-جیـــــــــــــــــــغ! -
مــــــــــــــــرگ! چته اول صبحی؟!
صبح دلنشین یکی از اولین روزهای تابستان بود. هری پاتر و خانواده اش دور میز نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند و این صدای جیغ جیمز بود که با ابراز احساسات هری پاسخ داده شد.
- من امسال سال پنجمی میشم بابا!
- خب به درک! این جیغ کشیدن داره بچه؟!
- بابا من امسال کنکور سمج دارم!
- خب که چی؟ منم سال پنجم کنکور سمج داشتم. همش هم توسط ولدمورت کنترل می شدم و خوابای پریشون می دیدم و دامبلدور هم تحویلم نمی گرفت و شب کنکور هم رفتیم وزارت و با ولدمورت و مرگخواراش جنگیدیم و من همون شب پدرخونده ام رو از دست دادم و آسیب روحی بهم وارد شد... ولی آخر سال تک رقمی آوردم!
آلبوس سوروس دست از خوردن شیر و برشتوکش کشید و با حیرت به پدرش خیره شد: راس میگی بابایی؟!
هری بادی به غبغب انداخت. چایی شیرنش را هم زد و هورتی کشید و گفت: پس چی بابایی! تازه سال اول که هنوز با طلسم فوق العاده موثر و قدرتمند اکسپلیارموس آشنا نبودم با دست خالی...
هری جوگیر شده، استکان چایی را ول کرد و دستهایش را جلوی صورت پسر کوچکش گرفت:
-...با همین دستام با ولدمورت و کوییرلش جنگیدم. کوییرل رو کشتم و ولدمورت رو از پس کلش کشیدم بیرون.
استکان چایی به زمین افتاد و شکست و جینی دو دستی کوبید توی سرش: خاک به سرم! فرش دستباف جهازم لک شد! لیلی! پاشو ننه! پاشو برو اون پارو و تشت و شلنگ آب رو از تو حیاط وردا بیار.
هری همچنان با شور و حرارت ادامه می داد: سال دوم با ولدمورت و باسیلیسکش جنگیدم. سال سوم با ولدمورت نجنگیدم ولی با خادمش که خیلی قوی بود جنگیدم و تازه! سیریوس بلک هم می خواست منو بکشه و عمو ریموستون هم دوست سیریوس بود و گرگینه بود و دندوناش هر کدوم این هواااااااااااااا بود!!!
جینی شروع کرد به داد و بیداد: واسه چی بیخودی خالی می بندی برای این طفل معصوم؟ پاشو با جیمز سر این میزو بگیر ببرینش بیرون. الان زندگیمو مورچه ورمیداره!
- زبون به دهن بگیر زن! نذار اول صبحی بزنم سیاه و کبودت کنم ها! من دارم تجربیاتم رو به نسل بعدیم انتقال میدم که جامعه بی پسر برگزیده نمونه. می فهمی یا نه؟
- ای مرده شور اون برگزیده بودنت رو ببره! یه استکان چایی رو بدون کثیف کاری نمی تونه بخوره. اونوقت چپ و راست پز برگزیده بودنشو میده!... جیمز! کدوم گوری رفتی؟ بیا کمک کن این میزو بردارین دیگه. اه! ذله شدم به خدا!
جینی همچنان که غر می زد پس گردنی ای حواله ی آلبوس سوروس کرد:پاشو دیگه بلا گرفته! نمی بینی بابات گند زد به سفره؟داداشت که نیست. پاشو کمک کن میزو جمع کنم.
کوچه دیاگون - بکش بالا! بالاتر! بالاتر مرگخوار احمق معتاد! تو که زورت نمی رسه غلط می کنی میری بالا که تابلو نصب کنی!
لرد ولدمورت با عصبانیت به دو مرگخواری خیره شده بود که روی پشت بام ساختمان دو طبقه ای ایستاده بودند و سعی داشتند تابلوی بزرگی را بالا کشیده و بر سردر ورودی نصب کنند.
- ارباب ژون! بابا، من که گفتم بنیه شو ندارم.خودت گفتی بیام بالا.
- حرف اضافه موقوف! حالا میگم بیای پایین. ایوان! برو کمک کن با فنریر تابلو رو بکشین بالا. رز! اینجا وایسا، حواست باشه تابلو رو کج نزنن. آنتونین! دنبالم بیا.
لرد و آنتونین وارد ساختمان شدند و متوجه افتادن تابلوی بزرگ و له شدن رز در زیر تابلو نشدند.
- آنتونین! مطمئنی این طرح جواب میده؟
- بله ارباب! تو دنیای ماگلا هم این موسسه های کنکور پول پارو می کنن. بهتون قول میدم خبر افتتاح موسسه که بپیچه کلی بچه کنکوری بریزن اینجا. کلاس میزاریم. برنامه میدیم. آزمون می گیریم. بودجه ی خانه ریدل که تا 100 سال آتی تامین میشه هیچ، حسابای شخصیمون هم پر گالیون میشه.
دم در موسسهفنریر داد زد: رز! خوبی بابا؟ پاشو تابلو رو بده زودتر نصب کنیم، پختیم از گرما!... هوی! بچه! کمک کن اون تابلو رو وردار.
جیمز که از خوردن صبحانه در خانه نا امید شده و آمده بود تا در کله پزی فورتسکیو یک دست کله بزند به طرف فنریر و بعد تابلویی برگشت که یک جفت دست و پا از زیرش بیرون زده بود.
تابلو را با کمک چوبدستی اش برداشت و بی توجه به رز که کتلت شده بود، نوشته ی روی تابلو را خواند:
نقل قول:
بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
مدیریت: ارباب لرد ولدمورت کبیر
با تشکر از همکاری ناظران عزیز یعنی سیریوس و زنوفیلیوس این موسسه ی کنکور با عنوان بادک افتتاح میشه.
توی اولین سوژه از اونجایی که ارباب همیشه! همه جا! همه وقت! و در تمامی حالات و احوالات اول بوده و یگانه جادوگر ابرقدرتمند تمامی دوران و جهان به حساب میاد! مدیریت موسسه رو در داستان سپردیم دست لرد و مرگخواراش. اما در سوژه های بعدی مدیریت اینجا می تونه دست هر کسی باشه، حتی شما مافلدا هاپکرک عزیز!