پست پایانی
پس از نابودی باسیلیسک، نبرد آخرین نفس خود را کشید و جای خود را به سکوتی ترسناک داد. لرد سیاه قدمی رو به عقب برداشت و در کمتر از ثانیهای ناپدید شد. ارتش تاریکی متوجه دستور فرمانده خود شده بودند. در کمتر از چند ثانیه، وزارتخانه از ارتش تاریکی خالی شده بود. حالا چیزی جز ویرانهها و کشتهشدگان نبرد در وزارتخانه به چشم نمیآمد. هر بازماندهای که در گوشه کناری پناه گرفته بود، بیرون آمد و حیران اطراف خود را نگاه میکرد. هیچکس نمیدانست که باید اشک بریزد یا خوشحال باشد. ارتش تاریکی قدمی رو به عقب برداشته بود و وزارتخانه را ترک گفته بود اما ویرانی ها و تلفات، جایی برای لبخند نمیگذاشت.
پس از کشتن باسیلیسک، سیریوس بر روی زانوهایش افتاده بود و دیگر نای تکان خوردن نداشت. آلبوس آرام از پشت نزدیک او شد و دستی بر روی شانه های او کشید. چند ثانیه بعد تمامی ارتش سفید در کنار آن دو حضور یافته بودند و گویی انتظار سخنی از آنان را میکشیدند. اما بازهم سکوت سرد بر فضا حکمرانی میکرد. خستگی و درد ناشی از زخمها، حاکم لحظات بودند و ارتش تاریکی در چشم بهم زدنی، ناپدید شده بود.
پانمدی به سختی برخواست و ایستاد. آرام قدم برداشت و تا انتهای راهرو پیش رفت. هر قدمی که برمیداشت، تلفات و ویرانی ها را میدید که همچون تیری به قلب او فرو میرفت. اما این نبرد اجنتاب ناپذیر بود. چنین نبردی سرانجام روزی رخ میداد و سرنوشت تصمیم گرفته بود تا در چنین زمانی به وقوع بپیوندد. همه ارتش سفید به دنبال سیریوس و آلبوس در حرکت بودند و هرکدامشان به نوعی وقایع جنگ را در ذهن میگذراندند.
حالا تاثیر غم هر از دست رفتهای بیش از هر زمان به جانها رسوخ کرده بود. گاه در میان سکوت و خاموشی، صدای اشکی برمیخواست و گاه صدای نالهای! خیلی از افراد ارتش تاریکی و ارتش روشنایی زخمی و نیمهجان روی زمینه افتاده بودند و توان حرکت نداشتند. هرلحظه که میگذشت صدای زمزمهها بیشتر میشد و تحمل انتظار جادوگران و ساحرگانی که آخرین نفس مبارزه کرده بودند، کمتر میشد.
کمی بعد همگی به تالار ورودی وزارتخانه رسیدند. اوضاع نابسامان در همهجا دیده میشد. دامبلدور نزدیک پانمدی شد و به آرامی چیزی در گوش او زمزمه کرد:
- وقتشه فرزندم! همگی منتظر هستند...
پانمدی سرش پایین بود و نمیتوانست در چشمان همراهان خود نگاه کند. او قول جامعهای آزاد را داده بود که در صلح و آرامش در کنار یکدیگر زندگی کنند و اکنون همه چیز برعکس شده بود. خجالت وجود او را پر کرده بود و نمیتوانست سرش را بالا بگیرد. کشمکش درونی او شدت گرفت تا آنکه توانست به احساس خود غلبه کند و با دستانی مشت کرده سرش را بالا بگیرد. چند ثانیه ای همگی را نگاه کرد و سپس زبان گشود:
- فکر میکنم همه ما داریم احساسات متضادی رو تجربه میکنیم! در وجودمون خوشحالی و ناراحتی باهم توامان حضور داره... و چه سخت که نمیدونیم کدومشو باید ابزار کرد.
نفسی کشید و ادامه داد:
- ارتش قدرتمند تاریکی سرانجام تصمیم به عقب نشینی گرفت و این یعنی مبارزه شجاعانه و تا آخرین نفس ما، کارساز بود. این یعنی با وجود کوله باری از مشکلات که این نبرد بر روی دوشمون گذاشته، همچنان میتونیم برای هدفمون تلاش کنیم و جامعهای آزاد و دوستانه بسازیم. یادمون باشه که برای ساختن چنین جامعهای باید یاد بگیریم که ببخشیم و دست یاری به سوی هم دراز کنیم...
قدمی به سمت ارتش روشنایی برداشت و مجددا سخنش را ادامه داد:
- اما زخمهای زیادی خوردیم. دردهایی رو تجربه کردیم که فقط زمان میتونه زخمشون رو بهتر کنه. بدون شک همه ما برای اجرایی کردن هدفهامون، نیاز به استراحت داریم تا بتونیم دوباره استوار روی پاهامون بایستیم و حرکت کنیم...
سیریوس خشتی شکسته شده از روی زمین وزارتخانه برداشت و به آن نگاه کرد. سپس آخرین کلام خود را گفت:
- همگی باهم وزارتخانه و جامعهای بهتر از دیروز خواهیم ساخت. جامعهای آزاد که صدای دوستیشان سر به فلک میکشد و خوشحالی در چهره همه نمایان هست.
بعد از پایان سخنان پانمدی، همگی به سمت زخمیها رفتند. هیچکس توجهی نداشت که زخمی از کدام جبهه و گروه است. زخمیهای ارتش تاریکی با تعجب به سربازان روشنایی که به آنان کمک میکردند نگاه میکردند. لحظاتی بعد نیروهای کمکی بیشتری به وزارتخانه رسید و حالا در هر گوشه و کنار آنجا، مداوا و بازسازی درحال انجام بود. سیریوس نمیخواست که با شعله ور کردن آتش انتقام، جواب چنین نبردی را با خشونت بدهد. او تصمیم داشت که با هرچه در توان دارد، از روی دادن چنین اتفاقاتی در آینده جلوگیری کند و جامعهای بسازد که همگی در صلح و صفا و دوستی در کنار یکدیگر زندگی میکنند.
روزهای آینده پس از نبرد، سرنوشت ساز بودند و سیریوس در کنار آلبوس و ارتش سفید باید اندیشه میکرد و بهترین تصمیمات را میگرفت...