به تدريج خورشيد عرصه آسمان را ترك مي كرد. دشت را خون فراگرفته بود. بدن هاي تكه تكه شده و نيزه ها و سپر هاي در هم فرورفته. و ديگر هيچ!
قصري از دور نمايان مي شود. قصري فرورفته در سياهي و خشم. بزرگ قبايل در تالار اصلي براي چندمين بار عرض سالن را طي كرد. صورتش از عصبانيت برافروخته شده بود. سران قبايل ديگر با چشم او را دنبال مي كردند و هيچ نمي گفتند. ناگهان در ميانه راه ايستاد و با خشم با آنان نگريست.
_نه! اين آخرين بار بود كه گفتم و ديگر نمي خواهم چيزي در اين مورد بشنوم!
يكي از بزرگان قدم پيش گذاشت و با صداي آهسته و نرم گفت:
_اما!اين تنها ترين راهه.براي بدست آوردنه...!
_بس است ديگر ، اين جنگ و خون ريزي نتيجه همين تصميم اشتباه بود. بايد از راه ديگر وارد شويم!
ناگهان در تالار با شتاب باز شد و مردي با سرعت از آن خارج و به سمت بزرگ جلسه شتافت. ترس و دلهره در چهره اش به خوبي نمايان بود. مي دانست با گفتن اين خبر جانش را از دست خواهد داد. اما هرچه زود تر بايد آنان كاري انجام مي دادند. مرد خود را در مقابل پاي او افكند و همراه با التماس و ناله مرتب تكرار مي كرد:
_سرورم مرا عفو كنيد! عالي جناب امانم دهيد!
جمع حاضر در سالن با تعجب به يك ديگر نگريستند. سرانجام رئيس قبايل كه از اين وضع به ستوه آمده بود فرياد زد:
_چه شده است كه اينگونه ناله و زاري ميكني؟ بگو يا اينكه فرمان مي دهم تو را بيرون افكنند!
_نقشه...نقشه...بردند! نقشه را دزديدند! سرورم مرا عفو كنيد!
فردا صبح آن مرد خبر رسان در مقابل ديدگان همه به دار آويخته شد. نيمه دوم نقشه اهريمني در دستان راهبي در معبد پنهان و از نظرها غايب گشت!
**************************************************
به ديوار تكيه داد. عرق را از پيشانيش پاك كرد. خسته و عصباني بود. با خود مي گفت كه چرا او را براي پيدا كردن عصاره از بين برنده پوست بدن راهي كوچه ناكترن كرده اند؟ هنوز آن را نيافته بود در حالي كه از طلوع خورشيد چندين بار كوچه را طي كرده بود و اكنون خورشيد به بالاترين جايگاه خود رسيده بود. مدام با خود فكر مي كرد كه اين عصاره چيست و چرا پروفسور اسپروات به دنبال عصاره ايي سياه است؟ در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان چشمش به كوچه ايي باريك افتاد كه بين دو مغازه راه باز كرده بود. قبلا آن را نديده بود و ناآشنا مي آمد. به آن سمت حركت كرد.
با ترديد قدم در داخلش گذاشت و به جلو پيش رفت. كوچه آن چنان باريك و تنگ بود كه دو كودك به سختي مي توانستند در كنار هم راه روند!
اما اوتو مجبور بود تا آخر كوچه را بپيمايد. شايد به آن چيزي كه مي خواست دست يابد. بعد از مدت كوتاهي مغازه ايي سياه رنگ نظرش را به خود جلب كرد. تنها ترين و صد البته قديمي ترين مغازه ايي كه تاكنون ديده بود.درب نداشت و ديوار ها و سقفش صورتي به نظر مي آمد كه گويي در حال فروريختن باشد.
صداي سرفه ايي از درون مغازه به گوش مي رسيد. داخل شد. قفسه هاي خالي و خاك گرفته تنها اجزاي قابل رويت آن جا بود. دريغ از يك شمع براي روشنايي. تنها نوري كه باعث مي شد اوتو بتواند به جلو حركت كند رگه هايي از نور خورشيد بود كه به درون مي تابيد. جلو و جلوتر!
ناگهان مردي پير و خميده از اتاقكي در سويي از مغازه بيرون آمد. فهميده بود كه كسي وارد شده است. پيرمرد با صورتي چروكيده و صدايي كه به سختي در مي آمد و سرفه هاي دردناكي كه مي كرد به اوتو نزديك شد. در دستانش كتابي قطور به چشم مي خورد كه با توان اندك پيرمرد اكنون در شرف افتادن بود و سرانجام نيز اين اتفاق افتاد و كتاب به سختي با زمين برخورد كرد كه باعث شد گرد و غبار هايي موجود در كف مغازه به هوا بر خيزند.
پيرمرد بدون هيچ كلامي به اوتو اشاره كرد كه كتاب را بردارد . اوتو با ترديد خم شد و كتاب را در دست گرفت و به آن نگريست. بسيار كهنه و قديمي بود اما هم چنان صفحاتش را محكم در بر گرفته بود. خاك بروي آن را با آستينش زدود. با حروفي عجيب بروي آن چيزي نوشته شده بود كه اوتو قادر به خواندنش نبود. رو به مرد كرد و گفت:
_قيمتش چنده؟!!
پيرمرد با انگشتانش به سختي توانست عدد 10 را نشان دهد. اوتو كه ناراضي به نظر مي آمد با بي اعتنايي گفت:
_حالا به چه دردي مي خوره؟ اصلا در مورد چي هست؟!
پيرمرد با دستان لرزانش صفحه نخست كتاب را گشود. آن جا با الفباي بزرگ نوشته شده بود: " اهريمن در دستان ماست "
اوتو در فكر فرو رفت. اين جمله به چه معني بود؟ اما هرچه بود او قصد خريدنش را نداشت. كتاب را بروي يكي از قفسه ها گذاشت و قصد رفتن كرد كه ناگهان پيرمرد دستش را گرفت و با صدايي آهسته و خسته گفت:
_ ببرش! پولشو نمي خوام...اما خيلي خوب مواظبش باش!
براي دومين بار اوتو در تعجب فرو رفت. چرا پيرمرد اصرار داشت او آن را ببرد و چه دليلي وجود داشت كه او بگويد مواظبش باشد؟
جوابي جز اينكه شايد پيرمرد كتاب را به اين دليل واگذار ميكند كه ديگر نمي خواهد چيزي از خود داشته باشد و شايد در شرف مرگ است پيدا نكرد. دوباره كتاب را برداشت و نگاهي ديگر به آن افكند. به هيچ وجه مايل نبود دست رد به سينه پيرمرد زند.پس به اين جهت كتاب را زير بغل زد، پول را در دستان پيرمرد قرار داد و مغازه را ترك گفت. در آخرين دقايق صدايي از پيرمرد شنيده بود كه گفته بود:
_اهريمن در پي توست! كتاب را پنهان كن!
اما اوتو توجهي نكرد و مطمئن بود اين كتاب نيز به جمع ديگر وسايلش در انباري خواهد پيوست. جست و جو را بدون پيدا كردن عصاره مورد نظر به اتمام رسانيد و راه هاگوارتز را در پيش گرفت. در ميانه راه كتاب را گشود. با اين عمل تكه پارچه ايي از جنس ابريشم بروي زمين افتاد. آن را برداشت و به آن نگاهي افكند. خطوطي به اشكال مختلف به طرز عجيبي بروي آن نقش بسته بودند . به طوريكه آن را مبدل به يك نقشه ساخته بودند. اما اين خطوط به قسمتي از نقشه كه مي رسيدند قطع مي شدند و ديگر نقشه تمام مي شد و مشخص نمي شد كه سرانجام به كجا خواهند رسيد. افكار مختلف به ذهن او هجوم بردند اما او آن ها را به سرعت از خود دور كرد و نقشه را به مكان اوليه اش باز گرداند و با بي توجهي دوباره كتاب را زير بغل قرار داد!
*************************************************
پله ها را يكي يكي و با سرعت بالا مي رفت. بايد هرچه زود تر اين خبر مهم را به گوش اوتو مي رساند. يك ماموريت ديگر.ماموريتي كه با آنان واگذار نشده بود اما آنيتا قصد داشت به كمك ارتش آن را به انجام برساند اگر مجبور مي شد با معامله يا پنهاني اين كار را انجام مي داد. از چندين سالن گذشت تا به يك در سفيد رنگ رسيد. چند ضربه به در نواخت. صدايي از آن سوي در جواب داد:
_بفرماييد!
آنيتا در را آهسته باز كرد و داخل شد. يك اتاق ساده و ساكت كه انبوهي از كتاب در همه جاي آن به چشم مي خورد. جايي كه معمولا اوتو آن را براي مطالعه بر مي گزيد و با استفاده از سكوتش به كار مورد علاقه اش در مواقع بيكاري مشغول مي شد. اوتو سرش را كه هم چنان بروي كتاب بود را بلند كرد تا بنگرد چه كسي وارد اتاق شده است. با ديدن آنيتا لبخندي زد و گفت:
_سلام آنيتا ! خوبي ؟ از اين طرفا؟!!
آنيتا با گرمي پاسخ داد:
_سلام اوتو ، ممنون. يه موضوع خيلي مهمي پيش اومده كه بايد مزاحمت مي شدم!
اوتو با اين حرف كتاب را بست و گفت:
_چه مزاحمتي! گفتي موضوع مهم؟ چيزي شده؟ اتفاقي افتاده؟!!
آنيتا بروي چندين كتاب كه به صورت عمودي چيده شده بود نشست و پاسخ داد:
_آره يه مشكل بزرگ...البته مشكل براي ما نه بلكه براي تمام دنيا!
اوتو با تعجب به او نگريست و پرسيد:
_براي دنيا؟ مطمئني؟ من كه دارم گيج ميشم!
آنيتا جواب داد:
_البته ، در واقع من الان از اتاق پدرم مي آم اينجا!
_پروفسور دامبلدور؟ ايشون چيزي گفتن؟
آنيتا لبخندي موذيانه زد و گفت:
_آره ، پدرم گفته...البته به من نه ، در حقيقت داشت به بليد مي گفت كه من شنيدم!
اوتو كه به خوبي مي توانست حدس بزند منظور آنيتا چه مي تواند باشد گفت:
_يواشكي گوش مي كردي نه؟راستي گفتي بليد؟ مگه اون اومده هاگوارتز؟
آنيتا كه عجله داشت هرچه زود تر داستان را بازگو كند گفت:
_آره اينجاست! حالا بي خيال ، مي خواي داستان رو برات تعريف كنم؟
اوتو با تكان سر موافقت خود را اعلام كرد و با چشماني مشتاق به او خيره شد. آنيتا كه سعي مي كرد هيجانش را در هنگام بازگو كردن ماجرا كنترل كند شروع به تعريف كرد:
_داستان از اون جايي شروع ميشه كه من به قصد انجام كاري به طرف اتاق پدرم مي رم اما قبل از اينكه دستم براي اجازه ورود به در برخورد كنه صدا بليد رو شنيدم كه گفت:
_اين خيلي وحشتناكه!
من هم كه متعجب شده بودم از در زدن منصرف شدم و گوش ايستادم . پدرم ادامه داد :
_بله ، در واقع الان يك نيمه نقشه گم شده و نيمه ديگرش هم در تبته و تو موظفي بري و اون رو پيدا كني . البته بايد خيلي مراقب باشي چون به طور حتم ولدمورت هم دنبالشه!
من با شنيدن اين صحبت ها خيلي مشتاق شدم بدونم موضوعه نقشه چيه و سرانجام هم موفق شدم چون پدرم تمام داستان رو تعريف كرد اون گفت:
_سال ها پيش يك نقشه اهريمني به وجود مي ياد و به دو نيم مي شه . اين كار باعث اختلاف و جنگ و خون ريزي ميان دو گروه يعني بزرگان سفيد و سران سياه مي شه . در اين بين يك نيمه به دست افراد سفيد و نيمه ديگر به دست جاسوسان سياه مي افته اما هنگامي كه ميان سران سياه درگيري مي شه خبر مي آورن كه نيمه نقشه دزديده شده . بعد از اين ماجراها ديگه كسي نقشه رو نمي بينه تا اينكه به تازگي پدرم متوجه ميشه كه اون در دست راهبي در يكي از معابد تبته!
اوتو كه با شنيدن اين ماجرا بسيار شگفت زده بود گفت:
_خب حالا تصميمت چيه؟ بدست آوردن نقشه رو كه به بليد محول كرده!
آنيتا كه بي توجه به اين موضوع صحبت مي كرد پاسخ داد:
_بله مي دونم ولي ما نيمه گمشده رو پيدا مي كنيم و با يك معامله ساده ارتش رو با بليد همراه مي كنيم! بدون شك اون نمي تونه تنهايي اين كار رو بكنه!
اوتو با صداي بلند خنديد و گفت:
_شوخي مي كني؟ اين كار خيلي خطرناكه و ما نمي تونيم جون بچه ها رو به خطر بياندازيم! در ثاني ما چجوري مي خواييم بريم به يه شهري كه در دوردست ها قرار داره و راهبي رو در بين جمعيت شهري كه نصفشون راهب هستند پيدا كنيم؟ و يا چطوري ممكنه كه بتونيم نقشه ايي رو پيدا كنيم كه اصلا نمي دونيم كجاست و هيچ نشاني نداره كه ممكن باشه اون رو بين صدها نقشه بشناسيم؟ نه...نه...جدي نمي گي!
اما آنيتا مصمم جواب داد:
_جدي دارم حرف مي زنم! ما خواهيم رفت و من مطمئنم همه بچه هاي الف دال با اين كار موافقن! در مورد راهب هم اگر تا حالا تحت طلسم شيطاني نقش قرار نگرفته باشه راحت مي تونيم پيداش كنيم چون تو شهر سرشناسه...نقشه هم همين طور. اون يه نشاني داره كه اونو از ساير نقشه ها متمايز مي كنه!
اوتو چشمانش را ريز كرد و گفت:
_نشان؟چه نشاني؟
آنيتا با قاطعيت پاسخ داد:
_اهريمن در دستان ماست!
فرداي آن روز اوتو ، آنيتا را به همان مكاني كه كوچه در آن قرار داشت و مغازه ايي كه نقشه را از آن خريده بود برد. اما ديگر اثري از آن مكان به چشم نمي خورد.
خوب پست طویلی بود .اما در عین حال خیلی خوب بود.منتظر رای گیری باش