هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
دقايقي بعد

جنازه خونين ايماگو گوشه اي از تالار هافل افتاده بود...
ملت هافل:
همه مانده بودن چطور ايماگو كشته شده است، او مردي شريفي بود..
سوزان: آخه چرا مرد؟ بيچاره؟
هانا: آره..روحش شاد...
يهو مرلين دوباره با آفتابه اش سر ميرسه و نگاهي به منظه ميندازه و ميگه:
آره چرا كشته شد...زديد اونو كشتيد..حالا ميگي چرا مرد...
و آفتابه اش را به سمت ملت هافل پرتاب نمود...
عده اي بيهوش شدن..عده اي كله شان شكست و ...
هلگا: واه..مرلين..اي بابا..روسريم افتاد...ملت چشمان رو درويش كنيد...
ملت بدتر نيگا مي كردن...

روز بعد
ملت هافل رفتن محوطه هاگوارتز قبرستون
سرخاك

- آنگاه يك گل از ميان ما رفت..گلي كه گلي بر سر جادوگران نزد...ولي خوب اونو به هم ريخت..
ملت هافل:
مرلين: واي..واي..گلم پرپر شد...
هلگا: منو صدا كردي؟
مرلين: نه...
هلگا: گفتي گل آخه...!!
مرلين:
هلگا:
يهو خاكا رفتن كنار ايماگو پريد بيرون..
ملت:
ايماگو: په..پوه..كفن رو باز كن لعنتي..

ادامه دارد.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
هپزيبا گوشش رو مياره كنار اريكا و چيزي رو در گوشش زمزمه ميكنه و به همين منوال اين حرف تو گوش همه بچه ها ي هافل به جز اينگو ميپيچه
بعد با خبر شدن همه بچه ها با علامت تائيد سرشون رو تكون ميدن
اينگو : چي جوري ؟
هپزيبا : اينجوري
ادوارد: ميدوني اينگو ما به اين نتيجه رسيديم كه فعلا مسائل مهم تر از مرلين هم وجود داره
دنيس: آره منظورش تو دنياست ها
و همه بچه ها با هم يورش ميبرن طرف اينگو و دبزن (آخ چه حالي داد )


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
صدای پا به گوش می رسید..
ادوارد: سکوت کنید..مرلین اومد..قایم بشید..سامانتا وقتشه آماده باش...
همه خفه خون گرفتند...
سامانتا: می ترسم...
صدایی گفت:
بایدم بترسی...
ملت جا خوردن..؛ ویلی ادوارد ارزشی کبیر با آفتابه مرلین جوی هافلی ها بود...
ویلی ادوارد: آره قربون داداش..اومدم دست به آب
ادوارد: بر..برو از تالار هافل بیرون..به کوییرل میگم ها...
ویلی ادوارد نگاهی موذیانه به ادوارد کرد...
همه او را نظاره می کردند..
وی به سمت توالت رفت و چند ثانیه بعد با آفتابه پر از آب و فلزی مرلین پرید بیرون..
ملت:
ویلی ادوارد: چیه چرا اینجوری نیگا می کنید...
سوزان: آخه..آخه اینقدر سریع..مطمئنی کارت تموم شد..
ملت هافلی چشمشان به آب درون آفتابه افتاد که با تکان خوردن ویلی ادوارد این ور و اون ور می ریخت..
ملت: نننننننننننننننننننننننننننننه
ویلی ادوارد در یک حرکت فوق انتحاری به پرواز در میاد و میپره رو سر ملت و آب درون آفتابه رو میریزه رو سرشون...
و اون پشت فرود میاد...(چقده تخیلی )
ملت:
ویلی ادوارد بدون نگاه به اونها راشو میگیره بره که یهو وسط راه تبدیل به یک مرد ریشو میشه..
او مرلین بود...
ملت:
مرلین: دیگه شما باشید واسه من نقشه بکشید...
ملت همچنان از سر و رویشان آب می چکید...
ادوارد: خب..خب..ما می تونیم نقشه دیگه ای اجرا کنیم..
سامانتا: تو حتما موفق میشی..
سوزان: آره خودت و خودتی...
و همینطور بانوان دور شدن...فقط پسرا موندن..
- درکتون میکنم پسرا اونا رو دوست دارید نه...
همه برگشتن..
ایماگو پشت سرشون وایستاده بود..و چون عارفی دانا چارزانو اونا را نظاره می کرد..
پسرا:
ایماگو: مگه دوروغ میگم..رک و راست بهشون بگید دوستتون داریم..ده جرات ندارید..ده خجالتی هستی..ده چیزش ندارید که بگید...
در یک حرکت انتحاری پسرا به جون ایماگو افتادن...

دقایقی بعد

ادوارد: بچه ها نقشه جدید میکشیم..ما مرلین رو خواهیم کشت..یعنی نه..خواهیم چمیدونم.شکست..اه..

ادامه دارد.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
موضوع اين كنفرانس مهم كه ما گذاشتيم، مربوط است به اين كه ما راهي يابيم، كه بالاخره اين دنيس و...
بچه ها:
ادوارد سرفه اي مي كنه و ادامه ميده: خب...بله...مرلين علاقه ي مفرطي دارد به...البته بايد بگم كه من زير دست ايشون نون و نمك خوردم و حسابي از چند و چون كار ايشون....
بچه ها:
ادوارد عطسه اي ميكنه و ميگه: خب....بله...مرلين كبير و اعظم و اصغر و اكبر و صغري و كبري و...
بچه ها: بســــــــــــــــــــــه....
ادوارد: خب...بله....ايشون از مرلينگاه خوششون مياد...
بچه ها:مـــــــــــــــــا...
ادوارد سرفه اي ساختگي ميكنه و ميگه: بله...كافي است كه يكWCبهش بدي و اونوقت تا صبح نمياد بيرون....
دنيس متفكرانه ميگه: خب اين چه كمكي به من ميكنه؟؟؟
ادوارد ميگه: اين را ديگه شما بايد بفهميد...من كلياتي به شما ميدم و بعد شما بايد خودتون نحوه ي جنايت را طراحي كنيد و شخص مذكور را به قتل برسونيد...
بچه ها:
جاستين: من نيستم...
ورونيكا: وايسا بابا...قتل چيه؟؟؟ما ميخوايم به مرلين يك درس درست و حسابي بديم.....همين و بس...
ادوارد كه انگار اصلآ وقفه اي در حرفش پيش نيومده ادامه ميده: مرلين علا قه ي زيادي به آفتابش هم داره كه ميشه گفت بدون آفتابش مرلينگاه نميره...
بچه ها: و چندي بعد....
بچه ها ميپرن بغل ادوارد و بعد از بوس،بغل،لاو....از خوابگاه خارج شده و به سمت ميز تالار ميروند...
لودو: مو از لاي درز اين نقشه رد نميشه...
ادوارد: كدوم نقشه؟!!؟
اريكا پس از چندي به حرف مياد: نقشه ي گير انداختن مرلين تو دستشويي....
جاستين: با اين كه ما ترجيح ميداديم كه اريكا همگروهيمون شه...اما....خب نقشه ي خوبي است...
هانا: ما بايد خيلي تميز مرلين را به دستشويي بفرستيم و بعد هم...يعني قبلش هم...آفتابشو ازش دور كنيم....يعني بدزديمش...
ورونيكا: و وقتي تو دستشويي گير كرد...
بچه ها:
دنيس كه داشت دستكش هاي سياهي را دستش ميكرد گفت: اصلآ هم خنده نداره....وقتي گير كرد ما هم بايد در ازاي آفتابه...از اون بخوايم كه گروه ما رو از هم نپاشونه....
بچه ها سكوت اختيار كردند و چون دنيس منتظر چيز ديگري بود گفت: حالا بايد بخندين...
بچه ها:

سامانتا: اما اگر همه با هم بخوايم كار كنيم لو ميريم...
بچه ها:
لودو كه علاقه ي زيادي داشت كه صحبت هاي سامانتا را تاييد كنه( )بدون فكر گفت: آره...من موافقم...عاليه.
دنيس گفت: خب پس قسمت اول با سامانتا...
سامانتا كه جا خورده بود گفت: منظورم اين نبود كه تك نفري كار كنيم...
دنيس: اما اين مختص تو است....
لودو كه غيرتي شده بود گفت: هــــو.....ما اينجا مختص و اينجور چيزا نداريم ها....
دنيس، لودو را ناديده ميگيره و ميگه: چون كه تو يك دگرگون نما هستي و...
ورونيكا كه انگار چفت شدگي انجام داده بود، ادامه حرف دنيس را ميگه: و ميتوني خودتو به مرلين بچسبوني و اونقدر اذيتش كني كه آفتابشو كه هميشه بهش آويزونه رو بزاره زمين و فرار كنه...چون گفتي كه به گربه ي وحشي تبديل ميشي ديگه....
دنيس:
سامانتا گفت: كار سختيه...اگه جادوم كنه چي؟؟؟؟
لودو دوباره وسط حرف ميپره و ميگه: عمرآ اگه بزارم بري....
سامانتا: لودو، برم اون ماهي تابه رو بيارم؟؟؟؟
لودو به اندازه ي كافي از سامانتا دور شده و حرفي نميزنه....
اريكا ميگه: ما بايد مواظب باشيم كه كسي اون دور و اطراف نباشه...قبول ميكني سامانتا؟؟؟
سامانتا بعد از كمي مكث سرش را به علامت تاييد تكون ميده....
ورونيكا ميگه:ما هم يك كاري ميكنيم كه مرلين سريع به طرف دستشويي جذب و فكر كنه كه آفتابش همراهشه....
دنيس: ما يعني كيا؟؟؟ايتس مشكوكيوس
ورونيكا: ما دخترا ديگه....
پسرا نگاهي به هم انداخته و قبول ميكنند...
جاستين: و قسمت آخر...يعني مبادله ي آفتابه با درست شدن گروهها هم، با ما پسرا...ما در رو از پشت قفل ميكنيم و نميزاريم بياد بيرون...
اينبار دخترا نگاهي به هم ميندازند و قبول ميكنند...
دورنت: وقتي شما داريد كار ميكنيد، ما كشيك ميديم و وقتي ما داريم كار ميكنيم،شما كشيك بديد. اينطوري كسي متوجه قضيه نميشه...
اريكا كه انگار دودل شده بود ميگه: بچه ها اين كار ما ارزش داره؟؟؟؟
دنيس اخمي كرده و مگه: چه ارزشي؟؟؟؟
اريكا: ارزش اين كه ما مرلين را اذيت كنيم؟؟؟
دنيس:
ورونيكا: آره ارزش داره...چون مرلين خيلي....
بچه ها "هيس هيس" كنان ورونيكا را از حرفش منع كردند...چون ميترسيدند كه مرلين سر برسد....
بچه ها دودلي را كنار ميزارند و ميروند كه آماده شوند....آماده ي چي؟؟؟...آماده ي انجام عمليات....

_________________________-
نقشه از من...اجرا از شما...


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۱۹:۱۹:۱۲

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
از همون شهري كه پشت درياهاست فقط يك قايق بايد بسازين!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
تا اون موقع نشده بود كه خوابگاه به اون ساكتي باشه. تازه بچه هارو جو سكوت گرفته بود كه يهو در باز ميشه و سوزان با يك بغل رختخواب وارد ميشه.
دنيس_ كه هميشه دلش ميخواست يك تيكه اي بپرونه_گفت:باز اين پارازيت اومد...اينا چيه نكنه ميخواي مستقر شي؟؟؟؟؟؟...ببين ما اصلا اينجا جا نداريم بعدشم اينكه اگه تو بياي اينجا يك همگروه ميخواي كه اونو ديگه هيچ كاريش نميشه كرد. اگه اين آمار گيرياي جديدو خونده باشي ميبيني كه جمعيت دخترا خيلي بيشتر از پسراست.
سوزان كه از اين همه اسقبال جا خورده بود نگاهي معصومانه به بچه ها كردو گفت:يعني من برم؟ ....من ديدم تختمو دادين به سامانتاديگه گفتم مزاحمتون نشم رفتم براي خودم اينا رو آوردم كه همين گوشه موشه ها بخوابم.
ورونيكا كه اصلا حال و حوصله ي يه موضوع جديدو نداشت با بي حوصلگي گفت:هر كاري ميخواي بكن ....انگار ديگه چاره اي نداريم بايد به حرف اونا گوش كنيم.اريكا بايد يه همگروه جديد داشته باشه.
دنيس از جا پريد و با عصبانيت فرياد زد:نخيرم لازم نكرده ....(بعد نگاهي به اريكا كرد وبا يك لحن ملايمي ادامه داد)....ميگم اريكا يادته چه روزايي بود....چه تحقيقايي باهم مينوشتيم ....
بقيه ي بچه ها با شنيدن اين حرف تحت تاثير قرار گرفتن و شروع كردن به گريه كردن:
دنيس كه از اين همه تاثير گزاري خوشش اومده بود ادامه داد:يادته اون روز من قلمو گم كردم تو گفتي....
سوزان در حالي كه به ديوار تكيه داده بود با ناباوري داشت بچه ها رو نگاه ميكرد.ولي وقتي ديد كه اريكا از شدت هق هق نفسش بند اومده ديگه طافت نياورد وگفت:ببينم تا اون جايي كه من يادمه شماها هنوز كار تحقيقاتينو شروع نكرده بودين...
بچه ها با شنيدن اين حرف به خودشون اومدن و با تعجب به همديگه نگاه كردن.
دنيس كه متوجه اين سكوت ناگهاني نشده بود هنوز داشت آه وناله ميكرد:بعد من تحقيقمو دادم تو ببري....اوا چي شد پس چرا همراهي نميكنين!(و با مشاهده ي قيافه ي عبوس بچه ها ساكت شد)
چند دقيه اي در سكوت گذشت. تو اين چند دقيقه حتي ميشد صداي پاي مورچه اي رو شنيد كه داشت سعي ميكرد از دست سامانتا بالا بره.
هر كسي تو يه فكري بود .دنيس داشت فكر ميكرد كه اگر اريكا با كس ديگري همگروه بشه چه جوري ميتونه تحقيقشو تموم كنه.
اريكا باخود ميگفت:تو رو خدا شانس منو نيگاه...
لودو در حالي كه با سوراخ روي پتوش بازي ميكرد با خودش گفت:يعني امروز نهار چي داريم....واه واه اين جوراب ادوارد چه قدر بو ميده ...دوباره ورونيكا موهاشو اين طوري كرده يكي بهش نميگه.....
درهمون موقع سامانتا عين برق گرفته ها از جاش پريدو گفت:يادم افتاد ميگم يادتونه ازتون پرسيدم مرلين ازچي ميترسه؟
بچه سرشونو به نشانه ي تاييد تكون دادن.
_خب...ببينين ما بايد مرلينو بترسونيم البته يه جوري كه اون نفهمه قصد ما چي بوده....من يه نقشه دارم.مثلا اريكا ميره اعلام كنه كه همگروه جديدشو انتخاب كرده....
ولي دنيس پريد وسط حرفش وبا ناراحتي گفت:آره؟؟؟؟؟؟؟با كي ميخواي همگروه شي ؟
سامانتا پشت چشمي نازك كرد و گفت:گفتم مثلا! ...بعدش ميره تو دفتر مرلين ...اونوقت ما .....نه نشد!ما اول بايد يه نقشه اي بكشيم ببينيم كه مرلين از چي ميترسه...حالا فرض ميكنيم ميدونيم ...اريكا كه رفت تو ميگه دنيس عذاب وجدان پيدا كرده و ميخواد با يك هديه خدمتتون برسه وطلب بخشش كنه...
ادوارد پريد وسط حرفش وگفت:وايسا قدم به قدم....اول نقشه اي بكش كه بفهيميم از چي ميترسه بعدش در مورد قدم بعدي حرف ميزنيم ...خب بزارين حالا هوشتونو آزمايش كنم اگه گفتين مرلين كجا رو از همه جا بيشتر دوست داره و اگه ولش كني از صبح تا شب اونجاست!!!!!!!!!!..بياين جلو نقشمو بگم..
همه ي بچه ها مثل فوتباليستا بلند شدن حلقه زدن وكله هاشونو جلو آودرن(اچي شد! ) تا نقشه ي جديد ادواردو بشنون.
ادوارد كه حسابي جو گير شده بود شروع كرد:اهم اهم....به نام خدا....


آخرين برگ سفر نامه ي باران اين است -------كه زمين چركين است
((شفيعي كدكني))


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
بچه ها دور دنيس جمع ميشن و ميخواهند بلندش كنند كه مرلين فرياد ميزند: دست بهش بزنيد گروه هاتون را از دست ميديد.
بچه ها وحشتزده و فوري از دنيس فاصله ميگيرند و تنها اريكا بالاي سر دنيس مي ايستد و با خشم به مرلين نگاه ميكنه....
مك گوناگال: بسيار خب دوشيزه زادينگ....خُنك بازي بسه......
بچه ها:
اريكا يك نگاه خفنز به بچه ها ميندازه و بعد سرش را با تكبر بالا ميگيره و ميگه: مثل اينكه شما با ما كار داشتيد....
مك گوناگال داد ميزنه: ما از پنج ساعت پيش اينجا نشستيم تا شما بيايد..
بچه ها كه درون عقلهايشان گچ ريخته بودند، دوباره از خنده منفجر ميشوند....
اريكا عصبي بر ميگردد و مي گويد: ديوونه ها چرا ميخنديد؟؟!!؟؟
بچه ها خنده ي ديوانه وارشون را قطع ميكنند و سرشون را مي خارونند..
مگ گوناگال سري به نشانه ي تآسف تكان ميده و ميگه: موضوع اينه كه مرلين كبير، به من گفت كه دنيس و اريكا ديگه همگروهي نيستند..
مرلين لبخند كريهي ميزنه و ميگه: دقيقآ درست است...تازه از انضباط دنيس، سه نمره كم ميشه...
دنيس ميپره هوا و داد ميزنه: نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه..
...و دوباره ميفته زمين و به حالت اول در مياد....
مرلين ادامه ميده: بايد بگم كه 10 امتياز هم از هافل كم ميشه....
با اين حرف مرلين بچه ها به طرف ديوار ميروند و سرشان را با تمام قدرت به ديوار ميكوبونند....
مك گوناگال صدايش را صاف ميكنه و ميگه: به اين ترتيب، دنيس همگروهي ندارد و دوشيزه زادينگ هم بايد با يك گروه ديگه كار كنه...يعني اينكه يك گروه بايد سه نفره كار كنه....حالا بگيد ببينم....كدوم يك از شما دوست داريد كه اريكا بياد تو گروهتون؟؟؟؟؟
به يك آن پسرا چشماشون درشت ميشه و:
دنيس كه انگار اين وضعيت را زير نظر داشت؛ يكهو ميپره هوا و با صدايي بلندتر از قبل ميگه: نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...
سپس ميپره جلوي اريكا و پشت به او دستاشو باز ميكنه و رو به پسرا ميگه: مگه شما خودتون ناموس نداريد؟؟؟
پسرا: نه...مگه تو داري؟!؟
دنيس كمي فكر ميكنه و ميگه: خب...نه، ندارم...اما...مگه شما خودتون خوار، مادر نداريد؟؟؟
پسرا كه معلوم نبود اين حاضر جوابي را از كجا آورده بودند، ميگن: چرا داريم....اما چه ربطي داشت؟؟مگه تو داداش اريكا هستي؟؟؟
دنيس: بچه ها تو رو خدا اذيت نكنين....يك كار تحقيقاتي كه بيشتر نيست...
پسرا:
مرلين وسط بگو مگو ميپره و ميگه: خب...الان كه صبح است...شما تا فردا وقت داريد تا ليست جديد را به ما بديد...باي.

بچه ها به سمت تالار هافل روانه ميشوند...چرا؟؟؟چون كه كلاس صبح را از دست دادند....
درون تالار، همگي سكوت اختيار كرده بودند...اما درون افكارشان سر در گم بودند....دخترها كه از آن موقع حرفي به ميان نياورده بودند در دلشون دلخور از اين بودند كه اريكا گروه آنها را خراب ميكند و پسرها اصلآ براي آنها ارزش قائل نيستند. به همين دليل همگي ميخواستند تلاش كنند، تا اريكا همگروه آنها نشود...در اين بين اريكا، آرام و ساكت بر روي كاناپه نشسته بود و از حالات صورتش هيچ چيز مشخص نبود.....دنيس كه از آن موقع لحظه اي از اريكا جدا نشده بود، در كنار او بر روي كاناپه نشسته و با قيافه اي مضطرب به پسرها نگاه ميكرد و در اين فكر بود كه با سامانتا در مورد نقشه اي بر عليه مرلين صحبت كند و همزمان حساب پسرها را هم برسد.....
همه سكوت اختيار كرده بودند و منتظر اولين حرف و يا حركت بودند، تاهمگي منفجر شوند.....


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۲۲:۴۲:۵۲

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
با صداي اون فرد ناشناس دنيس فورا غيرت نهفته ش گل كرد و صداش رو كلفت كرد و بلند گفت : واستا ببينم . يه لحظه نيا تو ...
بعد هم رو به بقيه ي دخترا كه هنوز روي تختهاشون ولو بودن كرد و با لحني لطيف گفت : زود باشين خودتونو بپوشونين . نا سلامتي طرف نا محرمه ها .
با اين حرف دنيس همه ي دخترا به جنب و جوش افتادن ...
- زود باشين ديگه . بدبخت پشت در خشك شد .
اريكا همونطور كه دور خودش با حالتي سردرگم مي چرخيد مضطربانه گفت : روسريم ... روسري من نيست .
ورونيكا ملافه ي دنيس رو از روي تختش كش رفت و اومد كنار اريكا واستاد و با يه حركت خوشگل ملافه رو كشيد رو سر هردوشون .
بالاخره بعد از دو دقيقه معطلي اون فرد ناشناس در رو باز كرد و وارد خوابگاه شد .
اول يه نگاهي به دور تادور خوابگاه انداخت و بعد نگاش روي ورونيكا و اريكا كه مثل لولوها شده بودن ثابت موند .
جاستين با عصبانيت گفت : اووووي ... چشاتو درويش كن . حواست كجاست ؟
غريبه با اين حرف جاستين همونطور كه نيشش تا بناگوش باز بود سرشو برگردوند و به پسرا نگاه كرد . بعد با ديدن لودو كه ديگه چيزي جز دو تا چشماش از زير پتو پيدا نبود رفت و گفت :
تو كه هنوز اينجايي ... پس چرا هنوز نرفتين ؟
ملت هافلي : كجا ؟
غريبه در حاليكه اينطوري شده بود گفت : مگه لودو بهتون نگفته ؟
ملت : چي رو ؟
تو همين موقع لودو مثل فنر از جاش پريد : بچه ها پروفسور مك گونگال كارمون داره .
برو بچز هافلي :
اما تو اين وسط ادوراد با شنيدن اين حرف فورا دويد سمت در و در حالي كه چيزي نمونده بود ذوق مرگ بشه گفت :
ايول ... ديگه مي تونم برم دستشويي .
بچه ها همونطور با بهت و حيرت به ادوارد كه داشت از خوشحالي بال در مي اورد چشم دوختن .

********نيم ساعت بعد . پشت در دستشويي********

- ادوراد مردي ؟
- پس چرا نميايي بيرون ؟
- بيست دقيقه س پشت در علافيم .
- تا سه ميشمارم ... اگه نيايي بيرون در رو با طلسم باز ميكنم ها...
سه ثانيه بعد ادوارد سر حال و قبراق جلوي بچه ها ايستاده بود .
ادوارد : آخيش سبك شدم .
لودو : چي عجب .. دل كندي از اون تو
سامانتا: آخي .... ببين چقدر رنگ و روش باز شده .
هانا : خب ديگه ، بياين بريم بچه ها .
بالاخره همه به سمت دفتر مك گونگال به راه افتادن . از بين همه ي بچه ها ادوارد كه از خوشحالي جفتك وارو مي زد از همه جلوتر بود.

********پنج دقيقه بعد پشت در دفتر ********

لودو صاف و شق و رق سر حاش واستاد و يقه ي رداش رو مرتب كرد و مودبانه در دفتر رو به صدا در آورد .
صدايي از داخل دفتر گفت : بفرمائيد ...
لودو آروم در رو باز كرد و جمعيت هافلي يه دفعه ريختن توي دفتر . اما بعد با ديدن كساني كه توي دفتر بودن اين شكلي شدن
دنيس اون وسط با ديدن كسي كه روبروش بود يه دفعه رنگش مثل گچ شد و تته پته كنان زمزمه كرد : مرلين ؟
و بعد مثل جنازه ها دراز به دراز روي زمين افتاد .


ویرایش شده توسط اريكا در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۱۷:۰۷:۱۵

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۸۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
از همون شهري كه پشت درياهاست فقط يك قايق بايد بسازين!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
ادوارد عين اسفند رو آتيش هي بالا و پايين ميپريد.
_واي...بچه ها تو رو خدا الان ميتركما
ورونيكا با بي توجهي گفت:نترس نميتركي ...فوقش اينجا كثيف ميشه كه اونم خودت تميز ميكني......وايسا ببينم....
ادوارد فكر كرد ورونيكا دلش به رحم اومده و ميخواد به اون كمك كنه ولي با ديدن اون صحنه وا رفت.
ورونيكا ماهيتابه ي سامانتا رو برداشته بود و هجوم برد به طرف دنيس.
_تو به چه حقي پتوي منو برداشتي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟بدو پسش بده وگرنه ميگم مرلين بيادا!
پس از چند دقيقه _كه براي ادوارد يك عمر گذشته بود_ ورونيكا شاد وخرسند با پتوي عزيزش(!) به طرف رختخوابش در حركت بود.
ادوارد دورتا دور اتاقو كلاغ پر ميرفت و گريه ميكرد.
صداهايي كه از بيرون ميومد واقعا غير قابل تحمل بودن.
ادوارد روي زمين ولو شده بود و زير لب يه چيزايي ميگفت ولي يهو از جا پريد و فرياد زد:بابا منو كه دارين ميكشين حداقل بزارين اون بدبختي رو كه بيرون وايستاده رو نجات بدم
وبدون توجه به حرفهاي دنيس رفت كه درو باز كنه.
دنيس پشت سرش داد زد:از من گفتن ورونيكا دعوات ميكنه.
ادوارد سر جاش وايستاد و پرسيد:با مني؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دنيس كه از حرفش پشيمون شد و آروم جواب داد:نه با اونيم كه پشت در وايستاده.
ورنيكا :مگه تو ميدوني كيه؟؟؟؟؟
دنيس كه علاقه ي عجيبي به ناخون انگشت كوچيكه ي دست چپش پيدا كرده بود گفت:من بهش گفتم نياد .
ادوارد خيلي فوري درو باز كرد.
تمام افراد موجود در خوابگاه:تويي؟؟؟؟؟؟؟
سوزان: ...راستش من ديگه طاقت نداشتم نيام ديددم جمعتون كه جمعه....گفتم منم بيام ديگه
ورونيكا در حالي كه داشت به دقت سوزانو برانداز ميكرد گفت:بايد ميدونستم پست قبلي كتابتو چپوندي حالا هم خودتو.... بزار نقدش كنم ميبيني..... نوشته ي بي سوژه....وايسا سوزان جون جوجه رو آخر پاييز ميشمرن
اريكا كه تا اون موقع ساكت بود ناگهان به حرف اومد:ورونيكا اينكه نشد تو بايد پستا رو به موقع قد كني ..يعني ما بايد تا آخر آذر صبر كنيم!
صداي بيرون هنوز قطع نشده بود.
دنيس:مگه تو نبودي كه اين صداهاي ناهنجارو توليد ميكردي؟
سوزان همون جور داشت ادوردو نگاه ميكرد_ كه توي تالار دوي ماراتن ميرفت_گفت:نه .. اين بنده خدا چرا اينجوري ميكنه ؟! ....هان..آهان اين صدارو ميگي اين آقا بنده خدا خيلي وقته اينجا وايستاده ميگه با لودو كار داره.....آقا بيا تو نه بابا مراحمين قبلا يه جايي شما رو ديده بودما!!!
لودو تبديل به يك طيف نوري شده بود و رنگ به رنگ ميشد. پتو رو تا زير چشماش بالا كشيدو ديگه از جاش جم نخورد.
صداي آشنايي از بيرون به گوش خورد: يااالله...اومدم تو.....
سايه ي تاريكي كه صورت فرد رو پوشونده بود كنار رفت و.......
(به دليل حساس بودن 12 دقيقه و60 ثانيه پيام هاي بازرگاني )


ویرایش شده توسط سوزان بونز* در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۱۲:۰۳:۱۷

آخرين برگ سفر نامه ي باران اين است -------كه زمين چركين است
((شفيعي كدكني))


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
دست همه ي بچه ها به سمت دستگيره بر روي هم تلنبار ميشه كه يهو دنيس داد ميزنه: نـــــــــــه...باز نكنين..
همه مثل بچه هاي خوب ميگن: چشم...:angel:
دوباره اون صدا ها به گوش مي رسه....
سامانتا ميگه: بشينيم؟؟؟
همه:
همه بر روي كاناپه ها مي نشينند و كتاباشون راميگيرن جلوي صورتشون....
صدا دوباره به گوش ميرسه....
لودو كه هنوز جلوي در بود، صداي خر و پف در مياره...
بچه ها هم كه انگار آماده ي اين حركت بودند،ميدوند و به سمت خوابگاه روانه ميشند...
ايندفعه دختر ها وسواس خاصي به خرج داده و اجازه نميدن كه پسرا روي تخت اونها بخوابن....
بالاخره همگي روي تخت ها به اينصورت در ميان:
لودو در خوابگاه را باز ميكنه و وارد ميشه. همه بچه ها كه انگار ترسيده بودند با صداهاي عجيب و غريبي خر و پف ميكردند...
لودو: ميگم اين يارو عصبيه كيه پشت در؟؟؟
بچه ها:
لودو: سامانتا پاشو جواب اينا رو بده....
سامانتا:
لودو: اون ماهي تابه كو؟؟؟؟
لودو كه كار را بي نتيجه ميبينه سريع ميره رو تختش و:
ساعتها ميگذره و اون صدا همچنان به گوش ميرسه....
سه ساعت بعد....
ادوارد از جا بلند شده و به سمت تك تك تخت ها ميره: بچه ها؟؟؟بچه ها من دستشويي دارم...بچه ها جان مادراتون پاشين...بچه ها من ميترسم....بچه ها پاشين ديگه...
بچه ها:
ادوارد:بچه ها سامانتا را بيدار ميكنم ها....
بچه ها با شنيدن اين حرف چشماشون را باز ميكنن...
ادوارد: ايول...عجب جبروتي داري سامانتا
بچه ها كه همچنان اون صداي وحشتناك آزارشون ميداد نگاهي به ادوارد كه به خود ميپيچيد كردند: حالا نميشه تو تخت خوابت كارتو انجام بدي؟؟؟
ادوارد:
بچه ها : ما كه نميايم بيرون چون وضعيت خطري اعلام شده و تا وقتي اين صدا شنيده ميشه ما بايد همينجا بمونيم...


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۲۳:۰۹:۵۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بعد از اون لودو به طرف یکی از مبل های تالار رفت و با صدای مهیبی روی اون ولو شد. سپس آهی کشید و چشمانش رو بست. زیر لب حرف هایی بی معنی زمزمه می کرد.
بچه ها هم وقتی که این وضعیت اون رو دیدن از دونستن ماجرا پشیمون شدن و درباره ی مسئله ی قبلی شون شروع به صحبت کردن... !
ورونیکا با حرکت ابرو به سامانتا اشاره ای کرد و در حالی که سرش رو بی دلیل این طرف و آن طرف تکان می داد، گفت: خب داشتی می گفتی سامانتا... در مورد نقشه ت... گفتی مرلین از چی می ترسه... خب بقیه ش رو بگو... !
در همون لحظه لودو با شنیدن نام مرلین چشماش رو با سرعت باز کرد. اول به ورونیکا و بعد به سامانتا با حالت وحشتناکی نگاه کرد. خودش رو جمع و جور کرد و قدری جلو اومد تا صحبت آن ها رو بهتر متوجه شه !
در این بین سامانتا با دیدن لودو به این شکل در اومد:
بقیه ی بچه ها هم وقتی مسیر نگاه سامانتا رو دنبال کردن، متوجه شدن که اون داره به لودو که به طرزیوس خفنیوس به در و دیوار خیره شده بود، نگاه می کنه. بعد هم لودو سنگینی نگاه دیگران رو احساس کرد و پرسید: چیزی شده؟!
سپس سامانتا بی اعتنا به لودو شروع به توضیح دادن کرد: خب داشتم درباره ی نقشه م می گفتم این که...
ناگهان هانا با ترس و لرز به نقطه ای از زمین اشاره کرد و با تمام وجود جیغ کشید: وای نه... سوســــــــک !!!
ملت غیور و شجاع هافلپافی:
ادوارد تمام آب هایی رو از سر و کولش جاری بود رو از جلوی خودش راند و با انگشت به مسیر حرکت سوسک اشاره می کرد: اوناهاش اون جاست... !
اریکا که با تعجب به سوسک سیاه و زشت نگاه می کرد، گفت: هی سامانتا، سامانتا خودتی... به شکل خودت در بیا !
سامانتا جواب داد: بابا من گفتم به شکل گربه ی وحشی در میام
یه دفعه ای همه دیدن که سوسک درست از زیر مبل لودو رد شد و از نظر ها ناپدید شد. بعد از اون همگی به این شکل در اومدن:
ورونیکا به طرف سامانتا برگشت و گفت: خب داشتی می گفتی... بگو دیگه... !
بعد از اون سامانتا سرش رو به علامت مثبت تکون داد و گفت: آره داشتم می گفتم که یه دفعه ای سر و کله ی این سوسکه پیدا شد... خب نقشه ی من اینه که همگی با هم بریم به...
ناگهان صدایی از پشت مبل لودو به گوش رسید و باعث شد تا سامانتا از حرف زدن منع شه... اون صدا شبیه له شدن سوسک زیر پا بود... و واقعاً هم همین طور بود... !
وقتی بچه ها با حالتی چندش به صحنه نگاه کردند، روحی را دیدند که سوسک له شده در زیر پاهاش شفاف اون به وضوح دیده می شد.
بچه ها به جز لودو – که حالا چشماش رو دوباره بسته بود – این جوری شدن:
روح در حالی که بالای سر لودو قرار گرفته بود، با دست به اون اشاره می کرد و قیافه اش رو به این شکل در می آورد:
بعد هم یه دفعه ای ناپدید شد. سامانتا در حالی که نفس نفس می زد، سعی می کرد نسبت به اون روحی که با سرعت ناپدید شد، بی تفاوت باشه... برای همین با سرعت کلمات نامفهومش را به زبان آورد: خب من داشتم می گفتم که نقشه ی من اینه که همگی با هم بریم به جایی که...
ناگهان صدایی خلاف حکم و بسیار ناهنجار به گوش رسید. همگی حتی لودو چشمانشون رو دوبرابر کردن و با ناباوری به همدیگه خیره شدن !
اول از همه لودو: نه نه به مرلین قسم من نبودم :no:
ملت بعد از اون: ما هم نبودیم !
ناگهان همگی همزمان با هم: پس کی بود؟!
ناگهان همگی به طرف در حمله ور شدن... همه روی همدیگه می پریدن تا اول در رو باز کنن؛ چون از این بابت مطمئن بودن که یکی پشت اون ایستاده و اون بود که ان صدای بی ادبانه رو خلق کرده بود و شاید همان کسی بود که لودو با او حرف می زد... !
---------------------------------------------------
بچه ها من واقعاً معذرت می خوام... استعداد طنز ندارم !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۱:۴۳:۴۷
ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۱:۴۸:۰۲

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.