هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
از گاراژ اجاس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 130
آفلاین
سلام بینندگان عزیز...امشب به بیمارستان سنت مانگو آمده ایم تا خبر بیمار شدن فردی را به شما بدهیم.تا دقایقی دیگر خودتان ،او را خواهید داد.
خبرنگار حرکت میکند و دوربین نیز از پشت سرش ،فیلمبرداری را انجام میدهد.
تابلوهای بسیاری که بر سراسر دیوار ها نصب شده اند،با یکدیگر حرف میزنند و فضای حمام زنانه را به خوبی منعکس میکنند.
افرادی که در طول مسیر دیده میشوند:
ولدی کچل برای تست جدید ترین روش کاشت مو،با تعدادی از ارذل و اوباش مرگخوار.
گروه نقاب داری از محفل ، که برای مبارزه با اراذل و اوباش آماده اند.
کریچر که برای تهیه ی داروی طول عمر و همچنین عمل بینی و عمل افزایش قد بدانجا آمده.
یه سری گریفیندوری این مکان را برای تفریح شب جمعه انتخاب کرده و بر روی زیرانداز حصیری در حال انجام عملیات خاله بازی هستند.
تعدادی ریونی صدا را در قعر گلو انداخته و در حال داد و فریاد هستند.
عله هم برای خودش میز بلیاردی ظاهر کرده و با خودش شرطی بازی میکند

صحنه ی چندانی دیده نمیشود که اثبات کند اینجا بیمارستان است.در همین لحظه خبرنگار در اتاقی را بازکرده و وارد میشود.
-جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
در را با آرامش میبنده و به سمت دوربین نگاه میکند:
-اشتباه اومدیم.

در اتاق بقلی را باز میکند.
صدای جیغ و گریه زاری و داد و فریاد بلند میشود.
خبرنگار:فکر کنم که اشتباه اومدی....
ناگهان دستی یقه ی خبرنگار را گرفته و به داخل میکشد.تصویر بردار نیز که دمش به دم خبرنگار بسته شده ، مجبور به ورود میشود.

مدتی دوربین از گل و بلبل و درو دیوار فیلم گرفته و سپس بر روی پسری که نیشش تا بناگوشش باز است زوم میکند.
هرمیون در کنار او ایستاده و تابلویی را در دست دارد.لیلی اوانز کم مانده از داخل تابلو بیرون بپرد و جینی را نوازش های مادر شوهر گرایانه ببخشد.
لیلی در داخل تابلو:ای وای...ای هوای.....این پسر منو چیز خور کرده.....پسر من توی عمرش آب نخورده چه برسه به الک....ای وای.
جیمز در داخل تابلو:همش زیر سر اسنیپه....بذار پیداش کنم.

شروع فلش بک:
هری:اون دست قشنگه رو بزن.....بیا بندری.....دختر بندری هی وای و هی وای....(اینجایی که دست چپش بالاست،داره بندری میزنه)
ملت:
هری:هه هه....حالا از آبادان اوووومدوم ،بندر عباس.....کالین بیا به وسط،هی نکن ناز.
جینی میره سمت هری و دستش رو میکشه
جینی:این حرکات چیه؟
هری:وای چه خانم با شخصیتی....با من ازدواج میکنندنده؟
پایان فلش بک.
هری با نیش باز برای دوریبن دست تکان میدهد
----------------------------------------------
پستش ضعیفه ولی فکر کنم ،برای تایید شدن کافی باشه.در ده دقیقه نوشته شد
یه نصیحت:یه عکسی روقرار بدید که دو تا فضا سازی هم بشه انجام داد.این شکلی باشه،همش باید دیالوگ به کار برد.

شما چند وقت تو رول بودی!؟

در مورد نصیحت! من به اینا میگم فضاسازی:

هرمیون در کنار او ایستاده و تابلویی را در دست دارد.لیلی اوانز کم مانده از داخل تابلو بیرون بپرد و جینی را نوازش های مادر شوهر گرایانه ببخشد.

در را با آرامش میبنده

به نظرم تو پست طنز فضاسازی غیر از اینا نمیتونه باشه! همین که شما کاری کنی که صحنه رو تو ذهن من مجسم کنی، فضاسازیه!


اها یه چیزی! تو پاراگرافی که همه چیز رو بصورت نوشتاری توضیح دادی، یه جمله گفتاری به چشم میزنه! مثلا همین "در را با آرامش میبنده" که بهتره میبنده به میبندد تبدیل بشه!

نکته: وب مستر یه زمانی میگفت پست خوب اونه که تو ده دقیقه نوشته بشه!

تایید شد!




ایول سرعت......
دست شما درد نکنه.بابت توضیحات و همچنین بابت این سرعت بالا
بنده یه عادت بدی دارم.تا پستم گل و بلبل ،کوه،درخت،رودخانه و از این جور چیزا نداشته باشه،،ناراضیم.از هر سیستمی هم که باعث عدم وجود این موارد بشه ناراضیم.و کلا ناراضیم و چکش


ویرایش شده توسط اسلاگهورن. در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۲۱:۲۲:۳۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۲۳:۴۲:۰۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۲۳:۴۵:۵۰
ویرایش شده توسط اسلاگهورن. در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۷ ۰:۱۳:۴۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶

علیرضا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ جمعه ۱۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۵ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۸
از از کنار هرمایون جونم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 468
آفلاین
چو در حالی که به دقت به عکس ازدواج هری و جینی خیره شده بود گفت: چرا این قدر سفت دستت رو گرفته,نکنه می ترسید از عروسی فرار کنی؟
هری که انگار داشت خاطره ناگواری رو به خاطر می یاورد جواب داد : همین کارو می خواستم بکنم اما خداییش این ویزلی ها خیلی تیزند,هر بار موقع فرار مچم رو گرفتند.
چو که لحظه ای چشم از عکس بر نمی داشت گفت: نه بابا!
هری که بر حسب عادت داشت زخم قدیمی پیشونیش را می خاروند گفت:آره به خدا.دفعه اول که خانوم ویزلی قبل از اینکه تو شومینه شیرجه بزنم با طلسم انجماد وسط زمین و هوا منجمدم کرد.دفعه دوم هم که می خواستم با جارو فرار کنم فرد و جرج با ماشین پرنده جدید باباشون ...
چو پا برهنه پرید وسط حرف های هری و گفت:اونا که اون وقت ها به جرم رانت خواری تو آزکابان بودند.خودم تو پیام امروز خوندم!
هری با نا خووشایندی دماغشو بالا کشید و گفت: مرخصی استعلاجی گرفته بودند.اونا یه شعار دارند که می گه :"یه کیسه گالیون بر هر درد (و مشکل) بی درمان دواست!"
چو دوباره به آلبوم عروسی هری و جینی چشم دوخت و گفت: بعدش چی شد؟
هری جواب داد:هیچی,برم گردوندند به جشن.اما من یواشکی شنل نامرئی بابای خدا بیامرزم رو برداشتم و تو یه موقیت مناسب انداختم رو سرم و داشتم از جشن می رفتم بیرون که مودی چشم بابا قوری بیرون پناهگاه دستگیرم کرد و شنلم رو ازم گرفت و داد دست جینی.مگه متوجه نشدی مچ دست راست جینی نامرئیه.سر تا سر جشن عقد شنلم تو دستش بود!
چو که بد جوری به عکس جینی چپ چپ نگاه می کرد و عکس جینی هم به خوبی پاسخش رو می داد گفت :از همون اولش هم اشتباه کردی که گول این دختره ی ... را خوردی و باهاش ازدواج کردی!
هری نیم نگاهی به صورت تمام رخ چو انداخت و گفت:آره روزی صد به خودم می گم ای کاش گاگول بازی در نمی یاوردم و دو دستی تو رو تقدیم اون پسره مک میلان نمی کردم...
هری در این لحظه آه غمناکی کشید و ادامه داد:آره دیگه اینم سرنوشت ما بود.
چو که حالا دیگه حاظر نبود نگاهش رو از صورت هری برداره گفت:پس اگه این همه ناراحت بودی چرا داری تو این عکسه می خندی؟
هری دوباره زخم پیشونیش رو خاروند وگفت:آخه بعد از اینکه شنل رو ازم گرفتند اون رون نامرد به زور یه لیوان معجون سر خوشی به خوردم داد.نگاه کن توعکس هم لیوان معجون تو دستاش معلومه.
چو با صدای تاثیر گزاری گفت: بمیرم برات تو چه زجری کشیدی.
هری که از همدردی چو به وجد اومده بود گفت: تازه این آغاز بد بختی های من بود.جینی هفته ای دو,سه بار با نفرین خفاش ان دماغی منو جادو می کنه!مامانش هر وقت بهم می رسه می گه سلام دوماد سرخونه.خلاصه کلی ازیتم می کنند.
چو با صدایی که سعی می کرد بی تفاوت باشه گفت: پس چرا ازش جدا نمی شی؟
هری آهی غمناکتری از قبلیه کشید و پاسخ داد: مهریش خیلی سنگینه.به اندازه سال تولدش گالیون مهریش کردم ,هیچ کاری نمی تونم بکنم.نه راه پس دارم نه راه پیش...
در این لحظه هری داشت چشم های گریانش رو با گوشه ی رو تختی پاک می کرد و ادامه داد:بهتره تو هم الآن بری هر لحظه ممکنه خانوم ویزلی برگرده.
چو هم پس از اینکه یه خداحافظی کاملا غیر لفظی با هری کرد و برای محکم کاری پیشونی هری را هم بوسید گفت:خوب اشکالی نداره ایشالا این مشکلم حل می شه.خوب هری جون من دیگه می رم خداحافظ.
اون وقت با قدم های آروم به سمت شومینه اتاق خواب هری رفت و می خواست بپره تو شعله سبز رنگ آتیشا که یهو وسط زمین وهوا منجمد شد...
------------------------------------------------------
پی نوشت:
1-سال تولد جینی 1981 است .با این حساب هری بیچاره 1981 گالیون مهریش کرده که قبول کنید واقعا سنگینه (نکته اخلاقی:مهریه چیز بدیه,جلو آزادی عمل پسرا رو می گیره!)
2-هری با این که آدم بی مایه ای نیست و کلی ارث از بابای خدا بیامرزش بهش رسیده اما خانواده ویزلی مجبورش کردند که تو یه اتاق کوچولو تو پناهگاه با جینی زندگی کنه تا کاملا تحت نظرش داشته باشند.تازه بازم خانوم ویزلی صداش می کرده دوماد سرخونه!
3-در مورد اینکه چرا مودی به هری خیانت کرد, شایعات فراوانی بر سر زبان هاست اما عده کثیری از مردم معتقدند که فرد و جرج در مورد شعارشون با مودی به مذاکره پرداختند!
4-اینکه دقیقا چرا هری می خواسته از عروسی فرار کنه هنوز در هاله از ابهام است و کسی دقیقا از علت آن مطلع نیست.
5-اینکه دقیقا پس از دستگیر شدن چو به دست خانوم ویزلی چه بلایی به سرش اومد را به تخیل خودتون واگذار می کنم!
6-شاید از خودتون بپرسید در طول زمانی که هری و چو با هم تنها بودند جینی کجا بوده؟نویسنده اطلاعات موثقی داره که پیشه مک میلان بوده!
________________________________________
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت ناظر محترم:
می خواستم این نکته را بیان کنم که من قبلا با شناسه edrisi تو قسمت بازی با کلمات شرکت کردم و تایید شدم.
با تشکر
سوروس (edrisi سابق)

خوب بود! آفرین!

فقط یه چیزی.....زیاد طولانی ننویس جذابیت پست رو از بین میبره! خیلی از پستهای قشنگ به خاطر طولانی بودنشون تبدیل به پستهای خیلی خسته کننده ای میشن!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۲۲:۲۴:۰۵

اونی که سرور و پادشاهمونه ویزلیه!
***
تاپیک ها:
[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=4587&forum=3&post_id=175197#forum


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۹ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
اولا همینجا بگم که کلا از حال و هوای تعویض شناسه دراومدم!
خب! این هم یه نمایشنامه ملودرام!
============================
جلوی آینه دستی به موهایش کشید. نگاهی به لباسش انداخت. بهترین لباسی بود که در طول عمرش پوشیده بود. به هر حال داشت به مراسم ازدواج بهترین دوستش می رفت. با این فکر لبخندی بر لبش ظاهر شد! چون داشت فراموش می کرد که این مراسم مربوط به تنها خواهرش هم هست!
نگاهی به ساعت جیبی طلایش کرد که چند روز پیش به عنوان هدیه سالگرد ازدواج از همسرش گرفته بود. با دیدن ساعت متوجه شد که کمی دیر شده. پس صدا زد:
- هرماینی! حاضری عزیزم!
صدای هرماینی در جواب به گوش رسید که گفت:
- خیلی وقته! اسم ساحره ها بد در رفته! هر چی باشه تو برادرشی! باید زودتر از همه اونجا باشی!
هرماینی وارد اتاق شد و او در حالی که برای آخرین بار به سر و وضعش نگاه می کرد گفت:
- اصلا نمی فهمم! چرا توی هاگوارتز! مدرسه که جای این جور مراسما نیست!
- تو که باید بهتر بدونی! هری اصرار داشت نزدیک مقبره دامبلدور برگزار بشه!

رون در حالی که با بی تفاوتی شانه هایش را بالا می انداخت گفت:
- حاضری!؟
و وقتی هرماینی سر تکان داد، با صدای پاقی هر دو ناپدید شدند.....

آنها به نزدیکی هاگوارتز آپارات کرده بودند. با اشتیاق خاصی وارد مدرسه شدند. جایی که بهترین سال های زندگیشان البته همراه با حوادث تلخ، سپری شده بود.
فلیچ با همان اخلاق غیر قابل تحمل دروازه را برایشان باز کرد و آن ها ترجیح دادند در آن شب با شکوه غرغرهایش را نشنیده بگیرند.

درون تالار اصلی به زیبایی تزئین شده بود و روی چهار میز گروه های مدرسه، انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها دیده می شد! حاضرین در دسته های چند نفری صحبت می کردند و صدای خنده هم گهگاه از گوشه و کنار به گوش می رسید.
- هی! رون! هرماینی! ... خوش اومدین! چقدر دیر کردین!
این صدای جینی بود که در یک لباس سفید به طرف آن ها می آمد و هری در کنارش قرار داشت.
در حالی که جینی به طرف هرماینی می رفت، رون هری را در محکم در آغوش گرفت و با بدجنسی در گوشش گفت:
- اگه بشنوم باهاش بد رفتاری کردی، با چوبدستیم طرفی!
و بعد هر دو بلند خندیدند.
- من و جینی داشتیم می رفتیم توی حیاط، کنار مقبره پروفسور دامبلدور!
- بریم! ما هم میایم!
رون این را گفت، اما با صدایی که از پشت سرش بلند شد، اخم هایش در هم رفت.
- رون! تا حالا کجا بودی!؟ بیا اینجا ببینم!
این صدای مالی ویزلی بود که هنوز رون را همان پسر کوچولوی خودش می دانست! بنابراین رون رو به هری گفت:
- شما برین! من و هرماینی هم الان میایم!

...................

به سختی خودش را از دست مادرش خلاص کرد و هرماینی را هم که با چو صحبت می کرد صدا زد و هر دو به طرف در حیاط روانه شدند.
اما بعد از بیرون رفتن با صحنه ای روبرو شدند که باعث شد برای لحظه ای نتوانند از جایشان حرکت کنند!

علامت شوم در آسمان خود نمایی می کرد و هری به طرف سیاه پوشانی که از دروازه بیرون می رفتند طلسم هایی می فرستاد. سیاه پوشانی که به همراه فلیچ خارج شدند و به سرعت آپارات کردند.

فلیچ خائن....!

هری در حالی که دستانش می لرزید سر بی جان جینی را در بغل گرفت و بعد از این که با نگاهی بی روح به رون و هرماینی نگاه کرد، سرش را رو به بالا برد و فریاد زد:

- نهههههه!

بذار یه بار دیگه بحث تو نحوه برخورد راه بیفته، دوباره میری شناسه عوض میکنی!!

رون هم که همسردار شده...کادوی سالگرد ازدواج میگیره و...!!

خوب مثل هربار قشنگ بود! آخر پست رو خوشم اومد خیلی تاثیر گذار بود!

ولی یه چیزی بود که درست وقتی نوشته تاثیرشو میذاشت، تو ذهن سوال درست میکرد و تاثیر نوشته رو یه کم از بین میبرد! وجود فیلچ! یه فشفشه، چطور میتونه با یه عده مرگخوار و بخصوص ولدمورت که دم از اصالت میزنه همکاری کنه! جادوگر هم که نیست، باز دورگه بودن به کنار! از ماگل زاده بودن هم بدتره! همکاری ولدمورت و فیلچ به نظر بعید میاد!

دیگه....سالگرد ازدواج رون؟یه کم ناملموسه! یه جوریه که انگار رون و هرمیون از هری و جینی چند سال بزرکترن!

دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه! چون خوب نوشتی دیگه زیاد تعریف تمجید نکردم سعی کردم اشکال پیدا کنم!!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۴ ۲:۰۶:۰۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۵ ۱:۲۲:۴۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۹ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۶

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
به پيشنهاد فرد و جرج جشن عروسي هري با جيني را در يكي از تالارهاي بزرگ و با شكوه ماگلي برگزار مي‌كردند.

- هي‌ ، هري! زود باش ، مراسم داره شروع مي‌شه!!!
مثلاً عروسي خودشه‌ها ولي بايد ديرتر از همه به مراسم برسه!

چيزي كه توجه هري را به خودش جلب كرد طرز لباس پوشيدن خانواده ويزلي بود كه كاملاً‌ شبيه ماگل‌ها لباس پوشيده بودند ، چيزي كه در بقيه مهمانان يا ديده نمي‌شد يا به خوبي آنها نبود.
- شما چقدر خوب لباس پوشيديدن.
- آخه فرد و جرج روي اين قضيه خيلي سخت‌گيري كردند. راستي به نظرت لباس من چطوره ؟
با آن كت و شلوار سرمه‌اي كه رون پوشيده بود واقعاً شيك پوش شده بود ، ولي هري به شوخي گفت:
- مال تو از مال بقيه مهمون‌ها هم ضايع‌تره. باز هم برات از اين لباس‌ها خريدن!!؟
چهره رون قرمز شد و يك لبخند سردي به هري تحويل داد.
جيني يك لباس تور سفيد رنگ پوشيده بود. به نظر هري ، چقدر جيني با اين لباس زيباتر و بزرگ‌تر به نظر مي‌رسيد. در طول مراسم تمام ذهن هري معطوف به وقايع گذشته بود.
به آن زمان كه دامبلدور را از دست داد ، به زماني كه با جيني قرار گذاشت تا بعد از نابودي ولدمورت و هوركراكسس‌هاي او ، با هم ازدواج كنند و حالا كه پس از اين همه سختي و پس از نابودي جاودانه‌سازهاي ولدمورت و خود او به آرزويش رسيده بود.
در همين افكار بود كه لحظه‌اي لبخندي بر لبانش نقش بست.
با لبي كه جيني از هري گرفت دوباره هوش و حواس هري به جشن معطوف شد و حالا هري و جيني زن و شوهر شده بودند.
جيني دست در بازوي هري انداخت و داشت براي رقصيدن به وسط سالن مي‌رفت كه دوباره هري ، رون را با يك گيلاس نوشيدني ديد و با صداي بلند همراه با شادي به او گفت:
- راستي ، رون! در مورد لباست شوخي كردم ، به نظر من با اين لباس محشر شدي.

* * * *

- هري ، هري. بلند شو ، داره دير مي‌شه.
اين صداي هرميون بود كه هري را از خواب بيدار مي‌كرد.
هري به ياد خوابي كه ديشب ديده بود افتاد و اشك از چشمانش جاري شد. حالا از جمع دوستانش فقط رون و هرميون باقي مانده بودند. فرد و جرج ، چو ، لونا ، نويل ، جيني معشوقه‌اش و ... در راه نابود سازي جاودانه‌سازها جانشان را از دست داده بودند.
اين رؤيا هر شب به خواب هري مي‌آمد و او را به وظيفه‌ بزرگي كه بر گردنش بود آگاه مي‌كرد. او مي‌بايست ولدمورت و هوركراكسس‌هايش را نابود مي‌كرد تا بار ديگر صلح و آسايش بر جامعه جادوگري و حتي جامعه ماگلي مستولي گردد.

تعبیر خواب بود که
ویزلی ها لباس ماگلی پوشیده بودن تعبیرشم این میشه که هری باید ماگل هارو نجات بده!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۵ ۰:۳۰:۱۳

شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۶

مالسیبر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 56
آفلاین
خورشید در حال غروب بود و آن روز خاطره انگیز را برای خانواده ی پاتر خاطره انگیز تر میکرد.انبوه جمعیت دوستان وآشنایان به خصوص اعضای محفل آنجا حضور داشتند, جیمز در پوست خود نمی گنجید, شاید اگر میدانست بعد ها چه خواهد شد این چنین زیبا به دنیایش نگاه نمی کرد او پس از مدت ها توانسته بود لیلی ررا راضی کند کاری که به این سادگی ها نبود اما او موفق شده بود و حال در آن تالار بزرگ خاطره انگیز ترین روز زندگی را سپری میکرد .

تالار بزرگی بود سرتاسر آن با میز ها چیده شده بود.شادی سرتاسر تالار را فرا گرفته بود, در آن میان دامبلدور در حالی که لبخند هوشمندانه ای بر لب داشت با ردایی جدید آنجا حضور داشت, تعداد زیادی از اعضای محفل و دوستانش را اطراف او را فرا گرفته بودند.
دامبلدور:شب بیاد موندنی هست! هیچ وقت فکر نمیکردم که این دو تا اینجوری بهم برسن, جیمزجادوگر باهوشیه اون به خواستش رسید.

در نزدیکی دامبلدور مردی قد بلند و درشت هیکل ایستاده بود. در صورتش نوعی صمیمیت موج میزد اما در عین حال سرسختی و شجاعت در دیدگانش پیدا بود. او فرانک لانگ باتم بود که به سخن آمد:حق با تو هست آلبوس.البته ما نباید بزاریم که در این لحظات زیبا فکری آزرشون بده, ازت میخوام آلبوس یه چند وقت اونا رو کنار بزاری, میدونی که منظورم? چیه دلم نمیخوات لحظات زیباشون تلخ بشه.

اما قبل از اینکه حرفش تموم کنه مینروا مک گونگال برای اتمام سخنانش گفت :بیاید به جیمز و لیلی ملحق بشیم.
جیمز و لیلی کمی دورتر با سیریوس بلک و پیتر پتی گرو ایستاده بودند که اعضای محفل به اونا اضافه شدند.
سیریوس:هی جیمز واقعا کارت درسته تو آخرش تونستی لیلی رو راضی کنی.
جیمز:من از تو ممنونم. تو و پیتر خیلی به من کمک کردید.
جوان قد کوتاهی که چشمان تنگ و صورت گردی داشت جواب جیمز را داد:خواهش میکنم امیدوارم زندگی زیبایی داشته باشی جیمز
سیریوس:بسه دیگه نمی خواد زیاد خود شیرینی کنی

جمعیت از حرف سیریوس خندیدند .پیتر بار ها به وسیله سیریوس تحقیر شده بود. حس نفرت سراسر وجود پیتر رو گرفته بود. هر بار که اینگونه تحقیر می شد, سرخ میشد و انگیزه ای برای انتقام در وجودش بیشتر میشد.

به راحتی می شد از نگاه های پیتر بفهمی که چقدر از سیریوس تنفر دارد اما آنها هیچ گاه کوچکترین توجهی به کار های پیتر نکدند, به رفتارش, به حرکاتش و او را ضعیف دیدند, اما گاهی همین افراد ضعیف و شکست خورده کارهایی را می کنند که شاید بزرگترین افراد نتوانند انجام بدهند.

جمعیت در حال خنده بود. هرکس به نوبت به جیمز و لیلی jبریک میگفت.در میان جمعیت پیرمردی جلو آمد, در حالی که دیگران را کنار میزد خود را جلوی لیلی و جیمز رساند. پیرمرد صورت چروکیده و پر از خراشی را داشت, بسیار لاغر و لرزش دستانش ضعف او را میرساند. موهای سفید و بلندش که بسیار نامرتب بود که گواهی وضع بد او بود و ردایی کهنه به تن داشت.

کسی در اون جمع اون رو نمی شناخت, اما انگار جیمز قبلا او را دیده بود. برای لحظه ای سکوت بر جمع حاکم شد, پیرمرد به چشمان جیمز خیره شده بود و جیمز نیز به او می نگریست تا اینکه بلاخره بلک سکوت رو شکست.
-هی تو کی هستی!?

پیرمرد بدون هیچ اعتنایی به بلک به حرف اومد:این لحظات زیبا بسیار زود به پایان میرسه, زندگی تو بازنت سریع تموم میشه. همه زیبایی ها میره و تلخی میمونه. در میان شما دشمنی حضور داره که همه زیبایی ها را نابود میکنه.
پیرمرد برگشت و خیلی سریع از آنجا دور شد و از تالار خارج شد.

همه ساکت بودند که دامبلدور سکوت رو شکست:خودتون رو نگران نکنید, در مورد این مرد شنیده بودم که دیوانست . خونش همین نزدیکی هاست.
مک گونگال:چرا زود تر نگفتی ما خیلی ترسیدیم.

لحظه ای بعد همه چیز به حالت عادی خودش برگشت و دوباره جمع در شور و شادی فرو رفت, اما پیتر مضطرب تر از قبل به نظر میرسید و در فکر حرف های پیرمرد بود. حالا غیر عادی تر از قبل شده بود و آنچنان غرق در حرف های پیرمرد بد که فراموش کرد هم هبه سمت میز شام رفتند و او تنها مانده. حتی دیگران نیز به او توجه نکردند, برایشان مهم نبود که چرا پیتر این چنین براشفت و همین کم توجهی بعد ها بسیاری از زیبایی ها را کشت.

هوم درسته که اینو اصلاح کردی ولی بهتره یکی جدیدشو بنویسی و تو اون اصلاح کنی!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۴ ۲۳:۴۷:۴۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۶

حسن مصطفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۳ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۷
از درگاهان قشم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
هوا گرم بود و مردم دهكده در تكاپو. همه خود را براي جشني آماده مي‌كردند. جشني بزرگ و ميمون، كه مردم دهكده براي آن ارزش و احترام خاصي قائل بودند.
در واقع بعد از آن نبرد سنگين و از دست دادن عزيزانشان، اين جشن مي‌توانست كمي از درد و رنج آنها بكاهد. بازماندگان نبردي بزرگ، كه هنوز بعد از يك سال نتوانسته بودند با آلام خود كنار بيايند.
دقيقا يك سال از نبرد بين خير و شر، تاريكي و روشنايي، حق و باطل مي‌گذشت. در اين نبرد بزرگ، افراد بزرگي جانشان را فدا كردند تا پيروز شوند. افرادي كه نبودشان به اندازه بودنشان تاثير‌گذار بود. افرادي كه حالا تبديل به اسطوره‌هاي جامعه جادوگري شده بودند. افرادي كه از جانشان گذشتند تا جان هزاران نفر را نجات دهند.
و حالا زمان شادي و سرور بود. زمان از ياد بردن آن‌ همه رنجي كه كشيده بودند. زمان شروع زندگي نو. زمان تولدي دوباره.
هري و رون، بر روي تپه مشرف به دهكده، نظاره‌گر اين فعاليت بودند. لبخندي از روي رضايت بر لبانشان نقش بسته بود. هر دو لباسي سفيد و زيبا پوشيده‌ بودند.
زنان دهكده نيز درون كلبه‌اي جمع شده بودند و لباس عروس را بر تن هرميون ميپوشاندند. لباسي سفيد و زيبا. به راستي كه هرميون در آن لباس مانند ماه مي‌درخشيد. دختركي زيبا دوان دوان به سمت كلبه آمد و وارد شد. دسته گلي زيبا از زيباترين گلهاي آن منطقه در دستش بود. به سمت هرميون رفته دسته گل را بدو داد.
ار كلبه بيرون آمد و آرام و باوقار به سمت كلبه داماد رفت.
رون دستش را بر شانه هري گذاشت و به آرامي گفت:
ديگه وقتشه. بريم.
قطره اشكي از چشمان هري بيرون افتاد و گونه‌هايش را نوازش كرد.
دستانش را باز كرد و به سوي آسمان پر كشيد. رون نيز بعد از هري نگاهي به دهكده انداخت و هرميون را در آغوش ويكتور ديد. شاد و خوشحال دستانش را باز كرد و به سمت آسمان رفت.
براي هميشه.

----------------------------------------------------

به مسئول تاييد:
من اكثر پستهاي قبل از خودمو خوندم.
خواهشاً اين پست رو جور ديگه‌اي بخون.

با تشكر

بدون هیچ حرفی تایید میشه!!
ولی نگرفتم منظورت چی بود یعنی چی یه جور دیگه بخونم...!؟


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۴ ۱۴:۰۷:۰۷



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۶

نوربرتاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
از رومانی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
مکان شلوغی بود. صدای تبل ها, شیپورها و ... به گوش می رسید. انگار یک جشن بود. یک جشن بزرگ. در گوشه ای تعداد زیادی جادوگر گرد دو نفرحلقه زده بودند. آن دو کسی جز هری و هرمیون نبودند. هری و هرمیون هر دو لباس شیکی به تن داشتند. انگار این جشن برای آن دو بود. اما چرا هری با (هرمیون) بود... جینی کجا بود... رون کجا بود...
هرمیون: هری بیا هرچه زود تر مراسم رو شروع کنیم.
هری: اما هنوز رون نیامده. جینی هم همین طور.
هرمیون:به اون ها اهمیتی نده. معلوم نیست کجا هستن.بیا شروع کنیم. من می ترسم هر لحظه به دلیلی این مراسم به هم بخوره.
هری:چرا باید به هم بخوره؟
هرمیون: آخه آخرین باری که رونو دیدم خیلی عصبانی بود.
هری: باشه پس بیا شروع کنیم.
آن ها مراسم (...) را شروع کردند. پس از پایان مراسم (...) همه از آن ها خداحافظی کردند و رفتند. هری و هرمیون هم به گوشه ای دیگر رفتند و مشغول صحبت کردن, شدند.اما هنوز صحبتشان را به پایان نرسانده بودند که رون با قیافه ای خوشحال ولی دیوانه وار وارد شد. او دست می زد و شادی می کرد. حرف های چرت و پرتی هم درباره ی این جشن می زد. انگار واقعا دیوانه شده بود. اما قبل از آن که بخواهد مطمئن شود که او عاقل است یا دیوانه رون سیلی محکمی به هری زد. هرمیون جیغ می زد. همه جا تاریک شد و ناگهان هر ی از خواب پرید.
رون, هرمیون وجینی بالای سرش ایستاده بودند و تعجب می کردند.هر ی خدا خدا می کرد که کسی از خواب او با خبر نشده باشد.هری می ترسید.
رون: هری چرا اینقدر می ترسی؟ توی خواب که خوب می گفتی و می خندیدی.
با این حرف قلب هری فرو ریخت.نکند آن ها فهمیده باشند که او چه خوابی دیده است.
هرمیون: نترس هری. توی خواب چی می گفتی. اصلا معلوم نبود چی می گفتی (با این حرف هر ی نفس راحتی کشید.) اون موقع انگار داشتی می خندیدی ولی انگار اشتباه کردیم چون الان داری از ترس غش می کنی.
جینی: ولی هر ی آخر نگفتی چه خوابی دیدی که می خندیدی ولی حالا می ترسی؟
هری: چیز مهمی نیست.

اولین بار بود که دیدم یکی بنویسه موضوع عکس تو خواب یه نفر باشه!خوب بود آفرین!
اگه یه خورده پستتو طولانی تر کنی...نه زیاد! فقط یه کم! طوری که همه چیز تو یه پاراگراف تموم نشه! اونوقت خیلی بهتره! یخورده سعی کن بیشترش کنی! (البته همین نمایشنامه رو دوباره ننویسیا!)

یه چیز دیگه... اسم مراسم رو سانسور نکن...نترس فــیـلتر نمیشه!

دوباره سعی کن...مطمئنم که موفق میشی!!

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۵ ۰:۰۷:۱۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۶

فورتسکيو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۹ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۸
از اینجا، اونجا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
به نام خدا
روز شنبه است و فردا، جشن عروسی برگزار می شود. جشنی سراسر شادی البته اگر ولدمورت بگذارد. آنقدر آن دختر عاشق هری شده که اجازه نداد، ازدواج و جشن عروسی آن ها به بعد از نابودی آخرین جاودانه ساز موکول شود. همه به ویژه هرمیون نگران است. البته رون طبق معمول مشغول متلک گفتن است و جینی مشغول مهرورزی.
- تو مطمئنی که می خای این کار رو انجام بدی، هری ؟ تو میتونی اونو متقاعد کنی و من هم کمکت می کنم.
این صدای نگران و ظریف هرمیون است که موجب آزار هری می شود. آن ها در کلبه ی هاگرید نشستند که حالا به محل زندگی ویزلی ها منتقل شده نشستند. هوا خیلی گرم است و به خاطر امنیت تمامی پنجره ها بسته شده است. داخل کلبه مانند سابق است. هاگرید برای انجام یک سری مأموریت ها به آزکابان اعزام شده.
هری خود را آماده ی پاسخ می کند و بالاخره حرف خود را می زند : (( ما مجبوریم، هرمیون. اون عاشق منه و می ترسم با گذشت زمان این عشق نابود بشه و یا ولدمورت اونو از من بگیره. من تصمیممو گرفتم. الان هم باید برم و برای جشن میدان گریملود رو آماده کنم. تازه دامبلدور هم بعد از اون مأموریتی که در تابلو داشت به گریملود اومده، باید برم و ازش اطلاعات بگیرم... ))
هری این را گفت و وارد فضای آزاد می شود، ابرهای سیاه در هم آمیخته اند و هوایی بارانی را پدید آورده اند. باران خیلی شدید نیست اما دانه هایش درشت است. هری با سرعت به سمت پناهگاه می رود، جینی و 5 عضو محفل را صدا می کند تا به میدان گریملود بازگردند.
بعد از حدود 30 دقیقه آن ها به گریملود می رسند. البته اگر هوا بارنی نبود چند دقیقه ای ودتر و اگر برانی شدید می بارید چند دقیقه ای دیر تر می رسیدند.
خانم ویزلی با چهره ای خندان به استقبال آن ها می آید، اما در درونش آشوب و نگرانی خاصی وجود دارد و آن را از طریق چشمانش به هری می فهماند اما برای جینی هیچ چیز به جز ازدواج با هری مهم نیست.
مالی ویزلی از ان ها می خواهد به طبقه دوم بروند تا برای جشن آماده شوند. از رون هم می خواهد که به عنوان همراه هری ( طبق رسم جادوگران ) با او باشد.
هر سه به بالا می روند. جینی لباس عروسش را می پوشد و هری کت و سلواری را که پدرش در هنگام جشن عروسی بر تن داشته- این را سوروس اسنیپ به او هدیه داد- رون نیز کت و شلواری را که مادرش برایش خریده به تن می کند، سپس جام نوشیدنیش را از درون کمد در می آورد و ان را پر می کند. جینی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد و دوست داد تا جشن هر چه زودتر شروع شود.
هری می داند که گریملود نیز مانند جاهای دیگر خیلی امن نیست بنابراین چوبدستیش را بر می دارد و از جینی و رون نیز این را می خواهد، اما جینی در پاشخ می گوید : (( نه، هری، خواهش می کنم ! امشب نه ! همه چیز امن و امان است، تو هم ان را نیاور تا برای عشق هر دومان قربانی شویم ! ))
رون از کوره در می رود و می گوید : (( دختره خل، تو عاشقی ولی دنیا به هری و اطلاعاتش نیاز دارد ! تو چوبدستیتو نیاور ولی اون باید بیاور... ))
هری که این روز ها خیلی عصبی است فریاد می زند : (( کافیه، جر و بحث نکنید!)) بعد بر روی تخت می نشیند، سرش را زیر می اندازد و دستش را بر روی پیشانیش می مالد.
ناگهان خانم ویزلی فریاد می زند : (( وقتش است، رون، آن ها را بیاور. ))
جینی دستش را در بازوی هری حلقه کرده و هر دو لبخند زنان به سوی جمعیت می آیند. خانم ویزلی با جادو هوای گرم و دم کرده خانه را خنک کرده و کمی سالن پذیرایی را گسترش داده. کف زدن ها شروع می شود. رون خواندن و جام به دست در کنار هری می آید و هر از گاهی جرعه ای از آن نوشیدنی می نوشد. آنها به پایین پله ها می رسند. همه ی افراد سرشناس وزارت از جمله روفوس اسکریمجیور آمده اند و همه نگران هستند اما مانند خانم ویزلی تظاهر به خوشحالی می کنند.
اواخر جشن است و هری و جینی در اغوش هم می رقصند. زنان و مردان دیگر نیز مشغول رقصیدن هستند. تقریباً نگرانی ها پایان یافته است و خوشحالی واقعی احساس می شود. هرمیون در اواسط جشن با ویکتور آمد. او مدت هاست که با رون قطع رابطه کرده و حرف نمی زند.
ناگهان در با شدت باز می شود. هری درد شدیدی را که از زخمش نشأت گرفته احساس می کند. چند مرگخوار وارد می شوند و طلسم های چندش آور خود را بر روی مردم بی دفاع اجرا می کنند. بعد از ورد تقریباً ده مرگ خوار مردی بدون مو و وحشتناک وراد می شود، لرد ولدمورت.
بقیه مشغول دوئل با مرگ خواران هستند و جینی سعی می کند که هری را ببوسد. او به خاطر جینی چوبدستیش را نیاورده و الآن ولدمورت در مقابل او قرار گرفته، خشمگین تر از همیشه.
- پاتر ! تو عشق من، نجینی و زندگی های من، جاودانه سازهایم را نابود کردی، من هم عشقت، زندگیت و خودت را نابود می کنم ! آواداکداورا ...
رون به جلوی هری جست می زند، جامش می افتد و در جا می میرد. هری فریاد می زند، دولا می شود و
چوبدتی رون را بر می دارد. می خواهد به طرف ولدمورت فریاد بزند، آواداکداورا اما روفوس سر می رسد و فریاد می زند : (( پتریفیکوس توتالوس ! )) اما ولدمورت آن را رفع می کند. جینی هری را می بوسد و بعد خود را سپر او می کند، ولدمورت از فرصت استفاده می کند، او را می کشد و قهقه ای وحشبیانه سر می دهد. خود را برای مرگ هری آماده می کند، اما نمی تواند طلسم هرمیون را رفع کند ... همه ی مرگ خواران شکست خوردند و فقط ولدمورت مانده، با حال خرابش غیب می شود...

جدی نویسیت بهتر از طنزته!
خوب بود قشنگ نوشته بودی! فقط یه چند جا غلط املایی داشتی!

یه دوتا پیشنهاد هم داشتم برات، یکی اینکه دیالوگها رو گفتاری بنویسی چون وقتی نوشتاری باشه زیاد ملموس نیست! حتی بعضی وقتا میکشه به حماسی شدن!

یکی هم اینکه، سعی کن بلند و طولانی ننویسی! بعضی وقتها نوشته طولانی باعث میشه قشنگی موضوع از بین بره!!


موفق باشی!
تایید شد.



ویرایش شده توسط فورتسکيو در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱۹:۵۹:۲۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۴ ۱۴:۰۲:۳۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۵ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۶

پادما پتتيل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۴ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
سلام خسته نباشيد
من خواستم بگم من از عكس جديد اطلاعي نداشتم و عكسي رو كه ديدم در باره اش كلي فكر كردم ودرباره اش نوشتم
ازتون ميخوام كه پست منو بخونيد وتائيد يا ردش كنيد
من براش زحمت كشيدم
اگه ايرادي داشت كه ردش كنيد
ودر غيراين صورت قبولش كنيد
مگه نه اينكه اينجا بايد رول نويسي ما مورد محك قرار بگيه
بازم ممنون


من به تاریخ زدن پست شما نگاه کردم و دیدم که تقریبا یه روز کامل ازش گذشته بود، واسه همین نقد نکردم!

ولی حرف آخر شما کاملا درسته و بخاطر همین حرف من الان این پست رو همین جا نقد میکنم!


نقد:

خوب موضوعت کاملا به عکس مرتبط بود و نسبتا هم خوب نوشته بودی.
فقط یه اشکال وجود داشت و اونم این بود که نوشته یکدست نبود. یعنی نصفش گفتاری بود نصفش نوشتاری! وقتی که همش مثلا نوشتاری باشه (یا گفتاری) خیلی قشنگ میشه! البته برای موضوعات جدی لحن نوشتاری بهتره!

اگه یکی دیگه بزنی و این رو توش رعایت کنی خیلی خوب میشه!

اها در ضمن اندازه پستت هم خیلی خوب بود! سعی کن حتی تو رول هم خیلی بلند ننویسی!


تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱:۳۶:۴۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱۱:۴۲:۵۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶

فورتسکيو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۹ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۸
از اینجا، اونجا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
به نام خدا

- همه جا چراغونی شد ؟
- بله، جناب وزیر !
- خوب حالا ...
ناگهان یک پسر سیه چرده وارد می شود و می گوید : (( اونا اومدن، هری و جینی اومدن ... ))
سالن وزارت به نحو بسیار قشنگی چراغونی شده، چراغها به رنگ های قرمز، آبی و سبز هستند. نزذدیک به هزاران صندلی به رنگ های مختلف آماده شده و نزدیک به هزار نفر به مهمانی وارد شدند. گروه ارکستر در حال نواختن است و مردم به پایکوبی مشغول هستند، البته زنانه و مردانه به دستور هری جدا شده !!!
کلللللللللللللللللللللللللللللللل ، عروسیتون مبارک !
بعد اشک شوق را سر می دهد. او مالی ویزلی است که لباس خوشرنگ ماگلی پوشیده. موهایش را مش کرده. بعد به طرف آرتور بر می گردد سرش را بر روی شانه های او می گذارد و می گوید : (( بالاخره، یکی پیدا شد دختر ترشی افتادمونو بگیره، عزیزم ... ))
آرتور ویزلی یک دست کت و شلوار مخمل سورمه ای پوشیده و یک کراوات هم بسته. موهایش را فرق وسط باز کرده و لبخند می زند.
جینی دستش را در بازوی هری حلقه کرده و رو به کسانی که به سوی او می آیند و عروسیش را تبریک می گویند لبخند می زند. او لباس عروس پف داری پوشیده، موهایش را خیلی ساده آرایش کرده و لباسی پوشیده به تن کرده است. هری هم یک دست کت و شلوار خاکستری رنگ پوشیده. او رو به جمعیت دست تکان می دهد و مانند یک منگل لبختپن می زند. به جای کراوات، پاپیون بسته و جلیقه اش را هم در زیر کتش به تن کرده است. ساقدوش جینی، رون ویزلی است که جام به دست می آید، در واقع او باید لباس عروس را بگیرد اما مشغول عیش و نوش است.
ناگهان صدای گوره ارکستر بلند تر می شود : (( امشب چه شبی است ؟! )) مردم فریاد می زنند : (( شب مراد است امشب... ))
هری و جینی و ساقدوش پر کارشان به راه می افتند تا بروند و روی صندلی که برایشان آماده شده بنشینند. آنها در راه دلورس آمبریج را می بینند. هری رو به او می گوید : (( وزغ، لباس سبزت چقدر بهت میاد ... ))
بعد همه می خندند.
دلورس در کنار روفوس و فاج ایستاده و نمی داند که باید عشق خود را به کدامیک ثابت کند، اما با این حرف هری سرخ می شود و بعد دوباره به حالت اولش باز می گردد.
بعد هری می گوید : (( آقای اسکریمجیور، این دو تا دلقک برای رقص اودن دیگه، مگه نه ؟! )) دوباره همه به ویژه جینی خنده شادی را سر می دهند.)) این خنده جینی هری ر به یاد صحنه غم انگیز و دردناک هرمیون گرنجر می اندازد. دختری که به خاطر هری جانش را فدا کرد و به او گفت که او را دوست دارد ... نا خودآگاه اشک ها از گونه اش سرازیر شدند.
- چی شده هری، برای چی داری اشک می ریزی ؟ آهان دوباره یادت به هرمیون افتاد ؟ ... به هر حال همه به سوی خدا باز می گردند اما او زودتر بازگشت.
هری لبخند تلخی می زند و می گوید : (( فکر کنم حق با تو باشد... ))
بعد هر سه دوباره راه می افتند تا به سوی صندلی مورد نظرشان راه می افتند که یهو هری می ایستد و با ترس می گوید : (( رون ! اون چیه که داری می خوری ؟ مش.... ))
رون می خندد و می کوید : (( نه عزیز، سن ایچه ! ))
هری آسوده حال می شود و دوباره لبخند زنان به راه می افتد. بالاخره به صندلی مورد نظر می رسند و رون بالای سر آن ها می ایستد.
عاقد یک ساعت قبل از آن ها رسیده بود ...
(( بسم الله الرحمن الرحیم، -------)) بعدش آیات مورد نظر را می خواند.
در حینی که عاقد خطبه می خواند جینی خمی به ابروهایش می اندازد و می گوید : (( ویش ! دیگه خستم شد ! چند بار باید یگم بله ؟! یه بام توی اون محضور گفتم،بله ! تازه صد بارم امضا کردیم و اسممون رو نوشتیم.))
- خوب همین الان بگو بله !
رون به عنوان مسخره این را می گوید اما همیشه حرف های مسخره به در نخور نیستند، در این مورد فرق دارد ...
جینی فریاد می زند : (( با اجازه شوهرم و ساقنوشم، بله ........))
بادا بادا مبارک بادا، ایشالا مبارک بادا ....


هوم راستش از طرز پست خوشم نیومد......طنز زیاد جالبی نشده بود و دیالوگها نصفشون گفتاری بودن نصف نوشتاری....

تایید نشد



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۳ ۱۲:۴۵:۲۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.