هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: دیروز ۱۵:۴۱:۵۸

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۷:۰۵
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 423
آفلاین
پست پایانی


پس از نابودی باسیلیسک، نبرد آخرین نفس خود را کشید و جای خود را به سکوتی ترسناک داد. لرد سیاه قدمی رو به عقب برداشت و در کمتر از ثانیه‌ای ناپدید شد. ارتش تاریکی متوجه دستور فرمانده خود شده بودند. در کمتر از چند ثانیه، وزارتخانه از ارتش تاریکی خالی شده بود. حالا چیزی جز ویرانه‌ها و کشته‌شدگان نبرد در وزارتخانه به چشم نمی‌آمد. هر بازمانده‌ای که در گوشه کناری پناه گرفته بود، بیرون آمد و حیران اطراف خود را نگاه می‌کرد. هیچکس نمی‌دانست که باید اشک بریزد یا خوشحال باشد. ارتش تاریکی قدمی رو به عقب برداشته بود و وزارتخانه را ترک گفته بود اما ویرانی ها و تلفات، جایی برای لبخند نمی‌گذاشت.

پس از کشتن باسیلیسک، سیریوس بر روی زانوهایش افتاده بود و دیگر نای تکان خوردن نداشت. آلبوس آرام از پشت نزدیک او شد و دستی بر روی شانه های او کشید. چند ثانیه بعد تمامی ارتش سفید در کنار آن دو حضور یافته بودند و گویی انتظار سخنی از آنان را می‌کشیدند. اما بازهم سکوت سرد بر فضا حکمرانی می‌کرد. خستگی و درد ناشی از زخم‌ها، حاکم لحظات بودند و ارتش تاریکی در چشم بهم زدنی، ناپدید شده بود.

پانمدی به سختی برخواست و ایستاد. آرام قدم برداشت و تا انتهای راهرو پیش رفت. هر قدمی که برمی‌داشت، تلفات و ویرانی ها را می‌دید که همچون تیری به قلب او فرو می‌رفت. اما این نبرد اجنتاب ناپذیر بود. چنین نبردی سرانجام روزی رخ می‌داد و سرنوشت تصمیم گرفته بود تا در چنین زمانی به وقوع بپیوندد. همه ارتش سفید به دنبال سیریوس و آلبوس در حرکت بودند و هرکدام‌شان به نوعی وقایع جنگ را در ذهن می‌گذراندند.

حالا تاثیر غم هر از دست رفته‌ای بیش از هر زمان به جان‌ها رسوخ کرده بود. گاه در میان سکوت و خاموشی، صدای اشکی برمی‌خواست و گاه صدای ناله‌ای! خیلی از افراد ارتش تاریکی و ارتش روشنایی زخمی و نیمه‌جان روی زمینه افتاده بودند و توان حرکت نداشتند. هرلحظه که می‌گذشت صدای زمزمه‌ها بیشتر می‌شد و تحمل انتظار جادوگران و ساحرگانی که آخرین نفس مبارزه کرده بودند، کمتر می‌شد.

کمی بعد همگی به تالار ورودی وزارتخانه رسیدند. اوضاع نابسامان در همه‌جا دیده میشد. دامبلدور نزدیک پانمدی شد و به آرامی چیزی در گوش او زمزمه کرد:
- وقتشه فرزندم! همگی منتظر هستند...

پانمدی سرش پایین بود و نمی‌توانست در چشمان همراهان خود نگاه کند. او قول جامعه‌ای آزاد را داده بود که در صلح و آرامش در کنار یکدیگر زندگی کنند و اکنون همه چیز برعکس شده بود. خجالت وجود او را پر کرده بود و نمی‌توانست سرش را بالا بگیرد. کشمکش درونی او شدت گرفت تا آنکه توانست به احساس خود غلبه کند و با دستانی مشت کرده سرش را بالا بگیرد. چند ثانیه ای همگی را نگاه کرد و سپس زبان گشود:
- فکر میکنم همه ما داریم احساسات متضادی رو تجربه می‌کنیم! در وجودمون خوشحالی و ناراحتی باهم توامان حضور داره... و چه سخت که نمیدونیم کدومشو باید ابزار کرد.

نفسی کشید و ادامه داد:
- ارتش قدرتمند تاریکی سرانجام تصمیم به عقب نشینی گرفت و این یعنی مبارزه شجاعانه و تا آخرین نفس ما، کارساز بود. این یعنی با وجود کوله باری از مشکلات که این نبرد بر روی دوشمون گذاشته، همچنان میتونیم برای هدف‌مون تلاش کنیم و جامعه‌ای آزاد و دوستانه بسازیم. یادمون باشه که برای ساختن چنین جامعه‌ای باید یاد بگیریم که ببخشیم و دست یاری به سوی هم دراز کنیم...

قدمی به سمت ارتش روشنایی برداشت و مجددا سخنش را ادامه داد:
- اما زخم‌های زیادی خوردیم. دردهایی رو تجربه کردیم که فقط زمان میتونه زخم‌شون رو بهتر کنه. بدون شک همه‌ ما برای اجرایی کردن هدف‌هامون، نیاز به استراحت داریم تا بتونیم دوباره استوار روی پاهامون بایستیم و حرکت کنیم...

سیریوس خشتی شکسته شده از روی زمین وزارتخانه برداشت و به آن نگاه کرد. سپس آخرین کلام خود را گفت:
- همگی باهم وزارتخانه‌ و جامعه‌ای بهتر از دیروز خواهیم ساخت. جامعه‌ای آزاد که صدای دوستی‌شان سر به فلک می‌کشد و خوشحالی در چهره همه نمایان هست.

بعد از پایان سخنان پانمدی، همگی به سمت زخمی‌ها رفتند. هیچکس توجهی نداشت که زخمی از کدام جبهه و گروه است. زخمی‌های ارتش تاریکی با تعجب به سربازان روشنایی که به آنان کمک می‌کردند نگاه می‌کردند. لحظاتی بعد نیروهای کمکی بیشتری به وزارتخانه رسید و حالا در هر گوشه و کنار آنجا، مداوا و بازسازی درحال انجام بود. سیریوس نمی‌خواست که با شعله ور کردن آتش انتقام، جواب چنین نبردی را با خشونت بدهد. او تصمیم داشت که با هرچه در توان دارد، از روی دادن چنین اتفاقاتی در آینده جلوگیری کند و جامعه‌ای بسازد که همگی در صلح و صفا و دوستی در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند.

روزهای آینده پس از نبرد، سرنوشت ساز بودند و سیریوس در کنار آلبوس و ارتش سفید باید اندیشه می‌کرد و بهترین تصمیمات را می‌گرفت...




We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰:۵۷ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱:۱۱ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۵۳:۰۰
از پیش داداشی!
گروه:
جـادوگـر
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
پیام: 61
آنلاین
حالا باسیلیسک کور شده بود. یک کور شدن دردناک که توسط چنگال‌های تیز فاکس رقم خورده بود و باعث شده بود که باسیلیسک از درد به خودش بپیچد. حالا آلبوس می‌توانست با خیال راحت با چشمان باز مبارزه کند.

ولدمورت همانطور با تمام توان طلسم‌هایی را به سمت آلبوس می‌فرستاد و آلبوس بدون این که کوچک‌ترین نگرانی‌ای برایش ایجاد شود، تمام آنها را به سادگی دفع می‌کرد.

- به جز دفع کردن کار دیگه بلد نیستی دامبلدور؟ نکنه می‌ترسی حمله کنی؟ میترسی سرنوشت تو هم مثل آریانا و سایمون بشه؟

ارتش تاریکی هرگز نمی‌فهمیدند، هرگز درک نمی‌کردند که ارتش نور از کجا نیرو می‌گیرد. آنها می‌دانستند که از دست دادن، برای ارتش نور سخت است چون آنها عاشق یکدیگرند. فکر می‌کردند که با یاداوری کردن عزیزان از دست رفته‌شان به آنها، میتوانند آنها را ضعیف کنند ولی اشتباه می‌کردند. درست است که وجود آنها به یکدیگر نیرو می‌داد، ولی مرگ یکی از آنها میتوانست حتی نیروی بیشتری به آنها بدهد. مرگ عزیزانشان، شعله‌ی وجودشان را به آتشی بزرگ تبدیل می‌کرد. آتشی که فرونشاندن آن به همین سادگی ممکن نبود.

سیریوس. او هم مانند آلبوس زخم خورده بود. زخمی‌ که آتش درونش را شعله‌ورتر از هر زمان دیگری کرده بود و او، خواهان نابودی ارتش تاریکی شده بود.

در عرض چند ثانیه خودش را کنار آلبوس رساند.
- پروفسور!

آلبوس نگاه عمیقی به سیریوس کرد و شمشیر گریفیندور را در دست او گذاشت.
- انجامش بده!

سیریوس سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. دسته‌ی شمشیر را محکم در دستش فشرد و به سمت باسیلیسک حمله‌ور شد.

حالا طلسم‌های ولدمورت به جای آلبوس، سیریوس را هدف گرفته بودند. اشعه‌های طلسم‌ها به سمت سیریوس می‌رفت و آلبوس تموم آنها را منحرف می‌کرد. سیریوس به سرعت به باسیلیسک رسید و با شمشیر به او ضربه زد.
ضربه‌ی اول...
ضربه‌ی دوم...
ضربه‌ی سوم...
و باسیلیسک روی زمین افتاد.
در آخرین حرکت، سیریوس سر باسیلیسک را قطع کرد و بلافاصله باسیلیسک سیاه، به دودی سیاه تبدیل و محو شد. طوری که انگار از اول وجود نداشته.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳:۴۸ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۶:۱۳ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۰:۱۲
گروه:
جـادوگـر
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
پیام: 47
آفلاین
- امیدوارم آمادگی کشته شدن باسیلیسک رو داشته باشی.

دامبلدور سعی کرد ذهن ولدمورت رو با گفتن این دیالوگ مشوش کنه. می‌دونست تا وقتی که ولدمورت حاضر و آماده‌ی هر حمله‌ای پشت سر باسیلیسک ایستاده، نمی‌تونه هیچ آسیب عمیقی به باسیلیسک بزنه. تنها ایرادی که اربابان ارتش تاریکی به دامبلدور وارد می‌کردن، ایراد بر سن زیادش بود. اما متوجه این نبودن که سن زیاد، نمی‌تونه به ذهنیت و تفکرات و باور کسی خدشه وارد کنه. فقط ممکن بود توانایی‌های جسمی رو به زوال و نابودی برن، که دامبلدور تا حدی تونسته بود بر این قضیه هم غالب بشه و ازش تاثیری نپذیره.

دامبلدور می‌دونست که ضربه وارد کردن ناگهانی به باسیلیسک، کار کاملا اشتباهیه. لرد با هوشیاری منتظر خنثی کردن هرگونه خطر حمله بود. پس باید دامبلدور بهترین استراتژی رو انتخاب می‌کرد. همه‌چیز برابر بود. قدرت جادو ورزی ولدمورت بیشتر بود، اما دامبلدور می‌تونست جادو های وارد شده توسط ولدمورت رو خنثی کنه. باسیلیسک و ققنوس هردو موجوداتی جادویی و باستانی بودن و توانایی کمک رساندن رو داشتن.

ققنوس!

دامبلدور، انگار که چیزی در گذشته به‌خاطرش رسیده باشد، موضوعی رو با فاوکس در میون گذاشت. فاوکس ارتباط ذهنی ناگسستنی‌ای با آلبوس داشت و آلبوس هم فهمیده بود که توانایی‌های فاوکس در اینجا تا چه اندازه می‌تونه بهش کمک کنه. دامبلدور در سخنوری و گفتن سخنان نیش و کنایه‌دار از اربابان تاریکی چیزی کم نداشت. اما انگار استفاده از آنها رو برای موقعیت های بهتری گذاشته بود.
- می‌دونی که چشم خیلی عضو مهمیه. مخصوصا برای یه باسیلیسک! مگه نه تام؟

ولدمورت به فکر فرو رفت که معنی سخن دامبلدور رو بفهمه. اما فاوکس معنی حرف دامبلدور رو زودتر فهمیده بود. چرا که با سرعت به سمت چشمان باسیلیسک در پرواز بود. با پرواز ققنوس، ولدمورت نقشه‌ی دامبلدور رو فهمید. فهمید که با گرفتن چشمان باسیلیسک تا حد زیادی خطر این موجود کم می‌شه. پس طلسم های ویران کننده‌ای رو روانه‌ی ققنوس کرد که با ضد طلسم های دامبلدور روبرو شدن. برای اقدام دیر شده بود.

- فکر کردی می‌تونی باسیلیسک رو نابود کنی، پیرمرد؟ از یه ققنوس ضعیف چه کاری برمیاد؟

ققنوس با باسیلیسک درگیر شد. باسیلیسک سعی می‌کرد با تکون دادن سرش، فاوکس رو از خودش دور کنه. اما وقتی یکی از چشم‌هاش رو آسیب دیده و نابینا دید، تا حد زیادی از انرژیش برای تکون دادن سرش کم شد، اما متوقف نشد.

- کارای بهتری هم به‌جای حرف زدن می‌تونی انجام بدی، تام! چرا سعی نمی‌کنی یه پیرمرد ضعیف رو بکشی تا بابت از دست رفتن مارت ناراحت نباشی؟

ولدمورت برای خالی کردن عصبانیتش طلسمی درخشنده روانه‌ی دامبلدور کرد. اما طلسم به هدف ننشست. مانند طلسم‌های دوم و سوم بعدی! طلسم‌ها تاثیری نداشت. باسیلیسک حالا به‌همراه چشمانش، بیناییش و قدرت خشک کنندگی‌اش رو هم از دست داد بود.


YOU ARE THE LIGHT
JUST KEEP SHINING



پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶:۳۷ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۴۵:۱۶
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره جادوگران
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 640
آفلاین
دامبلدور بزرگ‌ترین امید ارتش سفید بود و این وظیفه‌ای نبود که به سادگی کنار بگذارد و شکست را بپذیرد.
- تام، تو هنوزم کوچک‌ترین تغییری نکردی. تو هیچ‌وقت خواهان یه مبارزه‌ی عادلانه‌ی تک‌نفره نبودی. برای همینم باسیلیسک رو وارد مبارزه‌ی من و گلرت کردی و حالا از این نالانی که چرا گلرت رو با فاوکس از اینجا دور کردم؟

دامبلدور با شنیدن صدای دندون‌قروچه‌ی لرد، با اطمینان بیشتری ادامه می‌دهد:
- و حالا دشمنانت رو بدون سلاح در مقابل تهدیداتت قرار دادی؟ واقعا عادلانه جنگیدن تو وجودت نیست نه؟

دامبلدور مکثی معنا دار می‌کند.
- شاید چون... می‌دونی ضعیف هستی و بدون کلکات نمی‌تونی پیروز بشی؟

لرد برایش مهم نبود که دامبلدور او را به چه چیزهایی متهم می‌کند. برای او فقط پیروزی اهمیت داشت و نه روشی که به آن دست میافت. بنابراین خنده‌ای تمسخرآمیز سر می‌دهد.
- دست بردار پیرمرد. انتظار نداری که الان یهو احساس شرمندگی کنم و شیوه‌ی جنگیدنم رو عوض کنم؟ شرایط همینیه که می‌بینی. یا باهاش مقابله کن، یا بمیر!

دامبلدور هم در جواب خنده‌ای می‌کند، انگار که لرد را کوچک پنداشته است.
- و اشتباه تو؟ شمشیر گودریک گریفیندور متعلق به هیچ‌کس نیست و هر زمان لازم باشه برای شجاع‌ترین‌ها خودشو نشون می‌ده. برای داشتنش کلاه گروهبندی کفایت می‌کنه.

دامبلدور بشکنی می‌زند و طولی نمی‌کشد که فاوکس بدون گلرت اما به همراه کلاه گروهبندی سر می‌رسد. کلاه را دقیقا بر روی دستان دامبلدور می‌اندازد و خودش روی شانه‌ی او می‌نشیند. دامبلدور دستش را درون کلاه گروهبندی می‌کند و در کسری از ثانیه، شمشیری که در دستان لرد بود ناپدید می‌شود و دامبلدور دستش را به همراه شمشیر گریفیندور از کلاه خارج می‌کند.

- امیدوارم آمادگی کشته شدن باسیلیسک رو داشته باشی.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۲۱:۳۳:۲۸

تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳:۳۴ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

سیبل تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱:۳۷ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۹:۳۳:۲۲
از گوی پیشگویی!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
پیام: 45
آفلاین
در چنین موقعیتی اگر هر فردی با ویژگی های عادی در مقابل دامبلدور ایستاده بود، شاید خودش را می‌باخت. اما لرد هر کسی نبود. حتی ناپدید شدن یکی از فرماندهان ارتشش به چنین شکلی... ، چنان که گویی عصای نامرئی مرلین بر سرش فرود آمده است، هم او را چنان تکان نمی‌داد که تمرکزش ذره‌ای بر هم بریزد. در عوض بر خلاف تصور همه خنده‌ای بلند سر داد که نیمی از جمعیت را از جا پراند.
- انگار پیر شدن ترسوترت هم کرده... انقدر از جنگیدن با گلرت ترسیدی که ترجیح دادی بسپریش به اون پرنده‌ات... حتی جرات نکردی مستقیم باهاش بجنگی.

صدای هیس مانند باسیلیسک پس از پایان جملات لرد در تالار طنین افکند. گویی قصد تایید صحبت های او را داشت.

دامبلدور که برای لحظه‌ای چشمانش را باز کرده بود حالا و با شنیدن صدای باسیلیسک به خودش آمد و باز هم چشمانش را بست. او بی توجه به حرف های لرد تمرکزش روی باسیلیسک بود.

صدای خنده‌ی بعدی باز هم از جانب لرد در سالن پیچید...
- تو با چشم‌های باز هم از جنگیدن با ما می‌ترسی. حالا می‌خوای با چشم های بسته حریف ما بشی؟

ارتش تاریکی و ارتش روشنایی هر دو محو تماشای این نبرد بودند. نبردی که دامبلدور فکر می‌کرد در حال تغییر به نفع خودشان است ولی ظاهرا مثل بسیاری از مواقع دیگر در طول آن روز اشتباه کرده بود.

حضور باسیلیک کفه‌ی ترازو را کاملا به نفع ارتش تاریکی سنگین‌تر کرده بود. با تکان کوچکی از چوبدستی لرد، شمشیر گودریک گریفندور که در دستان دامبلدور بود، در دستان لرد قرار گرفت!
- با این میخواستی ما رو شکست بدی؟

پس از گفتن این جمله برای سومین بار صدای پوزخند تمسخرآمیز لرد در سکوت سالن پیچید!

حالا ارتش روشنایی و مهم‌تر از همه دامبلدور ناچار بودند با وجود باسیلیسک، با چشمانی بسته بجنگند!


تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!




پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰:۴۵ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۶:۱۳ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۰:۱۲
گروه:
جـادوگـر
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
پیام: 47
آفلاین
دامبلدور برای پیروزی، احتیاجی به چند قدم جلو بودن نداشت. همین‌که در جایگاه فعلیش بهترین قدم رو برمی‌داشت، می‌تونست اون رو خود به خود چند قدم جلو بیاندازه. و می‌دونست که تلاش برای کشتن یه باسیلیسک هم می‌تونه زمان‌بر باشه و هم میدان جنگ رو برای جنگ نابرابر بین گلرت و لرد خالی کنه. الان باسیلیسک، یه سلاح برای کشتن دامبلدور نبود. یه مانع دست و پاگیر توی فضای تنگ وزارتخانه، برای لرد ولدمورت و گلرت گریندلوالد بود.

بعضی موقع‌ها غرور، چشم آدم رو به روی انتخاب استراتژی بهتر می‌بنده. عجله‌ برای رسیدن زودتر به هدف، انسان رو از توجه به جزئیات غافل می‌کنه. جزئیات خیلی سخت دیده می‌شن و شاید به همین دلیل هم هست که خیلی توی پیروزی دخیل هستن. کسی که بیشترین توجه رو به جزئیات داشته باشه، می‌تونه صحنه‌ی پیروزی رو زودتر عملی کنه و سریعتر شاهدش باشه.

اولین نکته‌ای که لرد و گلرت بهش توجه نکرده بودن، اندام بزرگ باسیلیسک و تنگ بودن بیش از اندازه‌ی راهروی وزراتخونه برای اون بود. پس طبیعتا دامبلدور، علی رغم سن زیادش چابکی زیادی نسبت به باسیلیسک داشت و این کاملا اون رو به باسیلیسک برتری می‌داد.

دومین نکته‌ای که توجهی بهش نشده بود، برتری عددی‌ای بود که سران ارتش تاریکی به دامبلدور داشتن و می‌تونستن به راحتی اون رو شکست بدن. اما با مانعی که میون خودشون و دامبلدور گذاشته بودن، نبرد به مراتب سخت‌تر و احتمال به هدف نشستن طلسم‌ها کمتر و ضعیف‌تر شده بود.

درحالی‌که ولدمورت از احضار باسیلیسک به خودش می‌بالید و گریندلوالد هم با شرارت تمام به باسیلیسک خیره شده بود، دامبلدور آرامش ذهنی خودش رو تقویت می‌کرد، با اقتدار و بدون هیچ واکنشی روبروی باسیلیسک ایستاده بود و چشمانش رو بسته بود تا درون چشمان باسیلیسک خیره نشه. همزمان درحال ارتباط با فاوکس، ققنوس وفادارش بود که با حضورش می‌تونست برتری دامبلدور رو تضمین کنه.

- تا کی می‌خوای اونجا وایسی، آلبوس؟ بهتره به سرنوشتت اقرار کنی و بی‌خیال بشی...

گلرت بعد از گفتن این حرف به آلبوس، لحظه‌ای سکوت کرد که اثر حرفش رو ببینه و لذت ببره، اما صدای فاوکس از پشت سر گلرت، این اطمینان رو به آلبوس داد که کلاه حامل نگه‌داری شمشیر گودریک به دست نواده‌ی گریفیندور رسیده. فاوکس پیغام آلبوس رو به سیریوس تحویل داده بود و حالا با برخوردش به گریندلوالد، هردو در نوری سپید غرق شدند. فاوکس گریندلوالد رو به جایی نامعلوم برده بود. دامبلدور از غفلت دشمنانش استفاده کرده بود.
- شاید در موقعیتی بهتر دوست من، این نبرد رو به پایان برسونیم...

به سایه‌ی لرد ولدمورت که بر روی زمین افتاده بود و پشت جسم عظیم باسیلیسک پناه گرفته بود، خیره شد.
- به نظر میاد درس‌هایی برای یادگیری پیش من داری، تام.

---


ما یه معجون عشق رو هدیه می‌کنیم به لرد ولدمورت. باشد که بتونیم کمی از نیت خیر ارتش روشنایی رو بهش بفهمونیم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۲۰:۲۵:۵۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۲۰:۳۴:۳۵

YOU ARE THE LIGHT
JUST KEEP SHINING



پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲:۰۹ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۵۴:۱۷ شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
از گور برخاسته.
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 144
آفلاین
چند قدم جلو بودن همیشه خوب نیست. گاهی باعث میشود سریعتر از وقایع و جزئیات رد شویم و فراموش کنیم که پیروزی یا شکست ما در این جزئیات نهفته است. این همان اشتباه آلبوس بود.

آلبوس نقشه ایی دور و دراز در سرمی پروراند که لزوم اجرای ان خستگی ذهنی گلرت بود. به همین دلیل هم طلسم های بی شماری به سمت او می فرستاد و مطمئن بود گلرت همه ی آنها را دفع خواهد کرد. اما چیزی که آلبوس به آن فکر نمیکرد، آرامش ذهنی بی مانند گلرت بود.
گلرت گرینوالد شاید جز معدود جادوگران قرن بود که میتوانست در موقع نبرد و حتی در هنگام زخمی شدن، که درد مانند خنجری بی رحم ذهن را از هم می درد، آرام و متمرکز بماند. او جرکات سریع و رقص چوبدستی دامبلدور را می شناخت. دامبلدور برایش کتاب بازی بود که سالها پیش سطر به سطرش را از بر کرده بود. توانایی های ذهنی او چنان بودند که میتوانست در حالی که درگیر دفع طلسم های دامبلدور و حمله به اوست، در پس ذهنش هر حرکت آلبوس را آنالیز و تفسیر کند. در حقیقت او نیز آماده بود. تنها به یک نبرد خشک و خالی اکتفا نمیکرد و میخواست دامبلدور را با قدرتش به زمین بکوبد و بر غرور او پا نهد.

درست زمانی که دامبلدور فکر میکرد گلرت کند و خسته شده او برگشت و به لرد نگاه کرد و همین نگاه برای لرد کافی بود. لرد زمزمه وار شروع به صحبت کرد. زمین زیر پای گلرت و دامبلدور شروع به لرزیدن کرد و لرزشش هر لجظه شدت بیشتری میگرفت. افرادی که شاهد این نبرد بودند هر کدام در گوشه ایی پناه گرفته بودند و وحشت زده به اطراف نگاه میکردند. دامبلدور نیز با نگاه پرسشگر به لرد و گلرت خیره شده بود و پشت یک ستون پناه گرفته بود.
گلرت اما استوار بر جایش ایستاده بود. مانند ناخدایی بود که به تکانهای کشتی اش عادت داشت و از طوفان نمی هراسید. با نگاه زیرکش دامبلدور را زیر نظر نظر داشت و چوبدستی اش را همچنان به سمت او گرفته بود.
لرد زمزمه میکرد و کلماتی که برای احدی قابل فهم نبود را بر زبان میراند. به شدت بر کارش تمرکز کرده بود و افراد ارتش تاریکی در حالی که سعی میکردند به زمین نیوفتند از او محافظت میکردند.

بعد از چند لحظه لرد ساکت شد و لرزش ها نیز بلافاصله تمام شدند. دامبلدور سرکی کشید و کمی از پشت ستون بیرون آمد و در همان لحظه زمین شکافت و باسیلیسک غولپیکری نمایان شد و بین او و گلرت قرار گرفت. گلرت با غرور لبخند زد و به باسیلیسک چشم دوخت.
باسلیسیک به رنگ سیاه بود و چشمان قرمزی داشت. با آنکه نیمی از بدنش هنوز زیر زمین بود چنان وحشتناک و عظیم الجثه بود که دامبلدور برای دیدنش باید کاملا سرش را بالا میگرفت. صدای هیس هیس بلندی داشت و دندانهای تیز و زردش را به حاضرین نشان میداد.

دامبلدور این باسیلیسک را میشناخت. این هیولا یکی از دردانه های سالازار بود. سرش را تکان داد و لعنتی فرستاد. باید میدانست که حتی اگر سالازار شخصا حضور نداشته باشد، لرد میتواند جای او را بگیرد. شاید اگر غم و نفرت بی مانند مرگ عزیزانش بر ذهن او سایه ننداخته بود میتوانست این مساله را پیش بینی کند ولی اکنون برای هراقدامی دیر بود.
این باسیلیسک به راحتی نمی مرد و طلسم های معمول و حتی طلسم مرگ نیز بر او کارساز نبود.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۱۹:۱۷:۵۳

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸:۵۷ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۷:۰۵
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 423
آفلاین
جنگ نفس‌های آخر خود را می‌کشید. بوی پایان نبرد بر مشام همه رسیده بود. اما هر نبردی پیش از پایان باید نتیجه می‌داشت. این همه مبارزه برای چه بود؟ این همه تلفات و کشته شدن هم‌رزمان هردو جبهه قرار بود چه نتیجه ای داشته باشد؟ تا مشخص شدن پاسخی برای چنین پرسش‌های فاصله زمانی چندانی باقی نمانده بود. همه چیز به نبرد گلرت و آلبوس بستگی داشت!

از میان رفتن هرکدام، به پیروزی دیگری می‌انجامید و سرنوشت هردو جبهه به دستان دو جادوگر قدرتمند گره خورده بود. در میانه مبارزه هردو جادوگر، افکار پریشان و زیادی به ذهن هردوی آنان خطور می‌کرد. دامبلدوری که همیشه چهره منطقی و آینده‌نگر بودن به خود داشت و کمتر هنگامی احساسات از او بروز می‌یافت، اکنون پس از مرگ خواهر و برادرش، بیش از هر زمانی آن چهره همیشگی‌اش آسیب دیده بود. مخصوصا اکنون که در مقابل کسی قرار گرفته بود که در گذشته پیوند ناگسستنی با او برقرار کرده بود. اما چه چیز باعث می‌شد که ادامه دهد و تسلیم خیالات، احساسات و افکار ناامیدانه خویش نشود؟ دامبلدور هرچقدر هم ضربه دیده بود، دو توانایی هرگز از چنگالش خارج نمی‌شد؛ شناخت اولویت‌ها و تصمیم‌گیری آینده بینانه. این دو ویژگی از درون روشن و پر بصیرت او نشات می‌گرفتند که دامبلدور همیشه از آن محافظت می‌کرد.

برای گلرت هم شرایط مشابهی رخ داده بود. او انتظار پیروزی سریع‌تری را داشت و نمی‌خواست تمام انرژی‌اش را برای تصرف وزارتخانه به هدر دهد. تصرف وزارتخانه تنها مرحله اول نقشه‌ای بود که اربابان تاریکی طراحی کرده بودند. همین موضوع آتش طمع او را مدام شعله ور تر می‌کرد و نمی‌خواست که زحماتش هدر رفته باشد. اما این تنها موضوعی نبود که ذهن گلرت را درگیر کرده بود. او مقابل آلبوس دامبلدور قرار گرفته بود و هرچقدر هم حکومت بر دنیا برایش مهم و معنادار بود، چنین مواجهه‌ای ناخودآگاه او را از درون به چالش می‌کشید. گذشته هرگز قابل انکار نبود و هیچگاه هردوی آنان نمی‌توانستند از آن فرار کنند.

«گذشته مثل تکه های شکسته‌ی یک آینه است که ما تلاش می‌کنیم آن تکه‌های شکسته را از روی زمین برداریم، اما تنها در نهایت با آن دست‌های خودمان را خواهیم برید.»

هیچ راه فراری از گذشته برای آن دو نبود و اکنون بازی سرنوشت، آنان را سرنوشت‌ساز قرار داده بود! مبارزه هردو بی امان ادامه داشت و هرکدام با قدرت خود، هرلحظه شگفتی ساز تر می‌شدند. گلرت لحظه‌ای به درون خود شک راه نمی‌داد که پیروز میدان خواهد بود. او بخوبی از قدرت خود با خبر بود و هیچگاه خودش را دست کم نمی‌گرفت. اما در لایه‌ای عمیق‌تر از درون او رود پرخروشی جریان یافته بود که نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد. او مقابل کسی قرار گرفته بود که روزگاری عزیزترین دوستش بود.

و دوباره همین بازی عمیق درونی برای دامبلدور نیز جریان داشت. گویی که تنها به میزان تار مویی میان سفیدی و سیاهی هردو جادوگر فاصله بود. اما همین تار مو، مسیر و سرنوشت آنان را از یکدیگر به کلی متمایز کرده بود.

نبرد بی امان ادامه داشت و دامبلدور بی امان ایستادگی می‌کرد. اما آیا این تمام آن چیزی بود که دامبلدور به آن اندیشیده بود؟ باید گفت خیر! دامبلدور همیشه چندقدم جلوتر از همگی حرکت می‌کرد. او می‌دانست که این مبارزه را چگونه باید هدایت کند تا درنهایت آنچه درسر پرورانده را اجرایی کند.




We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲:۱۷ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۲:۱۱
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 40
آفلاین
اشک،‌ چشمان آبی آلبوس را غرق کرد. گویی روح خواهر کوچک عزیزش، که بدون توجه به جنگ و باران خون، ملتمسانه دنبال برادرش می‌گشت و برادر نوزادش که حتی فرصت نکرده بود او را بشناسد؛ هر دو رو به رویش ایستاده بودند. گلرت خوب بلد بود با احساسات دیگران بازی کند؛ و آلبوس این را می‌دانست.

به خودش تشر زد که نباید اینقدر احساساتی باشد. امید ارتش سفید، امید ارتش راستی و درستی به توئه؛ امید یه جامعه جادوگری.

گلرت، شاید راه غلطی را انتخاب کرده بود؛ شاید روحش فاسد شده بود؛ اما قدرت مغزی و جادویی‌اش هنوز دست‌نخورده بود. می‌توانست دامبلدور را بکشد؛ به آسانی آب خوردن؛ به آسانی له کردن حشره‌ای موذی زیرپایش؛ اما چرا این کار را نمی‌کرد؟ آیا دوستی قدیمی‌اش با آلبوس مانع می‌شد؟ اما نه... این چیزهای احمقانه، فقط مال سفیدها بودند.
- می‌دونی آلبوس؟ گاهی فکر می‌کنم اگه اونقدر احمق نبودی که به حرف‌های برادر عامیت گوش بدی؛ چه کارهای بزرگی با هم انجام می‌دادیم. اما افسوس که تو نمی‌تونستی منافع مهم‌تر رو ببینی!

در یک لحظه، ذهن هر دو جادوگر به سمت گذشته رفت؛ گذشته‌ای که در آن، به جای این که در مقابل هم باشند؛ کنار هم بودند؛ دوئل هایشان تمرینی بود؛ نه حقیقی.


اما اکنون، دو پسر که روزگاری دوستان حقیقی هم بودند؛ همچون دو دشمن قسم خورده مقابل هم قرار گرفته بودند؛ راهشان برای همیشه جدا شده بود؛ یک نفر روشنایی را انتخاب کرده بود؛ راه آزادی، عشق و نور؛و دیگری راه تاریکی را، راه خفقان، ظلمات و نفرت. یکی می‌خواست دفاع کند و دیگری می‌خواست برباید؛ یکی می‌خواست نجات دهد و آن دیگری می‌خواست بکشد.

بله، هرکدام از دو دوست صمیمی سابق، راه متفاوتی انتخاب کرده بودند.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۱۱:۰۹:۲۷
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۱۶:۰۱:۱۷
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۱۶:۱۳:۵۲
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۱۶:۱۴:۳۵

"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱:۳۴:۲۷ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

سیبل تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱:۳۷ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۹:۳۳:۲۲
از گوی پیشگویی!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
پیام: 45
آفلاین
ترس، شکوه، احترام و تحسین... احساساتی که هر‌کس این شانس را داشت تا به تماشای این دوئل بایستد یکی از آن‌ها را تجربه می‌کرد!

تجربه‌ای شگفت‌انگیز که کمتر جادوگر یا ساحره‌ای شانس آن را داشت تا از نزدیک لمسش کند...

سرعت دوئل میان این دو جادوگر چنان زیاد بود که برای دیدن تمام حرکات چوبدستیشان حتی چشمان عقاب هم کم می‌آورد!

- دیگه داری پیر می‌شی آلبوس! سرعتت بیش از حد کند شده!

لحن گلرت پر از تمسخر بود.

- این حقه‌ها دیگه قدیمی شده. باید از یه روش دیگه برای پرت کردن حواسم استفاده کنی.

قهقههه تیز گلرت بار دیگر سعی در تحقیر دامبلدور داشت.
- واقعا فکر کردی برای شکست دادنت نیاز دارم حواستو پرت کنم؟ تو انقدر کندی که یه بچه هم می‌تونه شکستت بده!
- پس چرا تلاشتو نمی‌کنی؟

گلرت طلسم دیگری را به سمت دامبلدور می‌فرستد که دامبلدور آن‌را دفع می‌کند.
- شاید چون دوست دارم با طعمه‌ام که توی تور گیر افتاده بازی کنم.
- ما برای بازی کردن اینجا نیستیم!

گلرت خنده‌ی بعدی اش را بلندتر سر می‌دهد. صدایی که در سکوت سالن می‌پیچد!
- به من که خیلی داره خوش می‌گذره. مخصوصا بعد از مرگ سایمون و آریانا!

گلرت سعی داشت، دامبلدور را عصبانی کند و تمرکزش را به هم بریزد و داشت موفق هم می‌شد!

***


اینجانب روح سیبل تریلانی مرحوم، معجون عشق خودمو قاطی چای بابونه گابریل دلاکور میکنم تا بخوره و نوش جونش بشه!


تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.