" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!
در هوای آفتابی و پس گردن سوزان کوچه پس کوچه های دیاگون، در کنار مغازه های سحر آمیز و جالب تر از جادوگران حاضر در آن، رون ویزلی در حالی که کیسه ای پر از پیاز در دست داشت، مشغول پلکیدن بود. او همانطور که از این واقعیت که محفلی ها هیچ وقت دیواری کوتاه تر از او نیافته بودند می نالید، به دنبال راه خروج می گشت ... غافل از آنکه راه خروج خلاف جهت مسیری بود که او در حال پیمودن بود.
کوچه ای آنطرفتر در هوای آفتابی و پس گردن سوازن کوچه ناکترن، در کنار مغازه هایی که از جادوگران حاضر در آن هم پلید تر به نظر می رسیدند، دو مرگخوار گرسنه که از بی حالی حال و جان نداشتند، مشغول پرسه زدن بودند.
- بیا یه ذره استراحت کنیم هکتور ... با یه دقیقه خستگی در کردن که اتفاقی نمیفته.
هکتور به فنریری که نقش بر زمین شده بود زیر چشمی نگاه کرد و در حالی که بیشتر دقتش را روی محیط اطراف جمع کرده بود، گفت:
- تو هم اگه مثل من یه خورده می گشتی، الان یه جادوگر سفید به عنوان شام پرنسس پیدا کرده بودیم ... یالا پاشو!
فنریر که کماکان روی زمین دراز کشیده بود، با بی حالی و البته با لحن اعتراضی به هکتور گفت:
- بابا من یک ماهه غذا نخوردم ... نه فقط من ... خود تو ... اصلا همه مرگخوارا ... ارباب همه وعده های غذایی ما رو داره میده به پرنسس ... تبعیض دیگه تا چه حد.
شاید کمتر یا بهتر است بگویم اصلا دیده نمیشد که مرگخواری به لرد سیاه و فرزندش اعتراض کند، اما این فاجعه عمیق تر از این حرف ها بود.
دقایقی بعد- فنریر ... اونجا رو نگاه کن ... داری به چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
- به به! بالاخره نور امیدی نمایان شد.
چند متر جلوتررون ویزلی همانطور که سرش را پایین انداخته بود و کیسه پیاز را کشان کشان دنبال خود می آورد، متوجه نفس گرمی پشت سرش شد ... آب دهانش را قورت داد و سرش را برگرداند که با فنریر مواجه شد.
- سوسیس کالباس من چطوره؟!
شاید رون خیلی باهوش نبود ولی هر نادان آدمی می توانست چهره عادی همیشه گرسنه فنریر را از چهره ناعادی خیلی گرسنه او تشخیص دهد ... پس تصمیم گرفت به سرعت فلنگ خویش از آن محوطه ببندد، به سمت دیگر برگشت تا بولت وارانه بدود که با شخص دیگری مواجه شد.
- معجون سرعت بدم؟!
رون خیلی ترسیده بود ... آب دهانش را به سختی قورت داد. زیاد بین دو مرگخوار گیر نیفتاده بود، هر گاه هم گیر افتاده بود، هرماینی ای حضور داشت که توانایی دفاع داشته باشد. او حتی از کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه نیز چیز زیادی یادش نبود، زیرا از نظر او نوشتن خاطرات روزانه سر کلاس درس، حس جالبی دارد.
اول به فنریر و هکتوری نگاه انداخت که به او نزدیک تر می شدند، بعد هم به گونی پیاز. آری، فکر درستی به ذهنش رسیده بود ... شاید او قدرت دفاع در برابر جادوی سیاه را نداشت ولی می توانست از پیاز به عنوان سلاح استفاده کند.
- این پیاز رو بگیر مردک! این یکی هم مال تو!
- استوپتفای!
نیم ساعت بعدپس از نیم ساعت دوئل سخت و طاقت فرسا، رون که قدرتی برایش باقی نمانده بود برای اولین بار توانسته بود دو نفر را در دوئل شکست دهد . احساس قدرت می کرد ولی آن دو مرگخوار هنوز می توانستند تکان بخورند ... چوبدستی اش را در آورد تا آنها را برای مدتی منجمد کند، بلکه بتواند با خیال راحت فرار کند.
- پتریفیکوس توتالوس!
همین که ورد را اجرا کرد، احساس منجمد شدن کرد ... نمی توانست بدنش را تکان دهد و به سختی به چوبدستی ای که بر عکس و به سمت خود گرفته بود، نگاه کرد.
- فنریر ... دیدی چی شد؟ غذای پرنسس جور شد.
- به نظرت چطوره که غذای خودمون بشه؟
آزمایشگاه هکتورهکتور مقداری نمک به پاتیلی که در آن داشتند رون را می پختند، اضافه کرد و به فنریر گفت:
- خب فنریر ... زودتر همش بزن. منم الان معجون سیاه کن اضافه میکنم ... راستشو بخوای خوردن سفیدا خیلی سخته!
- هر کار می کنی زود باش!
- منو از اینجا بیارین بیرون!
من هنوز کلی آرزو دارم، من هنوز ددپول 2 رو ندیدم ... فنریر اگه من رو بخوری کی دیگه غذای گربه هرماینی رو بدزده و برات بیاره؟
رون از روش های زیادی از جیغ و داد گرفته تا گریه و زاری استفاده کرد ولی جواب نداد. لحظه به لحظه داشت پخته تر میشد. فکر کرد ... باز هم فکر کرد ... انقدر فکر کرد که یاد خاطرات روزانه اش افتاد ... یادش آمد که آنها را سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه یادداشت می کرد ... یادش آمد که استاد بونز از وردی سر کلاس صحبت کرد که اثر منفی حمله جادوگر سیاه رو از بین می برد ... شاید هم می توانست یک جادوگر سیاه را نابود یا تبدیل به یک جادوگر سفید کند.
- لااقل بذارین قبل از پخته شدن یه چیزی بگم.
- زود بگو که میخوایم در پاتیل رو ببندیم.
- به هرماینی بگین که رون قبل از مرگ طرز تهیه یه معجون برات یادگار گذاشت ... خوردن اون معجون باعث میشه آدم از زیر سلطه دیگران بودن بیرون بیاد و تا ابد بهترین زندگی رو واسه خودش داشته باشه و ...
فنریر و هکتور نگاهی به هم کردند. انقدر خسته بودند که احتمال اینکه رون دروغ گفته باشد را بررسی نکردند و شنیدن حرف رون از جا پریدند.
- چه معجونیه که من تا حالا نمی دونستم؟
- از زیر خاکی های هاگوارتزه ... از تو بخش ممنوعه گیرش آوردم.
- بده بده به من!
- اول بیرونم بیارین.
نقشه رون داشت عملی میشد ... فقط مرحله آخر باقیمانده بود که باید ورد را طوری روی آنها اجرا می کرد ... هرماینی روش را به او گفته بود ... او امیدوار بود که هکتور مواد لازم را داشته باشد.
- خب هکتور ... باید اول یه معجون بسازی ... پر بال هیپوگریف، نیش آراگوگ، مغز تسترال و ... رو با هم مخلوط کن.
نیم ساعت بعد- آماده شد! حالا میتونیم بخوریمش و به اوج خوشبختی برسیم!
- زنده باد آزادی!
همین که رون دید که آن دو معجونی که برای اجرای آن طلسم ضروری بود را خوردند، به سرعت چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و پس از اینکه از درست گرفتن آن مطمئن شد، طلسم " تلدراسیل" را روی هر دو اجرا کرد.
چند ثانیه بعد- فنریر ... چرا اینقدر محیط اینجا سیاه و بی عشقه؟
- عشقم ... بیا جلو چشمم!
رون:
ساعتی بعد- پروف ... ماموریت محفل طبق برنامه با موفقیت انجام شد.