطفا!

جینی ابرویی بالا داد.
- پس حدسش درست بوده... فقط دو تا روح هست. اون یکی هم حتما لیلیه!
- بچه‌ها میدونم که دارید چیزای جدیدی میفهمید ولی من اصلاً دلم نمیخواد بفهمم ملانی کی بهمون می‌رسه. بلند بشید بریم.

گابریلا و آستریکس به لیسا و جینی کمک کردند که بلند شوند و به راه افتادند. سیبل و لونا هم به سمت اتاقی راه افتادند که لورا و لیلی آنجا بودند. وقتی به اتاق رسیدند، با تردید به در نگاه کردند.

- خب... حالا دقیقا چیکار کنیم؟

سیبل جوابی نداد؛ چون داشت فکر میکرد. لونا شانه ای بالا انداخت و در را باز کرد. لیلی خواب بود، اما لورا وسط اتاق ایستاده بود و روی پنجه‌ی پایش میچرخید. همین که متوجه حضور آن دو شد، به لیلی نیم نگاهی انداخت و سپس به آنها نگاه کرد.
- چیزی شده؟
- بیا بیرون لورا! وقت نداریم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ: ایوان مخوف گریفیندور
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 02:38
تاریخ عضویت: 1397/06/21
تولد نقش: 1397/06/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:11
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 479
ارشد گریفیندور، استاد هاگوارتز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

-چی شده خانوم ناظر؟ درست فهمیدی، همه چی تقصیر توئه. تو دوستات رو به این وضع انداختی. اگه کور نبودی... اگه انقدر احمقانه به دوستات اعتماد نداشتی... اگه من رو توی چشماش می دیدی، الان هیچکدوم اینجا نبودیم.

صدای خنده ی وحشیانه ی جینی درون اتاق کوچیک پیچید. لیسا به شدت تقلا می کرد و با ناامیدی سعی می کرد طنابی که با آن به صندلی بسته شده بود را شل کند. اما ملانی آرام و ساکت به جینی نگاه می کرد.
-من هنوزم بهش اعتماد دارم. من میدونم که اونجایی جینی! ما همه یه خانواده ایم، تو میتونی شکستش بدی! به یاد بیار...
-خفه شو.

جینی با عصبانیت روی ملانی خم شد و گلویش را با یک دست فشار داد. ملانی فرو رفتن ناخن های جینی درون پوست گردنش را حس می کرد. چه قدرتی داشت! کم کم جلوی چشمانش تصویر جینی با چشمانی که از خشم و حرص از حدقه بیرون زده بود، محو و تار می شد و ریه هایش از اکسیژن تهی می شد.

-به یاد بیار! جینی، ما بهت اعتماد داریم. تو میتونی از پسش بربیای...

دست جینی گلوی ملانی را رها کرد. ملانی با سرفه های شدید سعی می کرد نفس بکشد. لیسا فهمیده بود ملانی چه قصدی دارد و از تلاش مذبوحانه ی جینی برای خفگی ملانی فهمیده بود که راهش همین است. جینی دو دستی سرش را گرفته بود و چشمانش را بسته بود.
-نه... نه...

-بیا با هم به خوابگاه برگردیم جینی. همه چی رو به راهه. ما کنارتیم.

-جینی، تو خیلی قوی تر از اونی...

-نه، خفه شید! احمقا، هردوتون رو میکشم... نه...

جینی روی زمین افتاده بود و به خودش می پیچید.

-به یاد بیار. ما دوستاتیم و بهت اعتماد داریم.

ناگهان بدن جینی آرام شد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید.
-بچه ها... من... من... متاسفم...

ناگهان صورت جینی به تندی به سمت بالا چرخید، دود سیاه رنگی از دهانش بیرون پرید. در اتاق چرخید و به سمت ملانی رفت و لحظه ای بعد، ملانی روی صندلی اش بیهوش شد.

لیسا بلاخره خودش را از شر طناب هایی که کمی شل کرده بود خلاص کرد و به سمت جینی دوید.
-جینی؟ حالت خوبه؟ تو عالی بودی... میدونم توانت تحلیل رفته اما قبل از به هوش اومدنش باید از اینجا فرار کنیم. جینی؟ باید کمک بیاریم.

جینی نیمه بیهوش بود و کلمات مبهمی به زبان می آورد. جنگیدن با روح شرور تمام توانش را از او گرفته بود. لیسا زیر لب ناسزا گفت و به سمت در خروجی دوید. او باید هر چه زودتر نیروی کمکی را خبر می کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بپیچم؟


تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟