-حمیییییییییییییید دیر شد!....بلند شو بریم دیگه!
-حمید کیه...میلاد چت زدیا!...من مامانتم!...تو چشمای من نگاه کن!...من مامانتم تو هم میلادی!
-اِ مامان تویی؟...پس چرا ما هنوز نرفتیم تنگه واشی؟!!
-الان قراره بری!...ولی هنوز زوده...زود میرسیم دم تور هفت دریا!
آن شب شبی ترسناک بود!...خواب دیدم داخل یک مینی بوس بمب کار گذاشتن و بمب ترکید!(بعدا فهمیدم که جریان خودمون بوده!!)
جدا از شوخی های سمنانی(!) باید بگم که شب نخوابیدم و همش فکر تنگه واشی بودم!!
خلاصه بعد از هزارتا دنگ و فنگ ساعت 4 صبح شد!
حالا بابائه گیزر داده بیا و درستش کن!!!...
-میلاد بزار من میام میرسونمت!
-بابا جان همین یه چهارراه بقله...خودم به خدا میرم...درسته تاریکی ولی مدیرها در امانند!
-مدیر چیه دیگه!....آقا دزده میخورتت ها!
-نه نترس خودم میرم!
آخر سر با هزار مکافات مجبور شدم آمدن مامانم تا سر چهارراه را قبول کنم!
بعد از کمی تامل فهمیدم که از یک چهارراه بیشتر است و خلاصه آژانسکی را گرفتیم و همراه مامان بر سر قرار آمدیم!
هیچ کس نبود.تنها بودیم.تاریکی مطلق....در جلوی ساختمان سامان پلاک 24(یا 42!)....آنجا کجا بود؟!!
مردی بهنام نام(!) به سمت ما آمد و گفت که لیدر تور است!...ما هم بسی خوشحال شدیم و فهمیدیم که درست آمدیم!
خلاصه بعد از کمی ایستادن پویانی را دیدم که می آمد و بعد دیالوگ های زیر را با هم رد و بدل کردیم!:
-هی پویان!...تا حالا فکرشو میکردی ساعت 4 صبح همدیگه رو تو خیابون ببینیم؟!!
-نه
-موهات خرابه!...یه شونه میکردی...معلومه خوابیدیا!
-اتفاقا برعکس فکر کردی!...اگر خوابیده بودم الان سرحال بودم و موهام شونه کرده بود!...الان میریم تویه اتوبوس میخوابیم!
در آن لحظه ماشینی را دیدیم که از ته خیابان می آمد!...لحظه ای به فکر اتوبوسی 480 چرخه افتادم اما بعد که نزدیک تر آمد مینی بوسی سیفید با صندلی هایی کم را دیدم!
کمی بعد بروبچز به ما اضافه شدند که البته در این بین چند نفر ناشناس هم بودند که بعد فهمیدیم ممدین(دو ممد!) هستند و با آنها محرمیم!!!
خلاصه بعد از کمی کش و غوص(!) و خمیازه به داخل مینی بوس رفتیم و خب چون میدونستیم که باید نیم ساعتی منتظر بمونیم نیم ساعت منتظر ماندیم تا فرد مورد نظر پیداش شد!
راس ساعت 5 بهنام جون به داخل مینی بوس ما اومد و مینی بوس حرکت کرد!
بهنام: بچه ها این مینی بوس رو تحمل کنید تا میدون امام حسین بعد اونجا مینی بوس میگیریم که ضبط داشته باشه و خیلی خلاصه مجهز باشه!(بچه ها=ده نفر 16 سال تا 26 سال....به همراه 2 نفر بالای 30-35 سال!!!)
بعد از اون به میدون امام حسین رسیدیم و به مینی بوس جدید نقل مکان کردیم!
مشکلات مینی بوس جدید به قرار زیر بود:
1-صندلی هاش دسته دار بودند و جارو کوچکتر میکردند!
2-ضبط داشت!!!(من از هر چی ضبطه زده شدم!!)
3-بمب داشت!
خلاصه بعد از اینکه مشکلات رو به طرز خفنی به کنار زدیم با فراغ بال به سفر ادامه دادیم!
که ناگهان به فرد مشکوکی در داخل مینی بوس پی بردیم!
یک عدد فرد مشکوک رو دیدم که به جای لودر وایستاده و لودر بیچاره رو فرستاده دم در سر پا وایسته!!!
خلاصه لودر دید که الان موقعیشه و شروع کرد به صحبت برای ما:
بهنام: خب ببینید عزیزان!...این سفر هیچ خطری نداره فقط من یادمه 18 مرداد چند سال پیش بود که یکی بود پاش رفت روی خزه و سه روز تویه کما بود بعدش!!...پس نگران نباشید!!!!
در ضمن یک چیز مهم!...بدونید که چون سفر ما خیلی خطرناکه ما همه به هم محرمیم و البته یادتون باشه دست های همدیگه رو برای کمک این شکلی نگیرین بلکه این شکلی بگیرین...یعنی دستاتون رو از بالاتر به همدیگه بدین!!...مخصوصا خانم ها!(!!!!)
خواهر ها توجه کنند که همه محرمیم و مشکلی نداریم!
خب بزارین کمی براتون از تنگه واشی بگم!
این تنگه به دلیل اینکه خیلی تنگ بود اسمش رو گذاشتن تنگه واشی!!(همینو گفت؟!!
)
بعد چون دوتا تنگه داره ما یکیش رو خودمون نامگذاری کردیمش و بهش میگیم ماستوپوس!(؟؟!)...حالا شما هر چی میخواین بهش بگین مشکلی نیست....مال خودمونه!!
اینجا در شونصد کیلومتری لندن واقع شده و از قطب شمال 7000 کیلومتر بیشتر فاصله نداره!
حواستون باشه که موبایل هاتون رو همراهتون نیارین...چون همش تو آبیم!
موبایل هاتون رو بیارین میندازیم تو کیسه میدیم آقای راننده بزاره صندوق عقب!(آلبته همه موبایل هاشون رو با خودشون آوردن و چیزی هم نشد!!)
و یه چیز مهم دیگه اینکه اگر ام پی تری پلیری....وب کمی!!!! چیزی همراه خودتون دارین و میخواین بیارین دورش پلاستیک بکشین ببندینش که آب توش نره!!!
سفر خوشی رو برای شما آرزومندیم!
این شما و این هم آقای بمب خنده!!!
خلاصه بهنام جون از مینی بوس رفت بیرون و مارو با بمب خنده تنها گذاشت!
بمب خنده(شهرام!): دوستان من لیدر نیستم بلکه لودرم!!
همگی: هر هر هر کر کر کر!!!!
بمب خنده: هی شمایی که اون ته نشستی!
سهیل:منو میگه؟
بمب خنده: با بقل دستیت دارین منو مسخره میکنین؟!!
خودم: منو میگه!
بمب خنده: به خاطر اینکه منو مسخره کردین فقط دوتا جوک بیشتر براتون نمیگم!
خلاصه بمب خنده دو تا جوک گفت که بعد ما به زور خندیدیم!
البته فکر کنم فهمید که زورکی خندیدم چون دیگه جوک نگفت که هیچی تازه غیبش هم زد!
خلاصه با عزار دنگ و فنگ رسیدیم به ده نمیدونم چی چی!
بهنام جون دوباره اومد...
بهنام: دوستان اینجا ده خرچالپولنگه(!؟!!)...بیشترین شهید رو تویه ده ها داره و خیلی باصفاست!!(در این لحظه ما داشتیم به خرابه ها و خاک هایی که به خاطر عبور مینی بوس ما از جاده بلند میشد نگاه میکردیم!)
بهنام: اون سوراخ هایی که تویه دل کوه میبینین اگه گفتین چیه؟!!
یکی از بچه ها: چراگاه!!!
بهنام: درسته!!!
همه:
بهنام: اونا طویله هستن!!...حالا رسیدیم بهتره پیاده بشین!
بعد از اون ما همه پیاده شدیم و صد البته همگی به دنبال مرلینگاه میگشتیم که یکی پیدا کردیم و خودمان را خالی کردیم که البته بلرویچ این مهم رو انجام نداد!
خلاصه چند دقیقه ای بمب و لودر رو گم کردیم و بعد دوباره پیدا کردیم و دیدیم که ساندویچ و نوشابه دارن که این وسط چندتا نوشابه گم شد و دوباره پیدا شد و خلاصه همه چیز پیدا شد آخر سر!
خلاصه دمپایی و کلاه هم خریدیم که البته بهنام جون میگفت که 12 تومن میدن شماره نخرین که دیدیم 1500 تومن بیشتر نمیدن!!!...و آنگاه شد که فهمیدیم بهنام هم اولین بارشه میاد تور تنگه واشی!!!!)
خلاصه آب بازی ها میخواست شروع بشه!
به تنگه اول رسیدیم که بهنام گفت:
-صبر کنید!...شما که با منید صبر کنید!....من اینجارو کشف کردم و بقیه نمیدونن اینجا کجاست!...اینجا یه اثر باستانی خیلی خفنه!...اون مربع هه رو نگاه کنید!
همگی به اون مربع هه نگاه کردیم!
بهنام: اون عکس یه زنه!!!
ملت:
چه زن خوشگلی!!!
بهنام: بله!...دانشمندای فرانسوی این زن رو کشف کردن و بعد از ادامه دادن زاویه نگاه این زن به گنج ها و گلدان ها و کوزه های سفالی خیلی قدیمی دست یافتند!!
خلاصه به داخل آب قدم گذاشتیم که همون موقع بمب خنده مارو ترک گفت و ما نفهمیدیم کجا رفت که البته شایع شد که بعد از نگاهی به یکی از 5 از 5 ها دلش ربوده شده و پی آینده ی خود رفته!!!
خلاصه ما به درون آب قدم نهادیم و البته کریچر را لعنت فرمودیم!!!
چون آب در حد زیر هشتصد درجه بود و پای هممون ترکید!!!
خلاصه قدمکی در آب زدیم تا پامون سر شد و شروع کردیم به پا گذاشتن جا پای لودر!
خلاصه رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک آبشار تنگه که خیلی تنگ بود(!) و یک نقاشی هایی که یه آقاهایی توش بودن که سیبیل ها چخماخی خفنی داشتند و ما چون ترسیدیم از سیبیلشان در رفتیم و رفتیم تا شاید تنگه دوم جذاب تر باشد!
خلاصه به یک جایی رسیدیم که لودر گفت اینجا آبشاره که بعد خودش فهمید اشتباه گفته و آبشار آخر جادست و اونجا هم آبهایی از کوه میریخت پایین که از چشمه بود و اینا!!!
خلاصه رسیدیم به دشت بهشت!
بهشتی بود که نگو و نپرس!
به ترتیب توضیح میدهم:
100 قدم اول داخل باتلاق قدم زدیم
200 قدم بعدی داخل گل و لای بودیم!
100 قدم بعدی داخل یک شالی زار قدم میزدیم که یک نفر داشت زمینش رو شخم میزد و یک ملخ پرید روی من!!
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسید به داش مشتی غلام و دیدم لودر رو گم کردیم!
پس از فرصت استفاده کردیم و به خاطر نبودن لودر خدا رو سپاسگذار گشتیم و ناهارکی زدیم تویه رگ!(البته من بعدا زدم تویه رگ اون موقع گشنم نبود!)
خلاصه بعد از ارزشی بازی فراوان و آب بازی رسیدیم به لودر...
بهنام: شما کجا بودید؟...من 45 دقیقست اینجا وایستادم!
پویان یک دفعه قاطی کرد برای لودر و لودر فهمید که بمب را باید از اعضای جادوگران جست!!(آتشفشان...بمب....زلزله...چراگاه....چوپان!....چی میشه!!)
خلاصه بهنام دوباره شروع کرد به حرف زدن:
-تنگه دوم خطرناک تره!...باید دستتون رو بدین به ممدین(دو ممد!) و از اونجا رد بشین...پس محرمیت یادتون نره!!
خلاصه دوباره رفتیم درون آب و به تنگه دوم رسیدیم و تنگه رو که خیلی تنگ بود و آب به بالای زانوی و اینا میرسید رو رد کردیم!
داشتیم همین شکلی مثل بقیه مردم راهمون رو میرفتیم که یه دفعه بهنام جون شروع کرد به صحبت:
بهنام: صبرکنید دوستان!...میخوام کشف بزرگم رو بهتون نشون بدم!...این شما و این هم غار من!!!
و به ما گفت که خم بشیم و غارو ببینیم و ما هم همین کار رو کردیم و دیدم که راست میگه عجب غار مامانیه....جوووون...جیگرتو!!!
خلاصه به داخل فرو رفتیم و البته فرهاد بیرون موند که نمیدونم دلیلش چی بود!
ما رفتیم تو و دیدیم که تویه غار هیچی معلوم نیست!
من با تخیل خودم الان جلوم یک هیولای عظیم رو فرض میکردم یا یه چیزی شبیه غار علی صدر!
بهنام: دوستان!...اینجا غاریه که من کشفش کردم!...هی آقا!...شما کجا میاین؟...اینجا واسه منه....اینجا فقط برای منه و من بچه هامو میارم اینجا...یعنی چی؟!!
خلاصه ما همین شکلی منتظر موندیم در تاریکی که بهنام جون همه رو بفرسته بیرون و فقط ما بمونیم و در این بین سعی کردیم کشف کنیم که کی بقلمون ایستاده!
به طور مثال من دستم رو دراز کردم که دیدم خورد به صورت یکی که بعد فهمیدم آشناست و از این عمل لذت بردم!
ولی بعد دوباره دستم رو دراز کردم که دیدم یه آقایی گفت:
-برو کنار بچه...میزنم لهت میکنما!!
خلاصه بعد از کش و غوص های فراوان یک عدد مرد با سبیل چخماخی که بی شباهت به مرد های داخل حکاکی تنگه اول نبود(!) آمد داخل و چراغ قوه رو خاموش کرد و همه جا تاریک شد!!!
خلاصه همه رو فرستاد بیرون و البته من دقت کردم دیدم خودش نیومد بیرون و چندتا 5 از 5 هم مفقود شدن!!!!
خلاصه به یک جای خیلی خوف رسیدیم!
که بعد ولدی با حرکات آکروباتیک خودش مارو شگفت زده نمود!
ولدی از طریق یک راه میان بر از کوه بالا رفت و خلاصه نصف راه رو همین شکلی گذروند که البته من هم دیالوگی میخواستم بگم که نگفتم!
(دیالوگ: خیلی نامردی ولدی!
....من پیر شدم نمیتونم بیاد...منو کولم کن!!!
)
خلاصه به جایی رسیدیم که باید دست ممد هارو میگرفتیم که گرفتیم و البته در این بین دست چندتا نامحرم رو که محرم شده بودند رو هم گرفتیم!!!
خلاصه رفتیم و رفتیم تا به آبشار نهایی رسیدیم!
جاتون خالی عجب آبشار سیفیدی بود!!!!
بهنام: خب حالا پاتون رو بزارین رویه پای من!!!!!
ملت:
بهنام: نگران نباشین پای من درد نمیگیره!
خلاصه ما پامون رو گذاشتیم رویه پای بهنام و از اونجا رد شدیم و رفتیم پشت آبشار!!
به بیرون که نگاه کردیم دیدیم یک عدد فرهاد با کنیگی و میتی و اینا رفتن زیر آبشار و صفا سیتی!!!
ما هم از پشت آبشار اومدیم جلوی آبشار و بعد رفتیم زیر آبشار و البته من تعجب کردم که چرا اونجایی که آبشار بود عمقش زیاد نبود!!!(البته من میخواستم برم رویه آبشار ولی بعد فهمیدم که آبشار فقط زیر داره!!
)
خلاصه تموم شد رفتنمون و بعد میخواستیم برگردیم!
در راه بندری هایی زدیم و البته عکس هم گرفتیم و البته چندتا عینک و دمپایی و اینا گم شد!
خلاصه نایی برای برگشتن نبود ولی راه رو برگشتیم که البته وسط راه به غار رسیدیم!!!
همش میخواستیم بریم داخل غار ولی دیدیم که داخل غار پره و اون پلیسه داره میگه:
-ببینید اینجارو من کشف کردم!
خلاصه بهنام خیلی حالش گرفته شد!(البته این یه تیکه رو مزاح کردم!)
و البته در این بین بلرویچ که به بلازوویچ معروف شد رکورد گینس رو شکست که البته چون خودش خواست اینجا نمیگیم که مرلین گاه بهترین جای دنیاست!!!!
خلاصه رسیدیم به مینی بوس و نرسیده از حال رفتیم و البته لازم به ذکره که بحث هایی هم در اونجا شکل گرفته بود که زیاد مهم نیست!
در راه راننده نمیخواست توقف کنه که البته توقف هم نکرد چون میگفت که اگر توقف کنیم 10-20 ساعت دیرتر میرسیم تهران!!!
خلاصه ما گول خوردیم و گفتیم باشه پس برو توقف نمیخواد بکنی ولی بعد دیدیم که ساعت نه و نیم رسیدیم دم تور هفت دریا!
خلاصه پیاده شدیم و دیدیم از بمب و لودر و اینا خبری نیست که ازشون خداحافظی کنیم و بهشون بگیم که صددرصد برای تورهای بعدی هم بیان باهامون!!(جدا برای تورهای بعدی حتما بگیم همینا بیان!!
)
و خلاصه از همگی خداحافظی کردیم و به مرلین گاه تشریف بردیم!
همین!