دوستان این جا میخوام در مورد وقایعی که برای هری در سربازی می افته داستان بنویسیم نمیدونم خوب میشه یا نه حالا امتحان میکنیم پس حواستون باشه جز هری( علی ) هیچ کس تو داستان شرکت نداره میتونی فقط افراد مشابه ای رو مثل من بیارین تو داستانتون
فردا نیام ببینم همه اومدن سربازی پیش هری
ناظر بلند بالا ما را یاری کند
_________________________________________________
جايي بسيار دورتر از شهر لندن و دهكده ي هاگزميد در سرزميني باستاني و ماگل نشين و در منطقه اي خشك و كاملا كويري پادگاني وجود داشت صحرايي
اتوبوس قراضه ای پس از گرد و خاک و سر و صدای زیاد در انتهای راه مال رو وایمیسته و پسری در حالي كه كوله پشتيش رو روي دوشش انداخته بود از اتوبوس پياده میشه و راه خاكي به سمت پادگان رو در پيش میگیره , دو روز پيش از شهرش حركت كرده بود , تو شهرش کارای زیادی داشت که انجام بده و دوستای بیشتری که وقتش رو با اونا بگذرونه ولی تمام تلاشش برای خلاصی از این مهلکه بی نتیجه مونده بود و حالا جايي بود كه دو سال بايد تو اونجا زندگي ميكرد.
پادگاني در قلب كوير لوت
مكان: پادگان شهيد با مرام
چند قدم بيشتر به درب پادگان نمونده بود كه پسرک با دیدن چیزی میخکوب شد
قيافه ي نگهبان ورودي پادگان پسر رو ياد كسي مي انداخت کسی که پسر از اون نفرت داشت
نگهبان : هي تو تازه واردي؟ آره آش خور
با توام
بیا جلوتر خوب ببینمت کو
هري: شيكم؟
نگهبان: اي ول مثل اين كه تازه وارد نيستي نه خوبه رمز شب رو که ميدوني؟
هري: رمز شب؟
نگهبان: اره ديگه شيكم ( شهداي يگان كوير مركزي)
هري با خودش: اين چي ميگه خود شيكمه يا شبيه اونه؟ من سر کارم یا اون سر کاره ؟ به هر حال نبايد از اول خودم رو پپه نشون بدم به اینا رو بدی میخورنت , بچه شهرستانی
هري: اره داداش ما اين كاره ايم من 3 سال تو پادگاناي گوانتانامو مشغول بودم
عراقي نفله ميكردم
نگهبان: اي ول اي ول
هري: جل الخالق پسر تو خود شيكميا
نگهبان: اي ول اي ول رمز شب رو چقدر قشنگ ميگه
هري: ای بابا خدا شفات بده مثل شيكم هم تعطيلي
نگهبان: اي ول بيا راه رو بهت نشون بدم آقا شما خیلی با جزبه ای من اسمم ممده همیشه اینجا نگهبانی میدم . بین خودمون باشه این کار خیلی حساسه اعتماد نمیکنن به کس دیگه ای بدنش الان 1 ساله خدمتم تموم شده ولی هنوزمن رو نگه داشتن دیگه خودت اهمیت من وجود من رو درک کن
(هری تریپ کیانوشی به دوربین نگاه میکنه)
ممد: بزن بریم
هري: نه تو رو خدا خودم ميرم شما همين جا باش خودت که بهتر میدونی اینجا رو ول کنی امنیت پادگان به خطر می افته
ممد: آی آی آی راست میگی , تو خیلی تیزی( تریپ رابرت دنیرو تو تحلیلش کن) من همین جا میمونم
هري به تنهایی وارد پادگان ميشه و به اطرافش نگاه ميندازه و زير لب ميگه
كسي نيست ما رو ملطفت كنه اينجا كي به چيه اين يارو كه سه تختش كم بود حالا خوبه یک بار موقع ورود به پادگان میبینمش یک بار موقع خروج
كه ناگهان از دور چشمش به يك مرد چاق مي افته
هري با خودش: از قيافه ي يارو معلومه اينجا كاره ايه از اون بپرسم بهتره
هري چند قدم به سمت طرف ور ميداره و صداش ميكنه
هري: ببخشيد آقا ميشه….
مرد برميگرده تا ببينه كي صداش كرده كه هري سنگكوب ميكنه
هري: يا ريش مرلين , حاجي؟ خودتي؟ شما اينجا چي كار ميكني؟
حاجي: اره برادر من حاجيم
هري: اي ول , ولي وايستا بينيم تو اين جا چي كار ميكني مردك تا چشم من رو دور ديدن شما هم دو در كردين , من سایت رو دست شما سپردم اومدم اینجا
حاجي: سايت؟ استغفرا... كلمات بي ناموسي؟ وای خدایا به تو پناه میبرم از هوا و هوس و خواسته های شیطانی
هري: نگاه كن تو رو خدا كي داره از بي ناموسي حرف ميزنه مارمولک هر کی ندونه من که میدونم تو چی کاره ای
حاجي یکم معذب میشه و میگه: برادر من الان كار دارم بايد برم مسجد اگر کاری ندارين مرخص شم
هري: مرسي مرسی نيومده مسجد رو استاد كردي کلک؟
حاجي: برادر شما به استراحت احتياج داري من 7 ساله اينجا هستم نيومده يعني چي؟
هري: يعني چي ؟ اينا چرا اين طورين مارو سر كار گزاشتن يا واقعا شباهتا بالاست
حاجي: با اجازه برادر
هري:
حاجی روش رو برمیگردونه و به طرف یکی از ساختمان های پادگان حرکت میکنه
هری یک نگاه به دور و برش میندازه و وقتی از کمک گرفتن از کسی نا امید میشه خودش دست به کار میشه و به طرف نزدیک ترین ساختمون حرکت میکنه