رابستن که متوجه ی نگاه بلاتریکس شده بود دستان مری را ول کرد و به تابلوی پدربزرگ خانواده ی بلک که در قابی زرین به دیوار اویخته شده بود خیره شد .بلاتریکس بی توجه به رفتار رابستن به طرف اشپزخانه رفت.
کمی ان طرف تر نارسیسا در حالی که سعی می کرد پیراهنش را از دست جیمز بیرون بکشد به دراکو چشم غره ای رفت که موهای تدی را می کشید
_ بیست بار بهت گفتم دراکو، ادم به موهای هرکسی دست نمی زنه.ممکنه میکربی بشی
دراکو با انزجار دستانش را با ردایش پاک کرد وزبانش را به تدی نشان داد .سپس به طرف بارتی رفت تا در جمع کردن لگوها کمکش کند زیرا صدای فریاد بلاتریکس در ویلا طنین انداخته بود
_نگاه کن داره با ویلای نازنینم چی کار می کنه.پسره ی احمق! کی گفته تورو بیارن اینجا.من که یادم نمی اد تو لیست مهمونام اسمی از بارتی کراوچ اورده باشم!
مری باود در حالی که سعی می کرد توجه رابستن را به خود جلب کند (که البته نیازی نبود ) به ارامی گفت :
_ رابستن، من همیشه توی رویاهام دنبال خری مثل تو بودم.
رابستن چشمانش را باز و بسته کرد و به مری خیره شد و با حالتی پرسش گرایانه گفت :تو رویاهات دنبال چه کسی بودی عشق من؟
_دنبال یک خری..نه چیزه دنبال یک مردبا ابهت و جذاب مثل تو بودم.می دونی رابستن .تو منو یاد پدربزرگم می اندازی
_
اوه عشق من.تو هم منو یاد پدر بزرگم می اندازی
مری کمی مکث کرد .سپس با حالت دلبرانه ای جلو امد و موهایش را تکان داد و گفت :عزیزم تو حاضری همه ی زندگیتو به پای من بریزی
رابستن لبخندی زد و دستان مری را فشرد و به ارامی پاسخ داد :نه عزیزم
_
رابستن تو حاضری سهمتو از خونه ی پدر بزرگت به من بدی؟
_ نه عزیزم
_چـــرا؟ مگه منو دوست نداری؟ رابستن بذار تا قبل از این که مهمونی تموم شه یک یادگاری به رسم عشقمون بهم بدی.
_نه عزیزم
_چرا اخه؟ خیلی بدی.تو اصلا منو دوست نداری.من باهات قهرم.
_نه مری عشق من با من قهر نکن، ولی ما باید بیشتر همدیگرو بشناسیم.یک دوماهی با هم باشیم.می دونی من با عشق قبلیم سه سالی بودم ولی اون گذاشت رفت .اوه منو یاد اون روزا ننداز.
_
دو ماه؟؟؟؟؟؟
کمی انطرف تر اندرومیدا در حالی که سعی میکرد سه میهمان دیگر را در ویلا جا بدهد بالای سن رفت و بلندگو را برداشت و با صدای رسا و واضحی گفت
_ همانطور که می دونید بلاتریکس خواهر عزیزتر از جاننم اجازه دادن که شما یک هفته اینجا باشین! هزینه ی شام و نهار با اقای لوسیوس مالفوی و هزینه ی صبحانه با رودولف لسترنجه.دسر ها رو سیریوس عزیزم اماده می کنه ..و باید بگم که تانکس برای کاری به خارج شهر رفت و گفت تا وقتی مهمونی تموم نشده منو صدام نکن .
بلاتریکس با عصبانیت به اندرومید خیره شد که سعی می کرد بی تفاوت از کنار مسئله عبور کند.سپس در حالی که سعی می کرد ظاهرش را حفظ کند بالای سن رفت و بلندگو را از اندرومیدا گرفت
_ خب میهمانان عزیز! همانطور که مشاهده می کنید اقای تانکس برای خرج کمتر به خارج از شهر رفتن و هزینه هارو لوسیوس و رودولف و سیریوس متحمل شدند.همینجا اعلام می کنم که کل هزینه رو رودولف میده .
نارسیسا پوزخندی زد و رو به اندرومیدا گفت :بهتره بعضی ها کلاهشون رو بالاتر بندازن.
سپس با چشم غره ی بلا ساکت شد و لوسیوس که با حرف های بلا احساس ازادی می کرد به ارامی از در پشتی ویلا خارج شد .
تدی در حالی که سعی می کرد کتاب قصه ای را برای جیمز بخواند بارتی را وادار به گوش کردن قصه کرد .سپس به ارامی گفت :من با سواتم.من امسال کلاس اولم.با سواتم.من می خوام براتون کتاب بخونم.چون من امسال کلاس اولم و من با سواتم.
سپس شروع به خواندن کتاب کرد :یکی بود یکی نبود.یک بچه مارمولک بود که از تخم های یک مار بیرون اومده بود.این بچه مارمولک خیلی زشت بود.هیچ کدوم از بچه مار ها تحویلش نمی گرفتن.خلاصه یک مدت که می گذره اون بزرگ میشه و تبدیل به یک مارمولک خوش خط و خال میشه و می فهمه مامورلک بوده نه یک بچه مار زشت.
بارتی جیغ ویغ کنان گفت :تو حق نداشتی به کتابای خاله نارسیسا دست بزنی!
تدی با عصبانیت گفت :تو اصلا می دونی اسم این کتاب چیه؟
بارتی پاسخ داد :بله که می دونم.این کتاب جوجه مارمولک زشته (بروزن جوجه اردک زشت اسلیترینی )