هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۵
#18

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ چیزه... نه!... من چیزه خاصی یادم نمی یاد!... اهم... مرلینگاه اینجا کجاست، اونوقت؟!
سارا یه نگاه" من نمیدونم" به هودیگ می ندازه، هدویگ همون نگاه رو تحویل آنیتا میده و آنیتا هم پاسش میده به ریگولوس! ریگولوس یه ذره فکر میکنه و میگه:
_ هوووم!... دقیقا یادم نیست!... تا چند سال پیش، طبقه هشتم، انتهای سالن دست چپ بود! مدیری ساختمش!
دالاهوف هم در حالی که حرکاتی آنتحاری_ ارزشی انجام میداد، راهی طبقه هشتم شد... .
پله ها خیلی زیاد بودن و دالاهوف خیلی عجله داشت! اولاش بدو بدو میکرد و سه چهارتا پله یکی میکرد، اما آخراش رو داشت به زور میرفت و به ازای هر پله ای که می رفت بالا، 3 ساعت خستگی در میکرد!
بلاخره بعد از کلی تلاش بی وقفه، به دم در مرلینگاه رسید.
تق تق تق!
_ کسی خونه نیست؟!... اه... من چقدرم خنگولم!...
و در رو باز میکنه و یک آن میره توهم و فضا...!
_ آآآآآآآآآآآآآآآآآا ه ه ه ه !... چه توهمـــــــــــــــــــــی!
چند قدم رفت جلو و با چشمانی به درشتی آواتر کریچر، به در و دیوارش خیره میشه و یادش از قصر باکینگهام می یفته! خیلی بزرگ بود و شیک و مجلل!
دیگه جو میگیردش و ... !
وقتی که داشت می یومد بیرون، دید کف مرلینگاه برق خاصی میزنه. با کنجکاوی تمام میره طرفش و به اون قسمت دست میزنه. احساس میکرد که یه کسی به سر تا سر وجودش میگه:
_ راه تالار مرگ از اینجاست... !
دالاهوف با دهانی باز: مـــــــــــــــا!!!... میگی میشه؟!... نمیشه!
ولی اون صدا متاکدا میگفت: چرا که نمیشه؟!... خوبشم میشه!
دالاهوف با خوشحالی و ذوق زدگی فراوان سریع بلند میشه و داد میزنه: قربونت!
و د بدو که در رو، طبقه ی پایین!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۵
#17

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
سارای خندان، از پشت مبل بیرون جست و گفت:
یه جایی شبیه به...
بوم م م م م م م م م م م م م م

صدای انفجاری که از سمت درب خانه آمد، همه را دچار وحشت گرد، غبار غلیظی تمام جو خانه را پر کرده بود، گویا کل عمارت را، حرف سارا نا تمام ماند، البته گویا حرفی هم برای گفتن نداشت، تا چند دقیقه فقط صدای سرفه و بچه های ارتش به گوش می رسید:
- هی آنیتا اه..اه..من نمی تونم جایی رو ببینم....کجایی....
آنیتا در حالی که تلو تلو می خورد گفت:
بچه ها سر جاتون وایستید، چوبدستی به دست باشید....وضعیت قرمزه....
ناگهان از میان چارچوب شکسته درب خانه، اخگری سبز رنگی دور عمارت و جو داخلی خانه می چرخد، جو خانه به حالت اولش برگشت، دیگر اثری از گرد و غبار نبود....
بچه های ارتش با وحشت از روی زمین بلند شدند و فردی را با قامت بلند که در میان چارچوب درب ایستاده بود با چوبدستی هایشان هدف گرفتند:
اوتو بگمن چند قدمی با احتیاط به جلو برداشت و با صدایی رسا پرسید:
تو کی هستی؟ اینجا چی می خوای؟ هان؟
فرد بلند قامت که در میان تاریکی شب، لباسی سیاه هم بر تن داشت و چیزی از صورت او مشخص نبود، جلو آمد و صورتش نمایان شد...
هدویگ روی هوا پر پر زد و گفت:
بهش مهلت ندید، مرگخواره، دالاهوف.....بزنیدش....
آنیتا فوری جلوی بچه ها قرار گرفت و با دستانی باز کرده گفت:
نه..نه..صبر کنید، اون با ما هستش، اونم جزو الف. داله....
اوتو ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
به من نگفته بودی خفنزترین قاتل جهان جادوگران رو آوردی تو ارتش.....
دالاهوف جلو آمد و کتش را در آورد و به دست گرفت و گفت:
آنیتا، متاسفم، ولی رمزی که جلوی درب گذاشتی اعصابم رو ریخت به هم...درب رو مجبور شدم خاکشیر کنم...

5 دقیقه بعد.
بچه های الف.دال دوباره اینبار با دالاهوف سر میز غذاخوری نشسته بودند و دنبال راه کاری برای یافتن آن سه بودند که دالاهوف در میان سکوت مبهم پرسید:
خب، شما هیچ اطلاعاتی درباره مکانی که این گروگان ها توش هستند ندارید، یعنی هیچ اطلاعاتی؟؟؟!!!!...
همه همچنان ساکت بودند که آنیتا نگاهی به بچه ها انداخت و سپس رو به دالاهوف کرد و گفت:
خب...چرا..یه سری اطلاعات داریم اما به درد نمی خورند اینطور به نظر می رسه....
در همین بین اوتو جای آنیتا ادامه داد:
مثلا می دانیم احتمال داره که اصلا پای لرد سیاه در میان نباشه.. فرض می رود کار دو تا از مرگخواراش باشه...
دالاهوف با علاقه مندی و داشتن طبع ضایع کردن پرسید:
و به فرض ها و احتمالات شما، که از نظر شما اطلاعاته، این دو مرگخوار کیا هستند؟؟؟!!!
سارا اوانز با پاهای بهرنه( نه..البته..دمپایی داشت) پرید میان صحبت و گفت:
ما میگیم کار بلیز زابینی و مونتاگ هست که می خوان قدرت و استعداد خودشون رو به لرد اثبات کنند....
جمع مدتی ساکت بود که آنیتا گفت:
آهان دالاهوف، تو که خودت آخر قاتل و مرگخوار بودی، اصلا اون قدیما مستقل جنایت می کردی، لرد رو گذاشته بودی تو جورابت، جایی به اسم مکان مرگ اون دور و برایه خانه ریدل یا لیتل هانگتون نمی شناسی....؟؟؟!!!
دالاهوف به فکر فرو رفت، بچه های ارتش نگاهش می کردند...
او پس از کمی مکث گفت:.......


این داستان ادامه داشته، دارد، و خواهد داشت!!!



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱:۴۵ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#16

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
کم کم همه اومدن! بعد از خوردن نوشیدن و تفکر در این بین به هیچ نتیجه ایی نمی رسن!
_مکان مرگ هر جایی می تونه باشه! ماشالله ولدی مگه می زاره جایی بدون کشته بمونه؟
آنیتا رو به مری که بعد از گفتن این جمله دوباره لیوانش را در دست گرفته بود گفت:
_نه حتما اون یه جایه به خصوصه! و فکر میکنم باید کاملا مشهود باشه! چون گفته شده آماده نبردیم! این یعنی اینکه ما باید خیلی راحت بتونیم جاشونو پیدا کنیم!
_ولی من بازم میگم دست این ولدی بدبخت تو کار نیست! اون بیچاره صد تا کار داره! من می دونم همش زیر سر اون بلیز و آنی مونیه! اونا می خوان یه کاری کنن که پیش ولدی عزیز بشن! نشونشون می دم! با این حال که کشتمشون باز هم رو دارن....سیریشا!
اوتو از جا بلند شد و در جواب سارا گفت:
_دقیقا....چون مارو به مبارزه طلبیدن...اگه ولدی بود محفل رو می خواست نه ارتش الف دال!
آنیتا در حالی که چهره متفکری به خود گرفته بود گفت:
_ حالا نظر بدید که مکان مرگ کجا می تونه باشه!
_ من پرامو می خوام!
_خب پرامو می خوام یه جای ناشناخته اییه! میشه یه ذره توضیح بدی هدو............
و آنیتا به این صورت میشه!
یه نگاه از همون نگاه هایی که سر کلاس طلسمات به آنی مونی می کرد به هدویگ می کنه و اون ساکت میشه!
_واقعا از این همه نظری که دادید ممنون! واقعا دور از انتظار بود! د بجنبین دیگه! وایستادین من بگم؟
همه سر ها به نشانه تاکید تکان خورد! آنیتا دمپایشو اومد در بیاره با مخ رفت تو زمین! نه دیگه حالا نوبت چوب دستی بود تا صدای خنده را خفه کند!
همه بچه ها در رفتن و پشت مبل ها سنگر گرفتن!
_خیلی خوب بابا! ببخشید! چرا یه دفعه قاط می زنی؟
_همتونو اخراج می کنم!
ناگهان سارا از پشت یکی از مبل ها در آمد و گفت:
_من فکر میکنم مکان مرگ یه جاییه شبیه به......
آنیتا:
_من می دونستم فقط این سارا به درد ما می خوره..بقیه عین ماست! دوغ..شیر ....پنیر! ادامه بده سارا جان!
سارا:
_خب دیگه..همین...شبیه یه جاییه!
آنیتا یه طلسم به سمتش فرستاد. سارا که از خنده رودوبر شده بود دوباره بیرون اومد و گفت:
_باشه...باشه....می گم! من فکر میکنم باید شبیه به............


اوتو و آنیتا جان
بی خود زحمت نکشید! پست های اینجا طنزه و به هیچ وجه نقد نمی شن! پس بی خود به خودتون فشار نیارید...وقت نزارید! همه سایت همین نظر رو دارن!



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
#15

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ ای آی آی اوی ایی!... پرام سوخته بی مرام!!
مری با عصبانیت میزنه توی گوش نداشته ی هدویگ و میگه:
_ اصلا تو بوقی!... من رفتم خونمون، خودت برو!
و هدی رو میذاره و میره! هدی بغض کرده و آماده ی گریه کردنه که یهو میبینه سارا داره از دورمی یاد!
بعد از چند لحظه، سارا به خونه میرسه و می یاد رمز رو بگه که هدی میپره رو شونش و میگه:
- هو هو!... سلام سارا!.... من رمزمو گم کردم، بیا با هم بریم!
سارا یه نگاه " چه پر رو" ای به هدی می ندازه، به یکی میزنه تو گوش نداشتش و میگه:
_ بیخود بیخود... از کجا بدونم تو خودتی و دروغ نمیگی؟!... هان؟!
هدی یه کم نوک بر میچینه و میگه:
_ سارا؟!... اوهو... هوهو... هــــــــو هـــــــــــو!....یادته اون روز من با نوکم زدم تو چشم ولدی کچل؟!
سارا به حالت دی دو نقطه در می یاد و میگه:
_ ها! یادم اومد... خب بیا بریم!....
و بعد رمز رو میگه و میرن داخل خونه!
آنیتا و اوتو که داشتند بر روی سر نخهای به دست اومده کار میکردند، با دیدن اونا دست از کار میکشند و رو به ریگولوس میگن:
_ ها!... این سارایه، خفنز ترین عضو!!... اینم ارشی ترین عضو، یعنی هدیه!!...
چند دقیقه بعد...
_ آره... ولدمورت وقتی که اون سه تا رو دزدیده، یه نامه به جا می ذاره که توش نوشته شده بوده:
" ما آماده ی نبردیم!... وعده ی ما هفته ی دیگر... مکان مرگ!"
و حالا ما باید بفهمیم که این مکان مرگ کجایه!... درسته آنیتا؟!
آنیتا با حرکت سر، سخن اوتو رو تایید میکنه...
------
مکان مرگ:
فلور، چو و آوریل به هم بسته شدند و دارن با خشانت به مرگخوارای خنگولی که مواظبشونن نگاه میکنند...
----
بچه ها، به خدا تنبلید! همتونو اخراج میکنم! زودباشید پست بزنید دیگه!! موهاهاها!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱:۵۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
#14

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
سلام بر اعضای ارتش پر قدرت الف دال

اول از همه شما تشکر میکنم ازتون که هیچ وقت ارتش رو تنها نمیزارید و با پستهای خودتون اونو فعال نگه میدارید.
خوب برای اینکه کمی دوستان هدف دار پست بزنند در اینجا بعد از این پستهای این تاپیک توسط من و آنیتا نقد خواهد شد و با نقد هامون به شما کمک خواهیم کرد تا پستهاتون رو بهتره کنید.
تا چند روزه دیگه تمام این پستها نقد خواهد شد .
منتظر فعالیت خوب شما در اینجا و خود ارتش را هستیم.

اوتو و آنیتا مدیران ارتش


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
#13

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
-------------------------ساعت 11 آن روز ----------------------------
الیور از روی تخت انیتا پاشد با خمیازه ای انیتا را صدا زد : انیتا ...انیتا ...
پس مدتی که از انیتا خبر ی نشد چشمش به کاغذ نامه ای خورد که بر روی آن نوشته بود (( برای الیور ))
الیور با دیدن نام خود بر روی نامه نامه را باز کرد :
-------------------------------------------------------------------------
سلام الیور عزیز ببخشید که تنهات گذاشتم .
نامه ی زیرو بخون و سریع خودتو بر سون . قفل درو هم باز کردم ، چون دیدم دیگه عضو محفل شدی خطری نیست .
--- متن نامه ---------- ----

شما به علت وقوع حادثه ای به خانه ی 13 پورتلند دعوت شدید. رمز ورود به این خانه را با گذاشتن سکه ی خبردهنده بر روی پایین نامه، برای شما ظاهر خواهد شد. 5 ثانیه بعد از ظهور رمز، نامه خود به خود خواهد سوخت.
برای خارج شدن از خانه، کافیست به خانواده ی خود بگویید که " با خانم دامبلدور و آقای بگمن به اردو میرویم"
هماهنگی های لازم انجام شده است.
با تشکر، مدیران ارتش"
----------------------------------------------------------------------

الیور با خاندن نامه به سرعت در رو باز کرد و به سمت پایین رفت .
وقتی به دم در رسید جارو شو ورداشت و به سرعت به سمت خانه ی 13 پورتلند پرواز کرد .

---------------------- دم در خانه ---------------------------------
- خوب حالا باید چی کار کنم . هووم .... اها ...
سکه ای را از جیبش در آورد و بر روی کاغذ نامه گذاشت .
" برتری از آن من است، پس در بگشای!"
واژه ی رمز را گفت و وارد خانه شد .
انیتا با شنیدن صدای در به سمت در خانه آمد
- سلام الیور . خوبی ؟
-الیور : اره خوبم . چه جای خوبی .
انیتا : خوب تو محفل چه خبر بود ؟
- هیچی همه رفته بودند چو و ... رو پیدا کنند .
الیور پس از چندی با ریگولوس اشنا شد و بر روی صندلی در کنار اوتو نشست .
ریگولوس : خوب اوتو بچه ها کی میان ؟
اوتو با کمی مکس گفت : الان دیگه باید پیداشون بشه .
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خارج از پست : میدونم پستم خیلی کیفیت نداشت . سعی می کنم در پست بعدی جبران کنم .

توجه ---------- توجه -------------------------توجه -------------توجه -

شاید تعجب کنین چرا من تو اتاق انیتا بودم /
دلیلشم این بود چون من قبل از پست سارا پستیده بودم ولی چو اونو پاک کرد چون من تو پستم یه اشتباهاتی داشتم برای همین. ولی وقتی دیدم سارا ادامه ی پست منو نوشته منم همونو ادامه دادم .
------------!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟!!!!!!!!"""""""



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
#12

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ریگولوس آهی کشید و به سمت پله ها به راه افتاد.آنیتا صداش کرد و به سمتش دوید.جلوی ریگولوس توقف کرد و شروع به توضیح دادن کرد.
_ببین ریگولوس.من و اوتو می خوایم بچه ها رو جمع کنیم تا به دنبال اونا بریم.مثل اینکه چو زرنگی کرده و مدرکایی از دزدینشون برای ما به جا گذاشته.باید همه رو جمع کنم تا برای نجات اونا بریم.
پس از پایان حرفای آنیتا اوتو هم جلو اومد و حرفای آنیتا رو ادامه داد.
_ریگولوس.ما به کمک تو هم نیاز داریم.تو قبلا مرگخوار بودی و می دونی که اونا گروگاناشونو کجا نگهداری می کنن.باید به ما کمک کنی.
ریگولوس که کمی آروم شده بود ، ایستاده بود و فکر می کرد.تصمیم گیری سخت بود.ولی ریگولوس حاضر بود این خطر رو به خاطر چو قبول کنه.چهره اش که در هم رفته بود دوباره خندان شد و رو به آنیتا کرد و گفت:
_من حاضرم بهتون کمک کنم.پیش به سوی انحدام مرگخوارا و آزادسازی چو و دوستان!
آنیتا و اوتو نگاهی بین همدیگه رد و بدل کردن و لبخند زیبایی گوشه لب هر دوشون نشست.

-------------------------------------------

_اه هدویگ سکه رو بزار دیگه!زود باش.من دلم می خواد اون خونه رو زودتر ببینم!
_مری یه لحظه صبر کن.بزار ببینم درست اومدیم یا نه!اینجا کوچه پورتلنده.این درست...پلاک 13 هم که هست.این درست...در خونه هم که سفیده.اینم درست...ولی مشکلش اینه که جلوی در اونطور که آنیتا می گفت صندوق صدقات نیست!!!اینم بمونه!باشه...الان سکه رو میزارم.
مری جلوی در خانه 13 پورتلند به اینور و اونور می رفت و برای باز شدن در لحظه شماری می کرد.هدویگ سکه رو داخل جای مخصوصش روی نامه گذاشت.عبارت زیر روی نامه نقش بست.
"برتری از آن من است ، پس در را بگشای"
مری با سرعت جمله رو تکرار می کرد و سعی می کرد اونو به خطار بسپاره...ولی با صدای هدویگ تمرکزش به هم خورد.
هدویگ:آی...پرام سوختن!!!مامانی!
مری به دست هدویگ نگاه کرد و پرهای سوخته دستشو دید.
_هدویگ چی شد؟
_باب داشتم رمزو می خوندم یهو نامه آتیش گرفت دستم سوخت!من پرامو می خوام!
_اشکال نداره.بزار بریم تو آنیتا با یه ورد درستش می کنه.حالا رمزو بگو که دلم می خواد زودتر خونه رو ببینم.
_رمز؟کدوم رمز؟اصلا وقت نکردم بخونمش!
_خدای من!بزار من یادمه الان می گم رمز چی بود...نوک زبونمه ها...بزار الان می گم...برزیل قهرمان جام جهانی!!!...نه...برتری پرتغال در برابر ایران!!!...نه...بزار ببینم...اه!
_من یادم اومد رمز چیه...بزار بگم.
هدویگ رو به در کرد و با صدای بلند گفت:کنجد کنجد باز شو!!!!!!!!!!
ولی در هیچ تکونی نخورد!
_ای بوقی!یه رمزو بلد نیستی حفظ کنی؟حقته!حقته پرات بسوزن!
_حالا چی کار کنیم مری؟
..................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۷ ۱۴:۴۸:۳۴



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
#11

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
" با سلام خدمت تو عضو قدرتمند ارتش دامبلدور:
شما به علت وقوع حادثه ای به خانه ی 13 پورتلند دعوت شدید. رمز ورود به این خانه را با گذاشتن سکه ی خبردهنده بر روی پایین نامه، برای شما ظاهر خواهد شد. 5 ثانیه بعد از ظهور رمز، نامه خود به خود خواهد سوخت.
برای خارج شدن از خانه، کافیست به خانواده ی خود بگویید که " با خانم دامبلدور و آقای بگمن به اردو میرویم"
هماهنگی های لازم انجام شده است.
با تشکر، مدیران ارتش"
_ اون سکه رو بذار ببینم کار میکنه... با تو هستم، آنیتا!
آنیتا لبخندی زد و سریعا سکه را برداشت و بر روی پایین نامه قرار داد، رمز خانه مشاهده شد:
" برتری از آن من است، پس در بگشای!"
و بعد از 5 ثانیه نامه سوخت! آنیتا با خوشحالی به اوتو نگاه کرد و به عنوان تایید سری تکان داد.
-------
_فکر کنم سارا اولین نفری باشه که بیاد... نه؟!
آنیتا و اوتو هر کدام جداگانه بر روی کاناپه ای نشسته بودند. ریگولوس به حالت شناور در روبروی آنها ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. اوتو نگاهش را از دفتری که روبرویش باز بود، برگرفت و گفت:
_ اره!... اون سرش واسه این چیزا درد میکنه!
ریگولوس که تا آن موقع ساکت بود، دیگر طاقت نیاورد و با عجله پرسید:
- هی... شما دوتا به من بگید اینجا چه خبره؟!.... برای چی بچه ها رو می خواید جمع کنید اینجا؟!
آنیتا نفس عمیقی کشید، چنگی در موهایش انداخت و گفت:
_ ببین ریگولوس، قضیه اینه که ولدمورت 3 نفر از اعضای محفل رو دزدیده و یه جای نامعلومی پنهونشون کرده...
ریگولوس آهی کشید و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_ خب... این آدمای بدبخت کیان؟!
اوتو از روی ناراحتی سری تکان داد و گفت:
_ فلور، آوریل و ...
ریگولوس اخمی کرد و گفت:
_ و کی، اوتو؟!
اوتو به آنیتا نگاه کرد و گفتن این حقیقت تلخ را بر عهده ی او گذاشت. آنیتا با ناراحتی گفت:
_ متاسفم ریگولوس،... اما چو هم دزدیده شده...
با شنیدن این حرف، گویی آوار غم و غصه بر روی آن روحی که تا چند لحظه ی پیش می خندید، ریخته شد!
-------------
خب بچه ها! موضوع ایندفعه طنزه! طنزی همراه با جدیت!
همون طور که دیدید، گروگانها سه شخصیت طنز هستند که با تقریبا علاقه ی یک روح به چو، جالبتر میشه!
حواستون باشه، ولدمورت ما، ولدمورت هست، یعنی خشنه! اما مرگخواراش شخصیتهای طنز هستند!
صحبتهای ما هم طنز هست و با جدیتی طنز گونه، شروع به پیدا کردن اون سه تا می کنیم.
کارگاه بازی، دوئل، جو گیزری، همه و همه در اینجا جمع میشه!!
نکته ای که ازتون می خوام تا رعایت کنید، اینه که:
* ارزشـــــــــــــــــــی بـــــــــــــــــازی ممنـــــــــــــــــــــــــــــــــــوع!!
خب دیگه... از همین در 13 پورتلند وارد خونه بشید و ماجرا رو ادامه بدید!! زود باشید که حوصلم سر رفته!!
و حواستون باشه که ارتش دامبلدور داره مخفی کار میکنه!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#10

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آخرین جملات پست پاک شده قبلی:

انیتا به کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد ، ناگهان از دور لکه ی سفیدی را در اسمان مشاهده کرد .
بله آن لکه چیزی نبود جز هدویگ جغد سفید رنگی که با دقت پرواز می کرد .


آنیتا به کنار پنجره رفت و هدویگ نیز بر سرعتش افزود تا جایی که چند ثانیه بعد بروی لبه پنجره نشسته بود.
_سلام آنیتا! خوبی؟
چهره هدویگ بسیار آرام بود و مطمئنا این نشانه خوبی بود و این جمله را در ذهن بوجود می آورد." اتفاقی نیافتاده." آنیتا نیز که اکنون خیالش آسوده شده بود لبخندی زد و گفت:
_ مرسی هدویگ! چه خبر؟
هدویگ به داخل آمد و پاسخ داد:
_خبری که نیست! همه چیز داره خوب پیش می ره فقط یه نامه داری!
و همان طور که بروی دسته صندلی می نشست نامه ایی را در دستان آنیتا جای داد. نامه را گشود. از سوی یکی از اعضا بود که گفته بود نمی تواند ساعت دوازده در محل قرار حاضر باشد و از این بابت عذر خواهی کرده بود. نامه را بست و به طرف میزی که در گوشه اتاق قرار داشت حرکت کرد و قراری دیگر برای او گذاشت تا با این کار حضور همه اعضا را در روز دیگر ببیند. هدویگ با تعجب به چهره خسته الیور نگاه می کرد که با نگرانی آرمیده بود.
صدای ضربه نواختن در سکوت را شکست. سر آنیتا به سوی درچرخید و گفت:
_بفرمایید!
به ساعتش نگریست تا شاید با دیدن زمانی گذشته از صبح خیالش از ورود شخص در آن زمان آسوده گردد. اما به دیدن عقربه هایی که به ساعت 5 صبح نزدیک می شدند از اینکه زود اجازه ورود داده است پشیمان شد. نگران از جا برخاست. در باز نشد. بله در هم چنان قفل بود. آنیتا جلو رفت و در نزدیکی در با صدایی آهسته گفت:
_کی هستی؟
لوییس سرش را نزدیک درب آورد و گفت:
_آنیتا ماییم در رو باز کن!
قفل به آهستگی چرخید و در باز شد. لوییس، سارا و جسی وارد اتاق شدند.
_شماها چرا بیدارید؟ الان باید توی رختخوابتون.............!
سارا جمله او را قطع کرد و گفت:
_مگه با وجود الف دال میشه خوابید؟!!!!
آنیتا لبخندی زد و از آن ها خواست تا بشینند. قطعا دلیلی برای آمدنشان وجود داشت و چه دلیلی بالاتر از اینکه فکر ها و نقشه هایی جدیدی برای ارتش در ذهن هایشان پرورانده بودند!!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۱۳:۰۲:۵۵


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#9

اکتاویوس پیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
از از یه جهنم دره ای میام دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 283
آفلاین
با اینکه شمع ها خاموش بودن نور سوسویی که از تیر چراغ های برق مشنگ ها به درون اتاق میتابید جلوه زیبایی به اتاق داده بود.
انیتا در تختخواب غلتی زد و چشماشو باز کرد.نمیتونست بخوابه.
همین دو ساعت پیش بود که به یاد ماموریتی افتاده بود که به 5 نفر از اعضای الف دال سپرده بود.ترس از عدم موفقیت اونا و کشته شدنشون نمیذاشت که خوابش ببره.دو هفته قبل انیتا ،5 نفر از اعضای الف دال رو برای ملاقات با یک پیشگو به الفنت کسل فرستاده بود.اعضای این گروه رو فرد ویزلی،الیور وود ،الکسا بردلی،جسیکا پاترو اکتاویوس پیر که بعد از ماموریت نجات شینی به این گروه پیوسته بود رو تشکیل میدادن. از 11 روز قبل که الکسا بردلی اخرین تماس رو با اوتو بگمن برقرار کرده بود خبری از اونا نشده بود.انیتا به الکسا گفته بود که اگر خطر بزرگی اونا رو تهدید کرد محفل ققنوس رو در جریان بذاره.چون یه چند وقتی بود که اعضای الف دال مستقیما به محفل ققنوس کمک میکردن.ولی عجیب اینکه محفل ققنوس هم خبری از اونا نداشت.انیتا از تخت بلند شد.نگران دوستانش بود.اون جغد هم نمیتونست بفرسته،چون ممکن بود مرگ خواران محل اونا رو شناسایی کنن.و از طرف دیگه ملاقات با ان پیشگو هم از اهمیت زیادی برخوردار بود.اون پیشگو چیزهایی رو میدونست که اگه محفل ققنوس اونا رومیفهمید میتونست در پیروزی علیه لرد سیاه کمک زیادی بکنه.تنها چیزی که باعث میشد انیتا کمی امیدوار باشه،این بود که این 5 نفر از بهترین اعضای گروه بودن و تجربه های زیادی هم داشتن.
دیگه کمکم داشت هوا روشن میشد.انیتا هم با این فکر ناگوار که بلایی سر دوستانش اومده از اتاق خارج شد.


یک زن چیزی ج







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.