هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۰:۲۰ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
خوب دیگه زمان زدن پست آزمایشی شما به سر رسید و دیگه هیچ پست آزمایشی قبول نخواهد شد.فردا جلسه برگزار خواهد شد وپست منتخب توسط اعضا انتخاب خواهد شد . منتظر شما در جلسه دوم ارتش هستیم برای اطلاع بیشتر به تاپیک گفتگو با مدیران رجوع کنید
باتشکر اوتو بگمن


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
اوتو در حال قدم زدن در راهروی بلندی بود ، درستانش را در جیب ردایش فرو کرده بود و با بی توجهی به اطرافش در فکر عمیقی فرو رفته بود .....زمانی به خودش آمد که صدای سریع پایی را شنید تا سرش را بالا کرد فقط گوشه ی ردایی را دید که داخل راهروی دیگری در کنار پله های طبقه ی بالا پیچید ، دوباره سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد اما به محض رسیدن به پله ها متوجه ی قدمهای محکم و بلندی شد به بالا نگاه کرد و چشمش به قد و قامت بلند بلید افتاد .مثل همیشه پالتوی سیاه چرمیش را به تن داشت و دسته ی شمشیرش پشت آن نمایان بود.
اوتو با دیدن او لبخندی زد ، چون منتظر چنین روزی بود تا از بلید تشکر کنه .وقتی بلید به پایین پله ها رسید اوتو جلو پرید:
"سلام بلید "
بلید که مثل همیشه سخت وخشن به نظر میرسید سرش را به نشانه ی سلام تکان داد.
اوتو با این که مخالف چنین رفتار سردی که او همیشه داشت بود با لبخند ادامه داد: " چه عجب ، منتظر بودم ببینمت چه طور اومدی هاگوارتس؟"
بلید در حالی که ابروهایش در هم میرفت ، پیشانیش چین کوچکی خورد وگفت:" دامبلدور ازم خواست موضوع محفله"
اوتو که به هیجان آمده بود و چشمانش میدرخشید گفت:" پس حتما موضوع مهمی که از تو هم کمک خواستن"
و با چشمانی مشتاق منتظر جواب شد.
بلید با بی تفاوتی گفت:" کاملا سری"
اوتو هم که ناامید شده بود کم کم برق چشمانش محو شد و گفت:" قصد فوضولی نداشتم ....من اصلا میخواستم از تو تشکر کنم بابت دو هفته ی پیش که جون من رو نجات دادی ...میخواستم بگم به خاطر این لطفت که من رو به سنت مانگو بردی اگر خاسته ای داشته باشی کوتاهی نمیکنم."
بلید پوزخندی زد این اولین بار بود که اوتو لبخندی روی صورت او میدید لبخندی که صورتش را فوق الاده جذاب میکرد.
" نجات جون انسانها وضیفه وشغل منه چه غیر مستقیم با کشتن خون آشامان و چه مستقیم مثل مورد تو پس نیازی به تشکر نیست ... راستی از اعضای ارتش چه خبر؟"
اوتو از این که بلید برای اولین بار سوالی برای پرسیدن داره خوشحال شد و با دستپاچگی گفت:" خوب.... خوبن همه فقط هری کمی ناراحت میدونی که شینی رو دوست داشت."
چشمان بلید برق عجیبی زد و گفت "آره خبر داشتم آنیتا بهم گفته بود.خوب من کار دارم باید برم ، موفق باشی"
بلید این را گفت و قبل از این که اوتو حرف دیگه ای بزنه با چنان سرعتی دوید و رفت که انگار نا پدید شد فقط اوتو زمانی فهمید از کدام طرف راهرو رفته که گلدون انتهای راهرو از سرعت عبور او تکان شدیدی خورد و نزدیک بود از روی میز پای بلندی که روی آن قرار داشت زمین بیفتد.
اوتو با این که کمی از رفتار او دلگیر بود شانه هایش را بالا انداخت و پیش خودش فکر کرد عجب سرعتی؟
هنوز دو قدم بر نداشته بود که کسی او را محکم داخل راهروی کناری کشید.
"هی ..هی... هی چی کار میکنی؟ تویی آنیتا؟ چی کار میکنی ردام پاره شد."
آنیتا که رنگ صورتش پریده بود انگشتش را روی لبانش گذاشت و گفت:" هیس"
بعد با تردید به انتها و ابتدای راهرو چشم انداخت.
" چیه؟ چرا رنگت پریده از چی ترسیدی؟"
آنیتا که صدایش لرزان بود به دیوار تکیه داد و گفت" نزدیک بودا"
اوتو با تعجب گفت" نزدیک بودا؟!"
آ ره اگر دیر میجنبیدم در رو باز میکرد من رو میدید آبروم میرفت"
اوتو که قاطی کرده بود گفت:" چی میگی؟ من که نمیفهمم مگه چی شده؟"
آنیتا که چهره اش از سفیدی ترس به قرمزی خجالت میرفت گفت:" خوب آخه میدونی؟....من داشتم پشت در اتاق پدر استرق سمع میکردم"
اوتو که باور نمیکرد با پوزخندی گفت" شوخی میکنی؟ تو و گوش ایستادن؟"
"اوه اوتو اتفاقی بود با پدر کار داشتم که یه دفه ای شد اما اونقدر موضوع مهم بود که مجبور شدم وایسم تا آخرش رو گوش کنم ...به محض این که فهمیدم بلید داره میاد بیرون فرار کردم و اومدم اینجا قایم شدم تو رو دیدم ولی چون میدونستم اگر بلید من رو ببینه از قیافم میفهمه گوش ایستادم وایسادم تا بره."
اوتو گفت :" خوب حالا چی شنیدی؟"
آنیتا در حالی که چهره اش متفکر میشد گفت:" میگم ولی باید بقیه ی اعضای ارتش رو هم با خبر کنم"
---------------------------------------------------------------------------
2 ساعت بعد همه ی اعضای ارتش پشت فرشینه در اتاق ضروریات جمع شده بودن و هم همه ای به پا بود.
اوتو که از بس گفته بود ساکت و نتیجه ای ندیده بود دست به سینه ایستاده بود و با خشم به بچه ها که با بی خیالی با هم بحث میکردن چشم دوخته بود .آنیتا هم که عصبی شده بود چاره ی کار را در این دید چوبدستش را روی گلویش گذاشت " سونوروس...."
و فریاد زد"ساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااکت"
همه با هم ساکت شدن و سکوتی محض همه جا را فرا گرفت"
اوتو گفت" چه عجب"
آنیتا با تندی گفت " کار مهمی دارم"
کروکشنکس با ناراحتی گفت" زود تمومش کنید من یک ربع دیگه باید برم اتاق اسنیپ برای مجازات"
سارا که لبخندی تمسخر آمیز میزد گفت " تو دوباره مجازات شدی؟
" به تو مربوط نیست"
"ساااااکت"
میخوام ازتون برای انجام یه کار سری و محرمانه کمک بگیرم ،اول یکی به من بگه میدونید نیروهای احریمنی چه نیروهایی هستن؟"
پچ پچ ها آغاز شد اوتو با عصبانیت گفت" اگر میدونید فقط دستتون رو ببرید بالا"
هیچ کس به غیر از فرد دستش را بالا نبرد و این باعث شد فرد با خوشحالی سینه سپر کند و گفت:" پدرم در موردشون گفته... یه گروه سیاه هستن که کارشون دزدیه دزد های حرفه ای هستن و گنج پیدا میکنن در ضمن اگر موقعیتش پیش بیاد آدم هم میکشن ....از طرفدارهای اسمش رو نبر هم هستن."
آنیتا با لبخندی از تشکر گفت:" ممنونم که راهنماییم کردی..خوب حالا میگم ،همین نیروی اهریمنی داره یه کار سیاه میکنه ...کتابی هست که خیلی قدیمی و با ارزشه و البته معلوم نیست که جاش کجاست و مدفون شدست ،توی این کتاب انواع جادوها و معجونها ی سیاه و قدرتمند آموزش داده شده و این گروه قصد به دست آوردن این کتاب رو دارد و چه بسا بخوان به لرد ولدمورت بدن"
عده ای از بچه ها از ترس به خود لرزیدن و چند نفری جیغ کوچکی زدن .اما آنیتا بی توجه به آنها ادامه داد:
" ما باید اون رو پیدا کنیم"
فرد به مسخره گفت:" چه طوری؟ تو میگی مدفون شدست"
" بله هست....اما راهی هم برای پیدا کردنش هست ، یه نقشه که دست راحبی در تبته اون نقشه جای کتاب رو نشون داده"
سارا که چهره اش حاکی از تعجب و تمسخر بود گفت:" نمیخوای بگی که باید بریم تبت چون اصلا نمیتونیم"
"چرا دقیقا همین رو میخوام بگم"
همه با هم گفتن" امکان نداره"
اوتو هم با تردید گفت" این غیر ممکنه آنیتا من تعطیلات کریسمس اونجا بودم میدونی چقدر بزرگه؟ در ضمن چه طور از اینجا بریم؟"
همه به نشانه ی تایید حرف اوتو سرهایشان را تکان دادند"
انیتا شانه هایش را تکان داد و گفت" من فکر همه جا رو کردم ....تعطیلات عید پاک همه باید بیان منزل ما اونجا یک هفته وقت داریم نقشه رو پیدا کنیم فقط تنها میمونید شما که به خانوادتون بگید که نمیخواید تعطیلات رو به خونه برید ...پدر هم انقدر سرگرم محفل و وزارت و مدرسه هست که اصلا نیاد خونه مخصوصا این که بدونه همه با هم هستیم و تنها نیستیم.
نظرتون چیه؟"
اوتو با لبخند گفت" عالیه"
بقیه هم با تردید نگاهی به هم انداختن و سرهایشان را تکان دادند.
سارا در حالی که جدی بود گفت" بلید هم توی محفل هست؟"
آنیتا با سر تایید کرد.
"پس من حتما میام"


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
اوتو قدم زنان در هاگزمید راه می رفت. تعریف کتاب فروشی کوچک و دنجی را برای خرید کتابی در مورد طلسم ها و ضد طلسمها شنیده بود. وارد یک کوچه ی فرعی شد. هوا به طرز عجیبی فقط در آن قسمت ابری و مه آلود بود. در انتهای کوچه یک خانه ی قدیمی بود که پلاکارد بزرگ آن با عنوان (( کتاب فروشی "سایه ی شوم" ))جلب توجه می کرد و با وزش باد به آرامی تکان می خورد. اوتو به آرامی در را باز کرد. کتابخانه تاریک و بزرگ و نمناک بود. به سمت پیشخوان رفت. کسی آنجا نبود. به آرامی صدا زد:"سلام!"
_ سلام! امرتون رو بفرمائین!
صدایی از پشت سر او به گوش رسید. اوتو از تعجب و ترس فریاد زد و یک قدم عقب رفت. سپش بلافاصله برگشت و از صاحب کتاب فروشی عذرخواهی کرد.
_ ببخشین!خیلی ببخشین! متوجه اومدنتون نشدم!واقعا عذرمی خوام!
_ نه پسرم! مسئله ای نیست. امرتون رو بفرمائین.
اوتو به چهره ی پیرمرد دقیق شد. چشمان با نفوذ آبی روشن و نگاه دقیق و موشکاف او باعث می شد که کمی احساس ناامنی کند. این نگاه او را عجیب یاد کسی می انداخت. هر چه سعی می کرد نمی توانست به خاطر بیاورد که چه کسی.
_ خب، من یه کتاب در مورد طلسم ها و ضدطلسمها می خواستم. نوشته ی سیلویا نیکلسن. البته اگر دارین!
_ اوه بله بله مرد جوان! همچین کتابی رو داریم. برای مقابله با طلسم های خطرناک کاربرد زیادی داره. بفرمائید!
و کتاب کهنه و خاک خورده ای را به اوتو داد. اوتو کتاب را گرفت و پول را پرداخت کرد. تشکر کرد و به آرامی از آنجا خارج شد. همان طور که کتاب را بررسی می کرد متوجه شد که کاغذی بین صفحات کتاب است. به آرامی کاغذ را در آورد و آن را وارسی کرد. نیمه ی یک نقشه ی قدیمی بود که با علائم مرموزی نشانه گذاری شده بود. ناگهان به یاد آورد که کتاب فروش او را به یاد چه کسی می انداخت.آقای الیوندر،فروشنده ی چوبدستی جادویی.برگشت تا آن کتاب را به کتاب خانه پس بدهد. کتاب فروشی ای آنجا نبود. هیچ چیز آنجا نبود.

***
دامبلدور و بلید در اتاق دامبلدور نشسته بودند و به آرامی با یکدیگر صحبت می کردند. آنیتا داشت از کنار اتاق می گذشت که با شنیدن صدای آنها قدمهایش را کند کرد. واقعا نمی توانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد. به آرامی از حرکت بازایستاد و گوش داد.
_... و اون نقشه به دو قسمت تقسیم شد. نیمی از اون تا ابد گم شده و نیمه ی دیگه دست مردی در تبته. و وظیفه ی تو اینه که اون مرد رو قبل از اینکه ولدمورت پیدا کنه پیدا کنی و اون نیمه ی نقشه رو ازش بگیری. به یاد داشته باش که اگه نقشه ی کامل به دست ولدمورت بیافته تمام دنیا در تاریکی غرق میشه...
_ اما چرا شما اینا رو به من می گین؟ منظورم اینه که چرا به هیچ کس دیگه ای نگفتین...مثلا هری یا دخترتون آنیتا؟
_ هنوز شخص قابل اعتمادی رو که این مسائل رو باهاش در میون بذارم پیدا نکردم. تنها کسی که من بهش اعتماد کامل دارم تویی. تو توانایی این کار رو داری. در مورد سوال دیگه ت. به هری نگفتم چون که اون هنوز تو شک از بین رفتن شینی به سر میبره. آنیتا هم هنوز بچه س(خون آنیتا در رگهایش به جوش آمد.) هنوز آمادگی لازم رو برای این جور مسائل نداره... در ضمن اون دخترمه... نمی دونم متوجه می شی یا نه...
_ کاملا متوجهم قربان.
_خوشحالم که اینو می شنوم. حالا برو. موفق باشی.
_ خداحافظ قربان.
_بلید!
_بله؟
_قبل از رفتن یه سری به الف دال بزن.
آنیتا با دست پاچگی از آنجا دور شد و به سمت دوستانش رفت. اوتو تازه رسیده بود و رنگش پریده بود. ظاهرا چیزهای زیادی برای گفتن داشت. آنیتا با صدای بلند گفت:"خواهش می کنم فعلا هیچ حرفی نزنین. چن لحظه صبر کنین و بعدش هر کی هر چی می خواد بگه!"
ناگهان از گوشه ی تالار صدای سارا بلند شد:"سلام بلید!"
بلید جواب سلام او را داد و و گفت: "من امروز به سفارش دامبلدور به یه سفر می رم که ممکنه کمی طول بکشه. خواهش می کنم در نبود من دست به هیچ کاری نزنین. اکتاویوس! پروفسور دامبلدور می خواد باهات حرف بزنه!"
اکتاویوس عصا زنان تالار را ترک کرد. بلید به آرامی به آنیتا گفت:"مواظب خودت باش!"
و قدم زنان به سمت در تالار رفت. در کنار در تالار الکسا ایستاده بود. بلید ایستاد و به او نگاه کرد. الکسا نیز به او نگاه کرد. بلید با صدای بلند هوا را بو کشید و به دنبال آن برق سرخ رنگی از چشمانش گذشت. سپس از تالار خارج شد.
آنیتا گفت:" خب اول بذارین که من جریان رو براتون تعریف کنم. بعد تصمیم می گیریم که چه کار کنیم."
و به سرعت جریان را برای آنها تعریف کرد.
_"این بود همه ی چیزایی که شنیدم. ما هم باید به دنبال نیمه ی گم شده ی نقشه بریم! نمی خوام پدرم فکر کنه که ما بچه ایم. باید لیاقتمون رو بهش نشون بدیم... چت شده اوتو؟؟"
اوتو بی صدا در گوشه ای از تالار کز کرده بود و قیافه اش بسیار هراسان به نظر می رسید. با صدای آرامی گفت:"نیمه ی گم شده ی نقشه پیش منه!"
سکوت تالار را فرا گرفت.

اگه بد شد واقعا شرمنده دیگه واقعا چیزی به ذهنم نرسید امیدوارم بتونم بعدا جبران کنم. می دونین که جدی نویسی برای من یه کم سخته! به هر حال بازم شرمنده!


[b][siz


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
اوتو و دیگران همچنان راه می رفتند. سه روز بود که این راهپیمایی ادامه داشت.خورشید تازه غروب کرده بود و آسمان را سرخ کرده بود. خاک زیر پایشان هم سرخ بود و این یکرنگی آسمان و زمین کمی دلهره آور بود.
نقشه را، اوتو حمل میکرد. گنج گرانبهایی که خود او یافته بود. اوتو آن را در یک کیف از چرم اژدها گذاشته بود سر آن را با یک نخ طلایی بسته بود. هر چند وقت، دستش را روی جیبش می گذاشت تا مطمئن شود آنجاست. آنیتا دستش را روی شانه او گذاشت. اوتو هراسان برگشت:"چیه!؟" آنیتا نور قرمزی را دید که از چشمان اوتو برمی خاست. نور ضعیف بود. امّا با کمی دقت می شد آن را دید. آنیتا با لکنت گفت:"هیچی!" امّا آن نور را از یاد نبرد و سعی کرد در کلّ سفر از او فاصله بگیرد. ولی ترجیح داد به کسی در این مورد حرفی نزند.
بلید کنار دیگران قدم میزد. دامبلدور وقتی فهمید که اوتو نقشه را پیدا کرده است، ترجیح داد تا بلید نیز باز گردد و همراه بقیه عازم شود. امّا بلید از این تصمیم دامبلدور ناراضی بود. این شانسی بود که بلید بدست آورده بود و نمی خواست که دیگران را در آن شریک کند. از طرفی نمی توانیست از دستور دامبلدور سرپیچی کند. چه می شد که او خود تکه‌ی اول را پیدا می کرد و این کار را به نام خود تمام می کرد؟
بعد از اینکه دامبلدور فهمیده بود که آنیتا حرف های او و بلید را شنیده است و به ارتش گفته است، ترجیح داد که این ماموریّت را به ارتش واگذار کند و بلید این کار را به تنهایی انجام ندهد.
دیگر خورشید به طور کامل غروب کرده بود و شب فرا رسیده بود. همه‌ی بچه ها خسته شده بودند و دیگر به سختی قدم بر می داشتند. کمی دیگر هم ادامه دادند تا به چند درخت رسیدند. دیدن درخت آن هم در بیابان عجیب بود. امّا بچه ها بیشتر به جای اینکه تعجّب کنند خوشعحال شدند. آنیتا گفت:"امشبو اینجا می خوابیم."
همه𙃋ی بچه ها دور آتش نشسته بودند. نور آتش صورت همه را قرمز کرده بود. ماهی هایی را که به تعداد روی آتش گذاشته بودند، برداشتند و مشغول خوردن شدند. برای یک آدم گرسنه هیچ چیز بهتر از غذا نیست! بعد این که همه تقریباً نصف ماهی هایشان را خورده بودند، ناگهان لوییس گفت:"هی بچّه ها! نگاه کنین دو تا ماهی اضافه مونده!" دو ماهی که مدت زیادی روی آتش بودند، سوخته بودند و بوی بدی می دادند.
کمی آن طرف تر، اوتو زیر یک درخت نشسته بود و به آن تکیه داده بود. کیف چرمی را در دستش گرفته بود و نخ طلایی آن را باز می کرد. این کار را آرام آرام انجام میداد. گویی از آن لذّت می برد و نمی خواست این لذّت به این زودی ها تمام شود. ناگهان صدای خش خش شاخ و برگ درخت او را به خود آورد. فورینخراکسشید و کیف چرمی را در جیبش گذاشت. سرش را خم کرد تا بالا را ببیند. در میان برگ های درخت، صورت بلید به سختی دیده می شد. بلید از بالای درخت روی اوتو شیرجه زد و او را از عقب روی زمین اداخت. گردن او را گرفت و به زمین فشارداد و گفت:"بهتره عاقل باشی و اون نقشه رو بدی به من!" اوتو در حالی که داشت خفه می شد، با صدایی گرفته گفت:" امّا این تویی که باید یه چیزی رو به من بدی...!" و با یک جهش بلید را از روی خود به کناری انداخت. به سمت او رفت. یک دستش گردن او را گرفت و دست دیگرش را بالای سر او مشت کرد. بلید نور قرمزی را که از چشمان اوتو می آمد، می دید. این بار نور به آسانی دیده ی شد.اوتو گفت:"جونتو...!"


پ.ن: چه می کنه این نقشه!!!

کج پا جان مدتی نبودی .اما خیلی خوشحال شدم که پست رو زدی منتظر رای گیری باش تا ببینیم کدوم پست انتخاب میشه


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۲۲:۵۵:۰۸
ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۲۰:۳۸:۱۰

تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
به سختی راه می رفت .باد به شدت می وزید و موهایش را پریشان می ساخت آسمان نیز چهره اش را در هم کشیده بود. صدای رعد و برق های گوش خراش لحظه ای آرامش به او نمیداد مردم دیوانه وار به هر سو می دویدند و به خانه های خود پناه می بردند و یا در گوشه ای پناه می گرفتند گویی بارنی سیل آسا در انتظارشان بود او نیز همراه مردم می دوید و از کوچه های تنگ و تاریک عبور می کرد و آن ها را پشت سر می گذاشت تا بلکه برای خودش پناهگاهی بیابد که ناگهان چشمش به مغازه ای مخروب و در هم شکسته خورد به سرعت داخل آن شد. در با صدایی خوفناک و بلند به شدت پشت سرش کوفته شد آب سراسر وجودش فرا گرفته بود مغازه متروک و غیر و عادی می نمود صدای بر خورد قطرات باران با شیشه ی مغازه و صدای رعد و برق که بسیا ر گوش خراش بودو تاریکی مغازه او را به شدت عذاب می داد که ناگهان صدای برخورد شئی را با زمین شنید. باد نیز شروع به گشودنو بستن درب مغازه نمود ! قلبش به شدت می تپید لحظه ای مکث کرد و سپس با احتیاط چوب دستیش را بیرون آورد و با صدایی لرزان و آرام گفت :
-لوموس
با باریکه ی ضعیفی از نور که قسمتی از آن مغازه ی بزرگ را روشن ساخته بود به سوی صدا گام برداشت صدای باز شدن و بسته شدن در باعث می شد که او هرازگاهی سرش را برگرداند و به در نگاه کند قلبش به شدت می تپید و آب دهانش را به سختی قورت می داد به صدا نزدیک شده بود خیلی زیاد شاید در چند قدمیش بود صدای ناله های یک پیرزن سالخورده را میشنید به سرعت گام برداشت تا اینکه احساس کرد چیزی دور مچ پایش را گرفت و او را نقش بر زمین کرد از ترس فریاد میکشید و مدام با پایش لگد میزد چوب دستیش را به سرعت برداشت و به پشت سرش نگاه کرد پیرزنی را دید که در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است با سرعت بلند شدو نشست و بر بالین آن پیرزن حاضر شد پیرزن بیچاره فقط توانست به کتابی کهنه و پاره که چند متر آن طرف تر روی زمین ولو شده بو اشاره کند و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد اوتو با دیدن این صحنه افکارش بسیار پریشان گشت و با خود آرزو کرد که ای کاش هرگز داخل این مغازه نشده بود حالا شدت ترسش چند برابر شده بود ناچار به سوی کتاب پیش رفت آن را از زمین براداشت کتابی بود بس کهنه که در نظر اوتو بسیار بی ارزش می نمود برای اینکه بتواند نوشته هایی را که روی کتاب گرد و خاک گرفته هک شده اند را بخواند دستی بر روی جلدش کشید که با این کارش به ناگه احساس کرد زمین زیر پایش سست شد و درگودالی بس عمیق سقوط کرد!!!
چشمانش را به سختی گشود هنوز بدنش خیس عرق بود هیچ چیز را به یاد نمی آورد و فکر می کرد که کابوسی وحشتناک دیده در همین افکار غرق شده بود که احساس کرد چیزی با شیشه ی اتاقش بر خورد کرد بلافاصله به سوی پنجره رفت و آن را گشود جغدی وارد اتاق شد و اوتو نامه ای را که به دور پایش بسته بودند را باز کرد و از پنجره دوباره راهیش کرد . به صندلی خودش تکیه داد و نامه را گشود
""اتوی عزیز سلام
فردا صبح بیا به همون جایی که همیشه موقع کارهای ضروری همدیگه رو ملاقات می کنیم
یادت نره کار مهمی دارم
آنیتا""
نامه را دوباره تا کرد و به گوشه ای پرت کرد و با خود اندیشید که چه چیز مهمی باعث شده تا آنیتا نیمه شب برای من نامه بفرسته؟
اتو به همه چیز فکر می کرد جز اتفاقی که آن روز ظهر برایش افتاده بود بی آنکه توجهی به کتابی که روی میزش قرار گرفته بود داشته باشد به رختخواب رفت.
صبح زود موقع رفتن وقتی به سمت میزش رفت تا مقداری پول با خود بردارد چشمش به کتابی افتاد که دیروز به خاطر آن در مغازه ای خوفناک داخل شده بود ناگهان تمامی آن اتفاقات را به خاطر اورد خودش را روی صندلیش ولو کرد و دستانش را ما بین موهایش فرو برد سپس با سرعت کتاب را برداشت و به سوی درب خروجی رفت به سرعت گام برمیداشت تا به مکان مورد نظرش برسد که ناگهان آنیتا را دید که از دور برایش دست تکان میداد او نیز لبخند گرمی تحویلش داد و به سویش رفت بعد از سلام و احوال پرسی آنیتا بدون هیچ مقدمه چینی رفت سراغ اصل مطلب:
-دیروز داشتم میرفتم به اتاق پدرم که باهاش حرف بزنم به طور خیلی اتفاقی دیدم که داره با یه نفر حرف میزنه ! در مورد یه موضوع سری!!! که پدرم خیلی با احتیاط و اروم ازش می گفت به صورتی که من مجبور شدم گوش خودمو کاملا"بچسبونم به در.
-خوب؟
-میدونی اون شخص کی بود؟اون بلید بود!پدرم داشت راجع به یه نقشه ی اهریمنی حرف میزد که هزاران سال پیش دو تیکه شده وتیکه ای دست جادوگران سفید و اون یکی تیکش دست جادوگران سیاه . سال هاست که به خاطر این نقشه اتفاقات بدی افتاده. پدرم به بلید دستور داده تا بره به کوههای تبت و یه تیکه ی گم شده ی اونو پیدا کنه که دست یه راهبه!خوب چه طوره؟
-ببینم منظورت این نیست که ما با بچه ها همراه بلید بریم ماموریت؟؟اما اگه پدرت صلاح میدونست پس حتما"به ماهم...
-چرا!دقیقا"منظورم همینه اگه تو هم موافق باشی من با بلید حرف میزنم.باشه؟ در ضمن پدرمم هیچ وقت به ما نمی گفت خواهش می کنم روش یه ذره فکر کن الان جوابتو نگو باشه؟اگه موافق بودی که صد در صدم هستی اونوقت بهت توضیحات بیشتر میدمو با بچه ها یه قراری میزاریم تا تمام این مطالبو بهشون بگیم.
-آخه ! ولی
-امروز بعد از ظهر همین جا منتظرتم!
آنیتا این حرفو گفت و به سرعت غیب شد حرف اوتو هنوز ناتمام مانده بود و می خواست جریان کتاب را برای آنیتا باز گو کند اما آنیتا رفته بود ناچار خودش را در گوشه ای چپاند و کتاب را باز کرد صفحات کتاب نیز مانند جلد روییش پاره و کهنه بودند اوتو نمی توانست کلماتی را که درون کتاب نوشته شده بودند را بخواند اما ناگهان از مابین صفحات کتاب چیزی بر روی زمین افتاد که بسیار توجه اوتو را به خود جلب کرد اوتو بدون توجه به کتاب آن را به گوشه ای پرتاب کرد و با سرعت به سوی آن تکه کاغذ رفت ان را از روی زمین برداشت ناگهان با دیدن آن تکه کاغذ که نیمه ای از نقشه بود به یاد حرفهای آنیتا افتاد فورا" آن تکه کاغذ را مابین صفحات کتاب پنهان کرد و با لبخندی سرشار از رضایتو امید راهش را در پیش گرفت تا هنگام ظهر همه چیز را برای آنیتا بازگو کند
------------_______________-------------______________
امیدوارم خیلی بد نشده باشه

فرد جان ممنون از پست .خوشحال شدم باز فعالیت میکنی.منتظر رای گیری برای انتخاب بهترین پست باش


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۴ ۲۰:۵۴:۳۶

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۵

یوان ابرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۲۹ جمعه ۸ خرداد ۱۳۸۸
از تو جوب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
پس مغازه کجاست؟
_مطمئنی اشتباه نیومدیم.
آنیتا و اتو به دیوار اجری روبه روی خود نگاه می کردند.
وقتی نقشه رو از مرد می گرفتی کسی دیگری هم تو مغازه بود؟
_نمی دونم دقت نکردم ولی مغازه درست حسابی نبود سر در نداشت!
اونا توی سوال های عجیب غریب گیر افتاده بودند.تابلاخره آنیتا سکوت را شکست.
آنیتا:شاید این مغازه به صورت دریچه ای به سوی تبت بوده؟
_فرضیه ی درستی نیست؟
_نمی دونم;باید با بچه های دیگه در این باره حرف بزنیم.
_نه صبر کن!اون مرد گفت اهریمن در کمین است بهتر نیست در این باره با پدرت مشورت کنیم؟
_اگر به پدرم بگیم این کار به دست محفلی ها می افته!
در حالی که بچه ها به سوی هاگوارتز راه می افتادن.اتو پرسید:
به نظرت جادوگرهای سفید کی هستن؟ آیا اونا نیمه ی دیگر نقشه رو دارن؟
_فکر کنم باید اونا یاران گندالف باشن ولی ما با آن ها رابطه نداریم بهتر است در این باره با پدر مشورت کنم.ولی اون موقع اون می فهمه که من فالگوش وایسادم.
******
اون شب اتو توی رخته خواب های آشفته ای میدید و به فکر آن جمله ی پیرمرد بود"اهریمن در کمین است" و همین طور به این فکر می کرد که آیا یاران گندالف جادوگران سفیدند یا خود دامبلدور؟


خوب من ازت بیشتر از اینا انتظار داشتم.بهتر از اینا میتونستی پست بزنی. منتظر رای گیری باش


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۴ ۲۰:۳۴:۳۱
ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۴ ۲۰:۳۹:۵۵

فکر کنم من دهنمو ببندم بهتر باشه


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
به تدريج خورشيد عرصه آسمان را ترك مي كرد. دشت را خون فراگرفته بود. بدن هاي تكه تكه شده و نيزه ها و سپر هاي در هم فرورفته. و ديگر هيچ!
قصري از دور نمايان مي شود. قصري فرورفته در سياهي و خشم. بزرگ قبايل در تالار اصلي براي چندمين بار عرض سالن را طي كرد. صورتش از عصبانيت برافروخته شده بود. سران قبايل ديگر با چشم او را دنبال مي كردند و هيچ نمي گفتند. ناگهان در ميانه راه ايستاد و با خشم با آنان نگريست.
_نه! اين آخرين بار بود كه گفتم و ديگر نمي خواهم چيزي در اين مورد بشنوم!
يكي از بزرگان قدم پيش گذاشت و با صداي آهسته و نرم گفت:
_اما!اين تنها ترين راهه.براي بدست آوردنه...!
_بس است ديگر ، اين جنگ و خون ريزي نتيجه همين تصميم اشتباه بود. بايد از راه ديگر وارد شويم!
ناگهان در تالار با شتاب باز شد و مردي با سرعت از آن خارج و به سمت بزرگ جلسه شتافت. ترس و دلهره در چهره اش به خوبي نمايان بود. مي دانست با گفتن اين خبر جانش را از دست خواهد داد. اما هرچه زود تر بايد آنان كاري انجام مي دادند. مرد خود را در مقابل پاي او افكند و همراه با التماس و ناله مرتب تكرار مي كرد:
_سرورم مرا عفو كنيد! عالي جناب امانم دهيد!
جمع حاضر در سالن با تعجب به يك ديگر نگريستند. سرانجام رئيس قبايل كه از اين وضع به ستوه آمده بود فرياد زد:
_چه شده است كه اينگونه ناله و زاري ميكني؟ بگو يا اينكه فرمان مي دهم تو را بيرون افكنند!
_نقشه...نقشه...بردند! نقشه را دزديدند! سرورم مرا عفو كنيد!
فردا صبح آن مرد خبر رسان در مقابل ديدگان همه به دار آويخته شد. نيمه دوم نقشه اهريمني در دستان راهبي در معبد پنهان و از نظرها غايب گشت!

**************************************************
به ديوار تكيه داد. عرق را از پيشانيش پاك كرد. خسته و عصباني بود. با خود مي گفت كه چرا او را براي پيدا كردن عصاره از بين برنده پوست بدن راهي كوچه ناكترن كرده اند؟ هنوز آن را نيافته بود در حالي كه از طلوع خورشيد چندين بار كوچه را طي كرده بود و اكنون خورشيد به بالاترين جايگاه خود رسيده بود. مدام با خود فكر مي كرد كه اين عصاره چيست و چرا پروفسور اسپروات به دنبال عصاره ايي سياه است؟ در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان چشمش به كوچه ايي باريك افتاد كه بين دو مغازه راه باز كرده بود. قبلا آن را نديده بود و ناآشنا مي آمد. به آن سمت حركت كرد.
با ترديد قدم در داخلش گذاشت و به جلو پيش رفت. كوچه آن چنان باريك و تنگ بود كه دو كودك به سختي مي توانستند در كنار هم راه روند!
اما اوتو مجبور بود تا آخر كوچه را بپيمايد. شايد به آن چيزي كه مي خواست دست يابد. بعد از مدت كوتاهي مغازه ايي سياه رنگ نظرش را به خود جلب كرد. تنها ترين و صد البته قديمي ترين مغازه ايي كه تاكنون ديده بود.درب نداشت و ديوار ها و سقفش صورتي به نظر مي آمد كه گويي در حال فروريختن باشد.
صداي سرفه ايي از درون مغازه به گوش مي رسيد. داخل شد. قفسه هاي خالي و خاك گرفته تنها اجزاي قابل رويت آن جا بود. دريغ از يك شمع براي روشنايي. تنها نوري كه باعث مي شد اوتو بتواند به جلو حركت كند رگه هايي از نور خورشيد بود كه به درون مي تابيد. جلو و جلوتر!
ناگهان مردي پير و خميده از اتاقكي در سويي از مغازه بيرون آمد. فهميده بود كه كسي وارد شده است. پيرمرد با صورتي چروكيده و صدايي كه به سختي در مي آمد و سرفه هاي دردناكي كه مي كرد به اوتو نزديك شد. در دستانش كتابي قطور به چشم مي خورد كه با توان اندك پيرمرد اكنون در شرف افتادن بود و سرانجام نيز اين اتفاق افتاد و كتاب به سختي با زمين برخورد كرد كه باعث شد گرد و غبار هايي موجود در كف مغازه به هوا بر خيزند.
پيرمرد بدون هيچ كلامي به اوتو اشاره كرد كه كتاب را بردارد . اوتو با ترديد خم شد و كتاب را در دست گرفت و به آن نگريست. بسيار كهنه و قديمي بود اما هم چنان صفحاتش را محكم در بر گرفته بود. خاك بروي آن را با آستينش زدود. با حروفي عجيب بروي آن چيزي نوشته شده بود كه اوتو قادر به خواندنش نبود. رو به مرد كرد و گفت:
_قيمتش چنده؟!!
پيرمرد با انگشتانش به سختي توانست عدد 10 را نشان دهد. اوتو كه ناراضي به نظر مي آمد با بي اعتنايي گفت:
_حالا به چه دردي مي خوره؟ اصلا در مورد چي هست؟!
پيرمرد با دستان لرزانش صفحه نخست كتاب را گشود. آن جا با الفباي بزرگ نوشته شده بود: " اهريمن در دستان ماست "
اوتو در فكر فرو رفت. اين جمله به چه معني بود؟ اما هرچه بود او قصد خريدنش را نداشت. كتاب را بروي يكي از قفسه ها گذاشت و قصد رفتن كرد كه ناگهان پيرمرد دستش را گرفت و با صدايي آهسته و خسته گفت:
_ ببرش! پولشو نمي خوام...اما خيلي خوب مواظبش باش!
براي دومين بار اوتو در تعجب فرو رفت. چرا پيرمرد اصرار داشت او آن را ببرد و چه دليلي وجود داشت كه او بگويد مواظبش باشد؟
جوابي جز اينكه شايد پيرمرد كتاب را به اين دليل واگذار ميكند كه ديگر نمي خواهد چيزي از خود داشته باشد و شايد در شرف مرگ است پيدا نكرد. دوباره كتاب را برداشت و نگاهي ديگر به آن افكند. به هيچ وجه مايل نبود دست رد به سينه پيرمرد زند.پس به اين جهت كتاب را زير بغل زد، پول را در دستان پيرمرد قرار داد و مغازه را ترك گفت. در آخرين دقايق صدايي از پيرمرد شنيده بود كه گفته بود:
_اهريمن در پي توست! كتاب را پنهان كن!
اما اوتو توجهي نكرد و مطمئن بود اين كتاب نيز به جمع ديگر وسايلش در انباري خواهد پيوست. جست و جو را بدون پيدا كردن عصاره مورد نظر به اتمام رسانيد و راه هاگوارتز را در پيش گرفت. در ميانه راه كتاب را گشود. با اين عمل تكه پارچه ايي از جنس ابريشم بروي زمين افتاد. آن را برداشت و به آن نگاهي افكند. خطوطي به اشكال مختلف به طرز عجيبي بروي آن نقش بسته بودند . به طوريكه آن را مبدل به يك نقشه ساخته بودند. اما اين خطوط به قسمتي از نقشه كه مي رسيدند قطع مي شدند و ديگر نقشه تمام مي شد و مشخص نمي شد كه سرانجام به كجا خواهند رسيد. افكار مختلف به ذهن او هجوم بردند اما او آن ها را به سرعت از خود دور كرد و نقشه را به مكان اوليه اش باز گرداند و با بي توجهي دوباره كتاب را زير بغل قرار داد!

*************************************************
پله ها را يكي يكي و با سرعت بالا مي رفت. بايد هرچه زود تر اين خبر مهم را به گوش اوتو مي رساند. يك ماموريت ديگر.ماموريتي كه با آنان واگذار نشده بود اما آنيتا قصد داشت به كمك ارتش آن را به انجام برساند اگر مجبور مي شد با معامله يا پنهاني اين كار را انجام مي داد. از چندين سالن گذشت تا به يك در سفيد رنگ رسيد. چند ضربه به در نواخت. صدايي از آن سوي در جواب داد:
_بفرماييد!
آنيتا در را آهسته باز كرد و داخل شد. يك اتاق ساده و ساكت كه انبوهي از كتاب در همه جاي آن به چشم مي خورد. جايي كه معمولا اوتو آن را براي مطالعه بر مي گزيد و با استفاده از سكوتش به كار مورد علاقه اش در مواقع بيكاري مشغول مي شد. اوتو سرش را كه هم چنان بروي كتاب بود را بلند كرد تا بنگرد چه كسي وارد اتاق شده است. با ديدن آنيتا لبخندي زد و گفت:
_سلام آنيتا ! خوبي ؟ از اين طرفا؟!!
آنيتا با گرمي پاسخ داد:
_سلام اوتو ، ممنون. يه موضوع خيلي مهمي پيش اومده كه بايد مزاحمت مي شدم!
اوتو با اين حرف كتاب را بست و گفت:
_چه مزاحمتي! گفتي موضوع مهم؟ چيزي شده؟ اتفاقي افتاده؟!!
آنيتا بروي چندين كتاب كه به صورت عمودي چيده شده بود نشست و پاسخ داد:
_آره يه مشكل بزرگ...البته مشكل براي ما نه بلكه براي تمام دنيا!
اوتو با تعجب به او نگريست و پرسيد:
_براي دنيا؟ مطمئني؟ من كه دارم گيج ميشم!
آنيتا جواب داد:
_البته ، در واقع من الان از اتاق پدرم مي آم اينجا!
_پروفسور دامبلدور؟ ايشون چيزي گفتن؟
آنيتا لبخندي موذيانه زد و گفت:
_آره ، پدرم گفته...البته به من نه ، در حقيقت داشت به بليد مي گفت كه من شنيدم!
اوتو كه به خوبي مي توانست حدس بزند منظور آنيتا چه مي تواند باشد گفت:
_يواشكي گوش مي كردي نه؟راستي گفتي بليد؟ مگه اون اومده هاگوارتز؟
آنيتا كه عجله داشت هرچه زود تر داستان را بازگو كند گفت:
_آره اينجاست! حالا بي خيال ، مي خواي داستان رو برات تعريف كنم؟
اوتو با تكان سر موافقت خود را اعلام كرد و با چشماني مشتاق به او خيره شد. آنيتا كه سعي مي كرد هيجانش را در هنگام بازگو كردن ماجرا كنترل كند شروع به تعريف كرد:
_داستان از اون جايي شروع ميشه كه من به قصد انجام كاري به طرف اتاق پدرم مي رم اما قبل از اينكه دستم براي اجازه ورود به در برخورد كنه صدا بليد رو شنيدم كه گفت:
_اين خيلي وحشتناكه!
من هم كه متعجب شده بودم از در زدن منصرف شدم و گوش ايستادم . پدرم ادامه داد :
_بله ، در واقع الان يك نيمه نقشه گم شده و نيمه ديگرش هم در تبته و تو موظفي بري و اون رو پيدا كني . البته بايد خيلي مراقب باشي چون به طور حتم ولدمورت هم دنبالشه!
من با شنيدن اين صحبت ها خيلي مشتاق شدم بدونم موضوعه نقشه چيه و سرانجام هم موفق شدم چون پدرم تمام داستان رو تعريف كرد اون گفت:
_سال ها پيش يك نقشه اهريمني به وجود مي ياد و به دو نيم مي شه . اين كار باعث اختلاف و جنگ و خون ريزي ميان دو گروه يعني بزرگان سفيد و سران سياه مي شه . در اين بين يك نيمه به دست افراد سفيد و نيمه ديگر به دست جاسوسان سياه مي افته اما هنگامي كه ميان سران سياه درگيري مي شه خبر مي آورن كه نيمه نقشه دزديده شده . بعد از اين ماجراها ديگه كسي نقشه رو نمي بينه تا اينكه به تازگي پدرم متوجه ميشه كه اون در دست راهبي در يكي از معابد تبته!
اوتو كه با شنيدن اين ماجرا بسيار شگفت زده بود گفت:
_خب حالا تصميمت چيه؟ بدست آوردن نقشه رو كه به بليد محول كرده!
آنيتا كه بي توجه به اين موضوع صحبت مي كرد پاسخ داد:
_بله مي دونم ولي ما نيمه گمشده رو پيدا مي كنيم و با يك معامله ساده ارتش رو با بليد همراه مي كنيم! بدون شك اون نمي تونه تنهايي اين كار رو بكنه!
اوتو با صداي بلند خنديد و گفت:
_شوخي مي كني؟ اين كار خيلي خطرناكه و ما نمي تونيم جون بچه ها رو به خطر بياندازيم! در ثاني ما چجوري مي خواييم بريم به يه شهري كه در دوردست ها قرار داره و راهبي رو در بين جمعيت شهري كه نصفشون راهب هستند پيدا كنيم؟ و يا چطوري ممكنه كه بتونيم نقشه ايي رو پيدا كنيم كه اصلا نمي دونيم كجاست و هيچ نشاني نداره كه ممكن باشه اون رو بين صدها نقشه بشناسيم؟ نه...نه...جدي نمي گي!
اما آنيتا مصمم جواب داد:
_جدي دارم حرف مي زنم! ما خواهيم رفت و من مطمئنم همه بچه هاي الف دال با اين كار موافقن! در مورد راهب هم اگر تا حالا تحت طلسم شيطاني نقش قرار نگرفته باشه راحت مي تونيم پيداش كنيم چون تو شهر سرشناسه...نقشه هم همين طور. اون يه نشاني داره كه اونو از ساير نقشه ها متمايز مي كنه!
اوتو چشمانش را ريز كرد و گفت:
_نشان؟چه نشاني؟
آنيتا با قاطعيت پاسخ داد:
_اهريمن در دستان ماست!
فرداي آن روز اوتو ، آنيتا را به همان مكاني كه كوچه در آن قرار داشت و مغازه ايي كه نقشه را از آن خريده بود برد. اما ديگر اثري از آن مكان به چشم نمي خورد.


خوب پست طویلی بود .اما در عین حال خیلی خوب بود.منتظر رای گیری باش


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۴ ۲۰:۲۳:۲۸


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
بوی خون می اومد ،حال هری داشت بد میشد ،الان ساعت ها بود که راه میرفت اما به غیر از تاریکی محض و بوی خون چیز دیگه ای نه میدید نه میشنید ..رفت و رفت تا بالاخره سوسوی نوری را در دوردست ها دید .نور امید به سینه اش هجوم آورد و به طرف نور دوید .
اصلا مهم نبود آنجا دوستانش منتظرش باشن یا لرد ولدمورت مهم این بود که از این تاریکی و بوی بد خلاصی پیدا کنه حتی به قیمت جونش ،دوید و دوید تا بالاخره به دروازه ی بزرگی رسید ،دروازه ای که به نظر از طلا ،نقره و برنز ساخته شده بود و پشت دروازه دهکده ای بود. از کوچه های باریک و مدل خانه ها که همه ویلای با سقف های شیروانی دار بودن و پارچه های رنگارنگ بلندی که به سر در آنها آویزان بود به نظر میرسید دهکده ی شرقی باشد(چین-ژاپن-تبت) هری آرام پا به داخل دهکده گذاشت .چراغ خانه ها روشن بود همینطور چراغهای فانوس مانندی را سر در منازلشان آویزان کرده بودند . هری به محض ورود احساس بی گانگی و ناراحتی شدیدی کرده بود چون دیگر از آن خاموشی خبری نبود و لی بوی خون شدیدتر شده بود به طوری که داشت حالت تهوع میگرفت .
به راهش ادامه داد دلش نمیخواست بره در خونه ای رو بزنه ترجیح میداد اگر کسی رو در راه دید سوال کنه اما هیچ کس در کوچه و خیابان نبود و به نظر این شهر متروک می آمد با آمدن این فکر به ذهنش چوبدستش را به سرعت از کمرش بیرون کشید ،مهم نبود حتی اگر ماگلی او را با آن وضع میدید .
به راهش ادامه داد تا بالاخره صدایی را از میان درخت های سرو و کاج بسیار بلند سمت چپ خیابان شنید ،آرام و با احتیاط به آن طرف رفت ،ناگهان از میان بوته ها چشمش به دوستانش خورد همه ی اعضای ارتش دامبلدور بودن ،از خوشحالی فریاد کشید و به طرف آنها رفت اوتو و آنیتا داشتن با هم صحبت میکردن و ما بقی هم پشت سر آنها با احتیاط راه میرفتن هری جلوی اوتو پرید" سلام بچه ها از دیدنم خوشحال نیستین؟"
اما.....آنها بی تفاوت از کنار هری گذشتن.
هری که تقریبا عصبانی شده بود دوباره با قدمهای بلند کنار اوتو قرار گرفت :"اوتو آنیتا با شما هستما؟"
اما آن دو با هم صحبت میکردن و اصلا به هری توجه نداشتن.
هری داد زد:" آی ببینم چتونه ؟"
جلو پرید که راهشون رو ببنده اما با کمال تعجب دید که همه از بین سینه ی او گذشتن ،انگار که هری وجود خارجی نداشت و یک روح بود .او را جا گذاشتن و ازش گذشتن هری دنبالشان دوید و همان موقع هم چشمش به خودش افتاد که انتهای صف بود و داشت نقشه ای را با دقت نگاه میکرد ،حالا که دقت میکرد متوجه ی چیزهای زیادی شده بود ،لباسهای همه کهنه و پاره پوره بود ،سارا داشت میلنگید ،دست هدویگ با باندی پیچیده شده بود ،دارن شان که روی صورتش خراشهای متعددی بود با چوبدست ترک خورده اش ور میرفتو.....
کنجکاویش صد چندان شد و به دنبال گروه راه افتاد .
دارن با صدای ملتمسانه ای گفت:میدونم دیگه به درد نمیخوره"
هری که هنوز نگاهش به نقشه بود گفت"نگران نباش یه بار چوبدست رون شکست و لی کار میکرد ،برای تو که یه ترک کوچیکه"
دارن با امیدواری گفت:"امیدوارم"
اکتاویوس دستی به ریشش کشید و گفت:" ولی من هنوزم مشکوکم ،مگه میشه دهکده ای انقدر خلوط باشه؟انگار اصلا آدمیزاد توش زندگی نمیکنه"
آنیتا با سر در گمی به عقب برگشت و گفت:" آره من با اکتاو موافقم ،اون اول زیاد غیر عادی نبود ولی حالا عجیب شده "
اوتو در حالی که چهره ی خودش هم مطمئن نبود گفت:شاید یه جایی جشنی چیزی گرفتن ،اون بار که من اومده بودم درمورد آداب و رسومشون خوندم ، اگر جشنی باشه همه میرن یه جا جمع میشن "
صدای سارا همه رو به خودشون آورد"اون چیه"
شخصی از میان درختان سلانه سلانه و عجیب به طرف آنها می امد اکتاویوس با خوشحالی گفت نه مثل این که زیادم متروک نیست ،بزارید من بپرسم رستورانی چیزی این نزدیکی ها نیست؟"
وبا صدای بلند گفت:" آقا..آقا..ببخشید مزاحم میشم...آقا؟"
مرد ارام ارام جلو می آمد دستانش بالا بود اما صورتش که در سایه ی درختان پنهان شده بود دیده نمیشد ،جواب نمیداد و فقط با صدای هنس هنسی به طرف آنها میرفت مثل فردی که تشنگی شدیدی داره هری با تردید جلو رفت اگر دوستانش او را نمیدیدن پس حتما آن مرد هم او را نمیدید جلو رفت تا بهتر لون رو ببینه ،وقتی صورتش را دید قبل از این که خودش فریاد بزنه زامبی* آنیتا جیغ کشید:" فرار کنید ،اون یه زامبیه "
چهره ی مرد خونین ومالی بود دندانهای نیشش بلند بود ،نه به زیبایی دندانها ی خون آشامان بلکه کج و معوج بود چشمانش سفید بود گوشت گردنش کنده شده بود .پشتش گله ی دیگری از زیر درختان بیرون ریختن اون دهکده پر از زامبی بود................
هری از خواب پرید ،نفس نفس میزد صورتش به شدت عرق کرده بود و لباسش را خیس کرده بود ،به سرعت به اطرافش نگاه کرد وقتی خودش را در خوابگاه دید و صدای خور و پف رون را از تخت پایینی شنید نفس راحتی کشید و دوباره خوابید.
-----------------------------------------------------------------------
صبح سر میز صبحانه آنیتا سرا سیمه به طرف هری رفت و با صدای آرومی ازش خواست که به محوطه بره ،هری هم همراهش رفت .
وارد محوطه شدن آنیتا اورا از راه های پیچ در پیچی از میان درختانی که معلوم بود هگرید خیلی وقت است حرس نکره به جایی برد که اوتو هم ایستاده بود .او هم مثل هری سر در گم بود ،آنیتا خیلی سریع و بی مقدمه شروع کرد :نگید گوش وایسادم ولی اتفاقی شنیدم.
هری:"چی رو؟"
"میدونید من شنیدم وقتی پدر داشت با بلید صحبت میکرد حرفها ی عجیبی میزدن "
اوتو "چی؟"
آنیتا در حالی که سعی میکرد خون سردی خودش رو حفظ کنه گفت:" پدر داشت میگفت گروهی به اسم نیروهای اهریمنی که اتفاقا طرف ولدمورت هم هستن قصد دارن کتابی رو بدزدن این کتاب سالهاست در جایی مدفون شده و کسی ازش خبر نداره ، میگفت جادوهای فوق الاده خطرناکی توی اون کتاب آموزش داده شده حتی بعضیهاش به خطر ناکی طلسم نابخشودنی مرگه"
هری با تردید گفت:" خوب این به ما چه مربوطه "
پدر از بلید خاست که به اعضای محفل بپیونده برای پیدا کردن اون کتاب قبل از این که نیروهای اهریمنی اونو پیدا کنن و به ولدمورت برسونن."
اوتو با شک پرسید:" منظور تو اینه ما بریم دنبالش؟"
آنیتا به طوری که انگار بین حرفش وقفه ایجاد نشده گفت" پدر میگفت نقشه ی اون دست یه راحب بودایی توی تبته که شدیدن از اون محافظت میکرده اما چند ماه پیش اون راحب بر اثر یه بیماری میمیره و نقشه الان دسته پسرشه ،دامبلدور میگفت :" پسر راحب اصلا قابل اعتماد نیست یه پول دوسته و میترسید اون نقشه رو بفروشه "
هری گفت " مطمئن باش بلید و اعضای محفل خودشون یه کاری میکنن ، اگر منظورت اینه که ما بریم نقشه رو بگیریم سخت در اشتباهی چون اینجا کجا تبت کجا؟"
آنیتا با اسرار گفت" هفته ی دیگه عید پاک ما میتونیم برای تعطیلات به پدر بگیم میریم خونه ی ما پدر هم انقدر سرش شلوغه که نمیاد ببینه ما چی کار میکنیم .
اوتو به میان حرف آنیتا پرید وگفت :"به خاطر هری میاد"
"نه ...نه خونه ی ما محافظت شدست با انواع طلسمها پدر به خونهش بیشتر از چشماش اعتماد داره ."
هری که خودش را بیچاره میدید گفت:" فرضا این کار رو کردیم تبت پر از راحبه ما از کجا بفهمیم کدوم راحب رو باید پیدا کنیم؟"
آنیتا با خوشحالی گفت" پدر در مورد این هم گفت .گفت دهکده ی کوچکی در شمال غریب تبت هست که همه راحب نشین هستن تمام طلبه های راحب اونجا زندگی میکنن یه دهکده ی تاریخی "
ناگهان برق از سر اوتو پرید "من اونجا بودم برای تعطیلات کریسمس "
آنیتا با خوشحالی فریاد زد:"وای چه عالی ،بهتر از این نمیشه .ما باید بریم نقشه رو از یه راحب بگیریم که روی بازوش نقشه یه گریفین رو خالکوبی کرده."
دوباره رنگ از چهره ی اوتو پرید و با صدای مرموزی گفت :با من بیاید"
------------------------------------------------------------------------
هری به تکه کاغذ پوستی که اوتو به او داده بود نگاه کرد وگفت :"چیز غیر عادی نیست"
آنیتا که انگار سعی داشت از اون تیکه کاغذ کهنه وبی ارزش چیزی در بیاره کاغذ رو قاپید و زیر و رو کرد.
اوتو گفت:"البته ممکنم هست من اشتباه کرده باشم ولی یادمه روی بازوش خالکوبی داشت بد جنس این رو ده گالیون بهم فروخت میگفت جادویه ولی من که چیزی ازش ندیدم.
"بچه ها اینجا رو ؟ببینید انگار پاره شده ،یه کاغذ کامل نیست ریش ریش شدست "
ابروهای هری در هم رفت:" آره حق با تو "
اوتو "یعنی چی یعنی یه نوشته بوده پارش کردن؟"
آنیتا با چهره ای دردمند" نمیدونم ولی قطعا باید نقشه بوده باشه."
هری از جا جستی زد چوبدستش را در آورد و فریاد زد" اکسیو نقشه ی غارتگر"
چند دقیقه ی بعد نقشه ی غارتگر در دستش بود.
"رسما سوگند میخورم که دنبال کار خوبی نیستم"
نقشه روشن شد آقایان مونی ،پدفوت، ورمتل و پرانگز آماده ی خدمت گذاری هستن.
هری نقشه رو برداشت تا پاره کنه .آنیتا فریاد زد:"دیوونه شدی؟"
هری توجه نکرد و نقشه را از وست دو نصف کرد اوتو با ناباوری گفت:"حیف نقشه ی فوق الاده ای بود .
به محض نصف شدن نقشه تصویر هاگوارتس هم مهو شد . هری دوباره دو تیکه را کنار هم روی میز گذاشت و بدون انجام دادن کوچکترین جادویی دیدن که نقشه خود به خود به هم چسبید و به حالت اولش در آمد و تصویر هاگوارتس بار دیگه نمایان شد.
اوتو و آنیتا با تعجب به هم نگاه کردن.
هری بشکنی زد و گفت: "دامبلدور راست میگفته اون مرد حریسیه نقشه رو دو تیکه کرده تا جداگانه بفروشه و پول بیشتری بگیره "
همون موقع روی تکه کاغذ کهنه چیزی نقش بست روی آن نوشت: " آنان که برای منفعت، مرا جدا کنند آنان واجدادشان دچار اتفاقی شوم میگردند."
--------------------------------------------
زامبی:انسانهای مرده یی که گوشت تازه ی انسان میخورند و نه حرف میزنند نه میشنوند و طعمه ی خود را با بو کشیدن و دیدن میابند .هیچ وقت هم سیر نمیشوند .منفورتر از خون آشامانند و هر کسی را زخمی کنن یا گوشت گردنشان را بخورتند آنها را نیز گرفتار
این ویروس میکنند.


بلید جان ممنون از پست،،


ویرایش شده توسط بلید در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۱ ۱۰:۳۰:۰۶
ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۴ ۲۰:۰۶:۳۵

خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
خوب داستان تموم شد و پس از جلسه ای که برگزار شد به این نتیجه رسیدیم که داستانه جدیدی ایجاد کنیم و روی اون داستان کار کنیم. از کل اعضای ارتش میخواهم بعد از پست من هر کدوم پستی برای شروع بزنند تا پس از بررسی بهترین رو پست رو انتخاب کنیم تا اون شخص پست آغازین داستان رو بزنه و دوباره فعالیت ارتش آغاز بشه شرح داستان هم در تاپیک گفتگو با مدیران ارتش توسط بلید گفته شده البته کاملش رو من زده ام. پس از کسانی که میخواهند پست آزمایشی خود را بزنند لطفا به پستی که تو تاپیک مورده نظر زده شده توجه کنند تا به مشکلی بر نخورند.
شروع کنید...


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۵ ۲۰:۳۳:۳۲

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۳:۵۴ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
دوستان ارتشی ادامه ی پست من رو نمینویسید تا اوتو تاییدش کنه .اوتو در صورتی که تایید نشد بگو حذفش کنم.
-------------------------------------------------------------------------
آنیتا به همراه اوتو در کافه ی 3 دسته جارو نشسته بودن و خیره به هم نگاه میکردن .
این نگاه ها ادامه داشت تا صدای بلید ان دو را به خودشان آورد.
"آنیتا؟"
آنیتا که رنگ صورتش با دیدن بلید پریده بود شق و رق روی صندلی نشست"اوه بلید،تویی؟"
اوتو با صورت جدی گفت :"بشین بلید آب جوی کره ای میخوری سفارش بدم؟"
بلید لبخند سنگینی زد و گفت :"نه،میدونم ترجیح میدید تنها باشید"
آنیتا بیشتر و بیشتر سرخ شد .
اوتو که سعی داشت نگاه سنگین بلید رو از آنیتا متوجه ی خودش کنه گفت :" خوب ،بلید از این طرفها؟"
"دامبلدور کار مهمی باهام داره .خوب مزاحم نمیشم"
نگاه بلید به طرف آنیتا برگشت و با صدایی غیر طبیعی گفت"خوش بگذره"
--------------------------------------------------------------------------
"حالا که چیزی نشده آنیتا.ما که کاری نکردیم ."
آنیتا در حالی که موهای بلند سیاهش را تاب میداد و دل اوتو را میبرد گفت"تو که نمیدونی من خجالت میکشم"
"خیل خوب حالا چرا انقدر تند راه میری ؟"
"یادت رفته؟الان با بچه هاب ارتش کلاس داریم."
اوتو با دست به پیشانیش زد "واای راست میگی "
"پس به جای این حرفها بجنب"
----------------------------------------------------------------------
صدای هم همه اتاق را پر کرده بود همه با هم صحبت میکردن برای همین حرف کسی معلوم نبود که بگم کی چی گفت.فقط این کلاس تشکیل شده بود تا دارن طلسم جدید و پر کارایی رو که یاد گرفته بود ارائه بده.
--------------------------------------------------------------------------
آنیتا پس چرا داری میری این طرفی؟"
تو بورو سر کلاس منم تا چند دقیقه ی دیگه میام میرم پیشه بابا."
"برای چی؟"
"تو به اونش کار نداشته باش"
آنیتا از پله های پهن و عریضی بالا رفت افکارش در هم پیچیده بود خودش هم نمیدونست چرا داره به دفتر پدرش میره ولی چیزی اون رو میکشید تا بره اونجا.حتما احساس ماوراطبیعی و عجیبش بود.
وقتی از اژدر سنگی بالا رفت فهمید این احساس بی هوده نبوده.
صدای بلید او را سر جایش میخ کوب کرد ،درست جلوی در بلوطی اتاق که دسته ی کله ی شیر طلائیش میدرخشید.
"خوب اسمش چیه؟"
"قدرتهای جاویدان، سالهاست مدفون شده کجا نمیدونم .ولی شواهدی هست که نشون میده نقشه ای داره .مهم اون نقشست بلید ، توی تبت ،میتونی بری؟"
"اره شاید یه سری هم به خون اشامای تبت زدم."
"به محض پیداکردنش به دست من برسون خیلی مهمه فقط بدون اگر به دست (گودهر) رئیس گروه اهریمنی بیفته دیگه هیچ کاری نمیشه کرد"
آنیتا قبل از این که چیز دیگه ای بشنوه با سرعت از پله ها پایین رفت.
-----------------------------------------------------------------------
(در جلسه ی ارتش)
واقعا آنیتا"
نیروی اهریمنی دیگه چه گروهیه ؟"
"من که تا حالا اسمش رو نشنیدم "
چهره ی آنیتا در هم رفت و گفت"باید بفهمیم این اهریمنی ها کیا هستن"
----------------------------------------------------------------------
(در راه برگشت از کلاس)
این چیه دستته اوتو؟"
"چرت و پرت هیفه اون 10 گالیونی که پاش دادم از یه فشفشه توی تبت خریدم همین تعطیلات.میگفت جادویه و باید رازش رو کشف کنی،ولی حتی فرد و جرج هم نفهمیدن چیه،من که میگم یه طومار قدیمی و به درد نخوره.
-----------------------------------------------------------------------


خوشحالم كه دوباره برگشتم.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.