هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#55

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
اسپاگتی در بیست و چهار ساعت!!

مواد لازم:
یک عدد کریچر
یک عدد تور مسافرتی ارزشی
یک عدد شکیرا

طرز طبخ:

-میلاد بگیر بکپ!!تا فردا موهات سیخ سیخ نشه!!...دفعه قبلی یادته؟
- ...دمت گرم دیگه به من میگی بکپ!!!

ساعت چهار تلفن همراه زنگ میزنه!!....
من مثل دیوانه ها از خواب بیدار میشم....تا چند دقیقه فکر میکنم هنوز خوابم!:
-یه کاربر ارزشی پنج از پنج اینجا بود...کجا رفت؟میخواستم شناسشو ببندم!!!

چند دقیقه طول میکشه تا افکارم بیاد سر جاش!!
-ایول..من برای چی این موقع بیدار شدم؟...اها قراره بریم نمک ابرود

خلاصه اماده شدم و قبل از رفتن:
-خب من برای اینکه این تور بیشتر بهم خوش بگذره...یکم معجون فلیکس فلسیس((خوش شانسی)) گذاشته بودم کنار!!!
یک قلپ معجونو میزنم بالا ...سپس چشمم به تاریخ مصرفش میفته:1/1/1349

-----------------------
در یک میدان ارزشی!!!
- همه اومدن!!...برای اولین بار نفر آخر اومدم هورا!!!!!!!

چقدر ملت اهل حالن!!
ایول به هممون خوش میگذره!!
----------------------
اولین معجزه معجون!!!
ساعت پنج
یک اتوبوس میاد..... سوار میشن همه و جا برای بروبچ جادوگران نیست!!

---------------------
دومین معجزه معجون!!!
سه ساعت بعد
شکیرا((لیدر تور)):الان میاد ماشین!!فعلا شیخ بهاییه!!
توجه---شکیرا مدلی از شکیرای واقعی بود که یکی با قلتک از روش رد شده!!!

بعد از مدتی یک اتوبوس میاد سوار میشیم و عده ای سرو پان!!!!...به اول جاده کرج میریم و جادوگران به تنهایی سوار یک اتوبوس اختصاصی میشن
-------------------
سومین معجزه معجون

مکان :اول جاده چالوس
زمان:نه !!!
جاده پر از ماشین و تکون نمیخورن!!!
همه رو به کریچر:
کریچر:

همه از همین الان تلفناشونو دستشون میگیرن و زنگ میزنن به خانوادهاشون که حداقل ساعت سه صبح!! به خانه بر میگردند!!
-----------------
چهارمین معجزه معجون

در اتوبوس همه دارن سرهاشونو به سبک های وحشتناکی تکون میدادن...چرا؟..دلیل مشخصه... یاد و خاطره سرژ رو نگه داشتن و سیستم گوش میدادن!!

بلر:بروبچ من احساسات خوبی دارم!!....چه بوهای خوبی میاد!!!....
بروبچ چه بویی؟
بلر:هیچی موتور آتیش گرفته!!!فکر کنم مال تسمشه!!!

نتیجه:پیادمون کردن و باز بین دو اتوبوس پخش میشیم!!!

-----------------
پنجمین معجزه معجون:

به اسامی دقت کنید:من برادرحمید ققی اُکاتاویروس(کاویوس)!!! پیام سهیل بلر بینز

هشت نفر در چهار صندلی!!...به عنوان رکوردی در گینس ثبت شد
فرمت mp5!!!

اُکتا پشتش یک لوله به صورت عمودی قرار داشت و نمی تونست تکیه بده!!!
راحتی در نگاه های افراد موج میزد!!!!
اما ایکاش فقط این بود......
----------------------------------
ششمین معجزه معجون:
آهنگهای اتوبوس!!!.....رقصای ماگلی و ارزشی داخل اتوبوس!!...یکی نیست بگه مرگ مادرتون بشینین سر جاتون!!!.....من واقعا به این ملت ایرانی افتخار میکنم!!!

نتیجه:بروبچ رپ خون شروع کردن به قق بازی و قیافه من به صورت درامده بود
اما مدتی بعد خود من به خودن اهنگهای ارزشی پرداخته و خود را همرنگ جماعت نمودم!!!
توجه:گنجایش هارد سرم در مورد اهنگها باعث شگفتی و تعجب همه شده بود
--------------------------------
هفتمین معجزه معجون:
برای صبحانه در رستورانی توقف کردیم
شکیرا:از بین ((کره و پنیر)) و ((خامه وعسل)) یکی رو انتخاب کنید!!
هلنا گرنجر :من فقط خامه میخوام چون خودم عسلم!!
همه:
نفری یک نلبکی!! گذاشتن جلومون که یک چهارم اونو!!!! با خامه و عسل پر کرده بودند!!!
من:صبحانه به این زیادی تا حالا نخورده بودم ایول!!
بینز:من سیر شدم!!!....چهار تا گونی نون خالی خوردم!!!
کریچ:بروبچ!!...میگم میخوایم سوار بشیم بریم همه عقب تا کنار هم باشیم!!!...من به عنوان مدیر میتینگ اگه چیزی هم پیش بیاد برخورد میکنم!!..من خیلی خشنم!!هوای همتونو دارم

همه دارن سوار اتوبوس میشن و بعضی ها شاکی که ما سر جاهای سابقشون نشستیم!!
-آقا اینجا جای ما بوده....اینجا مال منه ..من خریدمش!!
ققی:آقا ما هجده نفریم میخوام با هم باشیم..شما دونفرین برین اون یکی اتوبوس
-نه من اینجا میشینم حرف زور هم قبول نمیکنم
ققی:آقا شما که اینجا ساکم نذاشتید...بذارید ما اینجا بشینیم بهمون خوش بگذره

شکیرا با حالت عصبانی میاد:چیه شلوغش کردین؟همه سر جاهای قبلی بشینن

من:خانوم عزیز..اون اتوبوس جای خالی داره...ما اینجا کنار هم له شدیم که کنار هم باشیم....اصلا اومدیم تور که دستعجمعی بهمون خوش بگذره وگرنه تک تک مسافرت میکردیم...اینا دونفرن برن اون یکی اتوبوس

شکیرا:نمیشه..یا پا میشین یا اتوبوس رو برگردونم تهران
همه:برگردون تهران!!

شکیرا:پیادتون مکنم خودمون تنهایی میریم!!!
همه:پیادمون کن..پولامونو پس بده!!خودمون میریم!!

شکیرا: اگه اینکارو ادامه بدین حرکت نمیکنیم اصلا!!
همه: حرکت نکنید!!

شکیرا و لیدر مرد:

شکیرا:این کارا یعنی چی؟
من :ما زودتر از همه ثبت نام کردیم و طبق قرارداد حق تعیین جا با ماست!!!
شکیرا:اینو خیط کاشتی!!چهارده نفر تون اول ثبت نام کردید!!!..اونا حق تعیین جارو دارن

نتیجه:لوپین و همراهش و مادر مادام رزمرتا و پیام در اون یکی اتوبوس به سر بردند!!!
از حالت mp5 به حالتmp4 تغییر کردیم
یک مدیری که ادعای پشتیبانی از مارو کرده بود در این صحنات اکشن اصلا دیده نشد!!!
--------------------------------
هشتمین معجزه معجون:
ساعت شش عصر به چالوس رسیدیم!!!
باران شدید و طوفان شمال!!!
هوا بس ناجوانمردانه بارانیست!!

ما را به رستورانی بردند برای صرف ناهار!!
مزه معجون خوش شانسی هنوز زیر دندونام مونده بود چون سر میز شماره 13 نشستیم!!
من:کریچ جان موردی نداره !!نگران نباش!!من مطئنم غذای اینجا خوبه!!هیچ مشکلی هم پیش نمیاد
گارسون یهو میپره تو حرفم:چی میل دارید؟فقط کوبیده یا زرشک پلو رو میتونید انتخاب کنید!!!
هر کس یه غذایی رو انتخاب کرد!!
بعد از لحظاتی فقط غذای چهار نفر رو نیاورده بودن که دو نفرشون من و هنزل بودیم!!!
من: پس این غذای من چی شد؟
شکیرا نیشخندی از میز اونوری نصیب من کرد!!!
همه غذاشونو خوردن و بلند شدن و تازه برای من و هنزل غذا اوردن!!!!
لقمه یکی پس از دیگری بدون جویده شدن از گلوی من پایین میرفت و در شکم جای میگرفت!!!
-هنزل زود بخور الانه اتوبوس بره!!!!
-من اصلا نمیخورم!!!
-اوکی پس ول کنیم بریم!!
-------------------------------
نهمین معجزه معجون!!
به سمت مرکز تفریحی ساحلی نمک ابرود رفتیم
نیم ساعت وقت تفریح در اونجا دادن!!!

همگی پیاده شدیم..... بروبچ دریا ندیده!!فوری به سمت دریا حرکت کردند!!
حرکات بس ارزشی در دریا دیده شد!!
عده ای با لباس کرال میزدن و اصلا مهم نبود که تو جیب شلوارشون موبایل دارن!!
کفتر که در اون موقع فکر میکرد مرغ دریاییه!!با شیرجه ای رفت زیر دریا
من و اختاپوس!!ببخشید اکتاویوس!!
به این حرکات ارزشی نگاه میکردیم و من تعجب میکردم که چرا اختاپوس!! به داخل دریا نرفت در حالی جاش توی آبه!!!

چند شعار حذبی مدیریتی بر شنهای ساحل حک شد!!!

هنگامی که بروبچ از دریا خارج شدند چندتا موبایل سوخته کشف شد!!
و ضرر مالی هنگفتی به جادوگران وارد شد!!!
--------------------------------
دهمین مجزه معجون!!

به طرف تله کابین حرکت کردیم
چشم چشمو نمیدید و مشخص بود که دیگر تله کابین فاز نمیدهد اما برای اینکه خیط نشیم باز خوب بود
ولی تا وارد شدیم دیدیم نوشته تله کابین پذیرش ندارد!!!
به هر حال با پرویی تمام مارو تا دم بلیت فروشی بردن که یعنی ما خواستیم ببرمتون ولی اینا پذیرش ندارن!!
((نکته ساعت نه شب بود..بارون هم میامد و تابلو بود که نباید تله کابین پذیرش داشته باشد!!))
خلاصه عده ای دور هم جمع شدیم و چای وقلیون رو استاد کردیم
وزیر سحروجادو که عینکی بس خفن زده بود یکی یک قلیونها رو استاد میکرد و با بینز مسابقه میداد!!!

من وبینز هم درباره مضرات قلیون با کفی صحبت میکردیم ولی گوش به حرف ما نمیداد و میگفت:اگه گلبولهای قرمز خون من دود به قلبم نرسونن میمیرم!!!
بچه ها انرژی گرفتن و با قدرت آماده برگشت شدن!!!
به هر حال نیم ساعت در نمک آبرود بودیم و کلا فقط یک ساعت در شمال تفریح نمودیم
------------------------
یازدهمین معجزه معجون

بازی نید فور اسپید most wanted با اتوبوس!!
راننده همچین جا خالی میداد که همگی ما احساسات خوبی در اعماقمون داشتیم
اما راننده گوشش بدهکار نبود و احتمالا با کسی تو تهران قرار داشت

ساعت ده شب به سمت تهران حرکت کردیم و سه شب همگی در منازل خود حاضر شدیم!!
---------------------
نکات سفر:
1-باید برای چسباندن روسری به سر بعضی ها از طلسم چسب استفاده کنیم!!

2-من و ققی بسیار صمیمانه برخورد کردیم و اصلا به نحوه برخورد فکر نمیکردیم

3-فنگ در هر دقیقه یکرفتاری از خود بروز میداد!!!یه بار افسرده بود..یه بار خندون..یه بار ساکت..یه بار ارزشی!!

4-اکتاویوس از اسمی جدید خودش لذت برد:اکتاویروس و اختاپوس!!!

5-مادامرزمرتا در دریا سنگ پرت میکرد که بقیه خیس بشن...خبر نداشت چند دقیقه بعد خودشون شیرجه میزنن تو آب!!!

6-در مجموع سفر خوش گذشت و بسیار حال کردیم!!چون با هم گفتیم خندیدیم

7-شکیرا به بقیه پیشنهاد حرکات موزون میداد و وقتی کفی گفت چرا خودت نمیرقصی...در جواب گفت:من بلد نیستم!!!

8-درست دو دقیقه بعد از کتکاری های ما با شکیرا و دوستانش...اومد معذرت خواهی کرد و از ما میخواست شاد باشیم!!......ما هم گفتیم ایشالا جبران زحمات شما رو میکنیم

9-هنگام رفتن به سمت خانه سوار اکسی دربستی شدنم که شدیدا مشکوک بود...خیلی حرص خوردم تا رسیدم خونه!!!

10-نتیجه وزیر شدن کفی و معاونت فنگ اینه:باغ وحش جادوگران!!!....این نکته در این میتینگ کاملا به چشم اومد!!!


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۹:۵۸:۰۸
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۲۰:۱۲:۲۱

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#54

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
گزارش میتینگ نمک آبرود
در شبی سرد و خشک ساعت 4 صبح به سمت میدان تجریش روانه گشتم تا قرار ملاقت خودم را با برادر حمید و سوپر سگ بنمایم...
خیابان ها بسیار روشن بود و جز چند رفتگر که به طوری خیلی ریلکس وسط میدون در حال کشیدن تریاک بودند چیز دیگری دیده نمی شد!!...
خلاصه برادر حمید و فنگ رو پیدا کردم و در یک حرکت بوقی نشان تصمیم گرفتیم تا میدون ونک پیاده بریم که هم بدن ورزیده بشه...و هم بدن ورزیده بشه!!
خلاصه بعد مدتی دیدیم اگر همین طور ملو به سمت ونک بریم 5 که سهل است 7 می رسیم(و ای کاش که 7 رسیده بودیم)
خلاصه شروع به دویدن نرم کردیم و سوپر سگ هم ادعا داشت حاظر است تا ونک بدود!!
بعد از رسیدن به پارک وی دیدیم که نمی کشیم...و در ان شب تاریک دربستی گرفتیم و به سمت ونک رفتیم...و زود تر از همه حول حوش چهار ونیم ونک بودیم و علافی می نمودیم...تا آز دور آقای متیــــــــــــــــــن و پیام از دور مشاهده شدند...
سپس دیگر علاف های پیدا شدند همین طور پونی که مدتی از من کمی دلگیر شده بود و من قصد داشتم او را شاد بنمایم برای همین قبل از سفر حرف هایی به او زدم که او بسیار منقلب گشت!!
خلاصه همه 5 دور هم جمع بودن طبق معمول یعنی طبق معمول هم سر وقت اومدن و ساعت 5 چند دقیقه ما سوار اتوبوس شدیم...ولی خوب چون جا نداشت پیاده شدیم...اما فقط چند دقیقه بعد یک اتوبوس اختصاصی برا ما فرستادن و ما خیلی زود به سمت نمک آبرود داشتیم می رفتیم که اتوبوس ما پاره شد و ما مجبور شدیم اتوبوسو عوض کنیم...
خلاصه شکیرا جان(لیدرمون) یا همون خانوم نفوذی 18 تا از مسافر رو پیاده کرد و مارا جاشون سوار کرد و به اون 18 نفر قول داد سال دیگه ببرتشون مکه!!
خلاصه هر نفر رو یه صندلی دو نفره نشسته بود به طوری که من تا حالا هیچ وقت جایی به این راحتی نشسته بودم...و بدنم خیلی ورزیده شد یعنی کلا به خاطر شرایط اون روز من احساس کردم رفتم بدن سازی (به خاطر تمرینات شدید الان بدنم درد می کنه)
در راه پونی عزیز(ولدی) برای من جاده رو تشریح می کرد و منو از فضایل توناپل کندوان اگاه می کرد...
خلاصه پونی که همین طور مشغول تشریح بود من در اثر شدت کم خواب خوابم برد و وقتی بیدار شدم خودم رو در دشت هایی سبز پیدا کردم و چون طبیعت بود حس عشقولانه من با پونی گل کرده بود و راجب زن و زندگی صحبت کردیم...و به این نتیجه رسیدیم ازدواج چه چیز مفیدی است(تاثیر طبیعت بوده)(الان به من بگن شکیرا می خواد باهات ازدواج کنه عمرا قبول کنم)

خلاصه صبحانه رو یه جایی زدیم خیلی صبحانه زیاد بود...و چون از اول تابستون هر میتینگی پا گذاشتیم یا باید با ارازل خیابونی یا هر قشر دیگه ای دریگر می شدیم باعث شد تا این میتینگ هم از این قضیه جدا نباشه و دریگر بلاخره پیش اومد...
رهبر این درگیری در سمت دشمن شکیرا بود و در سمت ما برادر حمید شجاعانه با تکیه به آسلام به جنگ مشغول شدن...خلاصه آخرش شکیرا درخواست صلح داد و گفت در اون لحظه از حالت طبیعی خارج بوده...
مورد اتفاق افتاده دیگه دختر های 0 از پنجی بودن که جلوی ما نشسته بودن...و من نمی دونم با چه رویی در حالی که سوپر سگ در کنار ما بود پاچه پرفسور بینز رو گرفتن...و منو بینز هم با آهنگ های دوره سال 1330 تا سال 1340 در مقابل گوش انها که در خواب عمیق بودن دست و بشکن و شادی و سرور نمودیم تا آنها به حالت گریه در اومدن(خدا از سر تقصیرات ما بگذره)

اتفاق خاص دیگه ای در راه نیفتاد تا رسیدیم به جایی که قرار بود ناهار بخوریم...
ناهار منویی با 390 غذا به دست ما دادن که ما هر کدوم رو می خواستیم انتخاب می کردیم...
خلاصه غذای رزی(رزمرتا) و ولدی رو از همه زود تر آوردن که این مضوع موجب شکایت دیگر غذا خوران شد!!...
بعد از غذا خوردن به سمت مرلین گاهای های کلس رفتیم فاصله مرلین گاه از آشپرخونه به قدری دور بود که اگه یه وقت آشپر بدبخت کاری می خواست کنه قطعا تا رسیدن به مرلین گاه تلف شده بود (فاصله چند سانتمیتر بود باورتون میشه خیلی راهش طولانی بود)
خلاصه در حالی که باد صبا می وزید و هوا بسیار عالی بود به سمت نمک آبرود رفتیم و حول حوش ساعت 11 ظهر در زیر آفتاب سوزان به دریا رسیدیم...
چون هوا بسیار گرم بود و من خودم با چشم دیده بودم همه بدن ساز ها برنزه هستن...
ما هم چون از تمرینات بدن سازی بر می گشتیم گفتیم خود را برنزه کنیم...
و برای همین همگی رفتیم ساعت ها در زیر آفتاب سوزان خوابیدیم و خود را زیر ماسهو شن دفن کردیم و خلاصه خیلی داشت حال می داد که شکیرا بعد از 5 ساعت نگه داشتن ما در زیر آفتاب سوزان ما رو به سمت تله کابین برد...
در اونجا چون وقت زیاد بود نفری 4 دور سوار تله کابین شدیم...سپس عده ای از بکس معتاد (که من توشون نبودم)دخانیات رو استاد کردیم...
و چون بیکار بودیم برای بار پنجم سوار تله کابین شدیم...

و سپس به سمت جنگل روانه شدیم...
در اونجا آتیش روشن کردی سیخ ها رو در آوردیم و جوجه کباب درست کردیم ولی خوب چون حول حوش ساعت 6 بعد از ظهر بود زیاد حال نداد...

دیگه داشت خیلی خوش می گذشت و گفتیم دوباره برگردیم به تهران خلاصه شکیرا و شوهرش از ما خداحافظی کردن...
اکتاویوس که به علت خوش گذشتگی زیاد خشک شد و تا تهران هیچ حرفی نزد...
خستگی تابستون از تن من که در رفت...
به بلرویچ و دوستاش و ریموس و خواهر زاده اش خیلی بیشتر از ما خوش گذشت و این قضیه موجبات حسودی من را برانگیخت...

خلاصه با رانندگی عالی میشائیل شوماخر به ما سر ساعت مقرر به تهران رسیدیم و همه به خونه هامون برگشتیم...

تنی چند از اعضا که در این میتینگ حضور داشتن
کریچر
فنگ
مادام رزمرتا
برادر حمید
اکتاویوس
هنزل(هلنا گرنجر)
نوکر لرد ولدمورت صغیر
بینز
بلرویچ
ریموس لوپین
پیام(شناسه ایش لسترنجه فکر کنم)
میلاد دمبول
و یه عده ای دیگه که الان به خاطر تمرینات بدن سازی مخم یاری نمی کنه


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
#53

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
حالا که گزارش میتینگ شده مد...ما هم بزنیم توی کار یونیکد

نام میتینگ:باز هم دور هم جمع میشویم(با توجه به دعوت نامه که با کمک خودم زده شد)
هدف میتینگ:دور هم جمع شدن
مکان میتینگ:رستوران بوق ونک که دلبستگی شهاب بهش بیشتر از اونیه که فکرشو بکنید.
هدف میتینگ:در راستای اهداف!!
مدیر میتینگ:شهاب هگر جیقیلی
(لازم به ذکر است بنده با پاسخ سریع نوشتم و اینکه کد هیچ شکلکی رو جز همر بلد نیستم)

شرح میتینگ:

مث همیشه وعده بیخودی دادم که زودتر از همه اونجام و من چون خیلی خوش قولم(با توجه به میتینگ دیروز)راس ساعت دو اونجا بود.اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد هیکل 800*600 هگر کوچلو بود
در حال حرف زدن با تلفن همراه بود که بنده خفتش کردم و به طرزی ناجور غافلگیر شد
من:کتابا کو؟
هگر:آخ آخ...جا موند...
من:نشونت میدم (دو نقطه ویت)

وارد که شدم دیدم همه هستن.منم رفتم ته میز دیدم وبمستر کبیر میلاد دامبلدور نشسته سر میز...ما هم با سلام و صلوات به او پیوستیم.
سدی جیگر و میلاد دامبل هماهنگی کرده بودند تا با دعوا زرگری یه سی دی به من انداختن که اصلا نمی ارزید.در همان اوصاف آنی مونی یقه من رو گرفت و کتابایی که آورده بودم رو ازم گرفت.
در همان هنگام استر جس ارزشی...اومد با یدونه شرت ورزش...سعی در ترور و خفه کردن من کرد که با راهنمایی به موقع پیام منو از یه مرگ حتمی و دلخراش نجات داد.
به یک باره متوجه شدیم که رستوران بوف تبدیل به تنگه واشی شده و آب منطقه رو ورداشته...ما هم از سر و کول هم بالا رفتیم و یه کشتی ساختیم و از بوف فرار کردیم.البته قبل از آن من با تهدید های یک ساحره که لیلی اونز باشند مواجه شدم که قرار بود از طرف یک ساحره دیگر که مریدانوس باشند بنده رو به دو تکه مساوی تبدیل کنند!
در راه به سختی رفتیم و سه بار مخابرات را مورد لعن قرار دادیم.
اما در نزدیکی پایتخت بودیم که به طور مشکوک و غیر آسلامی آنی مونی با یه ساحره غیر جادوگرانی شروع به راز و نیاز کرد و صمیمی شد
=====================================
وارد مجتمع که شدیم بند کفش من انتحاری باز شد و برادر حمید هم به امید طعمه در اطراف میچرخید و استر شاد بود.
اما من جون سالم به در بردم و آنی مونی هم درباره اونواع آی پادها منو ارشاد کرد و من الان آی پاد شناسم
یه دفعه دیدم داریم از پله ها میریم بالا و وارد گیم نت شدیم.اونجا ما میلاد رو تشویق کردیم و استر از ترس آبرو باخت.البته این بحث در این مقال نمیگنجد و بقیه تعریف و تحریفش کردن رفت پی کارش.
=====================================
خیلی انتحاری رفتیم پارک ملت.در راه من توی دائره المعارف یه کلمه جالب پیدا کردم که در صفحه 170 بود و معادلش همون بی جامه پارتی میشد
اونجا کمی درباره ای دی اس ال حرف زدیم و رفتیم سراغ بازی مشنگی فوتبال...
من هم که هیچی بلد نیستم و بازی نکردم.رزمرتا مسئول امانات بود و هر چند ثانیه تصمیم فرار با اجناس رو میکشید
منم از طرف جی تی وی اومده بودم و فیلمبرادری میکردم.هر کی فیلمارو میخود بهم بگه البته گل ها سانسور شدن
در نهایت جمع کردیم رفتیم پی کارمون و اون آخر از برکت وجود ققی بهره مند شدیم و کلمه ای از زبان بین المللی کابلی یاد گرفتیم و از توانایی سهیل در خواندن با کلمه گراگرا متعجب شدیم.
در نهایت همه رفتن اما موندم پارک فیلیم دیدم

نکات میتینگ:نیست آقا تموم شده.اول وقت بیا
افراد حاضر در میتینگ:همونایی که دعوت بودن...برین از خودشون بپرسین...
خب بسه دیگه!!تعطیل کنین بریم!


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
#52

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

گزارش ميتينگ

اطلاعات ميتينگ:
نام میتینگ : باز هم دور هم جمع میشویم !
هدف از برگزاری :
مکان میتینگ : رستوران بوف ظفر
زمان میتینگ : 2:30 دقیقه ی روز پنجشنبه 19مرداد
مدیر میتینگ : هگر کوچولو

بريم سراغ گزارش...
بنده در ساعت 2 منزل رو به مقصد محل ميتينگ ترك كردم سوار يك ماشين ماگلي شدم و حركت كردم در بين راه زيادي خيس شدم....چون خيلي گرم بود....
به هر صورت با هزاران بدبختي به محل ميتينگ رسيدم و از ماشين پياده شدم....به محض داخل شدن شروع به جست و جوي بچه ها كردم ... و بالاخره آنها رو پيدا كردم....
به محض رسيدن و سلام كردن به همه توماس جانسون خواست در بره كه من گرفتمش ... چون ميخواستم بكشمش!!!
دامبل هم از جاش بلند شد و دستي به ريشش كشيد و جايش رو به من داد!!!
بعد از كلي موقعيت كه خواستم توماس رو بكشم منو با يك ضربه ي ناجوانمردانه از ميدون به در كرد!!!
البته در بين اين قضيه من يكي رو كنار دست تومي ديدم و بهش گفتم:
تومي جان يك روح كنار دستت نشسته!!!
بينز:
ولي منم بعدا انتقاممو گرفتم!!!
تومي جان چند بار كيفت و كتابات غيب شد
بعد از مدتي كه ما با دامبل جان گرم گرفته بوديم يكي از ساحره هاي محترم از جاش پريد و از نزديكي ما فاصله گرفت ...
چون در زير پاي ما درياچه اي از آب جمع شده بود
بالاخره هگر كوچولو با سرعتي كم كه زلزله ايجاد نكنه به سمت مدير مشنگ آنجا رفت و گفت:
برادر ما در سيل هستيم
آنها هم به كمك ما شتافتند....ققي كه همش در حال پرواز بود مشكلي نداشت....
بعد از كلي بدبختي همه جا خشك شد ... من هم در رو به روي يكي از ساحره هاي سايت نشستم ...و چند دقيقه بعد با تهديدي از طرف يكي از ساحره ها كه به ايشون سفارش كرده بودن بنده رو نصف كنن رو به رو شدم
من هم دامبل رو سوال پيچ كرده بودم ....همين طوري....يكي از ساحره هاي سايت با همراهي وارد ميتينگ شدن....و به جمع ساحره هاي سايت پيوستند....
ما در حال راه رفتن و گير دادن به تومي بوديم كه يكي وارد شد...
سوت دست .....
وزير دراكو وارد شده بود...
هاگريد منو بلند كرد از روي زمين و گفت:ميخواي شورش كني؟؟؟؟
من:
وزير چون زيادي گرمش بود من رفتم بالاي سرش و بادش زدم.....
ديگه نكته اي خاص وجود نداشت .... تا اينكه محل ميتينگ رو به طرف مجتمع بزرگ پايتخت ترك كرديم....در بين راه همه بالا پايين ميرفتيم چون راه هموار نبود

*در مجتمع*

همه شرع كرديم به دور زدن .... و كلي چيز ميز ديديم ... بالاخره دامبل اومد گفت:
استر جان فيفا ميخواستي بزنيم؟
منم گفت:
آره بريم
دامبل خودش 300 سالشه ها ولي ماشاالله مثل فشنگ از پله ها بالا ميرفت من بدبخت و توماس و وزير كم آورده بوديم ...بالاخره رسيديم به گيم نت ....
مشنگي كه پشت سيستم سرور نشسته بود رو به دامبل كرد و گفت:
به چه اسمي؟؟
دامبل هم گفت:
آلبوس دامبلدور
بالاخره پشت سيستم نشستيم و شروع به بازي كرديم ملت جادوگر پشت سر من ايستاده بودن و هي دامبل دامبل ميكردن....
دابمل يك گل زد ولي نميدونم چطوري دروازه خالي بود فكر كنم
ملت:هورا كشيدن ...
دامبل: استر بگو كم آوردم
من:
نيمه ي اول بازي با همين نتيجه ي
دامبل 1 - 0 استر
تموم شد!!!
نيمه ي دوم گوشي مشنگي بنده شروع به زنگ زدن كرد و يك تلفن انرژي زا بود
من: دامبل خداحافظ
همه داشتن دامبل رو تشويق ميكردن يك گل زيبا زدم بهش همه اين طوري شدن
دامبل:به من گل ميزني
استر:اره بقيشو داشته باش حالا
دامبل هم زياد جو گير شده بود ريشش زير پاش گير كرد و يك گل رو به من تقديم كرد
گل سوم هم به زيبايي كلاه وزير به ثمر رسيد و دامبل اين طوري شد
همه ي جادوگران گيم نت رو به قصد پارك ملت ترك كردن....
ولي دامبل و وزير و تومي جانسون باقي موندند....
دامبل گفت بازم ميزني ؟؟؟
منم گفتم به خاطر اين ريشت ميزنم
دو دست ديگه زديم و دامبل اين طوري شد
نتايج دست دوم:دامبل 2 - 3 استر
نتايج دست سوم:دامبل 2 - 3 استر
اين نكته رو هم بگم آفسايد بود وزير و تومي و خود دامبل ميدونن اين چيه
البته تومي هم همش ميگفت آفسايد
وزير كه هيچ آفسايده نه بازم آفسايده
شروع به پايين رفتن از پله ها كرديم در بين راه دامبل انقدر عصباني بود داشت ساختمون رو مياورد پايين
نزديك بود چوب دستيشو در بياره ولي در نياورد اگر در آورده بود ... منو و ساختمون پودر شده بوديم
بالاخره به طبقه ي اول رسيديمو من از ميان بچه ها خداحافظ كردم و مقصد خانه رو در پيش گرفتم

افرادي كه در ميتينگ حاضر بودند:
هاگريد
توماس جانسون
آلبوس دامبلدور
كريچر
ققي
سدريك ديگوري
آني موني
دراكو مالفوي
پروفسور بينز از بين در ميخواست رد بشه درو براي ما باز كرد
لردولدمورت
سيريوس بلك
استرجس پادمور
زاخاریاس جون!!!!
برادر حميد
سرپاتريك

يك چند نفري بودند كه من شناسشون رو نميدونستم

افرادي كه جايشان در ميتينگ خالي بود:

بليز زابيني
جسيكا پاتر
بيل ويزلي
پروفسور كوييرل
هري پاتر
مريدانوس (حكم قتل منو صادر كرده بود )
امپراطور عزيز
و بقيه ي دوستان و عزيزان....

نكات ميتينگ:

1.نوشابه بخوريد تا انرژي بگيريد...
2.دامبل ديگه فيفا نزنه
3.هميشه مواظب زير پاتون باشيد
4.همه كتاب خون شدن
5.توماس بازم در رفت
6.دامبل بايد ريششو كوتاه كنه
7.ترسيدن از بينز

دامبل در آخر: استر جان براي چي گزارشو اين طوري نوشتي
استر:

در كل از همه تشكر ميكنم مخصوصا از مدير ميتينگ هگر كوچولو

موفق باشيد
استرجس پادمور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
#51

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
گزارشات
زمان: همون پنجشنبه ی هفت هی پیش که من رفتم میتینگ
مکان: همون جا که من رفتم میتینگ
حاظران : همون ها که من در میتینگ دیدم

و الا ما بعد از اینکه توسط هاگر کوچولو دعوت گردیدیم و دعوت رو لبیک گفتیم قرار شد بریم میتینگ (چه ارزشی) چکش
اولین مسئله محل رستوران مربوطه بود
این رستوران خیابون ولیعصر سر خیابون ظفره
یک کاربر ارزشی که قبلا یه میتینگ اینجا رفته بود هی میگفت رستوران پایین میرداماد و هاگر کوچولو هم میگفت بین ونک و پارک ملت اطلاعات اینجانب میگفت بالای میرداماد خلاصه ما کلی گیج شدیم به طوری که میخواستم بیخیال میتینگ بشم
ولی بعد از مراجعه به عکس های ماهواره ای و استفاده از مامورین نفوذی که به محل رستوران عزیمت داده شدن مکان دقیق رستوران کشف گردید
بعد طی یک عملیات انتحاری تصمیم بر این شد که من و ماری و زاخی با هم بریم میتینگ و یه جای خفن هم قرار گذاشتیم که بعدا متوجه شدیم زاخی نمیاد اون موقع من و ماری با هم رفتیم
قبل از رسیدن به رستوران مربوطه شخصی مشکوک مشاهده گردید که من ابتدا اون رو با هاگر اشتباه گرفتم بعد دیدم هاگر جلو تر ایستاده
در یک حرکت انتهاری رفتیم تو رستوران و یه جا نشستیم تا بقیه بیان
در ابتدا دامبل اینا با چند نفر دیگه اومد و بعدش به ترتیب ملت اومدن و یه شخص بسیار نا آشنا که خیلی آشنا میزد هم اومد به همراه یه نفر دیگه که بعد از چند ثانیه اعتراف کرد اسمش سریش بلکه
در ا[رین مرحله هم ارباب لرد ولدمورت کبیر تشریف آوردن (دو تا چکش) و در ابتدا قصد خفنه نمودن منو داشتن ولی بعد به خاطر اینکه بد آمورزی داره مجازات من موکول شد به استخر پارک ملت پیش خرس ها(ولی خوب من پیچوندموشن)
تازه اومده بودیم بشینیم که دیدیم یه چشمه وسط رستوران ظاهر شد که با جان فشانی چند مشنگ ما از غرق شدن نجات پیدا کردیم
بعد قرار شد هاگر از همه سفارش بگیره که باز تنبلی کرد گفت هر کی هر چی میخواد بره بخره من هم هیچی نخریدم (چکش)
بعد از دقایقی یک کار بر ارزشی که قصد پیچوندن ما رو داشت وارد شد و بعد از سلام کردن به ملت مورد خشم من قرار گفت که از زیر دست و پای من کشیدنش بیرون
بعد از دقایقی ارزشی بازی ما رو از رستوران به بیرون پرت کردن
و ما رفتیم پایتخت و جناب سیریش هم لطف فرمودن هر چی ساحره بود با خودشون بردن ( کاش من هم ساحره بودم (گریه))
اتفاقات داخل پایتخت به کنار بعد از پایتخت ما به قصد پارک ملت حرکت کردیم ما یعنی من و ارباب و کریچر و برادر حمید و کفی و ...
در راه در مورد اینترنت و ... صحبت نمودیم و ارباب به طور خصوصی به من گفت تو دریاچجه غرقت میکنم
خلاصه قصمون به اینجا رسید که رفتیم تو پارک و یه جا نشستیم کم کم مکلت گیم نت باز به ما ملحق شدن
لازم به ذکره مشکوک ترین صحنه موجود در پارک گفتگوی خصوصی وزیر و لرد بود (دست در گردن هم)
ساعت 6 بود که من و زاخار و ماری جون در یک حرکت انتهاری ملت رو پیچوندیم و رفتیم خونه (من ساعت 8 رسیدم خونه)




Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
#50

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
به نام آنکه عشق را شیرین آفرید و در دل ها نهاد !

نام میتینگ : میتینگ ورزش شادی سلامت!
مدیریت میتینگ : هگر کوچولو
تاریخ میتینگ : پنج شنبه ساعت دو و نیم
هدف میتینگ : دور هم بودن
قصد از میتینگ : گرفته بودن دل تنگ هگر کوچولو
ارزش میتینگ : ارزشی


ساعت 13:40 دقیقه هگر کوچولو دم درب رستوران معروف جادوگری بوف ( هدویگ کوفتت بشه این همه پول )
علاف بیکار هی راه میره عروسک هارو نیگاه میکنه آخی هگر کوچولو ! سواره این الاغا میشه ( اونایی که گالیون میندازی توش هی جلو میره عقب میره ) بعد از بیست دقیقه دو عدد ارزشی با شرت ورزشی وارد رستوران میشن :
مشکوک میزنن یهنی کی میتونه باشه آخه چند تا ارزشی ما تو سایت داریم مگه ؟ بله ارزشی کبیر آنی مونی سابق آنی اسی فعلی به همرا ماروولو گانت جدید بسی در یک حرکت انتحاری به جمع میپیوندند ! ( جمع یه نفره )

ساعت ها میگذشت و افرادی مشکوک به جمع میپیوستند !
حمید عزیز مثله همیشه سرش به کتاب خوندن بود ! سدی مشغوله بازار گرمی بود ! سیریش عزیز و پویان گرم گرفته بودند !
میز خانم ها هم مشغول غیبت کردن پشت تک تک افراد سایت بود خصوصآ مدیرا

دیر زمانی گذشته بود که مشخص شد در یکی از ایرکاندینیشن های مشنگی واقع در رستوران هدویگ توسط یک جادوگر دستکاری شده است تا هر کس مقابل آن قرار بگیرد با آب مورد مغفرت الهی قرار گیرد !

تعداد نوشابه هایی که توسط مدیریت میتینگ خریده شده بود به گمانی بود که جشن تولد سایت است و در پایان میتینگ بسیاری از آنها دست نخورده مورد کوفت رستوران هدویگ قرار گرفت !

پس از مدت کوتاهی حول و حوش 3 ساعت در بوف بودن
مسئولان رستوران جغد ارزشی هدویگ با احترام فراوان مدیریت میتینگ را خواستار شدند هگر کوچولو که در پیشگاه دادگاه شماره ی ده حاضر شده بود البته بدون وکیل مدافعه به بیرون از رستوران به این گرمی ( ) راهنمایی شدند !

ساعتی از نیمه ظهر میگذشت که همه به جز گروهی به وسیله ی پر سرعت پای پیاده به سوی مجتمع مشنگی پایتخت
سرازیر شدند شایان ذکر است سیریش عزیز دارای وسیله ی کند سرعت مشنگی بود و عده ای را نیز با خود به آن وسیله برد ! و باز هم شایان ذکر است هگر کوچولو در تمام راه باید مواظب کوچولو های بود !

مجتمع کامپیوتری مشنگی پایتخت !

گروه گروه همه علاف ها در حاله چرخ زدن بودن گروهی شامل من پرفسور بینز هورت ( اکتاویوس ) استرجس آلبوس و مهمون ویژه ( کالین مدیر سابق سایت ) ویزیر مردی باز هم فعلآ از نوع سابق و تومی ارزشی به طرف بالا سرازیر شدند :hamme:

اون بالا کجا بود ؟

جایی گرم و تاریک ! هوی ای منحرف فکران اشتباه نکنید آنجا آلبوس ضایعیوس یا همان گیم نت بود !

آلبوس و استر که در یکی از کنفرانس های روزانه ی نیمه جادوگری ارزشی قرار گذاشته بودند سره ضایع شدن فیفا مشنگی بازی کنند پشت دستگاه های مشنگی نشستند که باعث برد های غرور آمیز آلبوس به نتایج سه یک و دوبار سه دو از یک گریفیندوری بود !

در این مکان ارزشی و ورزشی مجازی بود که دو تن از دوستان برای همیشه از ما جدا نشدند فقط دیرشون شد باید از میتینگ میرفتند یک تن از آنها کالین عزیز بود اون یکی تن استر پیروز بود .

این چنین بود که همه ی جادوگران با آن وسایل مشنگی کند سرعت دسته دسته به طرف پارک ارزشی ملت به طرف بالا سرازیر شدند !

در پارک پس از کمی حدود یک ساعت حرف زدن در موارد مختلف آلبوس و حمید از جمع جدا شدن نه اشتباه نکنید از میتینگ نرفتند بلکه رفتند توپ بخرند !

پس از مدتی بازگشتند و دو توپ در دست داشتند که در این زمان
هگر دسته کلید خود را به ویزیر داد تا توپ ها را به وسیله ی فشار درون هم کند ! ( به این نکته بسیار توجه داشته باشید )

نوبت تیم کشی بود پس از جنگ روانی فراوان و حرکات نمایشی قبل از بازی تیم ها انتخاب شدند !
1و ارزشی با شرت ورزشی :
1. روبیوس هگر کوچولو
2. سر پاتریک
3. بینز
4. هورت ( اکتاویوس )

شعار : بازی میکنیم تا همیشه در زمین باشیم )

کریچ تو کمد :
1. آلبوس دامبلدور
2. کفی ققی کاکل و ...
3. سدی جیگی
4و برادر حمید

سدی تو کمد :
1. ارباب لرد ولدمورت کبیر
2. ارباب کریچر کبیر
3. پیام کبیر
4. ارباب ویزیر دراکوی کبیر
5. امیر کبیر ( ذخیره )

قهرمان تورنمنت سه جانبه ی پایتخت :
ارزشی با شرت ورزشی !

مدیریت فیلمبرداری : توماس جانسون

مدیریت نگهداری از اشیا : مادام رزمرتا !

گلهای برتر :
1. زننده ی گل پرفسور بینز ( 1385 )
در حالی که تیم کریچ تو کمد در یک حرکت انتحاری به گل رسیده بودند و در حال خوشحالی بودند شیر صحرا پرفسور بینز توپ رو برداشت و یک تنه به دفاع حریف زد و با دریبل همگان گلی را وارد دروازه ی حریف کرد !

2. زننده ی گل هگر کوچولو
آلبوس دامبلدور که پس از گل بینز ققصد داشت تا با شیوه ی انتحاری تیم ارزشی ها به گل برسد به طرف زمین ارزشی ها حرکت کرد ولی هگر کوچولو مثه برق توپ رو ازش گرفت و با دریبل سدی جیگر از میانه ی میدان دروازه را هدف گرفت و توپ از میان پاهای برادر حمید وارد دروازه شود و زیبا ترین گل تورنومنت لقب بگیرد ! و جایزه ی علف زرین و بلورین رو برنده شود

گروه ها از هم جدا شدند و دسته دسته هم دیگرو پیچوندن و در بستنی فروشی اونوره خیابون بسی ضایع شدند ! زیرا همه همونجا توقف کردند و بار دیگر از اون بستنی های 2 ممتری نوش جان کردند !


این میتینگ تموم شد ولی گفتم اون نکته یادتون باشه :
نقل قول:
هگر دسته کلید خود را به ویزیر داد تا توپ ها را به وسیله ی فشار درون هم کند ! ( به این نکته بسیار توجه داشته باشید )


و تا آخر میتینگ نیز هگر به یاد نیاورد کلید خود را پس بگیرد و این منجر به یک میتینگ 15 دقیقه ای دو نفره در روز فردای آن روز شد!

نکات میتینگ :
یک : کتابی که توسط سرپاتریک آورده شده بود به نام دائرةالمعارف ستون پنجم از اول میتینگ سوژه ی همه شده بود خصوصآ کالین عزیز مدیر سابق سایت !

دو : کریچر عزیز پس از خوندن گزارش میتینگ قبلی زین پس از به کلمه ی استاتوس حساسیت پیدا کرده است!

سه : میتینگ بار ها و بار ها توسط مادام رزمرتای عزیز بوقی نام گرفت و بی هدف !

چهار : باز هم امپراطور عزیز دعوت ما رو نپذیرفتن و باز هم جاشون خالی بود !
پنج : شایان ذکر است :


و اکنونباز هم میگویم پاینده باد جادوگران یگانه سایت هری پاتری که همه را دلبسته کرده ای ! میتینگ ها دوستی هایمان را تداوم بخشیده اند !

اگه گزارش میتینگ کوتاه و بد شد ببخشید آخه یه بار پست زدم جواسم نبود سیوش کنم زد از وروده شما متشکریم ! ygrin:


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
#49

پروفسور بینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۸ سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۱۳ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
از تالار عمومی ریون کلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
خوب میبینم هگر کوچولو همه چیز رو کامل نوشته ولی من هم نکاتی رو اضافه میکنم
هنگام ورود به متینگ هر چند مادام رزمرتا رو برای اولین بار میدیدم ولی شناختمش
فضای بسیار خفنی در رستوران حاکم بود
ققی و وزیر بسیار با هم صمیمی هستند
به اندازه ی سه وعده غذا خوردم
بعد از خوردن این همه غذا پیاده روی در پارک خیلی خوبه
بستنی مجانی خیلی بیشتر از بستنی پولی میچسبه چون هر دو مدلش رو امتحان کردیم
آلبوس خیلی بدرد بادیگارد بودن میخوره چون همیشه همه چیز رو در نظر داره و اگر عصبانی بشه خیلی خفن ترسناک میشه
فایرنز خیلی سانتور با حالیه
وزیر فقط تا کتاب یک خونده ولی میتونه درباره ی اتفاقاتی که در کتاب شش افتاده نظر بده
خیلی سخته که آدم هم جدی باشه و هم حرفایی بزنه که ملت منفجر میشن از خنده
بحث در مورد کتابهای هری پاتر و سرنوشت شخصیت های کتاب میتونه اینقدر خنده دار باشه که بینز و ققی و هگر و آلبوس اکتا تا مرز انفجار بخندن
شهاب ناصری بازیگر بسیار مشهوریه که تا حالا شناخته نشده
دامبلدور هنوز نمرده چون هنگامی برخورد طلسم عبای ضد گلوله پوشیده بوده
فهمیدن اینکه آلبوس هنگام خواب ریشش رو زیر پتو میزاره یا روی آن بسیار سخته ولی با کمک بچه ها و تفکر بسیار آلبوس آخر سر هم نفهمیدیم
نتیجه ی اخلاقی
میتینگی با وجود فایرنز خیلی بهتر از میتینگی بدون وجود فایرنزه
پی نوشت : چون گزارش هگر کوچولو خیلی کامل بود نتونستم گزارش بهتری بزنم


[b][color=0000FF]بينز نام


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵
#48

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
به نام آنکه عشق را آفرید و در دل ها نهاد !

میتینگی دیگر هم آمد و گذشت و به تاریخ پیوست !
واقعآ بیاییم میتینگ را توصیف کنیم ؟
کلمه ای است که به یک گردهمایی بین تعدادی افراد که دارای عقاید و هدف هایی تقریبآ مشترک دارند میگویند که باعث دلبستگی آنها به هم میشود !
نام میتینگ : تولدی دیگر در میتینگ
هدف از برگزاری : کوری چشم حسودان و دیدار با وزیر سابق
مکان میتینگ : رستوران مشنگی گرد باد
زمان میتینگ : 2:30 دقیقه ی روز جمعه 6 مرداد
مدیر میتینگ : هگر کوچولو

ماجرا از آنجا شروع میشود که ..
روزی روزگاری در مسنجری دو عدد جادوگر در حال چتیدن با هم بودن استاتوس یکی : بچتیم هرگز فقط کار مهم بود ! و دیگر اصلآ استاتوس نداشت . حدش بزنید این دو مجهول را ؟
مجهول اولی را از استاتوس او حدس میزنیم مدیر این سایت است آلبوس دامبلدور و فرد دیگر از سوی بی استاتوسی اش و کلاس بالای او باید پی برد کسی نیست جز هگر کوچولو

با استاتوس : ققی داره میتینگ فوتبال میذاره
بی استاتوس : ایول بگو ما هم دعوتیم
با استاتوس : آره حتمآ میگم باهات کاره واجب دارم باید ببینمت
( به این جمله ی بالا توجه داشته باشید )

فردای انروز
با استاتوس : اینویزیبل
بی استاتوس : بی استاتوس

اینویزیبل : برنامه ی ققی به هم خورد بیا یه میتنیگ فوتبال بذاریم!
بی استاتوس : آره میرم دنباله سالن فوتبال مشنگی

فردای آنروز که فردای آنروز بود

اینویزیبل : فقط بیزی
بی استاتوس : بی استاتوس

سالن پیدا کردم اینم قیمتش
بیزی : باشه به بچه ها میگم

بعد از ظهر آنروز که فردای آنروز بود

بی استاتوس : بی استاتوس
بی استاتوسی دیگر : ویزیر مردمی (دراکو)

بی استاتوس : خوبی ویزیر جون
ویزیر : اوهوم یه میتینگ بذار
بی استاتوس : چشم هماهنگش میکنم

دو روز به میتینگ

بی استاتوس : بی استاتوس
با استاتوس : اینویزیبل . فقط بیزی

بی استاتوس : میتینگ دارم جور میکنم
با استاتوس : خوبه کجا ؟
بی استاتوس : هدویگ شعبه ی ونک
با استاتوس : نه بریم رستوران مشنگی گرد باد
بی استاتوس پس از بحث و جدل فراوان میپذیرد

12 ساعت مانده به میتینگ فقط به تعدادی در مسنجر اطلاع داده شده است و از ایمیلی خبری نیست ! همه به سوی بی استاتوس می آیند ساعت و آدرس میگیرند !

روز میتینگ :
ساهت 1:45 دقیقه یک عدد هگر کوچولو از یک وسیله ی مشنگی پیاده میشود و به طرف گرد باد حرکت میکند
گارسن مشنگی : چند نفرید آقا
هگر کوچولو : جز من مگه کسی رو میبینی
گارسن : خب پول بده برو تو
هگر کوچولو : الان نمیرم ساعت 2:30 با 15 نفر میریم تو
گارسن : خب دیوونه ای این موقع اومدی یه بیعانه بده تا میز نگه داریم برات ؟
هگر : چیزی گفتی ؟
گارسن : عرض کردم قربان یه بیعانه بدید ت میز نگه داریم
هگر مبلغی پوله مشنگی را به گارسن میدهد و به طرف درب میرود تا منتظر بقیه شود .

اولین جادوگر که قرار است به جمع هگر و سایش اضافه بشه آلبوس دامبلدوره هگر مشاهده میکنه آلبوس از وسیله ای مشنگی پیاده میشود او به او به طرز ناشیانه ای لباس مشنگی پوشیده است که بسیار با پیکان جوانان گوجه ای ست است !

آلبوس و هگر با هم به طرف رستوران میروند
در آن محل سه ساحره را این چنین می یابند :
که در راس آنها مادام رزمرتا قرار دارد که تا آخر میتینگ یک ضرب قر میزند و قصد کشت هگر را دارد ! چرا این را دعوت کردی این ارزشیه اون این جوریه که در آخر هگر به این شکل در می آید ساحره ی بزرگتر از آنها جدا میشود ولی ساحره ای که کمی از مادام بزرگتر جلوه میکند میماند .

دم درب رستوران :
برادر حمید مشکوک باز هم با وسیله ی مشنگی به جمع اضافه میشود ! ققی پرواز کنان به جمع میپیوندد !
کمی بعد یک فرد که بسیار مشکوک است با عینک مشنگی آفتابی که بر صورت دارد نزدیک میشود و با خشم اژدها به من خیره میشود و میگوید هگر ؟
من : من هگر نه اون بقلیمه و به آلبوس اشاره میکند!
و آن فرد به بقل آلبوس میپرد
هگر : هگر منم اون مدیره استکباریه چوبدستی گذاشت
پشتم گفت بگو من هگرم از محبوبیتم استفاده کنه
و از آن پس بود که آن مشکوک عینک بر صورت اکتاویوس پیر نام گرفت و بر کناری ایستاد !

یک عدد فرد ارزشی با آپارات بر سر یک مشنگ فرود می آید که
موجب میشود با استفاده از طلسم فراموشی همه چیز را به زور از یاد ببرد ؟ مسابقه اون مشکوک ارزشی که اسمش بینز بود
اسمش چی بود برنده یک عدد پیکان گوجه ای از بلرویچ طلبکار است ! اسمش چیه البته جایزش هم به سختی سوالش می ارزه
چند نفر دیگه نیز به جمع میپیوندند ! همه با هم به سوی رستوران مشنگی راه میفتند و به طرز خفنزی بر میز ها مینشینند ! وقت به بحث های ارزشی تلف میشود و همه به هم این چنین نگاه میکنند و همچنین به میز های پیش غذل و دسر تا اینکه در باز میشود و گل جمعیت که جاش بسی خالی بود وارد میشود و با هگر روبوسی میکند و همچنین با ققنوس ولی محل بقیه نمیگذارد تا ثابت شود مشکلیی نبوده و همش زیر سر نمید بوده که شایعه پراکنی کرده
کمی بعد پیام عزیز هم به جمع ما اضافه شد و گروه گروه افراد
به طرف میز سالاد خیز برداشتند و پس از انتخاب سالاد به میز آمدند از نکات شایان ذکر این بود که هگر بیچاره هر جا میرفت وزیر هم پشته او حرکت میکرد و سیریشه هگر شده بود

پس از صرف سالاد باز هم جادوگران و ساحره ها مدتی این چنین به هم نگاه کردند که پس از کنار گذاشتن تعارف همه به طرف سالن غذای گرم هجوم بردند !
در انتهای غذا هلنا گرنجر به جمع این گروه پیوست و همگی رستوران را به مقصد پارک ارزشی ملت ترک کردند !
در پارک ملت به طرف دریاچه رفتند و در رستوران توت فرنگی همه ی ملت جادوگر بستنی را مهمان مادر ساحره هلنا گرنجر میل کردند !

پس از صرف بستنی شماره یک همگی به طرف درب خروجی پارک ملت راه افتادند ! که در راه وسیله ارتباطی مشنگیه آلبوس دامبلدور به صدا افتاد .
آلبوس : بچه ها یک دوست گل داره به جمعمون اضافه میشه به نام فایرنز و با این حرف بچه ها از کسالت در آمدند

پس از بحث های متعدی در مکان های مختلف ملت جادوگر به آنطرف خیابان حرکت کردند و به طرف بستنی های یک متری قدم برداشتند مدیر میتینگ در صف ایستاد و پس از نیم ساعت موفق شد بستنی های یک متری را دریافت کند !

سوال های مهم:
1. آیا پستونک هری پاتر هورکراکس است ؟
2. آیا گهواره و پشه بند هری هورکراکس است ؟
3. آیا کتاب دامبلدور و عصای حضرت موسی نوشته میشود ؟
4. آیا هگر باز هم مدیر میتینگ میشود ؟
5. آیا فیلم ناخواسته ها با بازی شهاب ناصری بهترین فیلم دنیاست که ساخته شده است ؟
6. آیا وزیر میتواند دل هگر را به دست بیاورد ؟


نکات مهم میتینگ :
1. خلاقیت فوق العاده ی فایرنز در طنز نویسی و نمایشنامه نویسی چون دیروز به ما چند نمونشو نشون داد !
2. ممکن است کارت های جادوگران بر اساس طرح فایرنز
ساخته شود !
3. فایرنز توقیف میشود چون خارج از مدرسه به جادو پرداخته است و از طلسم ممنوعه ی آلاهومورا استفاده کرده است !
4. هگر هر کاری میکند وزیر دست از سر او بر نمیدارد !
5. ملت جادوگر صندلی های سالن نمایش را در ردیف جلو احاطه کرده بودند و مشنگ ها به طرز بسیار دقیقی به حرف های ملت گوش میکردند !
6. ققنوس تا کتاب یک هری پاتر را خوانده است
7. زیبا ترین قسمت های کتاب های هری پاتر :
الف : رباییده شدن هری در یک روزگی توسط ولدمورت
ب : دادگاه خانوادگی پرنس و پدر اسنیپ
ج: ثابت شدن این این که کتاب شاهزاده دورگه برای اسنیپ نیست
د: سگ دامبلدور به هگرید میپیوندد
8 : اگه کسی از دستم ناراحت شد منو ببخشه

افرادی که جایشان واقعآ خالی بود :

1. امپراطور عزیز ( البته دلیل قانع کننده داشت )
2. توماس جانسون ( یار همیشگی من )
3. استرجس عزیز
4. اندرومیا بلک
5. زاخاریاس گل ( از دست من ناراحت نباشه )
6. جسیکا
7. بلرویچ ( نامرد چرا نیومدی )
8. آنی مونی
9. آوریل
10 . ادی
و دوستان عزیز مثله پرفسور کوییرل و کالین ( نامرد تا دم آخر قرار بود بیاد ) کریچر و ولدمورت ( دوستای گله خودم ) و از همه مهم تر سدریک عزیز !

و در آخر اگر گزارش میتینگ بد بود به خاطر کم بودن وقتم ببخشید ! از همه دوستانی که در میتینگ شرکت کردند متشکرم !
and for international members of jadoogaran i inviting than you for every meeting !

ویرایش خفن : :
به زودی فردی با شناسه ی جینگیل وارد سایت میشود و در آزادی فاروم قصد ترکوندن سایت را دارد !


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۷ ۱۹:۲۳:۱۸

شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۵:۰۰ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
#47

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-حمیییییییییییییید دیر شد!....بلند شو بریم دیگه!
-حمید کیه...میلاد چت زدیا!...من مامانتم!...تو چشمای من نگاه کن!...من مامانتم تو هم میلادی!
-اِ مامان تویی؟...پس چرا ما هنوز نرفتیم تنگه واشی؟!!
-الان قراره بری!...ولی هنوز زوده...زود میرسیم دم تور هفت دریا!


آن شب شبی ترسناک بود!...خواب دیدم داخل یک مینی بوس بمب کار گذاشتن و بمب ترکید!(بعدا فهمیدم که جریان خودمون بوده!!)


جدا از شوخی های سمنانی(!) باید بگم که شب نخوابیدم و همش فکر تنگه واشی بودم!!

خلاصه بعد از هزارتا دنگ و فنگ ساعت 4 صبح شد!
حالا بابائه گیزر داده بیا و درستش کن!!!...


-میلاد بزار من میام میرسونمت!
-بابا جان همین یه چهارراه بقله...خودم به خدا میرم...درسته تاریکی ولی مدیرها در امانند!
-مدیر چیه دیگه!....آقا دزده میخورتت ها!
-نه نترس خودم میرم!


آخر سر با هزار مکافات مجبور شدم آمدن مامانم تا سر چهارراه را قبول کنم!

بعد از کمی تامل فهمیدم که از یک چهارراه بیشتر است و خلاصه آژانسکی را گرفتیم و همراه مامان بر سر قرار آمدیم!


هیچ کس نبود.تنها بودیم.تاریکی مطلق....در جلوی ساختمان سامان پلاک 24(یا 42!)....آنجا کجا بود؟!!

مردی بهنام نام(!) به سمت ما آمد و گفت که لیدر تور است!...ما هم بسی خوشحال شدیم و فهمیدیم که درست آمدیم!

خلاصه بعد از کمی ایستادن پویانی را دیدم که می آمد و بعد دیالوگ های زیر را با هم رد و بدل کردیم!:

-هی پویان!...تا حالا فکرشو میکردی ساعت 4 صبح همدیگه رو تو خیابون ببینیم؟!!
-نه
-موهات خرابه!...یه شونه میکردی...معلومه خوابیدیا!
-اتفاقا برعکس فکر کردی!...اگر خوابیده بودم الان سرحال بودم و موهام شونه کرده بود!...الان میریم تویه اتوبوس میخوابیم!


در آن لحظه ماشینی را دیدیم که از ته خیابان می آمد!...لحظه ای به فکر اتوبوسی 480 چرخه افتادم اما بعد که نزدیک تر آمد مینی بوسی سیفید با صندلی هایی کم را دیدم!

کمی بعد بروبچز به ما اضافه شدند که البته در این بین چند نفر ناشناس هم بودند که بعد فهمیدیم ممدین(دو ممد!) هستند و با آنها محرمیم!!!


خلاصه بعد از کمی کش و غوص(!) و خمیازه به داخل مینی بوس رفتیم و خب چون میدونستیم که باید نیم ساعتی منتظر بمونیم نیم ساعت منتظر ماندیم تا فرد مورد نظر پیداش شد!

راس ساعت 5 بهنام جون به داخل مینی بوس ما اومد و مینی بوس حرکت کرد!

بهنام: بچه ها این مینی بوس رو تحمل کنید تا میدون امام حسین بعد اونجا مینی بوس میگیریم که ضبط داشته باشه و خیلی خلاصه مجهز باشه!(بچه ها=ده نفر 16 سال تا 26 سال....به همراه 2 نفر بالای 30-35 سال!!!)

بعد از اون به میدون امام حسین رسیدیم و به مینی بوس جدید نقل مکان کردیم!

مشکلات مینی بوس جدید به قرار زیر بود:

1-صندلی هاش دسته دار بودند و جارو کوچکتر میکردند!
2-ضبط داشت!!!(من از هر چی ضبطه زده شدم!!)
3-بمب داشت!

خلاصه بعد از اینکه مشکلات رو به طرز خفنی به کنار زدیم با فراغ بال به سفر ادامه دادیم!

که ناگهان به فرد مشکوکی در داخل مینی بوس پی بردیم!
یک عدد فرد مشکوک رو دیدم که به جای لودر وایستاده و لودر بیچاره رو فرستاده دم در سر پا وایسته!!!

خلاصه لودر دید که الان موقعیشه و شروع کرد به صحبت برای ما:


بهنام: خب ببینید عزیزان!...این سفر هیچ خطری نداره فقط من یادمه 18 مرداد چند سال پیش بود که یکی بود پاش رفت روی خزه و سه روز تویه کما بود بعدش!!...پس نگران نباشید!!!!
در ضمن یک چیز مهم!...بدونید که چون سفر ما خیلی خطرناکه ما همه به هم محرمیم و البته یادتون باشه دست های همدیگه رو برای کمک این شکلی نگیرین بلکه این شکلی بگیرین...یعنی دستاتون رو از بالاتر به همدیگه بدین!!...مخصوصا خانم ها!(!!!!)
خواهر ها توجه کنند که همه محرمیم و مشکلی نداریم!

خب بزارین کمی براتون از تنگه واشی بگم!
این تنگه به دلیل اینکه خیلی تنگ بود اسمش رو گذاشتن تنگه واشی!!(همینو گفت؟!! )
بعد چون دوتا تنگه داره ما یکیش رو خودمون نامگذاری کردیمش و بهش میگیم ماستوپوس!(؟؟!)...حالا شما هر چی میخواین بهش بگین مشکلی نیست....مال خودمونه!!

اینجا در شونصد کیلومتری لندن واقع شده و از قطب شمال 7000 کیلومتر بیشتر فاصله نداره!

حواستون باشه که موبایل هاتون رو همراهتون نیارین...چون همش تو آبیم!
موبایل هاتون رو بیارین میندازیم تو کیسه میدیم آقای راننده بزاره صندوق عقب!(آلبته همه موبایل هاشون رو با خودشون آوردن و چیزی هم نشد!!)

و یه چیز مهم دیگه اینکه اگر ام پی تری پلیری....وب کمی!!!! چیزی همراه خودتون دارین و میخواین بیارین دورش پلاستیک بکشین ببندینش که آب توش نره!!!

سفر خوشی رو برای شما آرزومندیم!
این شما و این هم آقای بمب خنده!!!



خلاصه بهنام جون از مینی بوس رفت بیرون و مارو با بمب خنده تنها گذاشت!

بمب خنده(شهرام!): دوستان من لیدر نیستم بلکه لودرم!!
همگی: هر هر هر کر کر کر!!!!
بمب خنده: هی شمایی که اون ته نشستی!
سهیل:منو میگه؟
بمب خنده: با بقل دستیت دارین منو مسخره میکنین؟!!
خودم: منو میگه!
بمب خنده: به خاطر اینکه منو مسخره کردین فقط دوتا جوک بیشتر براتون نمیگم!


خلاصه بمب خنده دو تا جوک گفت که بعد ما به زور خندیدیم!
البته فکر کنم فهمید که زورکی خندیدم چون دیگه جوک نگفت که هیچی تازه غیبش هم زد!



خلاصه با عزار دنگ و فنگ رسیدیم به ده نمیدونم چی چی!

بهنام جون دوباره اومد...

بهنام: دوستان اینجا ده خرچالپولنگه(!؟!!)...بیشترین شهید رو تویه ده ها داره و خیلی باصفاست!!(در این لحظه ما داشتیم به خرابه ها و خاک هایی که به خاطر عبور مینی بوس ما از جاده بلند میشد نگاه میکردیم!)

بهنام: اون سوراخ هایی که تویه دل کوه میبینین اگه گفتین چیه؟!!
یکی از بچه ها: چراگاه!!!
بهنام: درسته!!!
همه:
بهنام: اونا طویله هستن!!...حالا رسیدیم بهتره پیاده بشین!


بعد از اون ما همه پیاده شدیم و صد البته همگی به دنبال مرلینگاه میگشتیم که یکی پیدا کردیم و خودمان را خالی کردیم که البته بلرویچ این مهم رو انجام نداد!

خلاصه چند دقیقه ای بمب و لودر رو گم کردیم و بعد دوباره پیدا کردیم و دیدیم که ساندویچ و نوشابه دارن که این وسط چندتا نوشابه گم شد و دوباره پیدا شد و خلاصه همه چیز پیدا شد آخر سر!

خلاصه دمپایی و کلاه هم خریدیم که البته بهنام جون میگفت که 12 تومن میدن شماره نخرین که دیدیم 1500 تومن بیشتر نمیدن!!!...و آنگاه شد که فهمیدیم بهنام هم اولین بارشه میاد تور تنگه واشی!!!!)


خلاصه آب بازی ها میخواست شروع بشه!

به تنگه اول رسیدیم که بهنام گفت:

-صبر کنید!...شما که با منید صبر کنید!....من اینجارو کشف کردم و بقیه نمیدونن اینجا کجاست!...اینجا یه اثر باستانی خیلی خفنه!...اون مربع هه رو نگاه کنید!

همگی به اون مربع هه نگاه کردیم!

بهنام: اون عکس یه زنه!!!
ملت: چه زن خوشگلی!!!
بهنام: بله!...دانشمندای فرانسوی این زن رو کشف کردن و بعد از ادامه دادن زاویه نگاه این زن به گنج ها و گلدان ها و کوزه های سفالی خیلی قدیمی دست یافتند!!


خلاصه به داخل آب قدم گذاشتیم که همون موقع بمب خنده مارو ترک گفت و ما نفهمیدیم کجا رفت که البته شایع شد که بعد از نگاهی به یکی از 5 از 5 ها دلش ربوده شده و پی آینده ی خود رفته!!!


خلاصه ما به درون آب قدم نهادیم و البته کریچر را لعنت فرمودیم!!!
چون آب در حد زیر هشتصد درجه بود و پای هممون ترکید!!!

خلاصه قدمکی در آب زدیم تا پامون سر شد و شروع کردیم به پا گذاشتن جا پای لودر!


خلاصه رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک آبشار تنگه که خیلی تنگ بود(!) و یک نقاشی هایی که یه آقاهایی توش بودن که سیبیل ها چخماخی خفنی داشتند و ما چون ترسیدیم از سیبیلشان در رفتیم و رفتیم تا شاید تنگه دوم جذاب تر باشد!

خلاصه به یک جایی رسیدیم که لودر گفت اینجا آبشاره که بعد خودش فهمید اشتباه گفته و آبشار آخر جادست و اونجا هم آبهایی از کوه میریخت پایین که از چشمه بود و اینا!!!


خلاصه رسیدیم به دشت بهشت!
بهشتی بود که نگو و نپرس!

به ترتیب توضیح میدهم:

100 قدم اول داخل باتلاق قدم زدیم
200 قدم بعدی داخل گل و لای بودیم!
100 قدم بعدی داخل یک شالی زار قدم میزدیم که یک نفر داشت زمینش رو شخم میزد و یک ملخ پرید روی من!!

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسید به داش مشتی غلام و دیدم لودر رو گم کردیم!
پس از فرصت استفاده کردیم و به خاطر نبودن لودر خدا رو سپاسگذار گشتیم و ناهارکی زدیم تویه رگ!(البته من بعدا زدم تویه رگ اون موقع گشنم نبود!)

خلاصه بعد از ارزشی بازی فراوان و آب بازی رسیدیم به لودر...

بهنام: شما کجا بودید؟...من 45 دقیقست اینجا وایستادم!
پویان یک دفعه قاطی کرد برای لودر و لودر فهمید که بمب را باید از اعضای جادوگران جست!!(آتشفشان...بمب....زلزله...چراگاه....چوپان!....چی میشه!!)


خلاصه بهنام دوباره شروع کرد به حرف زدن:

-تنگه دوم خطرناک تره!...باید دستتون رو بدین به ممدین(دو ممد!) و از اونجا رد بشین...پس محرمیت یادتون نره!!

خلاصه دوباره رفتیم درون آب و به تنگه دوم رسیدیم و تنگه رو که خیلی تنگ بود و آب به بالای زانوی و اینا میرسید رو رد کردیم!

داشتیم همین شکلی مثل بقیه مردم راهمون رو میرفتیم که یه دفعه بهنام جون شروع کرد به صحبت:

بهنام: صبرکنید دوستان!...میخوام کشف بزرگم رو بهتون نشون بدم!...این شما و این هم غار من!!!

و به ما گفت که خم بشیم و غارو ببینیم و ما هم همین کار رو کردیم و دیدم که راست میگه عجب غار مامانیه....جوووون...جیگرتو!!!

خلاصه به داخل فرو رفتیم و البته فرهاد بیرون موند که نمیدونم دلیلش چی بود!

ما رفتیم تو و دیدیم که تویه غار هیچی معلوم نیست!
من با تخیل خودم الان جلوم یک هیولای عظیم رو فرض میکردم یا یه چیزی شبیه غار علی صدر!

بهنام: دوستان!...اینجا غاریه که من کشفش کردم!...هی آقا!...شما کجا میاین؟...اینجا واسه منه....اینجا فقط برای منه و من بچه هامو میارم اینجا...یعنی چی؟!!

خلاصه ما همین شکلی منتظر موندیم در تاریکی که بهنام جون همه رو بفرسته بیرون و فقط ما بمونیم و در این بین سعی کردیم کشف کنیم که کی بقلمون ایستاده!

به طور مثال من دستم رو دراز کردم که دیدم خورد به صورت یکی که بعد فهمیدم آشناست و از این عمل لذت بردم!
ولی بعد دوباره دستم رو دراز کردم که دیدم یه آقایی گفت:

-برو کنار بچه...میزنم لهت میکنما!!


خلاصه بعد از کش و غوص های فراوان یک عدد مرد با سبیل چخماخی که بی شباهت به مرد های داخل حکاکی تنگه اول نبود(!) آمد داخل و چراغ قوه رو خاموش کرد و همه جا تاریک شد!!!

خلاصه همه رو فرستاد بیرون و البته من دقت کردم دیدم خودش نیومد بیرون و چندتا 5 از 5 هم مفقود شدن!!!!


خلاصه به یک جای خیلی خوف رسیدیم!


که بعد ولدی با حرکات آکروباتیک خودش مارو شگفت زده نمود!

ولدی از طریق یک راه میان بر از کوه بالا رفت و خلاصه نصف راه رو همین شکلی گذروند که البته من هم دیالوگی میخواستم بگم که نگفتم!

(دیالوگ: خیلی نامردی ولدی! ....من پیر شدم نمیتونم بیاد...منو کولم کن!!! )

خلاصه به جایی رسیدیم که باید دست ممد هارو میگرفتیم که گرفتیم و البته در این بین دست چندتا نامحرم رو که محرم شده بودند رو هم گرفتیم!!!


خلاصه رفتیم و رفتیم تا به آبشار نهایی رسیدیم!

جاتون خالی عجب آبشار سیفیدی بود!!!!

بهنام: خب حالا پاتون رو بزارین رویه پای من!!!!!
ملت:
بهنام: نگران نباشین پای من درد نمیگیره!

خلاصه ما پامون رو گذاشتیم رویه پای بهنام و از اونجا رد شدیم و رفتیم پشت آبشار!!

به بیرون که نگاه کردیم دیدیم یک عدد فرهاد با کنیگی و میتی و اینا رفتن زیر آبشار و صفا سیتی!!!

ما هم از پشت آبشار اومدیم جلوی آبشار و بعد رفتیم زیر آبشار و البته من تعجب کردم که چرا اونجایی که آبشار بود عمقش زیاد نبود!!!(البته من میخواستم برم رویه آبشار ولی بعد فهمیدم که آبشار فقط زیر داره!! )

خلاصه تموم شد رفتنمون و بعد میخواستیم برگردیم!

در راه بندری هایی زدیم و البته عکس هم گرفتیم و البته چندتا عینک و دمپایی و اینا گم شد!

خلاصه نایی برای برگشتن نبود ولی راه رو برگشتیم که البته وسط راه به غار رسیدیم!!!

همش میخواستیم بریم داخل غار ولی دیدیم که داخل غار پره و اون پلیسه داره میگه:

-ببینید اینجارو من کشف کردم!

خلاصه بهنام خیلی حالش گرفته شد!(البته این یه تیکه رو مزاح کردم!)

و البته در این بین بلرویچ که به بلازوویچ معروف شد رکورد گینس رو شکست که البته چون خودش خواست اینجا نمیگیم که مرلین گاه بهترین جای دنیاست!!!!


خلاصه رسیدیم به مینی بوس و نرسیده از حال رفتیم و البته لازم به ذکره که بحث هایی هم در اونجا شکل گرفته بود که زیاد مهم نیست!

در راه راننده نمیخواست توقف کنه که البته توقف هم نکرد چون میگفت که اگر توقف کنیم 10-20 ساعت دیرتر میرسیم تهران!!!

خلاصه ما گول خوردیم و گفتیم باشه پس برو توقف نمیخواد بکنی ولی بعد دیدیم که ساعت نه و نیم رسیدیم دم تور هفت دریا!

خلاصه پیاده شدیم و دیدیم از بمب و لودر و اینا خبری نیست که ازشون خداحافظی کنیم و بهشون بگیم که صددرصد برای تورهای بعدی هم بیان باهامون!!(جدا برای تورهای بعدی حتما بگیم همینا بیان!! )



و خلاصه از همگی خداحافظی کردیم و به مرلین گاه تشریف بردیم!


همین!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#46

سر سیریوس بلـک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۷ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۰
از Graveyard
گروه:
کاربران عضو
پیام: 582
آفلاین
اهم اهم



من چون مصدوم بودم از ناحيه پا اصلا نميتونستم بيام ولي حسش نبود به متيييين بگم و بنده ي خدا شب ساعت 3 به من پ.ك داد كه خوابي يا بيدار عمو يادگار و بنده هم به عنوان يك عضو ارزشي جواب ندادم و تازه موبايل رو هم روي ويبراتور گذاشتم و چه عقلي چون نيم ساعت بعد صداي وووووووويبرررررر اومد و زنگيدندوالبته من گوشي رو برنداشتم

همين ديگه رفتين حال كردين جاي من هم خالي بود كه وب مستر و امپراطور رو نديدم

سيريوس مصدوم!!!


ما به آن سید و این میر اردادت داریم
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

[url=http://us.battle.net/wow/en/character/burning-legion/







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.