اولا همینجا بگم که کلا از حال و هوای تعویض شناسه دراومدم!
خب! این هم یه نمایشنامه ملودرام!
============================
جلوی آینه دستی به موهایش کشید. نگاهی به لباسش انداخت. بهترین لباسی بود که در طول عمرش پوشیده بود. به هر حال داشت به مراسم ازدواج بهترین دوستش می رفت. با این فکر لبخندی بر لبش ظاهر شد! چون داشت فراموش می کرد که این مراسم مربوط به تنها خواهرش هم هست!
نگاهی به ساعت جیبی طلایش کرد که چند روز پیش به عنوان هدیه سالگرد ازدواج از همسرش گرفته بود. با دیدن ساعت متوجه شد که کمی دیر شده. پس صدا زد:
- هرماینی! حاضری عزیزم!
صدای هرماینی در جواب به گوش رسید که گفت:
- خیلی وقته! اسم ساحره ها بد در رفته! هر چی باشه تو برادرشی! باید زودتر از همه اونجا باشی!
هرماینی وارد اتاق شد و او در حالی که برای آخرین بار به سر و وضعش نگاه می کرد گفت:
- اصلا نمی فهمم! چرا توی هاگوارتز! مدرسه که جای این جور مراسما نیست!
- تو که باید بهتر بدونی! هری اصرار داشت نزدیک مقبره دامبلدور برگزار بشه!
رون در حالی که با بی تفاوتی شانه هایش را بالا می انداخت گفت:
- حاضری!؟
و وقتی هرماینی سر تکان داد، با صدای پاقی هر دو ناپدید شدند.....
آنها به نزدیکی هاگوارتز آپارات کرده بودند. با اشتیاق خاصی وارد مدرسه شدند. جایی که بهترین سال های زندگیشان البته همراه با حوادث تلخ، سپری شده بود.
فلیچ با همان اخلاق غیر قابل تحمل دروازه را برایشان باز کرد و آن ها ترجیح دادند در آن شب با شکوه غرغرهایش را نشنیده بگیرند.
درون تالار اصلی به زیبایی تزئین شده بود و روی چهار میز گروه های مدرسه، انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها دیده می شد! حاضرین در دسته های چند نفری صحبت می کردند و صدای خنده هم گهگاه از گوشه و کنار به گوش می رسید.
- هی! رون! هرماینی! ... خوش اومدین! چقدر دیر کردین!
این صدای جینی بود که در یک لباس سفید به طرف آن ها می آمد و هری در کنارش قرار داشت.
در حالی که جینی به طرف هرماینی می رفت، رون هری را در محکم در آغوش گرفت و با بدجنسی در گوشش گفت:
- اگه بشنوم باهاش بد رفتاری کردی، با چوبدستیم طرفی!
و بعد هر دو بلند خندیدند.
- من و جینی داشتیم می رفتیم توی حیاط، کنار مقبره پروفسور دامبلدور!
- بریم! ما هم میایم!
رون این را گفت، اما با صدایی که از پشت سرش بلند شد، اخم هایش در هم رفت.
- رون! تا حالا کجا بودی!؟ بیا اینجا ببینم!
این صدای مالی ویزلی بود که هنوز رون را همان پسر کوچولوی خودش می دانست! بنابراین رون رو به هری گفت:
- شما برین! من و هرماینی هم الان میایم!
...................
به سختی خودش را از دست مادرش خلاص کرد و هرماینی را هم که با چو صحبت می کرد صدا زد و هر دو به طرف در حیاط روانه شدند.
اما بعد از بیرون رفتن با صحنه ای روبرو شدند که باعث شد برای لحظه ای نتوانند از جایشان حرکت کنند!
علامت شوم در آسمان خود نمایی می کرد و هری به طرف سیاه پوشانی که از دروازه بیرون می رفتند طلسم هایی می فرستاد. سیاه پوشانی که به همراه فلیچ خارج شدند و به سرعت آپارات کردند.
فلیچ خائن....!
هری در حالی که دستانش می لرزید سر بی جان جینی را در بغل گرفت و بعد از این که با نگاهی بی روح به رون و هرماینی نگاه کرد، سرش را رو به بالا برد و فریاد زد:
- نهههههه!
بذار یه بار دیگه بحث تو نحوه برخورد راه بیفته، دوباره میری شناسه عوض میکنی!!
رون هم که همسردار شده...کادوی سالگرد ازدواج میگیره و...!!
خوب مثل هربار قشنگ بود! آخر پست رو خوشم اومد خیلی تاثیر گذار بود!
ولی یه چیزی بود که درست وقتی نوشته تاثیرشو میذاشت، تو ذهن سوال درست میکرد و تاثیر نوشته رو یه کم از بین میبرد! وجود فیلچ! یه فشفشه، چطور میتونه با یه عده مرگخوار و بخصوص ولدمورت که دم از اصالت میزنه همکاری کنه! جادوگر هم که نیست، باز دورگه بودن به کنار! از ماگل زاده بودن هم بدتره! همکاری ولدمورت و فیلچ به نظر بعید میاد!
دیگه....سالگرد ازدواج رون؟یه کم ناملموسه! یه جوریه که انگار رون و هرمیون از هری و جینی چند سال بزرکترن!
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه! چون خوب نوشتی دیگه زیاد تعریف تمجید نکردم سعی کردم اشکال پیدا کنم!!