جرج ویزلی!
جرج ویزلی وارد مغازه شد و به سمت قفسه ها رفت و نگاهی به قفسه ها کرد وسپس نگاهی به هوکی انداخت و گفت:
هوکی من شنیده بودم که در اینجا چیزهای جالبی میفروشی ولی هیچ فکر نمیکردم که از چیزهایی شبیه مغاز شوخیمارم در اینجا بفروشی این بی انصافیه این کار باعث میشه که مشتری های ما کم بشن
هوکی که گویی انتظار چنین برخوردی رو نداشت بلافاصله آشفته شد و جلوی سینه اش شروع به بالا و پایین رفتن کرد بعد با تلاشی شجاعانه گفت :
من از محصولات تو استفاده ای نکردم و نمیکنم
جرج گفت خب پس اون پودر تاریک کننده چیه توی ویترینت مگه تو نبودی که چند وقت پیش به من گفتی طرز تهیه اش رو به تو یاد بدم
جن با صدای گوشخراشی گفت: من نمیدونستم که از این کار من ناراحت میشی من........
جرج گفت خوب باشه اشکالی نداره ولی باید تو هم یک چیز جالب به من بدی تا اونارو در مغازه خودم به نمایش بذارم
هوکی بلافاصله قیافه مظلومی به خود گرفت و گفت البته باشه شما چی میخواین بهتون بدم قربان
جرج گفت راستش من فکر میکنم توی مغازمون وسایل کارآگاهی کم داریم
جن خانگی بلافاصله حالت تدافعی به خودش گرفت و گفت :
اگر منظورت اون شنل هاست که باید بگم اونا رو نمیتونم بهت بدم متاسفم
جرج نگاه حریصانه ای به شنل ها انداخت و بعد لبخندی زد و گفت نه منظورم اونا نبودش در این شرایط اصلا خوب نیست که از این چیزها بفروشیم چون ممکن هست که دست آدمهای ناجوری بیفته و بعد در حالی که به پشت سر هوکی اشاره میکرد گفت این آینه دیگه چیه اگر درست فکر کرده باشم....
بلافاصله هوکی سینه خودش رو جلو داد و گفت این یک ضد آینه هست تصویر آدمهایی رو که بیرون در حال عبور هستند رو نشون میده
جرج گفت آه فکر میکردم یک همچین چیزی باشه چون که وقتی وارد اینجا شدم دیدم که سایم توش افتاده. اتفاقا وسیله جالبی هست تازه الانم با این شرایط مردم حتما حسابی استقبال میکنند من میخوام چند تا از اینارو با خودم ببرم در عوض اون پودر ها میدونی که ؟
هوکی گوشهایش پایین افتادند گویی اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشت و بعد با صدای ضعیفی گفت فقط بخاطر چندتا پودر؟اینا خیلی با ارزشند نه اینا نه
جرج با لحن سردی گفت ببخشید اون پودرهارو من وفرد برای اولین بار اختراع کردیم و شما هم بی اجازه پودر های مارو با دستور عملی که من بهتون دادم ساختید پس من حق دارم.....هوکی با عصبانیت گفت انگار حق با توست باشه باشه میتونی پنج تا از اینارو ببری وقتی که جرج یک ابروش رو برد بالا هوکی با ناامیدی گفت باشه هر ده تاش رو ببر من دیگه از اینا ندارم فقط همین ده تاست جرج با خوشحالی گفت بهتر از این نمیشه خیلی وقت بود که دنبال یکی از اینا بودم حتما یکیش هم برای مادرم میفرستم حتما خوشش میاد حداقل قبل از ورود پرسی وقت کافی داره برای استقبال ازش
سپس به کمک سحر و جادو همه آنهارو بسته بندی کرد و از هوکی خداحافظی کرد و زد به دل شب