× پست پایانی گریونـدور ×
با ورود ملانی به تالار خصوصی گریفیندور، تعداد زیادی از جادوآموزان با احتیاط چوبدستیهایشان را در آورده و به سمت او نشانه میگیرند. ملانی به محض دیدن چوبدستیهایی که همگی او را نشانه رفته بودند، یک قدم به عقب برمیدارد.
- چی شده بچهها؟ آروم باشین... منم... ملانی!
هنگام ادای کلمات پایانیِ ملانی میشد بغض نهفته در صدایش را احساس کرد. اما روحی که به تسخیر آنها پرداخته بود، تا به آن لحظه به خوبی نشان داده بود که چطور میتواند قانعکننده فیلم بازی کند و همه را خام خود کند.
آستریکس که تنها در سکوت گوشهای ایستاده بود و در حال تماشای گاردگیری بخشی از اعضای گروهش به همراه ریونکلاویها در مقابل ملانی بود، قلبش به درد میآید. این چیزی نبود که به دنبالش بودند... این اتفاقی نبود که قرار بود رخ دهد...
و او دیگر تحملش را نداشت!
پس با قدمهایی محکم به وسط تالار میآید و بلند فریاد میزند:
- بس کنید! با همهتونم... فقط بس کنید!
لورا به نشانهی اعتراض میگوید:
- ولی آستریکس... اون تسخـ...
لورا با دیدن نگاه آستریکس حرفش را نیمهکاره رها میکند و سرش را پایین میاندازد.
- یادتون بیاد ما برای چی اینجا جمع شدیم. قرار بود گودریک و روونا رو احضار کنیم و پیوند بین دو گروه رو قویتر از قبل کنیم. اما حالا ببینین به چه روزی افتادیم! حتی به همگروهی خودمون هم رحم نداریم! اینطوریه که اون ارواح قدرت میگیرن و ما رو در هم میشکنن. اینطوریه که شکست میخوریم!
آستریکس با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود، آهی میکشد و ادامه میدهد:
- شکست ما در احضار اونقد برامون ناامیدکننده بود که ارواح از ضعفمون استفاده کردن و تونستن راهی به بدنهامون پیدا کنن. ولی دیگه نه!
آستریکس اینبار به سمت ملانی میرود و هر دو دستش را به گرمی میفشارد.
- تو همیشه یکی از ما بودی و همیشه هم یکی از ما میمونی. به من تکیه کن. میدونم که میتونی یکم دیگه تحمل کنی و نذاری اون روح شیطانی کنترلتو بدست بگیره. با هم تمومش میکنیم.
تنها چند ثانیه تماشای آن صحنه کافی بود تا گابریلا جلو بیاید، در کنار آستریکس بایستد و یکی از دستهای ملانی را از دست او بیرون کشیده و در دست خودش قرار دهد.
- همه کمک میکنیم.
آستریکس با نگاهش از گابریلا تشکر میکند و دوباره به سمت جادوآموزان گریفیندور و ریونکلاو برمیگردد و با صدای بلندتری میگوید:
- همه با هم تمومش میکنیم. همونطور که شروعش کردیم!
آستریکس چنان سخنرانی تاثیرگذاری کرده بود که جادوآموزان هر دو گروه تحتتاثیر قرار میگیرند و انگار که در عمق تاریکی، نور تازهای دمیده باشد همه دوباره روحیهی تازهای پیدا میکنند. چوبدستیها به سرعت غلاف میشوند و همه جلوی آنها جمع میشوند تا چیزی که با یکدیگر آغاز کرده بودند را پایان خوشی برایش رقم بزنند.
- حالا فقط لیلی رو کم داریم.
دیگر نیازی به توضیح نبود، همه میدانستند که مقصد کجاست و چه کاری باید انجام دههند.
آستریکس در یک سمتِ ملانی دست او را گرفته بود و گابریلا از سوی دیگر و هر سه همراه سایرین به سمت جایی که لیلی را حبس کرده بودند حرکت میکنند. طولی نمیکشد که صدای قدمهای جمعیت زیادی که به سمت سلول لیلی در حرکت بودند، او را به خود میآورد.
- چی شده؟ بالاخره یار شفیقمو پیدا کردین؟
لیلی ابتدا نگاهش را از روی تمام جادوآموزان حرکت میدهد و سپس روی ملانی متوقف میشود. کشمکشی که ملانی در درونش با روحی داشت که تسخیرش کرده بود را به وضوح از چشمانش میخواند. همین باعث میشود خندهی تمسخرآمیز روی لبانش به ناگاه کمرنگ شود. و این چیزی بود که از چشمان آستریکس پنهان نمانده بود.
- آماده باش که تو هم قراره پایانت رقم بخوره.
آستریکس همزمان با گفتن این حرف، قفل در را میشکند و کنار میرود. لیلی با چهرهای از خود راضی، سرش را بالا میگیرد و با غرور از سلول بیرون میآید. اما به محض خارج شدن از آنجا، جادویی ناشناخته را احساس میکند که باعث شل شدن قدمهایش میشود. با هر قدمی که برمیدارد، از اراده و اعتماد به نفسش کاسته میشود و در عوض، این خود لیلی واقعی بود که اختیار بدنش را هرچه بیشتر بدست میآورد و میکوشد مسیر را ادامه دهد.
حالا همهی جادوآموزان دو گروه حلقهای تشکیل داده بودند و دست در دست یکدیگر منتظر ملحق شدن لیلی بودند. فاصلهای در میانشان خالی بود که برای لیلی حفظ شده بود و او دقیقا به همان سمت حرکت میکند. با جای گرفتن لیلی در میانشان، آستریکس برای آخرینبار میگوید:
- یادتون بیاد برای چی دور هم جمع شدیم و هدفمون چی بود! دوستی و اتحاد دو گروه و احضار اجدادمون. دومی رو از دست دادیم، ولی اولی جایی نرفته. همینجاس. بین خودمون و توی قلبامون. چیزی که همیشه میتونیم حفظش کنیم!
با پایان یافتن سخنرانی آستریکس، همه با امیدواری چشمانشان را میبندند و به آن چیزی فکر میکنند که از ابتدا به خاطر آن گرد هم آمده بودند. قدرت خواست و ارادهشان به قدری قوی بود که همگی باور داشتند میتوانند موفق شوند و ارواح را به همانجایی که از آن آمده بودند بازگردانند.
برای لیلی و ملانی به علت تسخیر شدن، این قضیه کمی سختتر بود. چرا که در نبردی با روحی که آنها را به اسارت گرفته بود بودند. اما گرما و جادویی که از قلب و دست دوستانشان به آنها منتقل میشود، بالاخره جواب میدهد. لیلی و ملانی ناگهان به سرفه میافتند. همه دستها را رها میکنند و دور آن دو جمع میشوند. سرفههایشان به قدری شدید بود که دلواپسی در کنار امیدی که پیشتر در اطرافشان موج میزد پدیدار میشود.
اما جای نگرانی نبود. چرا که ارواح با فاصلهی زمانی کوتاه به شکل غباری خاکستری رنگ از دهان هر دو خارج میشوند و بعد از کمی در هوا اوج گرفتن، ناگهان از بین میروند و موج کوتاهی از انرژی را آزاد میکند که باعث میشود نسیم آرامی شروع به وزیدن کند.
در حالی که همه از شدت خوشحالی در حال جیغ و فریاد کشیدن بودند، اینبار بادی شروع به وزیدن میکند که باعث میشود توجه همه به سمت منبع آن جلب شود. پیکر دو شخص به صورت بلورین نمایان میشود که با فاصله از آنها ایستاده بودند و لبخندی گرمابخش به لب داشتند. از شمشیر شیردال نشانی که در دستان مرد میدرخشید و دیهیم درخشانی که بر سر زن جا خوش کرده بود میشد فهمید که آن دو که بودند.
گودریک گریفیندور و روونا ریونکلاو بودند که با افتخار در حال نگریستن به جادوآموزانشان بودند. آنها نهتنها به شجاعت و هوش نوادگانشان مفتخر بودند، بلکه این اتحاد و دوستی بینظیری که بینشان شکل گرفته بود را بیش از همهچیز ارج مینهادند.
حضور آنها با صدای بلندی که نشان از فرا رسیدن نیمهشب داشت، به پایان میرسد و همچون غباری به دست باد رها میشوند. جادوآموزان گریوندوری که حالا به هر دو خواستهشان رسیده بودند، با احساساتی که در هوا موج میزد و به شکل خنده، گریه و در آغوش گرفتن نشان داده میشد، با شور و حرارت سرگرم گفتگو میشوند و داستان دیگری در بین دیوارهای قلعهی عظیم هاگوارتز، به پایان میرسید.
چه کسی گفته است جادو تنها در تکان چوبدستی نهفته است؟ گاهی جادو همانقدر قوی اما ندیدنی است که مادر هری برای نجاتش خلق کرده بود و حالا، جادوآموزان گریوندور به شکلی مشابه پیمانی ناگسستنی در عشق و دوستی با یکدیگر بسته بودند.
× پایــان ×