آن روز خیلی سرد بود ... روزی سرد که تا آن زمان کسی این گونه سرما را به خاطر نداشت ... سرما تا مغز استخوان میرسید ، شاید از آن هم عبور میکرد.
در حیاط مدرسه کسی دیده نمیشد ولی میشد چند لکه ی سیاهی را در گوشه و کنار حیاط دید ... البته فقط چند تا کلاغ بودند ...
در تالار اسلایترین ، همه کنار آتش جمع شده بودند . هر کس به کاری مشغول بود . دراکو و ایدی با لارا و رودولف صحبت میکردند ... گویل هم یه کتاب رو گرفته بود و غرق مطالعه بود .
رودولف که داشت چیزی رو با آب و تاب برای بقیه تعریف میکرد ، در فاصله ی بین حرفاش از لیوانی که دستش بود نوشیدنی! می خورد.
رودولف : آره . . . باورتون نمیشه ، اصلا نتوانست بفهمه که من چه جوری اومده بودم تو تالار اونا . . . تا یه مدت فکر میکرد کسی می خواد باهاش شوخی کنه ...
لارا هم با علاقه به رودولف نگاه می کرد ... گویی در این دنیا فقط یک نفر رو دوست داشت ...
همه به صحبت های رودولف گوش می کردند ، فقط دراکو بود که نمی توانست حواسش رو جمع کنه . مدام با خودش فکر میکرد و اصلا به اطرافش توجهی نداشت .
با یک نگاه میشد فهمید که اتفاقی برای دراکو افتاده ... صورتش از همیشه سفیدتر بود ، به سفیدی برف . میشد تو چشماش هراس رو دید .به هر حال کسی از افکارش خبر نداشت .
دراکو با خودش میگفت : آره ... این دفعه دیگه باید بهش بگم ... ممکنه کسی زود تر بهش گفته باشه ... اگر زودتر گفته باشن چی ؟ نه .... نباید این جوری باشه ...
سرشو تکان داد ، مثله این که می خواست فکر هاشو از مغزش بیرون بریزه . انگار فقط با این کار آروم میشد ...
ناگهان صدایی اومد ... صدایی عجیب و...وحشتناک . آن صدا خیلی سرد بود ، حتی شاید سرد تر از هوای بیرون . آن صدا هر چه که بود همه متوجه شدند . چهره ی همه را ترس و وحشت فراگرفته بود ، به جز دراکو .
او با آرامش و اطمینان خاطر به راه افتاد . متوجه نبود که کجا میره ... انگار فقط می خواست بره .. بره تا به منبع صدا برسه ... تمام طول راهرو را طی کرد ولی کسی مانع حرکت او نمیشد . همه نگاه می کردند و منتظر اتفاق خاصی بودند . دراکو بی توجه به همه به راهش ادامه داد . از راهروی تالار گذشت ... در رو باز کرد و پا به بیرون گذاشت ...
در راهرو ها می گشت به دنبال صدا .. در یکی از راهرو ها ، در انتهای آن نوری دید ... به سود نور دوید ولی قبل از این که بهش برسه ، اون نور رفته بود ..
ولی حس میکرد که خیلی به صدا نزدیک شده ...
به دیوار رسیده بود ... ولی روی دیوار چیزی دید ... مثل این که کسی چیزی نوشته بود .
ساعت 12:30 دقیقه ، سرسرای اصلیدراکو چند دقیقه به اون نوشته ها نگاه کرد . در فکر این بود که این نوشته را چه کسی بر روی دیوار نوشته است که حس کرد صدا از او دور میشود .. با دور شدن صدا نوشته ی روی دیوار هم کمرنگ شد تا بالاخره نا پدید شد ...
دراکو تصمیم گرفته بود نیمه شب به آن جا برود.. هر طور که بود .
============================
خوب بلیز جان ، شما یه نقد آبرومندانه بنداز زیرش . دستت درد نکنه . ( البته اگر ارزش داره )
بعدشم ، دوستان سعی کنید این رو ادامه بدید . کلی سوژه میشه ازش در آورد.
خب ماروولو جان البته خودت میدونی که هر کس باید پست نفر قبلی رو ادامه بده ! ولی خب چون که تاپیک داشت یکم حالت خاله بازی پیدا میکرد به نظر من خوب کاری کردی که موضوعش رو عوض کردی ! ( به شرط اینکه هر دفعه این کار رو نکنی )
خب کلا رولت از نظر فضا سازی هیچ اشکالی نداشت ! میتونم بگم که بی عیب و نقص بودش ! برای توصیف از کلمات مناسبی استفاده کرده بودی و همونجوری هم که خودت گفتی رولت پر سوژه بود که امیدوارم بقیه هم از این مورد به خوبی استفاده کنند .
فقط سعی کن جای سه نقطه از یک نقطه به عنوان پایان جمله استفاده کنی
بقیه لطفا پست ماروولو رو ادامه بدن ! البته یکم طنزش رو بیشتر کنن