هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
گروه به سوی شهر راه افتاد. شهری که به رنگ طلایی در افق دیـــــــد آن ها با جلوه ای خــاص ــ به دلیل پیکره ی زیبایش ــ خود نمایی می کرد. با وجود فاصله ی بسیار زیاد بچه ها از شهر، زیبایی های آن به راحتی قابل رویت بود، به طوریکه نگاه هر بیننده ای را خیره به خود نگه می داشت. بچه ها محو تماشای شهر با گذشت زمان به آن نزدیک تر می شدند، تا اینکه در فاصله ی دو کیلومتری شهر از حرکت باز ایستادند و بر فراز تپه ای شنی نظاره گر عظمت آن شدند. دیواری محکم، مرتفع، ساخته شده از سنگ و به ارتفاع سی متر شهر را احــــاطه کرده بود و دروازه ای باز و عظیم در مرکز دیوار ضلع شمالی شهر ــ روبه بچه ها ــ به چشم می خورد. ساختمانی عظیم و زیبا نیز به شکل ذوزنقه با پلکان هایی در چهار سوی خود که آن را به طبقات زیرین شهر مرتبط می ساخت، شکوهی خاص به شهر بخشیده بود. در مجموع آن شهر طلایی به قلعه ای بس عظیم می مانست. قلعه ای به مساحت تقریبی دو میلیون متر مربع. لوییس در حالیکه با دهان باز به منظره ی جلوی دیدگانش خیره می نگریست، با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- این شهر مال چند هزار سال پیشه؟
آنیتا بی آنکه نگاهش را از شهر بردارد در پاسخ گفت:
- هیچ کدوم از ما نمی دونیم....فعلا هم بهتره که راهمون رو ادامه بدیم.
لحظاتی بعد بچه ها به حرکت خود به سوی شهر ناشناخته ادامه دادند. خستگی و تشنگی به تدریج بر آن ها غلبه کرد، تا جایی که ذهن آن ها نیز خسته شد، آن چنان که یادشان رفت از مهارت های جادویی خود کمک بگیرند. اما سر دسته ی گروه، آنیتا، به مدد هوش سرشار خود افکارش را متمرکز کرد و پس از لحظاتی در حالیکه چوبش را در می آورد تا آن جایی که توان داشت با صدایی بلند گفت:
- بچه ها... چو..چوب هاتون رو بر..برای ظاهر کر...کردن آب در آورید.
بچه ها با زمزمه ای از تایید چوب هایشان را در آوردند، اما نه تلاش آنیتا و نه تلاش سایر بچه ها برای ظاهر کردن آب سودی نداشت. استرجس فریادی از ته گلوی خشک شده اش کشید و در حالیکه با زانو هایش روی زمین سراسر شن می نشست گفت:
- شاید بهتر باشه که برگردیم...
پیش از آنکه کسی پاسخ استرجس را بدهد نعره ای مهیب از داخل شهر ترس را بر دل های آنان حاکم کرد. گویی هیولایی خوفناک به قد و قامت بیست اژدهای بالغ نر در ان شهر ساکن بود. جسیکا جیغی کشید و سارا دستانش را بر روی گوش هایش فشرد. بچه ها نگاه هایی گذرا به یکدیگر می انداختند و منتظر نخستین اظهار نظر در مورد این صدای رعب انگیز بودند. در نهایت اوکتاویوس صرفه ای مقطع کرد و گفت:
- خب...خیلی خوب می دونیم که باید این راه رو ادامه بدیم و وارد شهر بشیم... به هرحال ما خودمون خواستیم که دردسر نجات شینی رو به جون بخریم...
دارن با حالتی عصبی و صدایی نسبتا بلند گفت:
- کی گفته که قراره به جون بخریم؟!...ما داریم برای نجات یه نفر تلاش می کنیم یا کشتن خودمون؟
زمزمه از بچه ها برخاست که نشان از شک و عدم تردید آن ها می داد. آنیتا با صدای بلند گفت:
- ولی ما هنوز نمی دونیم که توی شهر چه خبره...پس بهتره تا زمانی که مطمئن نشدیم خودمون رو دودل نکنیم... حالا هم به نظر من بهتره که به راهمون ادامه بدیم...
ظاهرا همگی با این حرف آنیتا موافق بودند، زیرا با تمام خستگی به دنبال او به سمت شهر طلایی راه افتادند. با گذشت دقایق شهر به آن ها نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه بالاخره بچه ها به فاصله ی پنجاه متری دروازه ی عظیم شهر رسیدند. لوییس در حالیکه با دهان باز به دروازه می نگریست گفت:
- این دروازه اندازه ی تالار اصلی هاگوارتزه...
درآن لحظه بادی نه چندان تند شروع به وزیدن کرد که در ابتدا کسی را متوجه خود نساخت.اما با گذشت کم تر از یک دقیقه تبدیل به بادی بسیار تند و خطرناک شد، به طوریکه بچه ها تعادل خود را از دست دادند. در این هنگام لوییس فریادی کشید ــ که بیشتر آن در زوزه ی باد گم شد ــ و گردبادی عظیم را در افق پشت سرشان نشان داد که با سرعت سرسام آور و وحشیانه به سمت آن ها می آمد. بچه ها نظم خود را ازدست دادند، ولی با اشاره ی آنیتا، جیغ کشان و فریاد کنان به سمت شهر، با تمامی توانشان دویدند...


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
همه نگاه ها به سمت آنیتا برگشت. او باید در این مورد تصمیم گیری می کرد و مطمئنا او نیز چیزی جز پیدا کردن شینی نمی خواست. سخت در فکر فرو رفته بود. در همان حال سارا به او گفت:
_آنیتا می دونم این کاره سختیه، ولی بالاخره باید انجام بشه و چاره ایی هم نیست. بهتره به همون راهی بریم که پیش رومونه.
آنیتا لحظه ایی به چهره های مشتاق بچه ها نگریست و دانست که راهی جز موافقت نخواهد داشت.
آنیتا:
_من موافقم. ولی بهتره کمی استراحت کنیم. هم راه سختی رو تا الان امدیم و هم راه مشکلی خواهیم داشت.
اکتاویوس در حالی که چهره ایی مخالف به خود گرفته بود گفت:
_استراحت؟!! نه... نه.... مثله اینکه موضوع رو خیلی ساده گرفتین....جون یه نفر در خطره و شماها می خواهید استراحت کنید؟!! فکر نکنم وقتی برای استراحت داشته باشیم.
آنیتا:
_ولی آخه...................!
جسی همان طور که سعی میکرد نظر آنیتا را تغییر دهد گفت:
_آخه نداره....نگران نباش ما خسته نیستیم.... حق با اکتاویوسه.... الان شینی مهمتر از استراحته.....!
و بقیه با تکان دادن سر گفته ی او را تصدیق کردند. اکتاویوس وقتی مطمئن شد که آنیتا حرفش را پذیرفته و همه آماده هستند جلوتر آمد و گفت:
_خب پس حالا که همه موافقید، بهتره کارمون رو شروع کنیم! امیدوارم تصمیم درست رو گرفته باشید....نزدیک تر بیایید.... حالا چشمهاتون ببندید و سعی کنید ذهنتون رو خالی کنید.
اکتاویوس همان طور که تصورات و تذکرات را می داد خود نیز چشمانش را بسته بود و سعی می کرد تلاش خود را برای این که آن ها دقیق تر در محل مورد نظر فرود آیند به کار بندد.
کم کم تغییرات حاصل می شدند و در بچه ها حسی خاص رشد می کرد. محیط در پیرامونشان به حالت گردش در آمده بود و رفته رفته بر سرعتش افزوده می گشت. دیگر کسی حرفی نمی زد و همه منتظر بازتاب عمل خود بودند. درد شدید در ناحیه سر به وجود آمده بود که طاقت را از آن ها ربوده بود و هرچه می گذشت صدای فریاد ها واضح تر محیط را می شکافت و سکوت را به نا آرامی بدل می کرد.
اکنون چرخش به اوج خود رسیده بود و تنها چیزی که همه خواستار آن بودند تمام شدن آن گرداب بزرگ بود. و سرانجام این تقاضا تأیید شد و آن ها با سرعتی باور نکردنی و با شتاب به زمینی سخت برخورد کردند. هنوز قادر نبودند چشم ها را بگشایند و سر ها را از درد امان بدهند. اندکی زمان لازم بود تا آن ها بتوانند شکل عادی خود را بدست آورند. به مرور توانستند از جا بر خیزند و اطراف را به درستی و واضحی از نظر بگذرانند. یک کویر پهناور.... و سرزمین که در فاصله ی دور به سختی دیده می شد. جرج همان طور که با یک دست سرش را گرفته بود گفت:
_اکتاویوس.... اینجا دیگه کجاست؟!!.... امکان نداره شینی اینجا باشه.....!
اکتاویوس که با تعجب به اطراف می نگریست گفت:
_هرچیزی در این کتاب امکان داره..... و باید بگم بعید نیست که شینی اینجا باشه.... بهرحال باید در این کویر پیش بریم تا به نتیجه برسیم.....!
استرجس:
_اوه...خدای من.... چه خواسته ایی....! و اگر به نتیجه نرسیدیم چی؟!!!
اکتاویوس:
_ چاره ایی نداریم.... ولی مطمئن باشید حتما یه نتیجه ایی داره...!
و سپس به سوی آن شهری که در دوردست به چشم می آمد و به سراب می مانست حرکت کرد و دیگران را نیز مجبود به همراهی با خود نمود..... به سوی مقصدی نا معلوم..........................!
__________________________________________

امیدوارم این دفعه دیگه با برنامه بوده باشه............!

روز خوش
سارا اوانز



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
عنکبوت همچنان به طرف شینی در حرکت بود که یک جگوار سیاه خودش را روی عنکبوت انداخت و یکی از چشمهای آن را بوسیله ی چنگالهایش کور کرد.
عنکبوت صدای جیغ مانندی از خودش در آورد وخون سبز رنگی از چشم عنکبوت جاری شد.
عنکبوت با عصبانیت جگوار را پرتاب کرد و آن جگوار و چند متر آن طرف تر روی زمین افتاد.
آن موجود غول پیکر با عصبانیت و در حالی که صدای گوشخراشی از خود درمیآورد به طرف شینی حرکت کرد.
دارن هراسان رو به بچه ها کرد و گفت:
زودباشین چوبدستیهاتون رو بیرون بیارید.
و هریک از بچه ها طلسمی را روانه ی عنکبوت کردند عنکبوت چند متر آنطرف تر از پشت روی زمین افتاد.
اینبار با صدای بلند تری جیغ می کشید.
سرانجام جگوار سیاه رنگ با یک حرکت کار آن عنکبوت اهریمنی را تمام کرد.
همه ی افراد گروه شتابان بسوی شینی دویدند.ولی دو متر مانده بود که دیواری نامریی همه را پرتاب کرد.
الکسا گفت:
این دیگه چی بود.؟
آنیتا جواب داد:
به گمونم یک دیوار نامرییه.
لوییس گفت:
یعنی ما نمی تونیم به شینی نزدیک بشیم؟
دارن گفت:نه.
بلید بیهوده در تلاش بود از دیوار بگذرد ولی موفق نشد.ناامیدانه برگشت وگفت:
نابود کردن این دیوار کار آلبوسه.
پیکر بی جان شینی در بین بوته ها که مثل گچ سفید بود افتاده بود.
بلید در حالی که خستگی در چشمانش نمایان بود رو به آنیتا کرد و گفت:
آنیتا تو با دوستات به هاگوار...............................
ناگهان نورسبز خیره کننده ای از میان ان دیوار نامریی نمایان شد.
چشمان بچه ها بر اثر شدت آن نور پر از اشک شد.
آن نور لحظه به لحظه بزگتر می شد و به همراه آن باد شدیدی شروع به وزیدن کرد.شدت باد به قدری بود که پیکر سنگین و بیجان عنکبوت را تکان می داد.
بچه ها هریک به طرفی پرتاب می شدند.همه سعی می کردند خود را به درختی بگیرند.بلید که خود را به زحمت نگه دشته بود با یک شیرجه ی بلند اوتو را که توسط باد به گودال عمیقی که عنکبوت از آن بیرون آمده بود در حرکت بود گرفت.
بعد از چند ثانیه با صدای انفجار مهیبی اثری از آن نور وباد شدید باقی نماند.
وقتی همه جمع شدند. اثری از شینی ندیدند.شینی به منطقه ای دیگر انتقال داده شده یود.دوباره تیر بچه ها به سنگ خورده بود.همه دیگر نا امید شده بودند.از همه بدتر وضعیت اوتو بود.او روی زمین افتاده بود و از درد ناله می کرد.
بلید رو به آنیتا کرد و گفت:
شما به هاگوارتز برگردید.من اوتو رو به سنت مانگو می رسونم.
بلید با سرعت اوتو را برداشت و از آنجا دور شد.
آنیتا رو به اکتاویس کرد وگفت:
این یکی از تله های کتاب بود؟
اکتاویوس جواب داد:
به گمونم بله.
آنیتا گفت:
خب چه جوری باید برگردیم قبرستان.؟
اکتاویوس جواب داد:
درست یادم نیست ولی فکر کنم باید ذهنتون رو روی قبرستان متمرکز کنید.
همه اینکار را کردند و ناگهان قلابی نامریی آنها را بسوی خود کشید.آنها با سرعت نور حرکت می کردند.بعد از گذشتن از جاهای مختلف در قبرستان فرود آمدند.
اکتاویوس گفت:
خب..خب حالا می خواید به هاگوارتز برگردید یاشینی رو نجات بدید.؟
جرج پرسید:
مگه شینی اونجا نبود؟
اکتاویوس جواب داد:آره ولی این کتاب با زمان حال پیش میره.الان شینی هرجا باشه کتاب شما رو اونجا میبره.

.........................................................................
خارج از رول:
ببخشید اگه بد شد.
اولین بارمه توی ارتش پست می زنم.


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
اکتاویوس پیر
خوب اکتاویوس جان خوب نوشته بود ,فضا سازیت خوب بود اما میتونستی بیشتر ادامه بدی و جذابیت پست رو بیشتر کنی,دیالوگات هم در حالی که کوتاه بودند تقریبا قوی بودند اما نه زیاد باید خوب روی دیالوگ کار کنی چون خیلی کم بود یکمی زیاد کن دیالوگات رو ,
فقط سعی کن همراه با اینا که گفتم توصیف خوبی از حالا اجسام وچیزای دیگه بکنی تا یه دید کلی به خواننده بدی.
حجم پست هم کم اما تاثیر گذار بود تو سیر داستان سعی کن کمی پست های که میزنی بلند باشند در حد استاندارد
نمره:"ف"فراتر از حد انتظار

بلید

خوب بلید جان شروع خوبی بود اما نه زیاد چون زیاد از دیالوگ استفاده کرده بود ,تو بعضی جاها دیالوگات اضافه بود یعنی بودن یا نبودن آنها هیچ تاثیری بر روی داستان نداشت,سعی کن از دیالوگ زیاد استفاده نکنی.
چند تا غلط املایی داشتی,مثلا:
ممکنه نه ممکمه
رویشان نه رویشهن
البته اینا به خاطر تند تند نوشتن هست ,اگه بعد از نوشتن یه نگاهی به پست بندازی میتونی این غلط ها رو اصلاح کنی
پست یکمی گنگ بود یعنی چطور مرگخوار ها تو جایی هستند که خانه ی بلیده ,ببینم مگه جا قحطی بود که یه خوناشامو تو جلوی خونت کشتی ,این قسمت از پست باعث شد که به خواننده بفهمونه که تو یه پست ژانگولری زدی(به قول ولدمورت)
فضا سازیت کم بود ,اما اون مقدای که نوشته بودی بسیار خوب بود اما سعی کن بیشترش کنی.
من چند باری گفتم بازم میگم هیچ وقت با دیالوگ پستونو تموم نکنید . چون باعث افت پستون میشه و از زیبایی پستتوم کاسته میشه
اینکه پیدا کردن شینی حق مسلمه تو هست رو مخالفم ببین دوست عزیز اینجا مکانی هست که همه با هم کار میکنند نه یک نفر درست ایده ی داستان از شما بود اما نمیشه به بقیه بگی که حتما باید آخرشم من تموم کنم.
نمره:"ف"فراتر از حد انتظار

لوئیس لاوگود

خوب شروع خوبی بود چون با فضا سازی اینکارو کرده بود اما میشه باز روش کار کرد سعی کن اطراف رو توصیف کنی
اما مشکلات اساسی تو پست بود یکیش ضیف بودن دیالوگات چون هیچ تاثیری بر روی داستان نداشت و فقط برای بلند کردن پست نوشته بود بیشترر رو این قسمت کار کن
ببینم چرا تو هی با رنگ آبی مینویسی این بر خلاف مقرارت ارتش هست تو ثبتنام هم خواستم بهت اخطار بدم اما گفتم شاید برای عضو شدن این رنگی نوشتی اما مثله اینکه تو همش میخواهی این شکلی بنویسی,تو با این کارت باعث میشی که پستهای اعضای دیگه به چشم نیاد. .
دیگه به این شکلی ننویس

اندازه ی پستم خوب بود .

نمره:"ف" فراتر از حد انتظار

کج پا

شروع تکان دهنده ای بود بهت تبریک میگم خیلی خوب بود
فضا سازیت در حد عالی بود اما کاش بیشتر روش کار میکردی
ایجاد یک سوژه ی جدید تو یه سوژه ی اصلیه داستان وقعا خوب بود.
اما فقط یه مشکل داشت که اندازه ی پست کم بود .
بیشنر روی فضا سازی ,دیالوگ,توصیف صحنه ها و تو صیف حالات کار کن
نمره:"فراتر"از حد انتظار

چون یه مدتی بود پستها ی اینجا نقد نشده بود من اومدم نقدشون کردم.


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۵

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
بچه ها قایم شده بودند و از پشت درخت،ترک برداشتن زمین را می دیدندد. را ... و پدیدار شدن یک پای مو دار...و در پس آن یک عنکبوت غول پیکر. بچه ها از ترس پشت درخت می لرزیدند. ولی عنکبوت به سمت آنها نمی آمد. بلکه درست در جهت مخالف حرکت می کردند.
آنیتا با انگشت لرزانش به آن سو اشاره کرد. بچه ها خشکشان زده بود. صدایی ته گلوی آنیتا در آمد:"شینی..."
آن طرف تر، پیکری شبیه به شینی بین چند بوته ی تمشک وحشی افتاده بود.. عنکبوت مستقیم به سمت او حرکت می کرد. بچه ها با نگاه هایشان، مسیر عنکبوت را دنبال می کردند و هر لحظه نگران تر می شدند.
یک سنگ، توجه عنکبوت را به هم زد. سنگ را اوتو پرت کرده بود و چند قدم به جلو رفته بود.. عنکبوت برگشت و آرواره هایش را به اوتو نشان داد.اوتو نترسید و چوبدستی اش را نشان داد.
از پشت یک جگوار سیاه از عقب ظاهر شد. دوان دوان کنار بقیه بچه ها آمد و گفت:"بچه ها شینی اون تو نیست. هر چی..." اما با دیدن اوتو و عنکبوت که رو در روی هم بودند ساکت شد و ادامه نداد. اوتو فریاد زد:"اکسپلیارموس..."
عنکبوت به عقب پرت شد و برعکس به روی زمین افتاد. پاهای سمت راستش را روی زمین گذاشت و با یک جهش، به حالت عادی برگشت. آرام آرام به سمت اوتو به راه افتاد. ترس را می شد در چشمان اوتو دید. اما هم چنان مصمم آنجا ایستاده بود. اوتو برگشت تا به بچه ها را نگاه کند و دید که دید بلید هم برگشته است.
ناگهان آنیتا داد زد:"اوتو مواظب باش!!!"
اوتو برگشت و چوبدستی اش را بالا گرفت. اما دیگر دیر شده بود. عنکبوت پای او را نیش زد و اوتو روی زمین افتاد. بچه ها دویدند و دور اوتو را گرفتند. عنکبوت به سمت شینی راه افتاد. این بار مصمم تر...گویی هدفی جز شینی نداشت...گویی به او گفته بودند شینی را بگیرد...گویی برای این کار تربیت شده بود...گویی یک عنکبوت دست آموز بود...
________________________________________________________
فقط دقت کنید که کسی که بچه ها دیده بودند حتما شینی نبوده. ممکن است شبیه او بوده باشد. شاید هم خودش!!!


تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۸:۲۰ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
گروه در انتظار بلید خود را سرگرم کرده و به صورت پراکنده مشغول به بحث با یکدیگر بودند. سارا، جسیکا و اوکتاویوس زیر درختی در تاریکی لم داده و سرگرم بحث راجع به هری و شینی بودند. جسیکا در حالیکه به هری که تنها وسط محوطه ایستاده و به ساختمان خیره شده بود نگاه می کرد، همراه با اوکتاویوس به صحبت های سارا گوش می داد. سارا نیز چینی به پیشانی اش انداخته و در حال اظهار نظر بود:
- من اصلا سر در نمی آورم...یعنی واقعا چی باعث شد تا هری یکدفعه نظرش برگرده؟...
روبروی آن ها نیز درست در ده قدمی اشان توماس و لوییس درگیر بحث در مورد آن خانه بودند. لوییس دستانش را باز کرده بود و جلوی صورتش رو به ساختمان تکان می داد و می گفت:
- باور کن...اگر من بودم حداقل نمای جلوی خانه را کمی تغییر می دادم، آخه اینجوری خیلی دلگیره... حداقل پایین دیوارها را به ارتفاع نیم متر آجر سه سانتی میذاشتم...
در آن زمان قرص ماه درست وسط آسمان خودنمایی می کرد و با نور خود کمکی بود برای گروه تا برای ایجاد روشنایی مجبور به استفاده از چوبدستی اشان نشوند. در این هنگام ناگهان صدای زوزه ی مرموز باد شنیده شد، بی آنکه بادی بوزد. ظاهرا همگی آن را حس کردند، چون از حالت عادی خارج و در وسط محوطه کنار یکدیگر جمع شدند . آنیتا که سراسیمه اطراف را زیر نظر گرفته بود بدون آنکه رویش را به سمت فرد خاصی کند با لحنی که گویی دارد با خود حرف می زند گفت:
- این چی بود؟
صدای مرموز دوباره شنیده شد و به دنبال آن لرزشی خفیف اما هراس انگیز زمین را در برگرفت و باعث شد تا عده ای از دخترها جیغ زنند. اوتو چوبش را در آورد و با حالتی عصبی گفت:
- سریع بروید پشت درخت ها و خودتان را قایم کنید...سریع...
افراد سریعا به فرمان اوتو خود را پشت درختان پنهان کردند که البته در این بین لوییس به جای پنهان شدن محکم با سر به تنه ی درختی برخورد کرد و زمین افتاد. آنیتا آهی کشید و در حالیکه به لوییس می نگریست با خود چیزی را زیر لب زمزمه کرد. لوییس هم در حالیکه سرش را به شدت می فشرد برخاست و پشت درخت پنهان شد. بعد از چند دقیقه لرزش متوقف شد و همه چیز به حالت عادی خود بازگشت. همگی تا حدودی از اضطرابشان کاسته شد اما از جای خود تکان نخوردند و این آسودگی دیری نپایید که به ترسی فزاینده تبدیل شد. زمین در قسمت های مختلف شروع به ترک برداشتن کرد، از جمله زیر پای آن ها. به تدریج حفره هایی تقریبا به قطر نیم متر در زمین بوجود آمد و سرو صدای ناشی از جنب و جوش داخل آن ها خبر از حضور موجوداتی رعب انگیز در داخل آن ها داد...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امیدوارم که به داستان لطمه ای نزده باشم....


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۱۰:۱۳:۵۸
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۱۰:۱۷:۲۸

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
نه ما برميگرديم هاگوارتز "
اوتو باجدبت تمام اين حرف را زد و گفت "تو مطمئني شيني اونجاست؟"
اوكتاويوس مكس كرد و با ترديد گفت "خوب نه ولي"
آنيتا گفت"خوب اگر مطمئن نيستي ممكمه دچار مشكل بشيم ميدوني ما نبايد هر جا بريم خطر ناكه در ضمن........."
ناگهان صداي فرياد همه بلند شد چرخش بلندي زدن همه دور هم ميچرخيدن و سرشان گيج ميرفت تصاوير نا محسوسي از خانه ها و قلعه ها را ميديدن و لحظه اي بعد دو پا روي زمين سخت فرود امدن هوا تاريك بود و تنها نور مجود از قرص كامل ماه بود رو به رويشهن خانه ي بزرگي نمايان شد كه درست وسط محوطه وسيع و سر سبزي پر از درخت بودو در تاريكي ترسناك به نظر ميرسيد آنيتا كتاب را از روي زمين برداشت و گفت "يعني چي شد؟"
اوكتاويوس با ترس گفت"شايد توي يكي از تله هاي كتاب افتاده بوديم"
سارا انگشت اشاره اش را به بينيش نزديك كرد و گفت"هييييييييس داره يه صدايي مي اد "
اوتو با صداي ارامي گفت" بدوييد بريم پشت اون درخت ها"
همه اطاعت كردن و به طرف درخت هاي سرو بلندي كه درست دست راست بود دويدن .
دو مرد شنل پوش به طرف ان خانه ي بزرگ ميرفتن و از انتها ي حسار هاي چوبي و شكسته پيدايشان شد.
"لرد نميگه اونو ميخواد چي كار؟"
"نه بابا من كه دارم به عقل خودم شك ميكنم يعني عاشق شده؟"
"دهنت رو ببند لسترونج ارباب و عاشق شدن؟"
همانطور كه انها دور ميشدن صدايشان هم نا محسوس تر ميشد تا بالاخره وارد خانه شدن.
رزمرتا فرياد زد "بايد برگرديم هاگوارتز بگيم اينجا هستن"
آنيتا با ناراحتي دستش را تكان داد و گفت "مسئله اينجاست كه ما نميدونيم اينجا كجاست؟"
دوباره صداي بلندي امد وحشتناك بود صداي يك فرياد.
دوباره همه پشت درخت ها پريدن از ميان بوته ها و درختان بلند ان طرف محوطه مردي با قد كوتاه بلند و لاغر در حال دويدن بود به نظر داشت فرار ميكرد ...چند لحظه ي بعد دليل فرارش مشخص شد از ميان ان تاريكي قد و قامتي بلند با پالتوي سياه چرمي با سنگيني و وقار نمايان شد آنيتا به محض ديدنش او را با ان پوس دو رگه شناخت " اون ...اون..اون.. بليد"
اوتو گفت"همين رو كم داشتيم"
بليد چوبدستش را بالا برد اشعه ي زردي به طرف ان مرد فرستاد مرد روي زمين افتاد و از درد جيغ كشيد بليد به ارامي به او نزديك شد شمشير تيغه بلندش را از پشت پالتويش بيرون كشي و با بيرون امدن ان صداي ضربش شنيده شد مرد گفت"تو توي ...كثافت همه ي خانواده ي من رو كشتي "
بليد چيزي نگفت و مرد ادامه داد "تا حالا چند خون اشام رو كشتي؟"
"2368"
عاليه خوب اين رو بدون كنت دراكولا تو رو نابود ميكنه"
بليد شمشيرش را بالا برد و مستقيم در قلب خون اشام فرود اورد مرد جيغ كشيد جرغه اي زد و اتش گرفت و در يك چشم به هم زده خاكستر شد.
بليد شمشيرش را در جايگاه پشتش گذاشت.
ناگهان اكتاويوس شروع كرد به دويدن اوتو و انيتا سعي كردن اون رو بگيرن اما نتونستن.
"بليد بليد"
بليد ارام برگشت با ديدن اوكتاويوس چهره اش در هم رفت.
بليد اينجا هستن توي اين خونه"
بليد فقط به او نگاه كرد و لحظه اي بعد به مكاني كه انها پنهان شده بودن نگاه كرد انيتا با ناراحتي گفت"واي به پدر ميگه ميگه."
بليد صدا زد"آنيتا آنيتا"
سارا گفت"نرو"
"ميدونه ميدونم كه ميدونه فهميده"
آنيتا اوتو رزمرتا سارا و فرد از پشت درخت ها بيرون امدن آنيتا جلو رفت بليد با جديت گفت" اينجا چي كار ميكني؟"
"خوب خوب ميدوني؟"
اوتو جلو پريد"ببينيد اقاي بليد اين اصلا مهم نيست شيني الان او تو توي اون خونه"
"چرت ميگيد"
آنيتا با حالتي نگران كننده گفت"نه به مرلين دروغ نميگيم"
سارا در حالي كه قرمز ميشد گفت"راست ميگن اقاي.اقاي بليد"
بليد جلو تر رفت و گفت "آنيتا يادته 6 ماه پيش گفتم يه خونه گرفتم؟"
آنيتا سرش را تكان داد.
"اونا اينجا نيستن چون اين خونه ي منه"
آنيتا جا خورد "اما اما ما ديديمشون "
اوتو با تندي جواب داد بليد تو اخرين بار كي اينجا بودي؟"
"1 ماه پيش "
"خيل خوب شيني 2 هفتست كه گم شده "
بليد با ترديد گفت"خيل خوب ميرم يه سرك بكشم از اينجا جم نخوريد اگر تا 5 دقيقه ي دي گه بر نگشتم زود بر ميگردين هاگوارتز پشت اون درخت ها اون طرف حصار دو تا از افراد گروهم ايستادن بريد پيش اونا.
ناگهان بليد عوض شد شانه هايش جمع شد و پاهايش كوتاه لحظه اي بعد تبديل به جگوار بزرگ و سياهي شد آنيتا با نگراني گفت"مواظب خودتباش"
رزمرتا صداي نا محسوسي داد و بليد به سرعت دور شد.
آنيتا با جديت گفت" گفت اگر نيومد ما ميريم تو "
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پيدا كردن شيني حق مسلم منه بيايد داخل خونه ولي شيني رو بليد پيدا ميكنه گفته باشم.


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵

اکتاویوس پیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
از از یه جهنم دره ای میام دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 283
آفلاین
لحظه وحشتناکی بود.ترس از اینکه نتونن از تو کتاب بیرون بیان،تمام بچه ها رو در بر گرفته بود.
اکتاویوس بعد از اینکه یه نگاه کلی به بچه ها انداخت گفت:حالا چرا غم باد گرفتید شما نمیتونید از توی این کتاب بیرون بیاید.ولی من که میتونم.این موهارو که تو اسیاب سفید نکردم.الان همتونو برمیگردونم.ولی قبلش باید یه چیزهایی رو همین جا بهتون بگم.
اکتاویوس چند ثانیه مکث کرد و وقتی دید کسی چیزی نگفت،ادامه داد:
شما دو راه دارید که باید یکیشونو انتخاب کنید.
هرچی اکتاویوس بیشتر حرف میزد،بچه ها نگران تر میشدن.
فرد گفت:ببینم مگه تو نمیگی که مارو میتونی برگردونی؟
اکتاویوس:چرا.
-پس این دو راه داشتن دیگه چه صیغه ایه؟
-اون طور که من فهمیدم شینی درسرزمین...،سرزمین.. ولش کن الان اسمش یادم نیست.ولی به هر حال شینی تو اونجاست.تو اون سرزمین تا 100 مایلیش نمیشه جسم یابی کرد.راه اول ،من میتونم شمارو الان به هاگوارتز برگردونم و باهاتون خداحافظی کنم که اون وقت شما باید کلی تحقیق و جست وجو کنید تا یه نشونی هایی از اون سرزمین پیدا کنید که فکر کنم تا اون موقع شینی پیرزن شده باشه.و اما راه دوم اینکه من شما رو از اینجا به 100 مایلی اون سرزمین ببرم که اون موقع شما دیگه هیچ راه برگشتی ندارید.چون تا100 مایلی اون سرزمین هیچ رمز تازی کار نمیکنه یا جسم یابی یا هر چیز دیگه ای که شما فکرشو بکنید و باعث شه شما به هاگوارتز با جادو برگردید صورت نمیگیره.پس شما یا الان با من به هاگوارتز بر میگردید و ارزوی نجات شینی رو به گور میبرید یا با هم به اون سرزمین میریم و از جون خودتون میگذرید.حواستونو جمع کنید که اگه قرار شد به اون سرزمین بریم شما باید تا اخرش برید وتا زمانیکه شینی رو نجات ندادید نمیتونید به هاگوارتز برگردید.
بچه ها بد جوری از این اظهار نظر شوکه شده بودن.تصمیم گیری درباره این موضوع خیلی سخت بود ولی باید سریعتر یه راهو انتخاب میکردن.


یک زن چیزی ج


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
چرا شماها پستهای دیگران رو نمی خونید؟!
سارا اوانز عزیز:
پست خوبی بود، اما ....
1- آخه مگه بلید با اعضای الف دال هست؟!... خواهش می کنم دومرتبه از این اشتباهات نکن!
2- یه دفعه دیگه هم بهت میگم، بین جملاتت سه نقطه نذار! اینجوری آدم گیج میشه، باشه؟!
3- وقتی که دیالوگ هات تموم میشه، در سطر بعدی، اسم کس دیگه ای رو که می خواد دیالوگی رو شروع کنه. یه مثال درستشو برات میزنم:
آنیتا گفت:
_ بچه ها... چرا پستا رو درست و با دقت نمی خونید؟!
سارا:
_
اینجوری درسته!!!
4- محشر نوشته بودی!!!!! غیر از مواردی که گفتم و حسابی منو ناراحت کرده بودند، بقیه ی کارات عالی بود! مثلا فضاسازیت! خیلی تمیز کار کرده بودی! آفرین سارا!
5- دیالوگ هات تقریبا خوب بود، یعنی هنوز هم جای پیشرفت داره. آفرین!
نمره: " ف" به عنوان فراتر از حد انتظار.
-------------------------------------------------------------------

پست من:

صدای فریاد، رفته رفته نزدیک میشد، و تنها چند لحظه تامل کافی بود تا اعضای ارتش دامبلدور بفهمند که آن صدا، متعلق به " اکتاویوس پیر" بود که آنان را صدا میزد:
_ بچه ها... صبر کنید... بابا من پیرمرد رو چرا اینقدر میدوونین!!.. واستین دیگه... هن..هن..هن..! آهان!
همه با تعجب به پیرمردی که در جلوی روی آنها بود، خیره شدند! اوتو با خنده پرسید:
_ اکتاویوس! خدای من!... تو اینجا چی کار میکنی پیرمرد؟!... هر هر هر!!
اکتاویوسقامتش را راست کرد و به سختی گفت:
_ هر هر هر! خندیدم! منو بگو که اومدم دنبال شما جوجه ها! ... بابا چرا اومدین اینتو؟!... خودمو کشتم تا فهمیدم کجایین! از بدعنق پرسیدم که کجا رفتین!
آنیتا که همیشه از دیدن آن پیرمرد خوشحال میشد، گفت:
_ خب اکتاویوس، چی شده؟!
اکتاویوس، سرش را تکانی داد و گفت:
_ این راهی که میرید اشتباهه!.... همین الان که دامبلدور داشت با بلید حرف میزد، فهمیدم که اون توی خانه ی ریدلها نیست!... یعنی بوده، اما منتقل شده به یه جای دیگه!
فرد آهی کشید و گفت:
_ نه!... ما اینهمه تلاش کردیم تا رسیدیم به اینجا!... جالا چی کارکنیم؟!
الکسا چشمانش را درشت کرد و با ناراحتی گفت:
_ چه جوری بیرون بیایم؟!
و آنوقت بود که آنها متوجه شدند که حتما کسی باید آنها را از کتاب بیرون آورد، وگرنه به جادو یا وردی نیازمند بودند که البته هبچ یک نیز آنرا نمی دانستند!

----------------------------
بچه ها... تمنا دارم که پست ها رو به دقت بخونید! نذارین سوژه ها از بین برند! از این به بعد هم اگه کسی خیلی پست بی بطی زده باشه، پستش محسوب نخواهد شد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
الکسا بردلی عزیز:
به عنوان اولین پست، پست خوبی بود. اما بسیار جای تامل داره.
1- در کل، خیلی خوب فضاسازی کرده بودید. به طوری که واقعا من اون فضا رو حس کردم. بنابراین عالی بود.
2- دیالوگ ها هم مناسب انتخاب شده بودند بودند، اما باید این رو به یاد داشته باشید که هنگامی که دیالوگ می نویسید، باید سخن هر کسی را در یک سطر( خط) بنویسید. و چون این کار را انجام نداده بودید، ضعف بسیار بزرگی را در نوشتتان ایجاد کرده بودید.
3- تا اونجایی که یادمه، اسم کتاب " ارتباط با دنیای مردگان" بود. اما شما ورود به جایگاه لرد سیاه رو در اون کتاب قرار داده بودید. و این کار، ضعف بسیار بزگی بود! همیشه پستی رو که می خوای ادامه بدی، به دقت بخون و قسمتهایی رو که می خوای سوژه برداری کنی، با دقت بیشتری بخون.
4- از بهترین لغات در هر نوشته و هر زمانی استفاده کن. "چشمانی دریده" به معنی چشمان ترسناک است و ما انتظار موجودی خبیث رو از اون چشمها داشتیم. اما در کمال تعجب، آن دو چشم، به چشمانی وحشت زده و در آخر به چشمان الکسا تبدیل شد! تناقض رو دیدی؟!
5- سوژه! به سرعت داستان رو پیش بردی! خیلی زیاد! یعنی میشه گفت، سوژه کمی از بین رفت!
اما در کل برای اولین نوشته، پست خوبی بود.
*نمره ی تو از این نوشته: " ق" . مطمئنا نوشته ی بعدی تو، ف میگیره!

بلید عزیز:
جدا از بعضی قسمت ها، می تونم به جرئت بگم که این یکی از بهترین پستهات بود! واقعا عالی بود.
داستانت دوقسمت داشت که با هم بررسی می کنیم:
قسمت اول داستان، یعنی داستان شینی، به شدت عالی بود! اما ضعف های کوچکی هم داشت:
1- "چاهارمی" اشتباهه، "چهارمی" درسته!
2- جایی دامبلدور راجع به شینی میگه:" درسته بعضی وقتها مثل ابلیس خبیث میشه" ! می دونی، اینجا یه ضعف بزرگ داری. اینکه دامبلدور می خواد به هری بگه که شینی مثل پدرش نیست، فقط یه کم مثل ابلیس خبیث میشه! میبینی چه تناقضی در این قسمت وجود داره! می تونستی این خصلت شینی رو با گفتن لغاتی چون: بدجنس و خشن، توصیف می کردی. اصلا لغت خبیث، برای یک دختر 14 (؟) ساله درسته نیست. من رفتم در فرهنگ عمید، معنی خبیث رو نگاه کردم و دیدم که معانی اون به این صورته: پلید، ناپاک، نجس! دیدی! برای دلداری دادن به هری، استفاده از این لغت دقیقا مصداق این ضرب المثل هست: هر چی رشته کرده بود، پنبه شد! بنابراین از بهترین لغات برای نوشتت استفاده کن.
3- "حدث " هم اشتباهه، باید ینویسی " حدس" !
حالا قسمت دوم:
قسمت دوم هم بد نبود!
فکر کنم با روند داستان مخالف بودی! اما میشه گفت اصلا به پست الکسا کاری نگرفته بودی! مثلا اون سه تا در کتاب بودند! اما عیبی نداره! میدوارم دومرتبه همچین کاری نکنی! اگه این کار رو نکرده بودی، مطمئنا نمرت می شد، عالی، اما حالا....
*نمره ی تو از این پست: " ف" به عنوان فراتر از حد انتظار!

فرد ویزلی عزیز:
جان هر کی دوست دارین! ترو خدا اسم منو با مد بنویسین! ننویسین" انی" بنویسی "آنی!" بابا با شیفت و h مد درست میشه! اینقدر تنبل نباشین دیگه!
فرد ویزلی! از تو انتظار این پستو نداشتم! تو خیلی بهتر از اینها می نویسی! آخه چرا؟!
1- پست بلید رو خونده بودی؟! بلید گفته بود که شینی در خانه ی ریدل ها نیست! پس چرا اونا دوباره به سمت خانه ی ریدل ها رفتند؟!
2- تا جایی که یادمه، تامی یه کلید داشت که همه ی درها رو باز میکرد، چی شد که شد مال تو؟! کلک!
3- سوژه! همیشه سوژه، یه اتفاق نیست! اتفاقایی که روشون کار نشده، کار رو برای نفر بعدی سخت می کنن! اینکه حالا آنیتا یه چیزی میبینه، بدون دادن اطلاعات قبلی، فقط کار رو بر نفر بعدی سخت میکنه!
و در ضمن، سوژه ی بلید رو هم که از بین برده بودی! اما عیبی نداره!
4- اصلا از تو انتظار این پست رو نداشتم! تماما با مابقی پستات فرق می کرد. من فکر میکنم که اینو هول هولکی زده بودی! غزیزم، سعی کن پستی رو با عجله نزنی! باب نون بربری که نمی دن! بنابراین من ازت دلخورم! خواهش میکنم بازم مثل همیشه، پستایی به قشنگی پستای دیگت بزن، با عجله هم ننویس! قبول؟!
آفرین پسر خوب( یا دختر خوب؟!)!
نمره: ض متمایل به ق!
خواهش میکنم ناراحت نشو، فقط برای خودت گفتم، می خوام بازهم به قشنگی همیشه پست بزنی.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.