هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#20

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
4 مرد قد بلند که صورتشان را پوشانده بودند ، در مقابل اسنیپ ظاهر گشتند .
نسیم خنک شبانگاهی بی توجه به اتفاقات به وقوع پیوسته همچانان آرام می وزید و رداهای مشکی مردان تازه وارد را به بازی می گرفت .
اسنیپ بی توجه به خون آشامی که هم اکنون در اثر تیر زن غریبه در مقابلش به زمین افتاده و در خون خویش می غلتید ، از میان آن جمعیت پر هیاهو جلو آمد و پرتو سبزرنگی را نثار مرد کشاورزی که می خواست با تبر به وی حمله کند ، کرد .
مسمم در مقابل جادوگران ناشناس که چوب دستی به دست در مقابلش ایستاده بودند ، قرار گرفت . لبخند حزن انگیزی زد و ....
_ آوادا کدا .....
پیش از این که مثل همیشه پرتو سبز رنگی از نوک چوب دستی مرگبارش خارج گردد با 4 پرتوی سرخ رنگ مورد هدف قرار گرفت ولی اسنیپ کسی نبود که به این راحتی متحمل شکست شود .
_ جادوگرای احمق ..... پروتگو .
4 پرتو نرسیده به وی در بی نهایت ناپیدا محو گشتند .
و در حالی که جادوگران تازه وارد محو قدرت نمایی اسنیپ شده بودند ...
_ سکتوم سمپرا ...... شما واسه جادوگرا مثل یه لکه ننگ محسوب میشن پس هر چه زود تر باید پاکتون کرد .
خون از نقاط مختلف بدن فرد مورد هدف قرار گرفته فوران کرد ، ناله ای سر داد و به خاک افتاد .
از جمع 3 نفره ی باقی مانده یکی از آن ها که هیکل دار تر از بقیه بود فریاد کشان به سمت اسنیپ حمله ور شد :
_ آوادا کدا ......
_ این چیزا هنوز واسه تو خیلی زوده کوچولو ..... آواداکداورا .
مرد که فقط چشمانش دیده می شد لحظه ای به اسنیپ خیره ماند و سپس به پشت در چاله ای از خون افتاد .
مرد کماندار طعمه ی بزرگی را انتخاب کرده بود .
آرجینوس پشت به وی ایستاده بود و بی خبر از تصمیم شوم او به مبارزه می پرداخت .
تیر نقره رنگی همچون شمشیر دل ظلمت شبانگاهی را شکافت و با کتف چپ آرجینوس برخورد کرد .
آرجینوس با خشم بر گشت .
_ فقط می خواستم ببینم چیزی از قدرت عموی عزیزم به ارث بردی یا نه .... ولی دیدم ......
در مقابل چشمان حیرت زده ی مرد کماندار ، آرجینوس نیشخندی زد و تیر را از بدنش بیرون کشید . جای آن به سرعت در بدنش ترمیم گشت .
_ از دورگه ی کثیفی مثل تو انتظار بیش از این نمی ره !
برای اولین بار در طول مبارزه مرد کماندار خشم به چهره آورده بود . او تیری دیگر را نشانه گرفت .
آرجینوس می خواست به سمت وی شیرجه بزند که با نیرویی غریزی به پشت مجسمه ی میدان پناه برد .
یک تیر دیگر نیز که از سوی زن غریبه به سمت وی نشانه رفته بود که با صدای ترقی که از مجسمه بر خاست فهمید که هر دو تیر با مجسمه بر خورد کرده است .
یکی از یارانش لنگان لنگان به سمت او می آمد .
_ قربان ..... دیگه توان مقاومت نداریم ، داریم لحظه به لحظه نیرو هامونو از دست میدیم .
آرجینوس نگاهی به اطراف انداخت . حق با او بود . به آرامی از جایش برخاست و دست چپش را رو به آسمان بلند کرد .
مرد کماندار که تازه او را یافته بود تیری را نشانه رفت ولی آن تیر جز با مجسمه ی میدان با چیز دیگری بر خورد نکرد .
مرد با صدایی طنین انداز فریاد زد :
_ دوباره می بینمتون !
پلیدیان همگی محو گشته بودند .


[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#19

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
سینرا که نگاه بی احساسش را به مرد کماندار دوخته بود، دست راست خود را بالا برد و در همان حال که آن را آهسته پایین می آورد، با انگشت اشاره اش مردم دهکده را نشان داد و پس از انکه حرکت سریع و وحشیانه همنوعانش را به سوی آنها نظاره کرد، با یک خیز سریع خود را به مرد کماندار رساند و در همان حال که با نفرت او را می نگریست، با تمسخر گفت: تو نیمه خون آشام عزیز، کی می خوای دست از این قهرمان بازی هات برداری ... اینبار هیچ شانسی نداری
مرد کماندار با شنیدن سخنان سینرا نگاه نافذش را به چشمان او دوخت و با همان لحن تمسخر آمیز پاسخ داد: آه سینرا خواهر عزیزم ... پدرمون اگه بشنوه تو چه جوری با برادر ناتنی ات حرف می زنی، تنش تو گور می لرزه، هر چند که متاسفانه چیزی از تنش باقی نمونده بود تا توی گورش بذارن ... ولی باور کن اون منو واقعا دوست داشت، ولی متاسفانه به این فکر نکرده بود که ممکنه یه روزی بخوام نژاد کثیفش رو از روی زمین پاک کنم
- ببند اون دهن کثیفت رو ... تو با وجود اون مادر هرزه ات که پدر اصیل زاده ی منو فریب داد، حق نداری خودت رو برادر من بدونی
مرد کماندار با دیدن خشم سینرا سرمست خندید و سپس پوزخندزنان گفت: پدر اصیل زاده !؟ ... آه بله اصیل زاده ای که عاشق دختر یک کشاورز شد، کشاورزی که جلوی چشم همون دختر بینوا توسط همون مرد اصیل زاده سلاخی شده بود ... آه چه اصالتی ؟! ... سینرای عزیزم ولی به نظرم مادرت اصیل زاده تر بود ... اون مادرم رو از داشتن یک زندگی نکبت بار نجات و مانع از این شد تا مرد اصیل زاده زندگی اش به خیانتش عمر جاوید ببخشه ... من واقعا مادرت رو از صمیم قبل دوست ...
سینرا منتظر پایان سخنان مرد کماندار نماند و با جهش تندی به سوی او رفت، ولی مرد کماندار با چابکی کناری جست و تیری به سوی سینرا فرستاد که سینرا بلافاصله آن را در هوا گرفت و پوزخند زنان گفت: دو رگه کثیف باید بیشتر تمرین کن ...
ولی پیش از انکه سخنش کامل شود و یا حتی حرکتی دیگری کند، تیری در بازویش فرو رفت !
مرد کماندار در همان حال که با بی تفاوتی شانه ای بالا می انداخت، گفت: آه بد نبود ... من همیشه به نصیحتهای خواهر عزیزم عمل میکنم
سینرا که شوکه شده بود، تیر را از بازوی خود خارج کرد، خون بسیار غلیظی از سوراخی که در بازویش ایجاد شده بود جاری شد و او بی توجه به درد آن گفت: ولی فکر کنم فراموش کردی نقره هات رو تن اصیل زاده ها تاثیری نداره
مرد کماندار در پاسخ او سری با تاسف تکان داد و با لحنی نمایشی گفت: آه سینرا منو نا امید کردی ... فکر کردی برادرت اینقدر احمقه که نمی دونه باید نقره هاش رو با سم مخصوص اصیل زاده ها متبرک کنه
سینرا لحظه ای چند به مرد کماندار نگریست و به گفته او فکر کرد و سپس در حالی که دندانهایش از خشم به هم می فشرد، به سرعت روی یکی از بامها پرید و با جهش های تند به سمت قلعه ی فرانکشتاین و احتمالا جایی که پادزهر قرار داشت، رفت.
مردکماندار لحظه ای سایه او را که در تاریکی شب محو می شد، نگاه کرد و سپس رو به مردی کرد که با بی تفاوتی در گوشه ایستاده و نظاره گر آن جنگ خونین بود، مرد کماندار با صدای که می شد در آن هم همه به گوش سوروس اسنیپ برسد، گفت: هی تو جادوگر ...
سوروس اسنیپ بلافاصله به سوی او نگاه کرد و مرد کماندار ادامه داد: اون قدر بی خیال اونجا واینسا ... همنوعان تو هم الان از راه می رسن
اسنیپ که متوجه منظور مرد کماندار نشده بود، با چهره ای گرفته همچنان ساکت ماند، ولی چند لحظه بعد با شنیدن چندین صدای تق بلند بلافاصله چوب دستی اش را در دست گرفت. مرد کماندار با ظاهر شدن دوستانی آشنا، لبخندی زد و به آسمان نگریست که ابرهایش همچنان چهره ی مهتاب را پوشانده بودند ...


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#18

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
هنوز عده ای از خون آشامان در خانه ها به جنایت بی رحمانه ی خویش مشغول بودند ولی شهر در سکوتی وصف ناپذیر غرق شده بود . به همین دلیل آرجینوس باید صبر می کرد تا آنان نیز به لشکر بپیوندند و بعد باز گردند .کوچک ترین صدایی از روزنی بر نمی خاست . گویی همگان در خوابی ابدی فرو رفته بودند .
دیگر از آن دهکده ی خوش منظره خبری نبود . خون همچون چشمه ساران سرخ از زمین می جوشید و دست سرنوشتی پارچه ی سیاهی بر اهالی آن دهکده کشیده بود . همه ی خانه ها ویران شده بود . جز کلیسای کوچک و زیبایی که در مرکز آنجا واقع بود . ما آن جا نیز در جادوی اسنیپ ساکت و آرام می نمود . حدود نیمی ازمردم شهر خون آشام شده بودند .
آن خون آشامان زیبا ، هم اکنون چهره ی نفرت انگیزی پیدا کرده بودند . پوست هایشان چروکیده و به رنگ خاکستری در آمده ، دندان های نیششان رشد فزاینده ای کرده و چشمانشان سرخ شده بود . برخی از آن ها بال نیز در آورده بودند و هر از گاهی انسیان بی پناه را در آسمان به خون می کشاندند و دوباره در سقف شکسته ای فرو می رفتند .
ماه ، سرچشمه ی قدرت بی نظیر اسنیپ هم چنان در آسمان می درخشید اما .....
ناگاه آسمان خشم گرفت ، ابرها به هیاهو آمدند و ماه در زندانی خاکستری گرفتار آمد .
آرجینوس در حالی که از ترس طپش نا منظم قلبش شنیده می شد گفت :
_ اون جارو !
وی به آسمان ابری گرفته اشاره می نمود .
همه ی سرها به سوی آسمان گشت . دیگر خبری از ماه نبود .
خون آشامان در سرگردانی خویش اسیر آمده بودند که ....
در کلیسا با صدای تکان دهنده ای باز شد . 2 مرد و یک زن از آن بیرون آمدند .
یکی از مردان کشیش کلیسا بود که لباس قهوه ای بلندی به تن کرده بود . زن جوانی نیز در کنار وی ایستاده بود که شنلی سیاه رنگ به تن داشت ، موهایش را پشت سرش بسته بود و سلاحی را با خود حمل می کرد . مرد دوم یک بارانی سیاه بلند پوشیده بود و کلاه دور حلقه ای مشکی رنگی به سر گذاشته بود که می توان گفت تمامی صورتش را می پوشاند و به وی حالت مرموزی می داد . موهای بلند قهوه ای رنگش نیز در اطرافش ریخته بودند . او یک کمان اوتومات چوبی در دست داشت که به یک تیر نقره مجهز شده بود .
تمامی اهالی دهکده بیدار شده بودند و مردان آنان یک به یک از خانه های خویش خارج می گشتند . همه در میدان اصلی شهر جمع شده بودند . در وسط میدان مجسمه شکسته ی مردی کمان به دست به چشم می خورد که از تیر کمانش آب خارج می گشت .
خون آشامان همگی در یک طرف میدان به همراه یاران جدیدشان گرد آمده بودند و آرجینوس ، اسنیپ و سینرا جلوی آنان ایستاده بودند . هیچ کدام کوچکترین حر کتی نمی کردند . همه منتظر بودند این سکوت خسته کننده به پایان برسد .
مردان دهکده نیز در طرف دیگر میدان پشت سر آن سه نفر ، بیل و تبر به دست گرفته ، ایستاده بودند .
آن مرد مرموز در حالی که لبخند ضعیفی بر لبانش نقش بسته بود چند قدمی جلو آمد . سرش را رو به آرجینوس و سینرا بالا گرفت . اکنون چشمان آبیش قابل مشاهده بود . نگاهش آن چنان متمرکز بود که آرجینوس و سینرا نیز به وی خیره شدند .

_ هه ..... واقعامسخرست...... فکر می کردم اهالی قلعه ی فرانکشتاین قوی تر از این حرفا باشن ....... حداقل خون آشمای قدیمی به آدمای به درد نخوری مثل اون احتیاج نداشتن .
خشم و غضب در وجود اسنیپ زبانه می کشید . او چند گامی به جلو نهاد .
مرد ناشناس از حالات عصبانیت خون آشامان سرمست بود. نگاهش به ناقوس شفاف و طلایی کلیسا در چند قدم دور ترافتاد و ناگهان به سرعت چرخید و تیری را نشانه رفت . تیر در قلب خون آشامی پرنده که قصد داشت از پشت به وی حمله کند فرو رفت و او ناله کنان بر زمین افتاد .
جنگ آغاز شد .
..............................................................
اگه میشه لطفا نقدش کنین !


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۹:۲۳:۵۰
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۱۹:۲۶:۴۰

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#17

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
سيوروس دهانش را باز كرد تا چيزي بگويد...ولي به همان حالت ماند...اخم‌ كرد، و چشمانش را باريك كرد...آرام گفت:صداي چيه...؟
آرجينوس كه انتظار شنيدن چنين كلماتي رو نداشت، تعجب كرد، و سينرا يكي از ابروهايش را بالا برد و به سيوروس خيره شد...
ولي سيوروس به آنها اهميتي نداد...با سرعت بسيار زيادي، صورتش را برگرداند و به منبع صدا خيره شد...
در تاريكي مطلق كه فقط پرتوهاي نازكي از نور نقره‌فامي كه از ماه منتشر مي‌شد، آن را پاره مي‌كرد، سايه‌اي ديده مي‌شد، كه مرتبا دور مي‌شد، به زمين مي‌خورد، بلند مي‌شد و ادامه مي‌داد...
سيوروس با آرامش خاصي چوب‌دستي‌ش را به سمت سايه گرفت، زيرلب وردي گفت،پرتوي سبزرنگي به مدت يك ثانيه فضاي هولناك را روشن كرد، تاريكي را شكافت،و در مدتي به كوتاهي يك ثانيه، و به كودك بيچاره كه اشك از ديدگانش جاري بود، اصابت كرد...
كودك در جا خشك شد، چشمانش به روبرو ثابت ماند، زانو زد، با صورت به زمين خاكي برخورد كرد، و بعد خاموش شد و هيچ حركتي نكرد...كودك بيچاره جانش را از دست داده بود...
سيوروسصورتش را برگرداند،...چهره‌اش خشمگين بود...با خشم و نفرت به سينرا خيره شد و فرياد زد:مي‌دونين اگه اون مي‌تونست بي‌سروصدا از اينجا فرار كنه، چه بلايي سر ما ميومد...؟
سينرا كه از اين حركت سيوروس به شدت به خشم آمده بود، با تندي فرياد زد:ما چـ_
سيوروس دستش را بالا برد، و با اين كار باعث شد سينرا ساكت شود...
سيوروس، ديگر چيزي نگفت...صورتش را برگرداند، و به نقطه‌اي نامعلوم خيره شد...
هيچ‌كس جرئت حرف زدن نداشت...همه ساكت شده بودند و جرئت تكان خوردن نداشتند...
محيط بسيار هولناك بود...باد سردي مي‌وزيد و موهاي آنها را نوازش مي‌داد...ولي اين باد سرد، فقط سرد نبود..بلكه بوي خاصي مي‌داد...بوي...بوي مرگ بود...
دهكده بسيار ساكت شده بود...سكوت مطلق آن را فرا گرفته بود...درختان خشكيدهاي كه به سمت زمين خم شده بودند، سكوت را پيشه كرده بودند...نه لرزشي مي‌كردند، نه صدايي ايجاد مي‌كردند...ساكت و آرام...
تا بعد از چند دقيقه، سيوروس به سمت جنازه‌ي آن كودك به راه افتاد، و زيرلب با لحني خشن گفت:برمي‌گرديم...
سينرا كه ديگر توان تحمل دستورات او را نداشت، با چهره‌اي بسيار عصباني به آرجينوس چشم دوخت...خواست چيزي را با صداي بلند فرياد بزند، ولي صدايي از گلويش خارج نشد...
آرجينوس نيز سرش را به تاسف تكان داد، خون از از لبانش ليسيد، و ره به ديگر خون‌آشامان، گفت :بريم...
و........................................................................


تصویر کوچک شده


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۹:۴۰ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#16

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
سوروس خودش را از جلوی خون آشام ها کنار کشید و گفت:
"نوبت شماست"

سینرا خیلی آروم بود اما آرجینوس تحمل نداشت, بوی خون به مشمامش رسیده بود :
خون "حمله ه ه ه ه ه "
وحشتناک بود,خون آشام ها به طرف خانه ها هجوم بردند ,از درو دیوارو پنجره :
خون...خون از خانه ها دریای خون شده بود . صدای جیغ کشاورزان کر کننده بود.
سوروس کنار دهکده ایستاده بود و صحنه های زیبا و دلچسب خون آشام شدن انسان ها را می دید.
بعد از چند ساعت غارت و خوردن و ... تعداد خون آشام ها از 40 نفر به 200نفر رسید .
آرجینوس در حالی که خون از فکش میچکید به طرف سوروس آمد:
"محشر بود"
سوروس مثل همیشه با بی توجه ای گفت:
بد نبود شاید لردسیاه خوشش بیاد.
ارتشی بزرگ از خوناشام ها رو بروی سوروس بود ,یکی از تازه وارد ها به سمت سوروس حمله ور شد:
سوروس چوبش را در آورد تا خوناشام را بکشه:
گردن خوناشام به هوا رفت !!!!آرجینوس قبل از اینکه سوروس چوبش را در بیاد گردن خوناشام را زد, و بعد رو به خوناشام ها کرد داد زد:
این مرد هم پیمان ماست هرکس با او کاری داشته باشه مثل این نمیتون لذت خوناشام بودن را بچشه.
"""آنطرف دهکده, در آخرین ردیف از خانه ی دهکده پسر شانزده هفده ساله ای که اشک از صورتش می چکید و از ترس سفید, سفید شده بود دوان دوان از دهکده دور می شد"


[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#15

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
آرجینوس دوان دوان پله ها را می پیمود . به نظر می آمد به قدری هیجان زده شده که حتی فراموش کرده که می تواند در عرض چند ثانیه بدون این که قدمی از قدم بردارد خود را به سینرا برساند .
_ سینرا ..... سینرا ...... باید بریم .......
سینرا در حالی که چهره ی زیبایش را دوباره به خود می گرفت گفت:
_ چی شده ؟
هراس خاصی در وجود آرجینوس موج می زد . سینرا به آسانی می توانست بوی وحشت را از وجودش احساس کند .
_ من نمی دونم تو سر این اسنیپ چی می گذره ..... رفته پایین جلو در ایستاده و میگه که اولین حمله رو باید همین امشب شروع کنیم ......
_ این فکر کرده کیه ..... بذار ......
آرجینوس بدون این که دهان بگشاید به آرامی بازوی سینرا را که قصد رفتن به نزد اسنیپ را داشت گرفت .
در کمال تعجب سینرا دیگر کوچک ترین حرکتی نکرد . آرجینوس تا کنون وی را تا این حد آرام ندیده بود . به نظر می آمد در دنیای دیگری سیر می کند ؛ بی آن که بداند در اطرافش چه می گذرد .
سینرا و آرجینوس به پله های پایینی رسیدند .اسنیپ در حالی که نگاه خود را از آسمان که گوی نقره گونش در آن خودنمایی می کرد بر می داشت، گفت :
_ پس بالاخره اومدین ؟
لحن تمسخر آمیزی داشت . چیزی که شاید به واقع قابل تحمل برای مردمان خون نبود .
نگاه آرجینوس در حالی که خشم شدیدی در بر داشت بسیار تا بسیار نا خواسته از اسنیپ به ساعت طلایی اتاق افتاد . ساعت دقیقا 11:30 بود . آرجینوس در حالی که به ساعت اشاره می کرد گفت :
_ این دیگه چش شده ؟!؟
اسنیپ در حالی که به نظر میومد از نگاه کردن به چوب جادویش لذت می برد گفت :
_ وسایل اینجا هم مثل خود قلعه درب و داغونن . از کار افتاده بود . به نظر مدت زیادی میومد که کار نکرده . روی 12 قفل کرده بود.
سینرا بدون این که کوچک ترین اثری از تعجب در چهره اش دیده شود پله ی آخر را نیز پشت سر گذاشت .
گام هایش را چنان بر می داشت که حتی موجب شد لبخند نفرت انگیز اسنیپ نیز از روی لبانش محو گردد . و بسیار آرام در کنار آرجینوس متوقف شد .
اسنیپ از این که آن ها عکس العمل خاصی نشان ندادند تعجب چندانی نکرد . او چیزهای زیادی درباره ی آنان می دانست . چیزهایی که حتی بعضی جادوگران بزرگ نیز نمی دانسته اند .
با آرامش خاطر به دو خون آشام پشت کرد و راه خروج را پیش گرفت و در حالی که صدایش به زحمت از درون زوزه های باد که همانند خود " قلعه ی فرانکشتاین " اسرار آمیز بود ، شنیده می شد گفت :
_ بهتره راه بیفتیم !
==========================
اسنیپ ، آرجینوس و سینرا در بالای پله های خروجی قلعه ایستاده بودند .
در مدت بسیار کوتاهی تمامی اهالی فعلی قلعه به دستور اربابانشان در آن جا گرد آمده بودند . چه زن و چه مرد ، و چه کوچک و چه بزرگ .
آرجینوس چند گام به جلو نهاد تا در تاریکی شب بهتر دیده شود و سپس گفت :
_ ما تا به حال حمله های زیادی رو انجام دادیم . حمله های بزرگ و پربار . ولی این دفعه با دفعه های دیگه فرق می کنه خودتونم بهتر می دونین چرا ؟مقصد حمله ی مادهکده ی کوچکی در حدود 40 مایلی آن جا بود .
در عرض چند دقیقه اکثر خون آشامان در هواشناور شدند ، عده ای نیز به گونه ای اسرار آمیز ناپدید شدند . همان گونه که اسنیپ جادوگر ناپدید شده بود .

==============================
به مقصد رسیده بودند .
هنوز در خارج شهر قرار داشتند .
خانه های کوچک و بزرگ روستایی در میان مزارع برنج به راحتی به چشم می آمدند .
ماه در آسمان می درخشید و نسیم خنکی بی مانند به بادهای تازیان برانگیز " قلعه ی فرانکشتاین " می وزید .
روح مغموم همه ی پلیدیان را هوس خنده ای شبیه به خنده ی حزن انگیز مار های وحشی ، خنده ای خشک و بی روح و بی نشاط ، خنده ای خشک مانند نیشخند ابدیت به دستگاه پوچ و بی معنای کائنات و تلاش های پوچ و مسخره ی انسیان فرا گرفته بود .
ساعت منزل یکی از ساکنین از بیرون دیده می شد . عقربه ی ثانیه شمار یک دور کامل گشت ولی به نظر می آمد عقربه ی دقیقه شمار از این که زیر عقربهی ساعت شمار پنهان شود می ترسد . اما این بازی سرنوشت بود و گذر زمان .
ساعت 12:00 شده بود .
_______________________________________
میشه لطفا نقدش کنین .


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۹:۱۶:۰۳
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۹:۱۹:۵۲
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۹:۲۳:۳۲
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۹:۲۵:۰۰

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#14

تدی اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
از یه جای خوب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
شب بود.
ستاره ها در آسمان میدرخشیدند در باز شد و آرجینوس و سینرا به سالن اصلی اومدن ظرفی پر از میوه روی میز بود و اسنیپ در سالن قدم میزد ارجینوس در حالی که لبخند میزد جلو آمد و دستش را روی شانه های او گذاشت وگفت : سوروس عزیز با ما کاری داشتی؟ سینرا از پشت سر اسنیپ سعی می کرد با ایما و اشاره چیزی را به او بفهماند سینرا چیزی را با انگشت به او نشان میداداو به ان سمت نگاه کرد ساعت بزرگ طلایی را دید و...و...وعقربه ها ساعت 12 را نشان میدادندصدای لرد سیاه در ذهن آرجینوس پیچید:" ...و این نیرو در نیمه شب با شخصی است که ان را دریافت کرده است ... "
آرجینوس آب دهنشو با سر و صدا قورت داد و چند قدم به عقب برداشت اسنیپ روی مبل نشست و در حالی که میوه ای را پوست می گرفت شروع به صحبت کرد:گوش کنید من می خواستم مطلبی رو با شما در میون بذارم همون طور که می دونید لرد سیاه نیرویی به من و ماموریتی به هر سه ی ما داده که باید لشکری از خون آشامها برای ایشان تهیه کنیم برای انجام این کار ما نیمه شب به روستاهای دور افتاده می ریم من همه ی روستا رو برای 4 یا 5 ساعت بیهوش می کنم و شما و افرادتون اونا رو به خون آشام تبدیل می کنید فقط یادتون باشه از این لحظه همه ی فعالیت های شما تحت نظر من انجام میشه ...سینرا فریاد زد: تو هیچ حق نداری به ما دستور بدی . اسنیپ گفت:اين دستورلرد ه خانم ._ لعنت به تو و اون لردت .....آرجینوس بازوی سینرا رو گرفت و عقب کشید در گوشش کلماتی را زمزمه کرد وسعی کرد اونو آروم کنه اسنیپ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت:و ما به این ترتیب در عرض مدت کوتاهی میتو نیم دستور لرد رو اجرا کنیم
_ ...آخ... اسنیپ دستشوبریده بود
خون روی کارد ریخت و میوه ی توی دست اسنیپ رو رنگین کرد. سینرا جلو رفت و گفت :میخواین میوه رو عوض کنم اسنیپ در حالی که صورتش درهم بود گفت :نه نمیخوام و بشقاب را کنار گذاشت.. سینرا بشققاب را از روی میز برداشت و روشو از اون برگردوند وبا لذت کارد رو لیسید اسنیپ کنار پنجره رفت و گفت : چه آسمون صافی و بعد دستاشو به هم کوبید تغییری در آسمان شب دیده شد. رعد و برق سبزی در آسمان درخشید سینراجیغ زد و قدمی به عقب برداشت اسنیپ دستشو بالا برد رعد و برق به کف دست او خورد ودر آن فرو رفت او لبخندی زد و گفت: ببخشید من عادت ندارم خانم ها رو بتر سو نم شب بخیر و از پله ها بالا رفت صدای بسته شدن در شنیده شد. سینرا رو به آرجینوس فریاد زد : من از این مرد از رفتارش از حالت تمسخر آمیز صورتش و بدتر از همه از لبخندش متنفرم.آرجینوس گفت :منم همین طور ولی باید تحملش کنیم. سینرا جیغ کشید :نمی تونم . نمی تونم تحملش کنم ... و در حالی که گر یه می کرد از پله ها بالادوید. تابلوی پیر مرد ی که روی دیوار بود گفت:گریه نکن دخترم من همیشه از دیدن شبنمی که روی گلها می شینه نا راحت میشم . سینرا به تابلو نگاهی انداخت. پوست صورتش جمع شد چشماش قر مز شد و دندونهای نیشش بیرون زد پیر مرد فریادی کشید و ازتابلو رفت.
------------------------------------------------------------
میشه نقدش کنی نارسیسیا .ازت به خاطر اینجا ممنونم



دوستان عزیز خواهش می کنم نقد پست ها رو حتما بخونید، چرا که اگر اغراق نشه، اطلاعات خاصی برای پیش برد اهداف تاپیکها داده و البته با توجه به اینکه اکثر اشتباهات در پست دوستان مشابه هم و تکراری هست، مطمئنا باعث پیشرفت شخص خود نویسنده ها نیز خواهد شد !

اگر مایل به خواندن نقد این پست هستید، روی " اینجا " کلیک کنید !


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۱۸:۴۳:۴۶
ویرایش شده توسط تدی اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲ ۱۹:۱۵:۴۹
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۳ ۱۲:۱۸:۲۸

فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#13

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
آنيتا جان..."آرجيوس" نيست..."آرجينوس"ـه...!
_________________________________________________
آرجينوس با حالت بي‌خيالي گفت:
-خب، اشكالي نداره...! راستش ما خودمون اصلا از وجود همچين چيزي توي قلعه خبر نداشتيم...چه بهتر كه حداقل لرد اون رو پيدا كرد و يه كم اجازه_
سينرا دستي به موهايش كشيد، و رويش را برگردند، و با صدايي كه در اثر خشم، مي‌لرزيد، گفت:
-تو واقعا به چيزي كه كلا متعلق به ماست، و يكي ديگست كه به ما اجازه‌ي موقت استفاده از اون رو مي‌ده، مي‌گي خوب شد...؟! واي آرجينوس ...نمي‌دونم چي بگم...!
روي تخت خواب نشست، صورتش را در ميان دستانش گرفت و شروع كرد به هق‌هق گريه كردن...مسلما آن هديه، هديه‌اي بسيار گران‌بهاتر از آن چيزي بود كه تصورش را مي‌كردند...بسيار گران‌بهاتر...!
آرجينوش كمي به جلو قدم برداشت، و گفت:
-اما سينرا...!‌ لرد_
سينرا صورتش را از ميان دستانش درآورد، و با چشماني سرخ و اشك‌آلود، به آرجينوس خيره شد...بعد با صداي بلند فرياد زد:
-ديگه نمي‌خوام اسم اون مرد رو بشنوم...قاتل...!
ودوباره شروع كرد به گريه كردن...! آرجينوس هم كه كلافه شده بود، دو دستش را به ميان موهايش برد، و آهي كشيد...او هم از اينكه آن هديه را از دست داده بود، ناراحت بود، ولي معتقد بود كه چون لرد آن را پيدا كرده، اجازه دارد هر چطور كه خواست، از آن استفاده كند...
آرجينوس در كنار اون روي تخت نشست، سرش را پايين انداخت، و زيرلب گفت:
-سينرا...مي‌دوني چه آينده‌ي درخ_
سينرا بار ديگر با فريادش حرف او را ناتمام گذاشت:
-آرجي...چرا متوجه نيستي...؟ ما داريم درست به كام مرگ مي‌ريم...! اين مرد واقعا يه قاتل ديوونه‌ست...!
آرجينوس هم در پاسخ، سرش را بلندكرد، به چشمان او خيره شد، با لحني نسبتا خشن گفت:
-به لرد اين_
سيينرا با خشم فرياد زد:
- لرد...لرد...لرد...! اين لرد لرد از كجا توي زندگي ما پيداش شد...؟
آرجينوس كمي صورتش را برگرداند، ولي سينرا با چشمان پف كرده، باز هم به چشمان او خيره شد...
بعد، در حالي كه داشت از خشم مي‌لرزيد، بلند شد و قدم زد...دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد، ولي كسي به طور ناگهاني به در كوبيد ...آرجينوس سرش را بلند كرد و گفت:بله...؟
يكي از خون‌آشام‌هاي جوان، كه قدبلند ولي كمي چاق بود، و ابروها و موهاي سياهي داشت و چشمانش قهوه‌اي بودند، وارد شد..سينرا صورتش را برگرداند تا او نتواند حالت چهره‌اش را ببيند...
خون‌آشان گفت:ارباب...اون آقايي كه يه كم پيش داشت با شما صحبت مي كرد، داره سراغشما رو مي‌گيره...مي‌گه ميخواد با هردوتان حرف بزنه...
آرجينوس بلند شد و گفت:بگو الآن ميايم...كمي ازش پذيرايي كن تا ما بيايم...
بعد به طرف سينرا برگشت و گفت:
-سينرا...بيا بريم...اشكات رو پاك كن تا اون بويي نبره...! زود باش ديگه...لبخند بزن...!
سينرا هم با دستمال كاغذي، اشك‌هايش را پاك كرد و به زور لبخند تلخي زد...
آرجينوس:خب ديگه...وقتشه...بريم...!
و بعد، در كنار هم از اتاق خارج شدند...


تصویر کوچک شده


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#12

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
در خانه ی لرد:
لرد با آرامش خاصی بر روی صندلی اش نشسته بود. دستانش را زیر چانه اش گذاشته بود و پس از مدتی لبخندی بر لبان سفید و باریکش ظاهر شد.
لرد آرام گفت:
_ پیتر......اون کتابو برام بیار...
پیتر هم مثل همیشه تعظیم کنان کتاب را با احتیاط برای لرد آورد و گفت:
_ ارباب......ببخشید......من.......
لرد دستش را تکانی داد وبا خشم گفت:
_ خفه شو پیتر.......
پیتر هم با اینکه ناراحت شده بود ، پایین شنل لرد را بوسید و با حالتی التماس آمیز گفت:
_ ببخشید ارباب.......ببخشید....
لرد اشاره ای کرد و پیتر به بیرون رفت.
لرد با لذت خاصی کتاب را باز کرد. در صفحه ی اول کتاب نوشتته شده بود:
" تقدیم به لرد عزیز"
لرد با پوزخندی صفحه ی بعد را آورد:
" چگونگی استفاده ی لرد سیاه از خون آشامان "
لرد دوباره صفحه را ورق زد:
" هنگامی که هکتور، پسر عمویم، زنده بود؛ با فردی به نام لرد ولدمورت آشنا شده بودیم.او فردی قدرتمند بود و من و هکتور تحت تاثیر قدرت زیاد او؛ با وی شروع به همکاری کردیم.
روز اول آشنایی ما:
من و هکتور در پستوی قلعه نشسته بودیم که ناگهان در باز شد و پسری جوان و خوش قیافه وارد شد؛ خیلی با اقتدار. و سریع بر روی صندلی اصلی قلعه نشست. هکتور سریع به من گفت:
_ آلفرد....به نظر تو.....این پسر جوون خوب نیست که خون آشام بشه؟؟!!!
پسر جوان پوزخندی زد و گفت:
_ من هیچ تمایلی به این قدرت ها ندارم و می خوام که شما به سپاه سیاه من ملحق بشین!!
من گفتم: تو کی باشی که....
اما پسر جوان با خشونت داد زد:
_ من لرد ولدمورت هستم، ابله!
من و هکتور نام او را شنیده بودیم، اما فکر نمی کردیم که او چنین پسر جوانی باشد.
هکتور آرام گفت: از کجا معلوم؟؟؟
که ناگهان پسر جوان با چوب دستی اش اشاره ای به خدمتکاری که در آنجا بود کرد. ناگهان نوری سبز رنگ از چوبش خارج شد و خدمتکارمان، مرد.
از همان جا شد که من و هکتور به لرد جوان ارادت خاصی پیدا کردیم. آن روزها خون آشامان نمی توانستند زیاد کاری انجام دهند، اما با وجود لرد عزیز........"
ناگهان لرد قهقه ای زد و در حالی که کتاب را می بست فکر کرد:
" آلفرد احمق.......اگه می فهمید که من هکتور رو کشتم....."
و دوباره کتاب را باز کرد و خواند: "....
***********************
در قلعه:
سینرا عصبی داشت در خانه راه می رفت. از آخر با آرجیوس اشاره ای کرد و آرام به اوگفت:
_ بیا توی اتاق محکم......
و خودش سریع آنجا را ترک کرد. آرجیوس در حالی که دهانش باز مانده بود، نگاهی با اسنیپ انداخت و خودش هم به آن اتاقی رفت که ضد استراق سمع بود و به اتاق محکم معروف بود.
در را به آرامی باز کرد و گفت:
_ چی شده، سینرا؟؟؟
سینرا عصبانی گفت:
_ اول اون درو ببند!!
آرجیوس متعجب در را بست و منتظر صحبت او شد.
سینرا عصبانی ادامه داد:
_ دیدی........دیدی چه جوری هدیه سیاه رو از چنگمون در آورد؟؟؟؟
آجیوس با بی خیالی کفت:
_ .....
-----------------------------------
ببخشید اگه بد شد. امیدوارم نفر بعدی، هم داستان کتاب رو بنویسه و هم ادامه ی نمایش نامه!!!!


آنیتا دامبلدور عزیز
اگر نخستین پست قلعه فرانکشتاین رو با دقت بخونی متوجه می شی، من با تاکید فراوان گفتم، این خونه قبلا به انسانهای عادی ( خانواده فرانکشتاین ) که دانشمند بودند نه جادوگر، تعلق داره و البته برخی از دوستان به این مسئله توجه نکردند و در پستهایی بعد از من و قبل از تو، بارها نوشتن " خونه برای هکتور بود !!! "
" اعضای محترم ایفای نقش خواهش می کنم پستهای قبلی، علل الخصوص اولین پست رو با دقت بخونید و سپس نمایشنامه هاتون رو با توجه به اطلاعاتی که اونها دادن بنویسید "
و امّا نمره ای که نمایشنامه تو دوست عزیز می گیره یک " ق " به عنوان قابل قبول هست، با توجه به نقصی که در سطر بالا عرض کردم و فکر می کنم تو در این مورد خاص کاملا بی تقصیر باشی و البته نصف داستانت خارج قلعه اس که به من اجازه می ده یه انتقاد درست و حسابی بکنم، البته من می دونم که سعی داشتی تاریخ گذشته رو با روش خاصی که بسیار جالب توجه هست بیان کنی ولی همون طور که عرض شد، اگر آشنایی لرد جوان رو با هکتور و آلفرد از این مسئله بغرنج فاکتور بگیریم، متاسفانه دوستان تاریخ رو اشتباه به عرض رسوندن !
ولی با این وجود سبک متفاوتی در نوشتن، همچون یک فیلمنامه داشتی که جالب و منحصر به فرد بود ... امیدوارم از این به بعد وقتی پستهای تو رو می خونم، جمله ی " ببخشید اگه بد شد ... " رو زیرش نبینم، چرا که اگر خبر داشته باشی، هر هفته بهترین پست در این انجمن انتخاب خواهد شد، پس دقت و صرف وقت کافی برای یک مینی داستان یا نمایشنامه خوب فراموش نشه، تا اسم تو دوست عزیز رو به عنوان یکی از ترین ها در یکی از همین هفته های نزدیک در" تاپیک انتخاب ترین ها " ببینم ... موفق باشی


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۳ ۱۲:۰۵:۲۱

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#11

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
فضای خاصی حاکم شده بود . گویی همه در قهقرای ذهن خود به دنبال پاسخی نا معلوم می گشنتد .
همه دوست داشتند چشم در چشم به لرد نگاه کنند تا شاید پاسخ را در چشمان بی احساس وی بیابند ولی کسی جرئت چنین کاری را نداشت .
لرد به گونه ای که خشنود از این وضع می نمود در دالان که به حقیقت بوی مرگ را می توان در آن احساس کرد چرخی زد و سپس به اسنیپ خیره شد .
_ خب فکر کنم تو تا حدی بدونی که این چیه ...... شاید بد نباشه تو کار اینو به بقیه ( نگاهی خاصی به پیتر کرد ) نشون بدی .....
خیلی شمرده و آرام سخن می گفت . طوری که به نظر می آمد می خواهد اثر تک تک کلماتش را در حاضرین ببیند.
به هیچ وجه از آن خوشحالی که انتظار می رفت در اسنیپ ایجاد شود خبری نبود شاید اسنیپ به این گونه رفتارها عادت کرده بود و شاید چیزی وجود داشت که مانع از خوشحالی وی می شد .
آرام آرام به سوی لرد رفت ولی به هیچ وجه به او نگاه نمی کرد بلکه به آن وسیله ی به ظاهر قطب نما چشم دوخته بود گویی از آن دو دست نامرئی متصاعد می شد که سر اسنیپ را در میان گرفته بودند .
اسنیپ با تردید خاصی دستش را به سوی قطب نما که در نور کم مشعل ها درخشش خاصی داشت دراز کرد.
چوب دستی اش را به سمت پشت وسیله نشانه گرفت و پس از چند لحظه در حالی که می شد صدای نفس هایش را به وضوح شنید وردی نا مفهوم را زیر لب زمزمه کرد .
همان پرتوهای زرد و آبی و سبز از چوب دستیش خارج گردید .
چشم های حضار در حدقه همراه با پرتو ها می چرخیدند و مسیر پرتو ها را دنبال می کردند .
قسمت پشت قطب نما به کلی جدا شد و گاز سیاه رنگی از آن خارج گشت . به نظر می آمد گاز لحظه به لحظه حجم بیشتری از فضای دالان را فرا می گیرد .
نگاه ها تنگ و تاریک شده بود . چیزی به جز اسنیپ دیده نمی شد .
اسنیپ در حالی که دستش را به دور قطب نما مشت کرده بود روی زمین افتاده و به وضع رقت باری غلط می زد .
ناگهان دهان اسنیپ به شکلی کاملا ناخواسته و با نیروی غیر قابل توصیفی بازشد و تمامی آن گاز سیاه رنگ حجیم در درون دهان اسنیپ ناپدید گشت .
هم اکنون می شد همه چیز را به وضوح دید . اسنیپ بیهوش روی زمین افتاده بود ، دستان پیتر در جست و جوی چیزی ناشناس در هوا معلق بود و آرجینوس ، سینرا و دو نوچه هم فقط و فقط بی هیچ هراسی به لرد خیره شده بودند .
لرد که اثری از هر گونه حیرت و ترس در صورت بی روحش دیده نمی شد با قدم های فوق العاده هماهنگی به اسنیپ نزدیک شد .
- خب دیگه فکر نمی کنم نیازی به توضیح باشه ......... این یک هدیه سیاه(1) بود که قرار بوده به هکتور تعلق بگیره ولی قبل از این که دستش به این برسه جونشو از دست میده ...... این هدیه توانایی ایجاد نوعی رعد رو داره که می تونه هم جایی رو بسوزنه و هم عده ی زیادی مثلا جمعیت یه شهر رو به طور کامل برای یه مدت مشخص بیهوش کنه ولی فقط در هنگام وجود ماه در آسمان به هر شکلی و دقیقا در نیمه شب ..... قدرتی که هیچ خون آَََشامی نداره .......
چند لحظه مکس کرد تا از حالات چهره های آرجینوس و سینرا لذت ببرد و سپس ادامه داد ...
- من فکر کردم شاید بهتر باشه این قدرت به یه خون آشام تعلق نگیره ..... چنین چیزی باید به یه فرد قابل اعتماد تعلق بگیره ..... من ترجیح می دم خودمو از این جور قدرتا دور کنم چون بعضی وقتا برای افرادی مثل من مشکل ساز میشن ( و با لحنی سرشار از غرور ) و من هم به اندازه کافی قدرت دارم که نیازی به این نداشته باشم ....... این روزا آدم قابل اعتماد کمتر پیدا میشه به خصوص بین مریدان من ....... به هر حال از نظر من اسنیپ توانایی اینو داره که از این قدرت درست استفاده کنه و تا زمانی که ارتش من کامل بشه و بخوایم حمله نهایی رو بکنیم اون پیش شما می مونه چون مطمئنا بهش نیاز دارین .
به نظر می آمد صدای سینرا و آرجینوس در گلویشان حبس شده بود و آثاری از افسردگی به وضوح در آن ها دیده می شد .
شاید از این که در تمام این مدت چنین قدرتی در کنارشان خفته بوده و آن ها بی خبر از آن زندگی گذارنده اند و اکنون نصیب فرد دیگری شده ناراحت بودند و در مقابل در برابر چنین قدرتی توان اعتراض نداشته چرا که تهدید های لرد همچنان در گوششان زمزمه می شد .
لرد همان طور که انتظار داشت چیز دیگری نشنید پس چوب دستیش را به سوی اسنیپ گرفت .
پرتوی صورتی رنگ مواجی از چوب دستی لرد خارج گشت و با حرکتی مارپیچ گونه به اسنیپ برخورد کرد .
اسنیپ چند سرفه زد ،سپس چشم هایش را به آرامی گشود . به سقف دالان خیره شده بود . شاید قطره ای حیات را از آن طلب می کرد . به آرامی سرش را به گوشه ای چرخاند و بسیار آرام از جایش برخاست .
اکنون می شد موجی از شادی را در وجودش احساس کرد ، شاد از این که چنین قدرتی دارد و از این که تا این حد مورد اعتماد لرد است .
در حالی که همگان سکوت اختیار کرده بودند او با لحنی شیطنت وار سکوت را شکست .
- ارباب ....... سوگند می خورم که از کارتون پشیمون نشین !
لرد : خب من دیگه کاری این جا ندارم ...... فقط دوست دارم این وسایل یه مدت پیش من باشن ....... دوست دارم خاطره های گذشتمو دوباره زنده کنم ........ پیتر اینارو برای من بیار .
او به همان دستگاه عجیب و کتاب های درون قفسه ها اشاره می کرد .
او به طرف در رفت ولی در حالی ابهام خاصی داشت رویش را برگرداند و به سوی قفسه ی کتاب بازگشت . سپس از بین آن ها چند کتاب را جدا کرد .
- از کتابا فقط اینارو بیار ..... بهتره دیگه بریم ....
و بدون این که اتفاق دیگری رخ دهد از اتاق بیرون رفت . سینرا هم پس از این که چند چیز نا مفهوم به دو خون آشام جوان گفت به دنبال آرجینوس که مشغول صحبت با اسنیپ بود از آن جا بیرون رفت . و در آخر پیتر در حالی که کوله باری از وسایل را با جادو به دنبال خود می کشید و بسیار عصبانی بود دالان مرگ را ترک کرد . خون آشامان جوان به دلیل دستوری که سینرا داده بود در دالان ماندند تا کار نامعلومی را انجام دهند .
================================
مدت زیادی گذشته بود .
سپیده ی صبح بود . خون آشامان دسته دسته از اطراف جمع می شدند و برای حفاظت خود در مقابل پرتوهای آفتاب به دورن قصر تاریک و تیره ی " فرانکشتاین " پناه می بردند .
سینرا ، آرجینوس و اسنیپ خسته از فعالیت شبانه از لرد و پیتر که قصر را ترک می کردند خداحافظی کردند .
فضای بیرون بسیار متفاوت از شبانگاه می نمود . جنگل وسیع درختان کاج ، در اطراف دریاچه ی منجمد ، با حالتی پر از ابهام و تردید گسترده بود . درختان که از وزش باد قبای سفید برفشان از تنشان افتاده بود سیاه و مغموم ، در برابر شعاع پریده ی خورشید رو به زوال طلوع در هم میلولیدند . گویی از فرط حزن و وحشت می خواستند بهم تکیه کنند .
و لرد و پیتر همچون نقطه هایی کوچک و باریک در پس کران بی نهایت پنهان می گشتند .
ادامه دارد ........
_________________________________________
(1) هدیه سیاه ( dark gift ) : همون طور که گفتم هدیه ای است که به خون آشامان تعلق می گیرد . هنگامی که یک انسان به جمع خون آشامان می پیوندد برای تبریک به وی یک هدیه به او(بعضی ها می گویند از طرف اهریمن ) داده می شود که این هدیه معمولا یکی از قدرت های: غیب و ظاهر شدن ، پرواز ، سرما ، آتش ، جابه جایی اجسام با نیروی چشم ، متلاشی کردن اجسام با نیروی چشم و .... است .
در این داستان به دلیل لیاقت زیاد هکتور که یک روزرونده نیز بوده قرار بوده هدیه ای به استثناء به وی تعلق گیرد که که خیلی متفاوت بوده ولی چون هکتور کار زیادی داشته آن قدرت در جسمی قرار داده می شود تا بعدا آن را بردارد ولی هرگز دستش به آن نمی رسد .
لازم به ذکر است که چنین قدرت ذخیره شده ای می تواند توسط هر موجودی مورد استفاده قرار بگیرد چون در یک جسم قرار داده شده ولی خیلی از موجودات بر اثر این قدرت ها جان خود را از دست داده اند چون قدرت تحمل آن را نداشتند پس باید حتما فرد قدرتمندی از آن استفاده کند .
___________________________________________
نارسیسا جان از نقد قشنگت ممنون !!!
خواهش می کنم این نمایشنامم رو هم نقد کن چون دوست دارم پیشرفت کنم .
در ضمن اون اطلاعاتم قابلی نداشت فقط یه چیز بگم .
همه ی اینا حقیقی هستن و از منابع معتبری تهیه شدن و هیچ کدوم من در آوردی نیستن ( حتی اونایی که تو نقدت گفته بودی تخیلن ) .
راستی اون تیکه ی به حق ریش مرلینو نگرفتم از افتضاحی نمایشنامم بود !
.................................................................

اگر مایل به خواندن نقد این پست هستید، لطفا روی " اینجا " کلیک کنید !


دنیل واتسون نویسنده پست برتر هفته اول بهمن ماه !

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۸ ۱۹:۰۲:۲۵
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ ۱۲:۲۷:۴۲
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ ۱۲:۲۸:۱۷
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ ۱۵:۱۷:۴۳
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۳ ۰:۴۷:۲۲
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۳ ۰:۵۰:۱۳
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۲:۵۸:۵۸

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.