هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۰۰ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵

فرد لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۸ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
از لندن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
در روزی از همین روزا,در خانه ی شماره ی 12 محلهی گریموالد,بروبچز خوشتیپ و خوشگل و قشنگ محفل شومینه ی خونه نشسته بودند و می گفتند و می خندیدند:
هرمیون:آقا... آقا من یه جوک بگم؟تو رو خدا؟تو رو به مرلین!!!
دامبل: بنال......!!!
هرمیون:یه روز یه مرده می خوره به نرده...!!!!ها ها ها
سیریوس:بچه ها بخندید ضایع نشه... یو ها ها ها...
ملت حاضر در خانه:یو ها ها ها ها ها ها ...
دامبل:خب... خب ...سکوت اختیار کنید...هی هرمیون پاشو برو نوشیدنی منو بیار...
هلگا:منظورت همون الکات100% مشنگیه نه؟؟؟؟
دامبل:تو رو سننه؟؟؟؟کب با تو بود؟؟؟؟میگم کرام آیدی تو رو بلاک کنه...ها...
هرمیون:سیریوس برو کفن دامبل بیار...
سیریوس:چرا؟؟؟
هرمیون:چون می خواد این الکل مشنگی رو بخوره و اگه بخوره مرخصه...
دامبل:خب دیگه ... همه یه روزی میرن دیگه!!!!ما هم با نوشیدن الکل!!!و از جایش بلند شد و مثل اسکول ها رفت طرف بوفه...و مشروب رو باز کرد و ریخت تو حلقش!!!!
قلپ... قلپ... قلپ...تموم شد...
دامبل روی رمین چپه شد و جان به جان آفرین تسلبم کرد...
هلگا:خب... خب... از این به بعد ریاست محفل با منه!!!!
سیریوس:هلگا... زیادی حرف می زنی... تو اصلا" خجالت نمی کشی؟؟؟؟؟حجاب اسلامی را رعایت نمی کنی...
هلگا:فوری چادرش گذاشت...
یهو از اون طرف تالاس می یاد و وارد جمع می شه و می گه:ولی جاتون خالی تو هاگوارتز با دیانا به حالی کردم که نگو...
هلگا:بدبخت...بیچاره به زنت بگو عین من حجاب رعایت کنه !!!!و به چادرش اشاره کرد...
یهو درب منزل باز شد...
فرد لوپین پرید تو خونه و نعره زد: هی ...هلگا ... مگه من نگفته بودم که دیگه اینجا نیا... اگه یه بار دیگه بیای اینجا طلاقت می دم!!!
هرمیون:هلگا نگفته بودی که شوهر داری...
هلگا:ای ...بابا... من ... من... که شوهر ندارم... ایت فرد راستش دوست منه...
سیریوس:پس چرا گفت طلافت میدم...؟؟؟؟
فرد:اصلا"به تو چه ربطی داره...هلگا پاشو بریم خونه...
هلگا:بی خیال...فرد تو هم بیاتو محفل چون من...
فرد:...حرف نباشه بریم...
هلگا:مگه تو عاشق کشتن مرگخوار را نیستی؟
پس بیا تو این گروه تا نابوده شون کنیم...
فرد:باشه... و پرید طرف هلگا...
(متاسفانه این قسمت به خاطر داشتن صحنه های غیر اخلاقی توسط منکرات سانسور شد...)




خب من می خواب در محفل عضو شم...
به من گفتن که نمایشنامه می خواد...پس من این نمایشنامه را به اعضای محفل تقدیم می کنم...
پرفسور فرد لوپین


هوم...باز فقط دیالوگ بود...و این نه طنز خوبی بود و جدی هم کلا نبود! باید بیشتر سعی کنی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط پرفسور فرد لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۱۶:۴۷:۴۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۳:۰۲:۵۴

عضو گروه فعال سازی تاپیک های خاک خورده ایفای نقش جادوگران
[b][font


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
"مریخ کنار ماه قرار گرفته، رنگ مریخ انگار بر سپیدی ماه چیره شده، دیگه همه جا رنگ خون به خودش گرفته."
فایرنز در حالی که در کنار دامبلدور در جنگل تاریک قدم می زد به آسمان نگاه می کرد و سعی می کرد چیزی را که ستارگان به او می گفتند باور نکند. دامبلدور با دست سیاه و کبودش به صورت فلکی دب اکبر و ستاره قطبی که در انتهای دب اضغر قرار دارد اشاره کرد و گفت: "هنوز هم میشه امید رو دید. هنوز هم میشه با سرنوشت مبارزه کرد."
اما فایرنز به ستاره قطبی نگاه نمی کرد او با وحشتی آشکار و هراس از آنچه ستاره ها گفته بودند و اکنون در مقابل چشمانش بود گفت: "دامبلدور دست شما چی شده؟".
دامبلدور لبخندی زد و گفت: "چیزی نیست، این فقط در نتیجه تلاش برای برداشتن یه یادگاریه، این در ازای چیزی که به دست اومده ارزشی نداره."
اما او نمی دانست که این نشانه ای از درست بودن پیشگویی ستاره ها است.
فایرنز خواست دامبلدور را از آنچه در پیش است مطلع کند ولی دامبلدور انگار که می دانست فایرنز چه می خواهد بگوید، سر تکان داد و گفت: "نه فایرنز عزیز دیگه نمیخوام چیزی درباره پیشگویی ها بدونم. تمام این بلایا و مرگ ها بخاطر اهمیت دادن به پیشگویی ها ست. اگه چیز ناخوشایندی در انتظارمه نمیخوام چیزی ازش بدونم، نمیخوام هیچ چیزی مانع از انجام کاری بشه که میخوام امشب انجام بدم."
فایرنز نمی فهمید اگر دامبلدور علاقه ای به پیشگویی ها ندارد پس چرا به اینجا آمده است.
دامبلدور ادامه داد: "این آینده من نیست که اهمیت داره، من میخوام بدونم که سانتورها حاضرن به ما ملحق بشن آیا آمادگی دارن که با سرنوشت مبارزه کنن. شما تیر اندازهای ماهری هستید و میتونید تیرهای جادویی بسازید. من میخوام فقط مطمئن بشم که تو تمام سعی خودت رو میکنی که سانتورها رو بر ضد لرد متحد کنی."

دامبلدور چرخید و دستان فایرنز را گرفت و در چشمانش خیره شد. فایرنز زیر چشمی و با بی میلی نگاهی به ستاره ای که در بالای سر دامبلدور بود انداخت و بعد با اطمینان و جدیتی که در خون سانتوری اش قرار داشت گفت: "البته دامبلدور. البته."
دامبلدور سری به نشانه تشکر تکان داد و دستهای فایرنز را رها کرد و سپس با صدایی ناپدید شد.

----------------------------

همه در مرگ دامبلدور می گریستند. حتی سر سخت ترین مخالفانش نیز حداقل در مراسم شرکت کردند. اندوه تمام هاگوارتز را فرا گرفته بود. شعله ها زبانه کشیدند و پیکر بی جان دامبلدور را دربر گرفتند. فایرنز کناری ایستاده بود و با اندوه نگاه می کرد. شعله ها بالا می رفتند و انگار که شکل ققنوس را به خود می گرفتند.

فایرنز زیر لب زمزمه کرد: "امید من به ققنوس است."

جالب بود...شاید هیچکدوم از ما فکر نکرده بودیم دامبلدور قبل از مرگش همچین کاری کرده باشه...کاملا وفادار به کتاب و...عالی!

تایید شد. امضا به زودی اماده میشه.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۳:۰۱:۱۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۳:۰۴:۲۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۲:۳۷:۳۷

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
من هم ميخوام عضو محفل شم عضو نادم مرگخواران كه به اغوشه سپيدي رفته در خدمت وزارت است تا با عشق به پيروزي بجنگد
--------------------
اسمان نيلگون با سخاوتمندي بستر محبت را بر سر مردم كشيده بود كه سه برادر به نامهاي توماس انجلو تام انجلو و سيسارو انجلو از مردم جدا نبودند
چگونه ممكن است كه قدرت مطلق يعني خدا همه چيز به ما داده اما انساني به كوچكي حشره اي در مقابل خالق هستي خود را ارباب تاريكي ناميده و اجازه اذيت به انسان خلق خدا را ميدهد
در اين ميان نيروي سپيدي يعني بندگان شجاع خدا هستند كه با اين بداهه گو به مخالفت ميپردازند بداهه گويي كه حتي جانوران را هم ارزشي ندانسته داستان ما بر سر قدرت مطلق لرد است زماني كه اين سه برادر با هم بودند و دژي محكم از مقاومت گذشت و گذشت مردي ظهور كرد نامش تام بود تام مورلو ريدل كه لقب خود را لرد ولدمورت نهاد يكي از برادران جدا شد به جمع خادمان لرد سياه پيوست
برادران از هم جدا افتاده بودند يكي سياه و دو تاي ديگر در نيروي سپيد
يعني يكي عجل مرگ شده بود و ديگران فرشته هاي زندگي بخش
دو برادر جنگي در دل داشتند و جنگي در روبهرو جنگي كه در دل دشوار تر بود چطور ميتوانستند با برادر خود مقابله كنند گرچه احساس در دل برادر ديگر خشك شده بود
برادر اسمش به دنبالش سياهي بود شايد ميشد گفت به قدري ادم كشته بود كه فرق ادم و حيوان را نميدانست چهره ي خود را در بر نقاب سياه نميگرفت و با رويي گشاده مرگ را به ارمغان مي اورد شايد نامش حتي بيشتر از لرد سياه مردم را ميترساند...............
چند سال بعد
2 جولاي سال 1991
صف ارايي نظامي سياه و سفيد در مقابل هم مرگ و زندگي جدال نهايي چه كسي پيروز ميشد برادر را ميشد ديد چهرهي سيسارو به وضوح پيدا بود اما لردي كه اسوه ي شجاعت و مرگ مرگخواران بود كجا بود همچون موشي در سوراخ......
شيپور جنگ ، علامت سياه مرگ را به ياد همه اورد حمله شكل گرفت بعد از چندي دوباره سه برادر در كنار هم ديگر اما اين بار يا يكي ميمرد يا دو تا نفرين پس و پيش ميشد در كنار دره ي نايجلوس جان دادن هم نعمتي بود ان دره ي با صفا پذيراي جنگي زشت بود برادري زخمي برادري از خوبان و دو برادر ديگر در حال جنگ اما بي چوبدست جسد چوبدستهاي تكه شده زمين را اراسته كرده بود صداي:براي هميشه برا عالم شنيده شد صداي فرياد مرگ برادر سياه گرچه هيچ وقت دو برادر سفيد پا از جنگ بيرون نگذاشتند اما نامشان تا ضعف لرد سياه و امدن دوباره اش بر جا ماند

هوم...فکر کنم زیادی لوتر دیدی جادوگرا تو دشت میجنگن..!؟ یخورده متمایل شو طرف هری پاتر...جو نوشتتو هری پاتری کن فعلا که تایید نشدی...بازم بنویس.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۲ ۰:۳۶:۳۸

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
من هم اعلام آمادگی می کنم که بعد از سارا اونز پست بزنم.


تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
بعدش خودمم .......بعد از آنیتا من می زنم فقط منتظرم که بزنن.....حالشونو گرفتم!!!!
حالا بعد از ساعت 12 جنگ کجا میره؟!!!!

روز خوش
سارا اوانز

پیروزی از آن ماست



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۱۰ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اهم.... سریوس جان. من پست بعد از هوکی رو می زنم.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
از زمانیکه نزدیک ترین دوستم به همراه خانواده اش لندن را ترک و به یکی از روستاهای دور دست ولی خوش آب و هوا نقل مکان کرد، دلم گرفت. دلتنگش بودم و مدام به او فکر می کردم. ذهنم شدیدا با این مسئله درگیر بود، تا اینکه خبر وحشتناکی به دستم رسید...او و خانواده اش را در خانه خودشان کشته و به طرز فجیعی از سقف آویزان کرده بودند...قبل از اینکه سیلاب اشک صورتم را خیس کند، خشم وصف ناپذیری تمام وجودم را در برگرفت... مرگ خواران... کسانی که مرتکب این جنایت وحشتناک شده بودند... گروهی که به لرد سیاه پلید خدمت می کردند...
دقایقی از شنیدن این خبر گذشت که تازه اشک هایم سرازیر شد و به سوگ دوست عزیزم و خانواده اش نشستم. این غم بزرگ و خشم مهار نشدنی مرا به یک جنبش واداشت... جنبشی عظیم و هدفمند...
هم اینک دو هفته از آن ماجرا می گذرد و من تنها یک هدف دارم:انتقام
داخل خانه ی شماره ی 12 گریمولد نشسته ام و منتظرم تا به در خواستم برای وارد شدن به محفل ققنوس پاسخ داده شود. چرا که تا آخرین لحظه ی حیاتم به مبارزه با سیاهی ادامه خواهم داد تا نه تنها انتقام دوست خود، بلکه انتقام تمام انسان های بی گناه و پاکی را که جایشان بین ما خالی است بگیرم...
سفیدها، پیروز باد
سیاهان، نابود باد



هوم...پست زیبایی بود و توصیفاتش خیلی قشنگ بود ...فقط مشکلش این بود که دیالوگ اصلا نداشت. با اینحال با شرط اینکه تو نوشته های بعدیت دیالوگ هم داشته باشی تاییدی...چون نتونستم از این پست واقعا زیبا بگذرم...
امضاتم احتمالا الان برات میفرستم.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۷:۵۹:۴۴

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۴۶ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
هوووم...!!! ناظران محترم...!!!می خواستم بگم که من احتمالا امکان سرکت در جنگ رو نخواهم داشت...!از این رو، اگه ممکنه، پست اعلام آمادگی من رو در نظر نگیرین، چون دوست ندارم اخطار دریافت کنم...! پس من اعلام آمادگیم رو حذف می کنم...


تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵

رز هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
تنها روی زمین نشسته بود و داشت به اینده فکر میکرد به زمانی که عضو محفل بشه با خودش میگفت : من میتونم عضو محفل ققنوس بشم میتونم به سفیدان بپیوندم میتونم از متن سفیدان محفلیان ... استفاده کنم من میتونم با سیریوس حرف بزنم من میتونم ...
رز همیشه خجالتی بود و نمیتونست که در هنگام حرف زدن با افراد خودش رو کنترل کنه برای همین سرخ میشد ، در یک لحظه کنترلش رو از دست داد و داد زد : میتونم! من میتونم
در همون موقع دامبلدور همراه با انیتا وارد شد و گفت : چیه دختر، چرا داد میزنی؟
رز پا شد تمام بدنش میلرزید نمی دونست دقیقا چی بگه سعی کرد جمله ای سرهم کنه هیچی یادش نمی اومد به زمین نگاه می کرد جرات نداشت سرش رو بالا بگیره در همون موقع هلگا وارد شد :سلام سلام سلام این دوست منه بابا اومده عضو محفل شه من بهش پیشنهاد دادم احتمالا میتونه!! نه دامبلدور؟؟
دامبلدور با مهربونی اومد جلو و به رز نگاه کرد، رز کم کم داشت اب میشد نمی دونست میتونه چیزی بگه یا نه دامبلدور رو کرد به هلگا و گفت : واقعا ؟؟؟؟؟؟ رز سرش رو بالا گرفت :بــــــــــــــــله مگه مشکلی پیش اومده و بغض راه گلوش رو گرفته بود دامبلدور سرش رو به معنی نه گفتن تکون میده
باید ببینیم چی میشه رز رو به هلگا میکنه و با نگاهش از اون خواهش میکنه که یه کاری براش بکنه هلگا رو به رز میکنه و میگه ببین رزی جونم از اینجا به بعدش دست خودته ...
دامبلدور بیرون میره و انیتا هنوز با چشمان گرد شده به رز نگاه میکنه رز که تازه متوجه نگاه انیتا شده بود کلاسورش رو به زمین میندازه و میگه : بایدم تعجب کنی میدونی چیه من میدونم که نمیتونم از اولش هم میدونستم هلگا تو بودی که الکی بهم دلداری میدادی انیتا تعجبم داره میدونم نگام کن بایدم نگاه کنی ..
انیتا سرش رو تکون میده ونمی زاره حرف رز تموم بشه :تو چی میگی ، من داشتم به بابام فکر میکردم تا حالا انقدر مهربون بهت نگاه نکرده بود موضوع از چه قراره رز ؟
رز و هلگا باهم گفتن : راست میگیا!!!!
رز رفت توی اتاق دامبلدور تا ازش بپرسه چی شد ، در رو باز کرد ، همه جا تاریک بود باد بود که پرده ها رو تکون میداد شومینه خاموش بود دامبلدور روی صندلیه قدیمیش لم داده و داشت کتاب می خوند و پیپ میکشید زیر نور ماه کنار پنجره هوا توی اتاق سرد بود و رز هم از ترس و هم از سرما دندوناش به هم می خورد ، صدای صندلی دامبلدور که با عقب و جلو رفتنش میومد بیشتر شبیه صدای جیغ زدن جغد بود رز در زد ولی دامبلدور صداش رو نشنید بلندتر در زد دامبلدور صدای در رو نمیشنید رز عصبانی شد با تمام وجودش داد زد اقای دامبلدور، دامبلدور به ارامی برگشت : چی شده ؟؟؟؟ رز نفسش رو توی سینش حبس کرد و گفت : نه!!!! اقای سیریوس ...
سیریوس لبخند زد فهمیده بود که رز جا خورده اون هیچ اطلاعی از عضو محفل شدن رز نداشت میخواست بدونه که تو اتاق دامبلدور چی کار میکنه : چی شد چرا ساکتی یه چیزی بگو ؟راستی اینجا چی کار میکنی ؟
رز که سرش گیج میرفت و داشت غش میکرد به زحمت خودش رو نگه داشت : م..م...میخواستم که عضو محفل بشم م...م...م..میخواستم ببینم میشه یا نه ؟
سیریوس رو میکنه به رز و با حالت مرموزی به رز نگاه میکنه : رز تو مطمئنی که میتونی ؟؟؟ رز : اره !!!
_ برو روی اون میز بشین
و با انگشت به میزی که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد رز رفت و اونجا نشست سیریوس کتاب رو بست و به طرف میز حرکت کرد...
رز چشماش رو بسته بود و دستاش رو گذاشته بود زیر سرش و دعا میکرد : خدایا کمکم کن من باید بتونم من چی کار کنم خوب ای خدایا چی کار کنم که من انقدر احساس میکنم که می تونم عضو محفل باشم هر کسی رو که میبینم یا عضو سیاهاس یا سفیدا خوب منم میخوام عضو باشم اما عضو سفیدا خدایا من میخوام کمکم کن دوست دارم که هرکی ازم میپرسه که عضو کدوم گروهی با افتخار بگم محفل دوس...س... ا.. شما اینجایین ؟؟؟
سیریوس با ارامش گفت : تو که انقدر دوست داری عضو محفل بشی چرا بیشتر سعی نمیکردی؟ من مطمئنم که تو میتونی!!!! رز رو می کنه به اسمون و لبخند میزنه در همین موقع هلگا وارد شد و گفت : چی شد ؟ چه خبر ؟ بگو دیگه....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمام سعیم رو کردم که بهترین کارم رو ارائه بدم از تمام وجودم استفاده ک... نکردم اما تمام سعیم رو کردم


نوشته زیبایی بود و مشخص بود که براش زحمت کشیدی ولی هنوز چند تا ایراد داشتی

اول اینکه هیچ وقت دیالوگ هات رو پشت سر هم ننویس بلکه در یک خط جداگانه
دوم دلیلی برای رفتن رز به محفل ارائه بده

قعلا تایید نیستی ولی اگر با همین شیوه این دو مورد رو هم لحاظ کنی تایید میشی

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۰:۲۴:۴۴

[b][size=medium][color=0000FF]توی آسمون دنیاهر کسی ستاره داره .Ú


بدون نام
سگ سیاه به نزدیکی خانه ی شماره ی یازده رسیده بود که ناگهان نیرویی از پشت دیواری او را به سرعت به سمت خود کشید...
سگ سیاه بهت زده به اطراف خود و به دیوار نگریست
- بسیار خوب! آقای بلک؟ می خوام جدی باهم صحبت کنیم. پس به...
سگ با عصبانیت غرشی کرد و سعی کرد به سمت خانه ی شماره یازده برود اما زن شنل پوش سریع پرید و جلوی سگ را گرفت و داد زد : نه! تو نمیری! سیریوس بلک!
سگ تبدیل به مردی شد و وردی را با عصبانیت زمزمه کرد و همه چیز در اطرافشان شروع به چرخیدن کرد. چند لحظه بعد آندو در جنگلی تاریک رو در روی یکدیگر ایستاده بودند...مرد با عصبانیت گفت: میشه بگی منظورت از این کارا چیه؟
- منظور من چیه؟ منظور تو چیه؟ برای چی من رو تو محفل راه ندادی؟ اصلا تو و اون بچه هه چو! چیکاره این؟
- احمق نباش آلیس لانگ باتم! من به خاطر خودت گفتم رات ندن. بهتره برگردی بیمارستان . در ضمن من از طرف دامبلدور مسئول بررسی و تایید اعضا شدم .هرکسی رو هم من انتخاب کنم نظرش رو دامبلدور هم قبول داره. نکنه رو حرف دامبلدور حرفی داری که بزنی؟ سیریوس آرام زمزمه کرد: هرچند از تو بعید نیست.
- نه تو نمی تونی ... نمی تونی منو از محفل بیرون کنی...نه
سیریوس پشت به او کرد و به راه افتاد و گفت: گوش کن من کلی کار دارم. تو هم بهتره به جای اینکه این مسخره بازیا رو راه بندازی یه کم به فکر دیگران باشی... برگرد به سنت مانگو و تا حالت کاملا خوب نشده فکرشم نکن که به محفل برگردی...
آلیس فریاد زد : همونجا که هستی بمون!
سیریوس برگشت . آلیس چوب دستی اش را به سمت او نشانه رفته بود. سیریوس بلافاصله چوب دستی اش را به سمت او گرفت و خواست حرفی بزند که ناگهان صدایی توجه آندو را به سمت خود جلب کرد . آندو لحظه ای به آن سمت خیره شدند و در بین تاریکی چند شنل پوش سیاه را دیدند که به آنها نزدیک می شدند. چند مرگخوار در حالی که خنده می کردند آندو را محاصره کردند...
آلیس و سیریوس پشت به یکدیگر کرده و آماده ی دفاع شدند. نور قرمز رنگی از چوب یکی از مرگخوارها به سوی آنها روانه شد و بعد از آن وردها بودند که جادو و طلسم به هر طرف می فرستادند. آلیس به سیریوس علامت داد و به سمتی اشاره کرد . سیریوس فریاد زد: عجله کن... وهر دو به سرعت به آن سمت دویدند . فورا دسته ی فنجان شکسته ای که در گوشه ای بود را گرفتند و لحظه ای بعد در لندن بودند.
- دستت رو بده من تا کمکت کنم.
آلیس سرش را بلند کرد و به سیریوس و دستش که به سمت او دراز شده بود نگاهی انداخت و خودش به تندی بلند شد.
سیریوس دستش را کشید و به آرامی گفت: به خیر گذشت... و به الیس نگاه کرد... آلیس هم نگاه تندی به او کرد. سیریوس اخم کرد و سرش را پایین انداخت . بعد از لحظه ای سکوت آلیس به راه افتاد سیریوس گفت: بمون با هم می ریم...
آلیس لبخند تلخی زد و گفت: سنت مانگو؟
سیریوس گفت:...(شما بگو. گود فادر!فقط یه چیزی لفطا خودتون جواب بدین! این نمایشنامه رو یدک داشتم چون می دونستم مشکوکه اولین بار تاییدم کنین نه نه نمایشنامه خودم رو می گم! نمی دونستم چوچانگ نقد می کنه! )


چقدر ویرایش حال میده
اوکی من جواب نمیدم دیگه نقدم نمیکنم.



هی چو سلام من که نگفتم تو نقد نکنی ناراحت شدی؟


خب اول اینکه من نمیدونم بین شما و چو چی بوده ولی به هر حال نباید خودتون مشخص کنین که کی براتون نقد بکنه و نظر بده

متن قشنگی بود ولی فعلا به دلیل تنبیه تایید نیستی تا ببینم چی میشه


تو رو خدا نمایشنامه رو بخونین مخاطبش سیریوسه اصلا این که تایید نشده آلیس مقصرش سیریوس نشون داده شده من نمی گم چو نقد نکنه می گم اینو در نظر بگیرین که من شما رو مسئول تایید دونستم این نمایشنامه رو نوشتم والا تو نمایشنامه ام سرم درد نمی کنه شما رو راه بدم . می رم یکی دیگه رو راه می دم چو رو راه می دم . محض اطلاع هم بگم من مثل شما همون لحظه که آنم نمی تونم بشینم تایپ کنم کلی کار دارم . به چو هم توهین نکردم! حالا خود دانید دیگه هم برای اینجا نمایشنامه ندارم که بنویسم و نمی خوام بنویسم . دیر وقته باید برم مدرسه ممنون و خدا حافظ

باب سریش چرا این شکلی میکنی یه چیزی بود تموم شد رفت دیگه تاییدش کن


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲۰:۰۹:۳۱
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲۳:۴۹:۲۵
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۰:۱۷:۰۴
ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۶:۵۳:۲۱
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۳:۵۶:۴۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.