هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: گفتگو با مدیران ارتش الف دال,انتقاد و پیشنهاد ها
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
#1
در جواب اکتاویوس باید بگم که این گستردگی به جذّابیت داستان کمک می کنه.
مثلا در ارباب حلقه ها : دو برج داستان در هر فصل راجع به چند نفر از شخصیت ها صحبت می کنه و فضا رو به سرعت عوض می کنه. برای همینه که داستان جذاب شده و در حالی که یک فصل رو می خونی که راجع به یه عده از شخصیت هاست، می خوای ببینی که سر بقیه چی اومده. این خیلی خوبه.
ضمنا اگر هم کسی خواست می تونه یه داستان بنویسه که شخصیت ها کنار هم جمع بشن. یا اینکه از هم جدا بشن.


تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵
#2
اوتو و دیگران همچنان راه می رفتند. سه روز بود که این راهپیمایی ادامه داشت.خورشید تازه غروب کرده بود و آسمان را سرخ کرده بود. خاک زیر پایشان هم سرخ بود و این یکرنگی آسمان و زمین کمی دلهره آور بود.
نقشه را، اوتو حمل میکرد. گنج گرانبهایی که خود او یافته بود. اوتو آن را در یک کیف از چرم اژدها گذاشته بود سر آن را با یک نخ طلایی بسته بود. هر چند وقت، دستش را روی جیبش می گذاشت تا مطمئن شود آنجاست. آنیتا دستش را روی شانه او گذاشت. اوتو هراسان برگشت:"چیه!؟" آنیتا نور قرمزی را دید که از چشمان اوتو برمی خاست. نور ضعیف بود. امّا با کمی دقت می شد آن را دید. آنیتا با لکنت گفت:"هیچی!" امّا آن نور را از یاد نبرد و سعی کرد در کلّ سفر از او فاصله بگیرد. ولی ترجیح داد به کسی در این مورد حرفی نزند.
بلید کنار دیگران قدم میزد. دامبلدور وقتی فهمید که اوتو نقشه را پیدا کرده است، ترجیح داد تا بلید نیز باز گردد و همراه بقیه عازم شود. امّا بلید از این تصمیم دامبلدور ناراضی بود. این شانسی بود که بلید بدست آورده بود و نمی خواست که دیگران را در آن شریک کند. از طرفی نمی توانیست از دستور دامبلدور سرپیچی کند. چه می شد که او خود تکه‌ی اول را پیدا می کرد و این کار را به نام خود تمام می کرد؟
بعد از اینکه دامبلدور فهمیده بود که آنیتا حرف های او و بلید را شنیده است و به ارتش گفته است، ترجیح داد که این ماموریّت را به ارتش واگذار کند و بلید این کار را به تنهایی انجام ندهد.
دیگر خورشید به طور کامل غروب کرده بود و شب فرا رسیده بود. همه‌ی بچه ها خسته شده بودند و دیگر به سختی قدم بر می داشتند. کمی دیگر هم ادامه دادند تا به چند درخت رسیدند. دیدن درخت آن هم در بیابان عجیب بود. امّا بچه ها بیشتر به جای اینکه تعجّب کنند خوشعحال شدند. آنیتا گفت:"امشبو اینجا می خوابیم."
همه𙃋ی بچه ها دور آتش نشسته بودند. نور آتش صورت همه را قرمز کرده بود. ماهی هایی را که به تعداد روی آتش گذاشته بودند، برداشتند و مشغول خوردن شدند. برای یک آدم گرسنه هیچ چیز بهتر از غذا نیست! بعد این که همه تقریباً نصف ماهی هایشان را خورده بودند، ناگهان لوییس گفت:"هی بچّه ها! نگاه کنین دو تا ماهی اضافه مونده!" دو ماهی که مدت زیادی روی آتش بودند، سوخته بودند و بوی بدی می دادند.
کمی آن طرف تر، اوتو زیر یک درخت نشسته بود و به آن تکیه داده بود. کیف چرمی را در دستش گرفته بود و نخ طلایی آن را باز می کرد. این کار را آرام آرام انجام میداد. گویی از آن لذّت می برد و نمی خواست این لذّت به این زودی ها تمام شود. ناگهان صدای خش خش شاخ و برگ درخت او را به خود آورد. فورینخراکسشید و کیف چرمی را در جیبش گذاشت. سرش را خم کرد تا بالا را ببیند. در میان برگ های درخت، صورت بلید به سختی دیده می شد. بلید از بالای درخت روی اوتو شیرجه زد و او را از عقب روی زمین اداخت. گردن او را گرفت و به زمین فشارداد و گفت:"بهتره عاقل باشی و اون نقشه رو بدی به من!" اوتو در حالی که داشت خفه می شد، با صدایی گرفته گفت:" امّا این تویی که باید یه چیزی رو به من بدی...!" و با یک جهش بلید را از روی خود به کناری انداخت. به سمت او رفت. یک دستش گردن او را گرفت و دست دیگرش را بالای سر او مشت کرد. بلید نور قرمزی را که از چشمان اوتو می آمد، می دید. این بار نور به آسانی دیده ی شد.اوتو گفت:"جونتو...!"


پ.ن: چه می کنه این نقشه!!!

کج پا جان مدتی نبودی .اما خیلی خوشحال شدم که پست رو زدی منتظر رای گیری باش تا ببینیم کدوم پست انتخاب میشه


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۲۲:۵۵:۰۸
ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۲۰:۳۸:۱۰

تصویر کوچک شده


Re: آیا گذاشتن کتاب روی نت به صورت ebook و مجانی به فروش آن لطمه میزند؟
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#3
خوندن کتاب یه حال دیگه ای داره. می شه اونو تو ماشین یا مدرسه برد و خوند. ولی این امکان برای e-Book وحود نداره.e-Book به درد کارهای تحقیقاتی یا مقالات می خوره.


تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۵
#4
بچه ها قایم شده بودند و از پشت درخت،ترک برداشتن زمین را می دیدندد. را ... و پدیدار شدن یک پای مو دار...و در پس آن یک عنکبوت غول پیکر. بچه ها از ترس پشت درخت می لرزیدند. ولی عنکبوت به سمت آنها نمی آمد. بلکه درست در جهت مخالف حرکت می کردند.
آنیتا با انگشت لرزانش به آن سو اشاره کرد. بچه ها خشکشان زده بود. صدایی ته گلوی آنیتا در آمد:"شینی..."
آن طرف تر، پیکری شبیه به شینی بین چند بوته ی تمشک وحشی افتاده بود.. عنکبوت مستقیم به سمت او حرکت می کرد. بچه ها با نگاه هایشان، مسیر عنکبوت را دنبال می کردند و هر لحظه نگران تر می شدند.
یک سنگ، توجه عنکبوت را به هم زد. سنگ را اوتو پرت کرده بود و چند قدم به جلو رفته بود.. عنکبوت برگشت و آرواره هایش را به اوتو نشان داد.اوتو نترسید و چوبدستی اش را نشان داد.
از پشت یک جگوار سیاه از عقب ظاهر شد. دوان دوان کنار بقیه بچه ها آمد و گفت:"بچه ها شینی اون تو نیست. هر چی..." اما با دیدن اوتو و عنکبوت که رو در روی هم بودند ساکت شد و ادامه نداد. اوتو فریاد زد:"اکسپلیارموس..."
عنکبوت به عقب پرت شد و برعکس به روی زمین افتاد. پاهای سمت راستش را روی زمین گذاشت و با یک جهش، به حالت عادی برگشت. آرام آرام به سمت اوتو به راه افتاد. ترس را می شد در چشمان اوتو دید. اما هم چنان مصمم آنجا ایستاده بود. اوتو برگشت تا به بچه ها را نگاه کند و دید که دید بلید هم برگشته است.
ناگهان آنیتا داد زد:"اوتو مواظب باش!!!"
اوتو برگشت و چوبدستی اش را بالا گرفت. اما دیگر دیر شده بود. عنکبوت پای او را نیش زد و اوتو روی زمین افتاد. بچه ها دویدند و دور اوتو را گرفتند. عنکبوت به سمت شینی راه افتاد. این بار مصمم تر...گویی هدفی جز شینی نداشت...گویی به او گفته بودند شینی را بگیرد...گویی برای این کار تربیت شده بود...گویی یک عنکبوت دست آموز بود...
________________________________________________________
فقط دقت کنید که کسی که بچه ها دیده بودند حتما شینی نبوده. ممکن است شبیه او بوده باشد. شاید هم خودش!!!


تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵
#5
فیلچ در راه رو ها قدم می زد و تابلو ها را گرد گیری می کرد. تابلو ها با هم گفت و گو می کردند و تابلوی شوالیه، خاطره ی یکی از جنگ هایش را تعریف می کرد. فیلچ مشغول کارش بود که از انتهای راه رو یک گربه ظاهر شد. نور کم باعث می شد که گربه به طور کامل دیده نشود. فیلچ لبخندی زد که با چهره ی همیشگی اش در تضاد بود. گفت:"نوریس..."
امّا این لبخند دیری نپایید و به چهره ی او به حالت عادی برگشت. آن گربه که حنایی رنگ و چاپ تر از نوریس بود، بدون هیچ توجّهی از کنار نوریس گذشت. فیلچ پشت او غرولند کنان گفت:"امان از این بچّه ها... من اگه می تونستم اجازه نمی دادم کسی حیوون بیاره. هر روز جنازه ی موش و غورباقه از گوشه و کنار مدرسه پیدا می شه! اگه می تونستم..."
با دور شدن کج پا، صدای فیلچ کم تر و کم تر شد تا جایی که جز صدای تابلو ها صدای دیگری شنیده نمی شد. رفته رفته تابلو ها هم ناپدید شد و به پله ها رسید. پله ها زیاد بودند. هفت طبقه برای یک گربه. اما او مصمّم بود و عجله ای نداشت.
در طول راه به این فکر می کرد که چه چیزی به آنها بگوید تا او را در بپذبرند. امّا بعد از مدتّی به خود آمد و به خاطر آورد که توانایی حرف زدن ندارد. بلاخره به طبقه ی هفتم رسید و باز در راهروی دراز به راه افتاد. با گذشت زمان، تعداد تابلو ها بیشتر می شد. بلاخره به فرشینه ی بارناباس بی عقل رسید. او در حال رقص باله بود ولی با دبدن کج پا رقصش را قطع کرد و گفت:"یک گربه! باورم نمیشه...! تا حالا کلّی از بچه ها و جن ها از این جا استفاده کردن. اما اولین باره که یه گربه این دور و لر ها میبینم. هی! نمی خواب بهت باله یاد بدم؟!"
امّا کج پا اهمیّتی نداد و برگشت. بارناباس هم مشغول رقص شد. چیزی که کج پا نیاز داشت درست روبروی آن فرشینه و صاحب احمقش بود. قسمت خالی دیوار همانجا بود. به سمت پنجره رفت و راه افتاد. با خود گفت:"می خواهم به دامبلدور خدمت کنم، در الف دال رو ظاهر کن...می خواهم به دامبلدور خدمت کنم، در الف دال رو ظاهر کن...می خواهم به دامبلدور خدمت کنم، در الف دال رو ظاهر کن..."
با باز کردن چشمانش متوجه در شد. در نیمه باز بود. صدای بچه ها از داخل شنیده می شد. مثل اینکه فهمیده بودند دست او به دستگیره نمی رسد. یکی از پاهایش را بلند کرد و در را آرام فشار داد. حالا او وارد اتاق الف دال شده بود.


تصویر کوچک شده


Re: --گفتگو با سیریوس!!--
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵
#6
سیریوس عزیز یک سوال و یک پیشنهاد:

1-مرحله ی دوم جنگ کی شروع میشه؟

2-بهتره ما هم مثل مرگخوارها یک تاپیک بزنیم برای پیشنهاد، رزرو و مهلت دادن و این حرفها تا جنگمون مثل سیاها منظم باشه.توی اعضای محفل نمیشه.چون این جور تاپیک ها فقط برای عضو گیری است. مثل وایت تورنادو،الف دال و ارتش سیاه. امیدوارم پیشنهادم موثر باشه.


تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#7
سیریوس با عجله به سمت تانکس دید و سر او را در دستانش گرفت. تانکس هنوز نفس می کشید. به آرامی و بریده بریده به سیریوس گفت:"الیوندر...تسلیم شده...ما وقت زیادی نداریم..." سرفه کرد و ادامه داد:"خواهش میکنم...نذار این جوری بشه." و از هوش رفت. سیریوس بلند شد و فریاد زد:"یکی اینو به سنت مانگو برسونه." صدای او رد میان صدای شلیک طلسم ها گم میشد.یک بار دیگر داد زد. از میان جمعیت، ساحره ای به سمت آنها آمد.
او مینروا مک گونگال بود.آرام دست تانکس را گرفت و گفت:"اوه...عزیزم."و لحظه ای بعد، اثری از او و تانکس نبود.
سیریوس که خیالش راحت شده بود، دوان دوان رفت تا به بقیه کمک کند. صدای شلیک طلسم ها به گوش می رسید...

اما اوضاع در دژ مرگ اینگونه نبود. لرد ولدمورت، خونسرد روی صندلی اش نشسته بود و انتظار بلرویچ و بلیز را می کشید.
پاق..پاق..
و لحظه ای بعد، آن دو آن جا بودند. تعظیمی بلند به ولمورت کردند. بلیز گفت:"ارباب، ما ماموریت خودمون رو انجام دادیم. همه چیز به خوبی پیش می ره.محفلی ها دارن با ما توی دیاگون می جنگن. تعدادشون خیلی کمتره. تازه یکیشون رو هم نفله کردیم."
چشمان ریز ولدمورت، ریز تر شد و گفت:"عالیه، حالا اینا رو ببرین پیش اون پیرمرد و بگین کارشو شروع کنه.یه بار شکنجه اش کردم. حالا اون هم با ماست." و خنده ای که مو بر تن آدم سیخ میکرد.

در دیاگون، بین آن همه طلسم و هیاهو، لوپین خودش را به سیریوس رساند. جای اشک روی صورتش دیده می شد. از او پرسید:"نیمفادورا چه طوره؟ خواهش می کنم به من بگو."
سیروس گفت:"ناراحت نباش. مینروا اونو برده سنت مانگو. اما به من گفت که الیوندر تسلیم شده.یه دسته از محفلی ها رو بردار و برو به دژ مرگ."
لوپین به میان جمعیت باز گشت...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۸:۱۵:۱۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۸:۲۰:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#8
من هم اعلام آمادگی می کنم که بعد از سارا اونز پست بزنم.


تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۵
#9
فاکس در آسمان دیاگون پرواز می کرد. شکوه بالهایش، نفس را در سینه حبس می کرد. مشتری های دیاگون آن را به هم نشان می دادند. فاکس با آرامش، لب پنجره ی مغازه ی الیوندر نشست و از آنجا مغازه را بررسی کرد. همه چیز عادی می نمود. جز یک ران بند میخ دار و چند قطره خون که روی ان و زمین اطراف ریخته شده بود. بعد از اندکی تامل، بال هایش را گشود و خود را در آسمان رها کرد...
دامبلدور در اتاقش مشغول فکر کردن بود. تقریبا می دانست چه اتفاقی افتاده اما باید مطمئن می شد. فکر کردن به این مسئله عذابش می داد. پس سعی کرد خود را با نامه اش مشغول کند. هنوز چند خط بیشتر ننوشته بود که صدای بستن بال یک پرنده از پشت سرش شنیده شد.
دامبلدور با عجله کاغذ پوستی و قلم پرش را روی میز انداخت و دوید تا پنجره را باز کند. به فاکس گفت:"حقیقت داره؟"
تنها یک تکان کوچک سر فاکس باعث شد تا دامبلدور به هم بریزد. آرام آرام رفت تا روی صندلی راحتی خود بنشیند. فاکسس هم پشت سر او آمد و روی لبه ی صندلی نشست.
:"اگه این حقیقت داشته باشه، سیاها خیلی از ما جلو افتادن. با یک غفلت دیگه ی ما اونا می تونن پیروز بشن." به سراغ نامه ی خود رفت و شروع کرد به نوشتن. دامبلدوری که خط خوشش، مانند یک نقاشی می نمود، این چند خط آخر را با تشنج و با عجله نوشت. به سراغ تنها قفس اتاق خود رفت و جغد توی آن را برداشت.جغد قهوه ای به طور غیر طبیعی بزرگ بود. نامه را به پای او بست و گفت:"این رو باید برسونی وزارت خونه." و جغد را از پنجره به بیرون فرستاد.
با عجله راه میرفت و با خود حرف می زد:"وزارت خونه کافی نیست. اونا نمی تونن کار زیادی بکنن. باید محفلی ها رو هم خبر کنم و اونا رو اینجا جمع کنم. شاید بتونیم این عقب افتادگی مون رو جبران کنیم." و رفت و روی صندلی اش نشست. چین های روی پیشانی اش باز پدیدار شد.


تصویر کوچک شده


Re: --گفتگو با سیریوس!!--
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۵
#10
یک سوال داشتم سیریوس جان، من تازه عضو محفل شدم و تا حالا توی جنگ ها شرکت نداشتم. میخواستم ببینم چجوری به ما اعلام می کنید که کی پست بزنیم؟


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.