هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
جواتا باید برقصند
قسمت اول
با هنرنمایی: آرشام.بلوریچ.ماروولو.مورفین.نیک.هدویگ.و با حضور افتخاری مونتاگ.
شخصیت ها:
بلوریچ:بلر هپل.
آرشام:آرشی پخشه.
ماروولو:ماری جوآنا
مورفین:موری بنگل.
نیک:نیکی پلنگ
هدویگ:هدی عقاب
مونتاگ:آنی مونی
مدیر صحنه:مونتاگ
نویسنده و کارگردان:آرشام
تهیه کننده:تیکا
تصویر بردار:کالین
اسپانسر:بچه های ناف قزوین و شعبات ویلی ادوارد در نظوم آباد و خاک سفید و میدون شوش و جمشیدیه و دربند.
سیاهی لشکر:اسی خرچنگ.فری ریش بزی.ادی دست قیچی.کریم پوست کلفت.و...
-------------
صبح کله اعضای تیم نمایشی با یک مینی بوس خودشون را به کوچه ها محله ی جواتی میرسونند.
آرشام به سمت مونتاگ میره و فیلم نامه رو یه بار برای هم مرور میکنند.
سپس به سمت کریم پوست کلفت میره و کار هایی رو که در این سکانس باید انجام بده به او یاد آوری میکنه.
کالین دوربین را بر روی ریلی سوار کرده و داره نور محیط رو تنظیم میکنه.
آرشام:همه آماده اید؟صدا بره.تصویر.ضبط میشه
سکانس اول...
آرشام از 100 متری کوچه ی آسیاب خرابه در حال نزدیک شدن به آنست.دوربین ابتدا تصویر قدی آرشام را در حالیکه با سمت کوچه میره از جلو ضبط میکنه.سپس یه کلوز آپ گرفته میشه و بعد دوربین از پشت سر آرشام فیلم برداری میکنه.در این لحظه کریم پوست کلفت که در سر کوچه ایستاده نمایان میشه.با شلوار لی پررنگ که با خطوطی قرمز بر روی آن کلمات انگلیسی به خطا نوشته شده اند.در حالیکه کف پای خودش رو از عقب به دیوار چسبونده یه زنجیر ماری رو میچرخونه و یه لنگ هم مثل شال گردن به دور گردنش انداخته.
آرشام:الوموسا.اطوروچایی؟*اونه اخویه اونتاگوما.اوجااوکاست؟**
کریم پوس کلفت:اهوتای اوچه اوکا.استودای آستورا.***
و آرشام به سمت ته کوچه حرکت میکنه.
دو تا زنگ میزنه.ولی زنگ خرابه
یه سنگ از رو زمین بر میداره و شروع میکنه به در زدن.
یه صدایی:هوی مرتیکه ببببوووووققققق
آرشام:کات....کات...با کی بودی.کله رو میاد وسط دماغ مونتاگ....مونتاگ هم کم نمیاره و یه کف گرگی میزنه تو صورت آرشام.
کریم پوست کلف میدوه و میاد جداشون میکنه.
آرشام:احمق باید فیلم نامه رو بگی.این ها فیلمه.میفهمی؟
مونتاگ:و جون داش یه تریپ یادم رفت.
آرشام:دوباره میگیریم.از زمانی که مونتاگ شروع میکنه به حرف زدن.صدا بره.دوربین بره.ضبط میشه.
صدا:چه خبرته..مگه خونه ی بوق
و در حیاط باز میشه.یه نفر بیژامه خانواده و رکابی و یک عدد دمپایی حموم در چارچوب در ظاهر میشه.
آنی مونی:به به داشمون آرشام.بیا تو.اتفاقا موری بنگل.و ماری جوآنا هم همین الان رسیدن.
آرشام:کککککاااااااااتتتتتتتتتت
پایان سکانس اول.
--------------------------------
آرشام:دستتون درد نکنه خیلی خوب بود.و به سمت ماروولو و مورفین میره تا با هم دیالوگ ها رو مرور کنند.
مونتاگ هم شروع میکنه به درست کردن فضای حیاط مطابق با فیلم نامه.
آرشام:خوب همه آماده اید.صدا بره.نور بره.دوربین بره از ورود آرشام و مونتاگ ضبط میشه.
سکانس دوم....
دوربین در یک تصویر آرشام و مونتاگ رو کنار هم نشون میده.که از چارچوب در به داخل می آیند.
و سپس یک تصویر کامل از حیاط پشت سر آن دو گرفته میشه.
یه دوچرخه ی داغون کنار دیوار افتاده.و یه افتابه شکسته کنار قفس کفتر ها خودنمایی میکنه.
صدایی شنیده میشه:به.بنازمت داش آرشام.کجا بودی تا حالا؟
و دوربین بر میگرده.موری بنگل و ماری جوآنا در پشت یه قلیان نشسته اند.و از بالای زغال در حال نگاه کردن به آرشام هستند.
آرشام:چاکر رفقا.
موری:ارشی پخشه جون بیا بزن شاد شی.
آرشام:من که بوی تنباکو نمیشنفم!!!!.
ماری:سسسییییی داداس؟؟؟؟..بسه(بچه)سوسول.ما داریم زغال میکشیم.
آرشام:صد رحمت به... ببوووووووقق...کم کم بپوشید بریم.آبجیا منتظرند.
آنی مونی به بقچه ی بزرگی که کنار دیواره اشاره میکنه.
آنی مونی:قراره هدی عقاب اون فولوکسش و نیکی پلنگ هم پیکان گوجه ایش رو بیاره.این بقچه رو هم میزاریم رو باربند پیکان جوانان نیکی پلنگ.بلر هپل هم که همیشه تو میدونه.سوارش میکنیم و میزنیم به بیابون.
و بعد شروع کرد به خوندن:
پخش.پخش.پخشه(پشه) کوره.پخش .پخش پخشه کوره.
پخشه نشست رو دستم به خیالش مو مستم.
پخش.پخش.پخشه(پشه) کوره.پخش .پخش پخشه کوره.
پایان سکانس دوم.
-------------------------------
من قصد توهین به هیچ فردی رو ندارم.فقط چند تا از دوستانی را که فکر میکردم ناراحت نمیشوند وارد داستان کردم.
*سلام چطوری؟
**خونه ی مونتاگ کجاست؟
***ته کوچه دست راست.


ویرایش شده توسط فرانک لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۲:۱۷:۲۰

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
امروز یه فیلم مستند رو که مال 20 سال پیشه تونستم از توی آرشیو پیدا کنم گفتم براتون نمایش بدم تا با یسری از واقعیت ها آشنا بشین(ایول جمله بندی)

توجه کنین این فیلم به هیچ وجه تدوین نشده و از سرنوشت فیلم بردار آن اطلاعی در دست نیست
___________________
دو نفر با هم رفتن کوه یکیشون یه دوبین داره و مشغول فیلمبرداریه اون یکی هم هی بهش میگه از اینجا فیلم بگیر از اونجا فیلم بگیر . این درخت رو بگیر یا از اون سنگ فیلم نگیری ها دارن فیلم مستند میسازن
کارگردان: چرا داری از زمین فیلم میگیری مگه به تو نمیگم از اون درخت فیلم بگیر
فیلم بردار دوربین رو میکنه رو به سمت درخت و مشغول فیلم برداری میشه کارگردان هی با دستش اشاره میکنه که دوربین رو تکون نده تصویر رو ثابت نگه دار
فیلم بردار مشغول فیلم برداری از درخته چند تا پرنده کوچیک روی درخت لونه دارن
کار گردان توی هوا یه عقاب میبینه به فیلم بردار اشاره میکنه از عقاب فیلم بگیر
دوربین به سمت عقاب
عقاب داره به درخت نزدیک میشه
پرنده ها میترسن و فرار میکنن عقاب یکیشون رو توی هوا میگیره و میره دنبال (دمبال) کارش
پرنده ها برگشتن روی درخت فیلم بردار مشغول فیلم برداره

یه مرد میان سال با مو و ریش بلند خرمای رنگ داره از کوه میره بالا
کارگردان با دیدن مرد به فیلم بدار اشاره میکنه مخفی بشه
هردو پشت سنگی مخفی میشن و مشغول فیلم برداری از اون مرده
اون مرد همچنان در حال بالا رفتن از کوهه کار گردان بهش مشکوک شده و قصد داره دنبالش بره ببینه چیکار میکنه
فیلم بردار هم موافقه
در نتیجه اون دو تا یواشکی از پشت دارن اون مرد رو دنبال میکنن
مرده هنوز داره از کوه میره بالا
کارگردان: مراقب باش صحنه ای رو از دست ندی
فیلم بردار: چشم
مرده کماکان در حال بالا رفتن از کوهه
دیگه چیزی تا قله نمونده
از دور یه خونه ی کوچیک پیداس

اون مرد دیگه به قله رسیده
جلوی اون خونه یه بچه ی کوچیک داره بازی میکنه

مرد: سلام کسی خونه نیست ؟ کفی هستی؟
یه صدای از توی خونه میگه: توی آلبوس بیا تو
آلبوس: نه ممنون زود باید برگردم باهات کار دارم
صدا: الان میام بیرون

فیلم بردار و کارگردان دارن فیلم میگرن و از این اتفاقات مشکوک متعجب میشن
کارگردان به فیلم بردار اشاره میکنه که یه مقدار زوم کنه تا تصویر واضح تر بشه
در همین لحظه یه ققنوس از توی خونه میاد بیرون با دامبل دست میده و میگه: خوب چه خبر چی شده که اومدی اینجا

دامبل: اومدم یه سری به تو بزن ببینم تو چیکار میکنی اینجا

کفی: هیچی میگذرونیم تو چیکار میکنی؟ زنت خوبه؟ شنیدم تازه زن گرفتی

دامبل: اره خوبه سلام رسوند

کفی: این چندمین زنته؟

دامبل: چهارمی؟

کارگردان و فیلم بردار

کفی : تو چرا هی طلاق میگیری هی ازدواج میکنی ها ؟ با یکیشون زندگی کن

دامبل: والا من نمیخوام طلاق بگیرم اون ها هی طلاق میگیرن
برای اینکه من بچه دار نمیشم(بگیرید چی میگم چون در این مورد دیگه صحبت نمیکنم)

کفی: هیسچ راهی نداره که مشکلت حل شه؟

داملبل: نه

کفی: حالا چیکار داری

دامبل: اومدم بگم که این بچه توی این کوه طلف میشه پاشو بیا شهر خودمون اصلا بیا خونه ی خودم
کفی: تو خوب میدونی دامبل من از این کوه پایین نمیام

دامبل: اخه این بچه چه گناهی کرده که باید بالای کوه بزرگ بشه چرا تو میخوای این بچه رو بد بخت کنی

کفی: من نمیام پاین تو هر کاری میخوای بکن

دامبل: خوب حالا که تو نمیای حد اقل این بچه رو بده من ببرم تا توی یه محیط مناسب بزرگ بشه

کفی: نه نمیدم بچه ی خودمه آنی خودمه به تو نمیدم

دامبل: باید بدی وگرنه مجبورت میکنم

کفی: تو دلت برای این بچه نسوخته تو فقط به فکر خودتی

دامبل: این زیاد مهم نیست من بچه رو با خودم میبرم

کفی مخالفت میکنه و بچه رو با خودش میبره توی خونه دامبل هم دنبالش میره تو

فقط صدای گریه ی بچه شنیده میشه

دقایقی بعد دامبل با بچه از خونه میاد بیرون و از کوه میره پایین فیلم بردار هنوز مشغول فیلم برداریه کفی هم از خونه میاد بیرون و شروع میکنه دویدن دنبال دامبل
کفی: بچمو بده بچمو بده

دامبل چوبدستی رو در میاره و کفی رو طلسم میکنه
کفی پخش زمین میشه و دیگه تون حرکت نداره
فقط صدای گریه ی کفی میاد
دامبلدور با یه بچه داره از اونجا دور میشه

________________________________

پایان (این فیلم متعصفانه نصفه موند بقیه هم نداره



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۵

سوسک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
از چاه فاضلاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
فيلم كوتاه: مبارزه
هشدار! اين فيلم براي گروه سني NC-17 ساخته شده و مشاهده آن براي كودكان زير 17 سال حتي به همراه پدر و مادر امكان پذير نمي باشد!
هشدار دوم! هشدار قبلي هیچی حساب نميشه! باورتون نشه!

شروع:
- اژدهاي سفيد، آماده اي كه با من بجنگي؟
- قطعا اژدهاي سياه! مي جنگم و مي كشم!
دوربين روي دو تا سوسك زوم مي كنه! آخخخ! چه قدر بده پوز آدم بخوابه! فكر كردين واقعا دو تا اژدها مي خوان دعوا كنن؟
- هرت هرت هرت! پس حركت كن...
هر دو سوسك با سرعت به سمت هم شتاب مي گيرن! در آخرين لحظه هر دو تا شون با هم جاخالي ميدن اما چون هر دو شون به يك طرف جاخالي دادن مي خورن به هم!
- اي اژدهاي لعنتي! چقدر قوي شدي تو!
- فكرش رو نمي كردم همچين تكنيك نابي رو به كار ببري!
اژدهاي سياه و سفيد با هم دست ميدن و از زمين مسابقه ميرن بيرون!

---

فيلم كوتاه سلطان
بازيگران:
سلطان حسن شماعي زاده در نقش جوليا رابرتز
توضيحات: به دليل قيافه نافرم از ليست بازيگران خط خورد.
سوسك بي همتا در نقش سوسك بي همتا
سوسك بي همتا داره توي خيابون راه ميره...
- سوسك
- به سلام سوسم
- خوبي سلطان؟
- مرسي!
پايان!
توضيحات: تو يك روز دو بار پوزه ادم بخوابه ديگه خيلي بده! همه اش همين بود پرررت!

---

فيلم كوتاه رابين هود در هاگوارتز
دامبل با شكم گنده و تاجي بر سر در دفتر رياست نشسته و پاهاش رو گذاشته رو ميز.
- مينروا! مينروا! من بازم طلا مي خوام! برين از توي خيابون مردم رو كتك بزنين برام پول جمع كنين!
- چشم قربان اما براي سلامتي تون خوب نيست ها! چاه توالت پر شده از سكه! ممكنه موقع تخلي باعث بشه خخخخخرررررررررت!
توضيحات زيرنويس: در اينجا مينروا يك حرف زشت مي زنه كه سانسور ميشه!
- تو از كجا مي دوني من توي دستشويي چي ميييييشششش!
زيرنويس: منظور دامبلدور ميش نيست! باز دامبلدور يك حرف بدي داشته مي زده كه ما از وسط هاش سانسورش كرديم!
- قربان پس من رفتم طلاها رو براتون بيارم!
پايان!
توضيحات: يكي بياد پوووز اين بابا رو از رو زمين جمع كنه! رابين هووود نكته انحرافي اش بود!


ویرایش شده توسط سوسك در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۴ ۱۰:۴۵:۴۲
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۶ ۱۰:۴۹:۰۰

پس از هجده سال حبس به سبب ارتکاب جرائم جنسی، به میان شما بازگشته‌ام...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بدون دخترم هرگز

نویسینده و کارگردان: پروفسور کوییرل
بازیگران: ققی - کفیه - سدریک دیگوری - سرژتانکیان - برادر حمید - آلبوس دامبلدور - لوسیوس مالفوی و با هنرمندی آنیتادامبلدور با تشکر از لردبلرویچ و دراکو مالفوی
نور پرداز:کرم شب تاب
فیلمنامه نویس:قلم پر تندنویس
خدمات:گراپی و دوستان
تهیه کننده:پسری که زنده ماند

آقا و خانوم ققنوس ساکن خانه شماره 242 خیابان هاگزمید بودند.خانواده آنها بسیار معمولی و عادی بود و آن ها از این بایت بسیار راضی و خشنود بودند.
آقای ققی رهبر حذب لیبرات دموکرات جادوگر یالیستی ،مردی کوچک اندام و ضعیف بود با گردنی کوتاه که پرهایه سرخ رنگی نیز داشت.همسر او،کفیه زنی درشت هیکل با پرهای طلایی و گردنی کشیده بود.عده ای برایشان عجیب بود که این پرنده چرا جزو دسته لک لک ها به شمار نمیرود.
آنها خانواده مرفهی بودندو هیچ کم و کسری نداشتند اما در این خانواده مشکلی وجود داشت که باعث غم و اندوه در این خانواده شده بود.متاسفانه خانم کفیه نمیتوانست فرزندی داشته باشد گر چه آقای ققی زیاد موافق داشته جوجه نبود چون خودشان بعد از مدتی تبدیل به جوجه زشتی میشدمد و همین برایش کافی بود.

خلاصه، داستان ما از یک روز سه شنبه آغاز شد.صبح آن روز وقتی آقا و خانوم کفی از خواب بیدار شدن هوا ابری بود اما همه چیز عادی بنظر میرسید و هیچ نشانه ای از وقوع یک واقعه ی عجیب و اسرار آمیز در آن اطراف وجود نداشت.
ساعت هشت و نیم آقای کفی کیفش را برداشت تا به محل کارش برود.در آنروز قرار بود ققی به همراه سه نفر دیگر از بنیانگذاران حذب جلسه ای رابرای بهبود اوضاع کشور برپا کنند.
دفتر آقای کفی در طبقه نهم بود و او همیشه رو به پنجره مینشست تا احساس در قفس ماندن را نکند.جلسه راس ساعت ده به همراه سرژ ،سدریک و برادر حمید برگذار شد و تا بعد از ظهر نیز ادامه داشت.
آقای کفی ساعت پنج هنگام خروج از ساختمان حذب جلوی در به شخصی تنه زد و عمدا هم عذرخواهی نکرد.
او غفلتا به پیرمرد نحیفی تنه زده بود.پیرمرد تعادلش را از دست داد و چیزی نمانده بود که به زمین بیفتد.چند لحظه بعد که آقای کفی به خود آمد متوجه شد که پیرمرد شنل بنفش رنگی به تن دارد و به نظر نمی رسد از این برخورد ناگهانی ناراحت شده باشد.پیرمرد صمیمانه آقای کفی را در آغوش کشید و سپس از او دور شد.

آقای کفی به سمت منزلش حرکت کرد و شب خوب و آرامی را در کنار همسرش خانوم کفیه گذراند.آن شب هر دو به خواب آرامی فرو رفتند با اینکه خانوم کفی بسیار آرام بود اما ققی احساس عجیبی داشت.تمام فکرش در آن شب به پیرمردی بود که آنروز بعدظهر در مقابل ساختمان دیده بود.

زمانی که در خیابان هاگزمید همه به خواب رفته بودند مردی از دور نمایان شد.چنان ساکت و بی صدا پدیدار شد که گویی از زمین سبز شده بود.
تا آن لحظه چنین مردی در هاگزمید قدم نگذاشته بود.مرد بلند قامت و لاغر اندامی بود.از مو و ریش نقره فامش معلوم بود که پیر است و مدت زیادی زنده نخواهد ماند گرچه او از زمان ازل تا به امروز همین شکلی بوده و مرگ هنوز قسمتش نشده بود.ریش و موهایش چنان بلند بود که میتوانست آن ها رادر شلوارش جا بدهد.در پی شایعاتی عده ای سرژ تانکیان یکی از رهبران حذب را با وی نسبت داده بودند اما او این را کاملا رد کرده بود.
لباس رسمی بلند و گشاد به تن داشت و شنل ارغوانییش روی زمین کشیده میشد.پوتین های پاشنه بلند و سگک داری به پا داشت.چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش شفاف و درخشان بود.به نظر می رسید بینی عقابی و کشیده اش دست کم دوبار شکسته باشد البته در زمان کودکی که به عصر دایناسورها باز میگردد.اسم این مرد آلبوس دامبلدور ملقب به دومبولیسم بود.

به اطراف نگاهی انداخت انگار منتظر کسی بود.مدتی در خیابانهای ساکت و تاریک هاگزمید قدم زد.صدای تق و توقی باعث شد که بایستد.صدا بتدریج بلند تر شد به آسمان نگاه کرد تا شاید نور چراغ موتورسیکلت آشنایی را بیبند.ناگهان صدای تق و توق به صدای بلند و مهیبی تبدیل شد.به بالا و پایین خیابان نگاه کرد.اتومبیل عجیبی از آنسوی خیابان به سمتش نزدیک شد و در مقابلش قرار گرفت.
دامبلدور که آسوده خاطر شده بود گفت:بلاخره اومدی،لوسیوس؟این پیکان جوات گوجه ای رو از کجا آوردی؟
لوسیوس که با احتیاط از پیکان پیاده می شد گفت:
-جناب پروفسور اینو قرض گرفتم.لرد بلرویج جوون اینو بهم قرض داده قربان!
-مشکلی که پیش نیومد؟
-نه،آقا.خیلی مراقب بودم که مینروا یعنی پروفسور مک گونگال چیزی نفهمه.آخی طفلکی داشت آریکوس رو میخوابوند دیگه حواسش به این یکی نبود.
آلبوس به سمت پتویی که در دستان لوسیوس بود حرکت کرد.در میان پتو نوزادی به خواب عمیقی فرو رفته بود.
-خب دیگه،لوسیوس،بچه رو بده به من.بهتره زودتر کارو تموم کنیم.
دامبلدور آنیتا را در میان بازوهایش گرفت و به سوی خانه کفی ها رفت.لوسیوس پرسید:
-ببخشین،آقا،قرارمون که یادتون نرفته؟
-کدوم قرار؟
-قرار شد وقتی به سن قانونی برسه همسر پسرم یعنی دراکو مالفوی بشه.من اجازه نمیدم این طفلک رو این ققی بده دست یکی از بنیانگذاران حذب مخصوصا اگه اون سدریک باشه
-آها باشه یادم میمونه
-گفته باشم من به سیسی قول دادم آنیتا عروس خودمون بشه اگه ببینم چند سال دیگه زن یکی از اونا شده طلاقشو ازش میگیرم
-باشه من موافقم
در همین لحظه دامبلدور از روی دیوار کوتاه باغ رد شد و به سوی در ورودی ساختمان رفت.آهسته آنیتا را روی پله جلوی در خانه گذاشت سپس از جیبش نامه ای در آورد و برای اطمینان یکبار دیگر آنرا خواند:
ققی و کفیه عزیز:
میداندم که نداشتن فرزند سخت است و بدتر از آن داشتن فرزند و بی اطلاع ماند از وی.آنیتا فرزند ققیست و این حق مسلم شماست تا از وی نگهداری کنید.آزمایش دی ای ان این را ثابت کرده امیدوام در کنار شما خوشبخت شود.
دامبلدور نامه را لای پتوی آنیتا قرار داد.آنگاه به سمت لوسیوس باز گشت .یک دقیقه تمام هر دو ایستاده بودند و نمی توانستند از آن بقچه کوچک چشم بردارند.سر انجام آلبوس گفت:
- خب اینم ازاین.دیگه کارمون تموم شد.
لوسیوس با صدای گرفته ای گفت:
-منم باید زودتر برم و پیکان لردبلرویچ رو بهش پس بدم.شب بخیر
لوسیوس سوار اتومبیل شد و آن را روشن کرد.پیکان با صدای مهیبی روشن شد و در سیاهی شب نایدید شد.

در آن لحظه تنها چیزی که به چشم می خورد بقچه ی کوچکی بود که جلوی ساختمان شماره 242 هاگزمید قرار داشت.دامبلدور زیر لب گفت:
-موفق باشی آنی
سپس روی پا چرخید و در حالیکه پیج و تاب میخورد به سرعت از آن جا دور شد.





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
کمپانی: مورگان دیستنی
نویسنده :مورگان الکتو
کارگردان : مایکل الکتو
تهیه کننده: آنکاین مونتاگ ملقب به آنی مونی
نام فیلم:سکوت کفی ها
بازیگران:کفی در نقش(ققی معروف به کفی)، آنتیا جواتیان در نقش(آنیتاققنوس) ، دومبل یا دامبل یا هر چی ( در نقش آلبوس دامبلدور تروریست شناخته شده) ، شون پن در نقش (پیر دانا)،آقای بلید در نقش مرد سیاه پوست
با تشکر از: شرکت سهامی ارزن ققی، اهالی جنگل الفها ، تکشاخ سیاه جنگل الفها و اداره ی آسلام و تمامی دست آندر کارانی که که در تهیه این فیلم ما را یاری فرمودند.

شرح سناریو:همه جا دودآلود و کثیفه شیشه های مواد توهم زا(سانسور شد) همه جا ریخته همه جا سیاه و سفیده ظاهرا در فلاش بکه.کفی یه بطری مواد توهم زا دستشه و داره گریه می کنه داد میزنه:خدایا دخترم رو چه جوری دادم به این پشمی؟؟چه قدر هوا سرده یه قلپ دیگه بخورم!!!
کفی همین جوری داره گریه می کنه و اشک میریزه صدای ناله هاش گوش هر پرنده ای رو کر می کنه.
یه دفعه همه جا رنگی میشه و کفی دیگه بطری دستش نیست یه پالتوی سفید پوشیده و یه دینامیت دستش گرفته زیر لب میگه:خدارو شکر دادمش به این دامبل راحت شدم خیلی مشکل داره دکتر گفته بود مشکل ذهنی پیدا می کنه ولی نه به این حادی
یه دفعه صدای زنگ به گوش میرسه کفی سریع دینامتش رو روشن می کنه میره جلو.دوربین زاویه رو از جهت کفی نشون میده قیافه ی یه مرد سیاهپوست دیده میشه که یه بسته ی پستی دستشه دوریبن زوم می کنه رو صورت مرد یه آهنگ تکنو میزنه.(ایتس ایتس ایتس)مرد سیاهپوست به صورت ماتریکسی می پره هوا با یه لگد دینامیت کفی رو پرت می کنه رو زمین. یه چاقو برمیداره میگیره زیر گلوی کفی (اهنگ تکنو قطع میشه جاش آهنگ پدرخوانده نواخته میشه) مرد سیاه پوست با صدای کلفتی میگه:آنیتا پیغوم داد اگه چیزی بیرون درز کنه تیکه تیکت میکنه.
صدای گلوی ققی به گوش میرسه و مرد سیاه پوست غیب میشه ققی یه قلم مشکی بر میداره(آهنگ پدرخوانده تغییر می کنه به آهنگ هندی غم انگیز)و روی دیوار می نویسه:هیچی در مورد آنی نگم
دوربین زوم میشه روی نوشته ی بدخط ققی و صحنه تغییر میکنه همه جا رو دود سیگار گرفته و آنیتا روی یه صندلی چوپی نشسته و فرت . فرت سیگار میکشه(آهنگ تکنو دوباره شروع میشه :ایتس ایتس دیس از دی جی بلید)
آنتیا میگه:به بابا گوفتی؟؟ هی یارو میگم فهموندیش؟؟
این دفعه دوربین از زاویه دید همون مرد سیاهپوست ماتریکسی فیلم میگیره. مرد سیاهپوست میگه:بله خانم آنیتا.
انتیا یه پک دیگه به سیگارش میزنه وخیلی خونسرد میگه:راستی اون محموله ی مواد رو جا بجا کردید؟؟؟
دوربین یه دور میزنه میاد رو صورت مرد سیاهپوست که داره سرشو به نشانه ی تائید تکون میده انیتا خنده ای شیطانی می کنه میگه بابا دامبل من به تو رفتم (صدای آنیتا اکو پیدا می کنه و دو سه بار شنیده میشه بعدش صفحه سیاه میشه و کلا صحنه تغییر میکنه)
این دفعه دامبل دیده میشه که داره یه بمب زیر ساختمون هتل کازیون کار میذاره( دوربین زوم میکنه رو صورت دامبل)
دامبل دو سه تا شماره ی بمب رو میزنه و بعدش با یه خنده ی شیطانی داد میزنه:چه حالی وده آدم کشتن!!!
این دفعه یه صدایی از پشت سر دامبل به گوش میرسه صدایی روحانی و خردمندانه دامبل نگاه میکنه می بینه یه پیرمرد نورانی که بین هوا و زمین معلقه از پشت سر حرف می زنه دوربین زوم میکنه روی صورت پیرمرد دانا صدای آهنگ مذهبی به گوش میرسه و پیرمرد دانا میگه:دومبل من صد مرتبه بهت نگفتم بمب نذار ؟؟؟ یادت نیست بهت گفتم آنیتا رو ندزد؟؟؟نیگا به چه روزی انداختیش من همین الا داشتم می دیدمش داشت سیگار می کشید
دوربین زوم می کنه توی چشای پیرمرد دانا از توی چشای پیرمرد دانا قیافه ی زوق زده ی دامبل معلومه صدای دامبل به گوش میرسه:دیدی چه دختر پاکیه؟؟مواد مصرف نمی کنه!!! تازشم من بچه نداشتم جاش آنی رو گرفتم الانم که عین خودمه مشکلی داری؟؟؟
- تو آدم بشو نیستی!!!!
صفحه سیاه میشه و نجوای آرامش بخشی به گوش میرسه آنیتا داره توی جنگل الف ها میدوه و خنده می کنه و جونور های جنگل الفها هم براش دست تکون میدن تکشاخ سیاه میون علف ها راه میره و چشمکی برای آنیتا میزنه (یه دفعه آهنگ تغییر میکنه و یه دفعه تبدیل به تکنو میشه) دیگه جنگل الف هایی در کار نیست آنیتا با صدای جواتی میگه: چه توهمی ایول!!!همیشه عاشق این جنگل بودم ولی هیچ وقت ندیدمش
دوربین چرخی میزنه و مرد سیاه پوست دیده میشه که داره به آنیتا نزدیک میشه مرد سیاهپوست یه کاغذ دستشه که میده به آنیتا.آنیتا یه نگاهی میندازه به کاغذ میگه:چی؟؟؟احضاریه دادگاه؟؟؟لو رفتم

فیلم تموم میشه و چهره ی حاجی میاد توی صفحه که میگه:دوستان عزیز امیدوارم که از این فیلم عبرت کافی رو برده باشید از من به شما نصیحت هیچ وقت بچتون رو به پرورشگاه ندید راستی کوچولو ها برای شما هم در آینده کارتون آموزنده داریم!!!!!در ضمن این فیلم هیچ وابستگی به فیلم ماگلی سکوت بره ها نداره لطفا تلفن نکنید


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
نام فیلم:سکوت کفی ها قسمت دوم
نویسنده و کارگردان:مورگان الکتو
تهیه کننده:حاجی!!!!!
صحنه آهسته میشه و یه قطره اشک از گوشه ی چشم آنیتا میریزه پایین.آنیتا یه چماق از پشت صندلیش بر میداره و یکی میزنه تو سر مرد سیاهپوست.دوربین زوم می کنه روی سر مرد سیاهپوست که یه دفعه مثل انیمشن ها یه قلمبه از مرد بیچاره میزنه بیرون.
آنیتا با صدای خشمگینی میگه:خیلی سریع به سرژ زنگ میزنی میگی بیاد اینجا نقش خوبی براش در نظر گرفتم.
ناگهان آنیتا یه ژست سامورایی میگیره و یه سیگار از جیبش در میاره و شروع به سیگارکشیدن میکنه
دوباره دود همه جا رو میگیره و آنیتا میره به جنگل الفها جایی که چند وقت پیش هم درش حضور داشت .
آهنگ شومی نواخته میشه و همزمان با اون صفحه تغییر کرد و صورت سرژ میاد جلو که داره فیلم نگاه میکنه و پفک نمکی می خوره.(اهنگ شوم هنوز ادامه داره)صدای در به گوش میرسه دوربین زوم میکنه روص صورت سرژ.چشمان سرژ برقی میزنه و خیلی سریع عرض اتاق رو طی کرده و به در میرسه.دوربین از زاویه ی دید سرژ فیلم میگره.ازچشم ذره بینی در یه مرد سیاهپوست با کله ی پف کرده دیده میشه که زیر لب چیزهایی زمزمه می کنه ظاهرا ناسزا میگه حالا به کی؟؟؟معلوم نیست؟؟
دوربین زوم میکنه روی دستگیره ی در که سرژ دستشو روش گذاشته و فشار میده. در با صدای ناله ای باز شده و سرژدادمیزنه:باز چی کار داره؟
مرد سیاهپوست تعظیم بلندی میکنه با لحنی مودبانه میگه:خانم آنیتا کارتون دارن
سرژ لبخند ملیحی میزنه و خیلی زیرکانه آپارات میکنه
صحفه سیاه میشه و بعد از روشن شدن صفحه تصویر ققی که داره با انگشتاش میشمره که چندتا قوطی ارزن داره دیده میشه ققی مثل همیشه لبخند گشادی که ظاهرا از نافرمی نوک هایش بود را بر لب داشت و که البته با قطرات اشکی که از چشمانش میچکید به هیچ وجه هارمونی نداشت.ققی با صدای بلند داد میزنه: این چه وضعشه!!بازم این یارو سیاهه اومد دونه های منو واسه آنیتا کش رفت.!!!آهه
دوربین به سرعت روی قطره اشک ققی زوم می کنه به طوری که صفحه میشه رنگ اشک ققی و همین طور صفحه به تدریج رنگش تغییر میکنه به طوری بعد مدتی تصویر آنیتا که روی یه صندلی نشسته دیده میشه آنیتا داد میزنه:اپراتور.
سرژ که دیگه قیافه ی ملیح گذشتشون نداشت با خنده میگه:چی؟!! اپراتور!!!عمرا!!
آنیتا با خونسردی تمام انگار که هیچ اتفاقی نیتاده و سرژ هم چیزی نگفته میگه:همین که گفتم!اگه واقعیت مشخص بشه حذب بی حذب محفل بی محفل و به طور کلی زندگی بی زندگی!!می فهمی اگر معلوم بشه همه چیزمو از دست میدم!!پس تو که نمی خوای همچین اتفاقی برام بیفته نقش اپراتور رو ایفا می کنی!!
آنیتا خنده ای شیطانی می کنه و موسیقی تکنو دوباره به صدا در میاد(ایتس ایتس ایتس)مرد سیاهپوست یه هلیکوپتری میزنه و یه چوبدستی از جیبش در میاره و می اندازه هوا


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۷ ۱۰:۳۹:۴۶

تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۵۸ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 594
آفلاین
نحوه برخورد را به خودم بسپار 2!

با حضور:
ویلیام ادوارد................................ در نقش شومینه
آنتونین دالاهوف.......................در نقش شمعدانی
مائده واتسون.......................... در نقش پنجره
هدویگ و کریچر.......... در نقش موجودات جنگل
و سایر افراد آنلاین... در نقش درختان جنگل

و با هنرمندی متفاوت مایک لوری در نقش میز و صندلی و بشقاب روی میز

کارگردان: هدیه پاتر!

===================

سال ها پیش، در قلب جنگل های تاریک قزوین، دو جوان به نام های سدریک و کفتر به خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی میکردند. روزها را با خنده سپری میکردند و شب ها را با آسودگی در کنار هم و با حفظ فاصله ی ایمنی میخوابیدند. تا این که یک شب، در کلبه ی چوبی و حقیرانه ی آن ها اتفاق وحشتناکی افتاد: کفی نحوه برخورد را به سدی نسپرد!!!




دست های کفتر که جلوی شومینه ایستاده بود میلرزیدند و عرق از سر و صورتش میچکید: « دیگه تحملم تموم شده. الان سه ساله که توی یخچال شیرکاکائو نداریم. همه ی بچه های مدرسه هر روز شیرکاکائو میارن مدرسه، ولی من...»
اشک در چشمان سدریک که پشت میز چوبی نشسته بود، جمع شده بود: « خودت خوب میدونی که من دیگه توان فعالیت ندارم. خیلی پیر شدم. دیگه نمیتونم برم توی جنگل و به زور شیر مردمو بدوشم و برات شیرکاکائو درست کنم. »
« گناه من این وسط چیه؟ منم آرزو دارم... منم مثل بچه های دیگه میخوام برم تیزهوشان و 20 بشم ولی آخه بدون شیرکاکائو چه طوری میتونم؟ از بس شیرکاکائو نخوردم الان توی سن 92 سالگی تازه کلاس سومم.»
«دیگه بس کن...»با پشت دستش سعی میکنه که اشک هاشو پاک کنه «فردا برات شیرکاکائو جور میکنم»
«دیگه خیلی دیر شده... دیگه نمیتونم نحوه برخوردو بسپرم به تو! من بهت پشت میکنم! »
«نه! تو نمیتونی اینکارو بکنی... اینجا قزوینه... اینکارو نکن!»
«دیگه برام هیچی مهم نیست... من بهت پشت میکنم!»
«نـه.... نه .... نه .... نه! (اکو)»

و کفتر در یک نمای بسته ی اسلوموشن، به سدریک پشت میکنه!

سدریک: «خدای من... »

و سدریک هم در یک نمای اسلوموشن دیگه شروع میکنه به دویدن به سمت کفتر... اما متاسفانه به دلیل سنگین بودن قالب، بقیه ی فیلم فعلا لود نمیشه...

سدریک: « من میدونم با اونایی که تو امضاشون عکس گذاشتن »

======================
به امید خدا، بقیه ی فیلم به زودی لود خواهد شد...



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
پدر کریچر کیست؟!!

بازیگران
کریچر،پدر پاتر،پدر ولدی،پدر دامبل،و انواع پدرهای دیگر...و تمامی جن های سایت عمم از بو داده،بی بو،خانگی،بی خانمان،و همه جن های کارتن خواب(بازیگران این فیلم مال کتابن و بر اساس شخصیت های سایت نیست...یعنی ربطی به اعضا نداره مال خود کتابه پس فردا نگین ققی به ما توهین کرد...فکر کنین دارین فن فیکشن می خونین...فکر کن فصل 29 کتابه )
سایر بازیگران...
همه جادوگران بدون استثنا در این فیلم شرکت دارند...

تهیه کننده:شرکت ارزشی بازان جوان...
---------------------------------------------------------------------------
در یک روز برفی کریچر در جلوی ساحل روی تخت خود نشسته بود و عینک دودیش رو هم زده بود که آفتاب مستقیم تو چشمش نزنه...چون کریچر می خواست خودش رو برنزه کنه...که یه بچه تو ساحل برف رو برداشت زد تو سر یه بچه دیگه...
صحنه واقعا زیبا بود و پدر اون بچه اومد اون یکی بچه رو دعوا کرد...
کریچ داشت این صحنه ها رو نگاه می کرد که یه برف خورد به دماغش و روی این گیر کرد و باعث شد تا همه به کریچ بخندن...
کریچ با خودش فکر کرد چرا اون پدر نداره که ازش دفاع کنه و چشم های اشک بارش رو پشت عینک پنهان کرد و به سرعت از اونجا دور...
***خانه شماره 13 میدان گریمولند***(خونه بغلی شماره 12 بید پاتر برای اینکه شناسایی نشه رفته خونه بغلی)
پاتر:کرچیر بیدار شو...اه تو که واسه من منقلم رو آماده نکردی...هووو بی مسئولیت با توام پاشو...
کریچر ناگهان از خواب پرید و اولین صحنه ای که به ذهنش اومد خوابی رود که دیده بود...
و تا به پاتر نگاه کرد زد زیر گریه...
-اَََََََََََََََََاَااااااااااااااااااااااا...هری چرا من بابا ندارم...من بابا می خوام...
لحظه ای دل پاتر به حال او سوخت و خواست دلسوزی از خودش در کنه...
پاتر:خوب من پدرتم دیگه...
کریچر:راس میگی
پاتر:معلومه که راس می گم...
کریچر:پس بیا بریم آزمایش دی ان ای بدیم
پاتر: خ...خوب باشه برای فردا...حالا بیا بریم کوییرل شام درست کرده بریم شام بخوریم...
پاتر و کوییرل دور میز نشسته بودن و کریچ هم صندلیش رو چسبونده بود به پاتر و هی اونو بوس می کرد...
و خلاصه اونقدر کریچ اون شب رو اعصاب هری راه رفت که هری تصمیم گرفت فردا حتما بره آزمایش دی ان ای بده که به کریچ ثابت شه هری پدرش نیست و بره دنبال پدر دیگه ای...
صبح بعدی وقتی آزمایش دی ان می دن...
پاتر:خانوم هر چقدر پول بخواید من می دم فقط نتیجه آزمایش رو همین امروز اعلام کنید...
خانومه:باشه...سعی می کنیم هرچه زود تر نتیجه رو اعلام کنیم....
***یک ساعت بعد***
خانومه:تبریک می گم...پسرتون رو پیدا کردین...اینم شناسنامه جدیدش با نام کریچ پاتر بفرمایید...
هری:نــــــــــــــــــــــــــــــــه
کریچ:آخی بابایی اشک شوق می ریزه...منم خوشحالم بابایی و با یه شیرجه پرید تو شیکم پاتر...

کریچر خیلی زود برگشت به خونه و رفت تو اتاق کوییرل و هری...
کریچ:سلا مامان کوییرل...
کوییرل: جووونم...چی میگی...
کریچ:رفتیم آزمایشگاه و آزمایش دادیم..البته شاید من از طرف نمید باشم...
کوییرل:نمید کیه...بذار ببینم...صبر کن این هری بیاد...تو هم برو تو کابینتت بخواب...
کریچ:نه خیر بابایی گفت از امشب می تونم رو همین تخت بین شما دوتا بخوابم...
کوییرل: برو گمشو...


نیم ساعت بعد پاتر بر می گرده خونه...
پاتر:هوی کریچ بیا آزمایش ها اشتباه بوده...دی ان ای بدن تو، تو هیچ بدنی جز بدن وینکی نبود...
کوییرل: چه جوری امکان داره اون که از کریچر کوچیک تره...
کریچ: خوب من یه روز رفتم هاگوارتز دیدن دابی...وینکی هم اونجا بود...خوب شاید دی ان ای هامون مثل امواج قاتی پاتی شده..
کوییرل و پاتر: کریچر گمشو از خونه بیرون...

کریچر رفت بیرون و درو پشت سر خودش بست و به بدبختی هاش فکر کرد...و با خودش گفت اگه پدری داشت الان ازش دفاع می کرد


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲:۰۲ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
نام فيلم: انشاي من!

بازيگران: ايكس ، جادوگره شاگرد ، ايگرگ ، جادوگر دبير


======================================

يك كلاس ... همه بچه جادوگرها نشسته بودن. زنگ ، زنگه انشا جادوگري بود.
پروفسور ايگرگ بعد از اين كه حضور غياب كرد گفت:
ايكس بيا انشات رو بخون!
ايكس كمي قرمز شد و از سر جاش بلند شد اومد جلوي اون همه بچه وايسود . اول نشون مي داد كه مي ترسه اما لحظه ايي بعد به همه يه نگاه انداخت بعد به ايگرگ يه نگاهي انداخت و دفترش رو باز كرد و شروع كرد به خواندن:

به نام خدا
اسم من ايكس است.من يك عضو تازه وارد هستم.وقتي مداد را برداشتم تا بنويسم اصلا نمي دانستم چه بنويسم اما بايد مي نوشتم و گرنه نمره ام 0 مي شد.حالا مي خواهم از اول بنويسم . فكر مي كنم نسبت به روز هاي اول خيلي فرق كرده ام . شايد كمي شجاع شده ام .
وقتي به اينجا آمدم همه جا ساكت بود . همه براي تعطيلات رفته بودن . اينجا خيلي بزرگ بود. راهروهاي زيادي داشت . من اصلا به آنها توجه نداشتم چون فكر مي كردم همه جا يعني اينجا تالار عمومي خودمان. كمي فعاليت كمي پست زدن اما نمي دانم چرا به يك باره ديگر اينجا را دوست نداشتم.بنابراين تعداد پيام هايم ثابت ماند.
دوباره.....به خاطر نمي آورم چه شد باز هم برگشتم . شايد براي فرار از فشار سنگين درس ها يا شايد براي گذراندن وقت تا هرچه زود تر تمام شود . بازگشت من علاقه من نبود. من رنگ كرم اين جا را دوست دارم. چشمم را اذيت نمي كند.سبك و نحوه پست زدن را بلد نبودم فقط مي خواستم بنويسم.
تا اين كه با چند نفر آشنا شدم.چطور آشنا شدم.آيدي هايشان را كش رفتم و سلام دادم.هيچ وقت يادم نمي رود چقدر آن لحظات سخت بود وقتي مجبور بودي كسي را وادار به حرف زدن كني كه اصلا تمايلي به حرف زدن با تو ندارد. بايد مدام عذر خواهي كني براي گرفتن وقتش ...خيلي سخته...........
به پيام هاي جديد نگاه مي كني....نحوه برخورد.همه آنجا دعوا مي كنند اصلا تاپيكش براي همين است .پست ها را مي خوانم . همه شان روشن است . اين جواب آن را داده آن يكي نقل قول مي كند . تند جواب هم را مي دهند . بدون هيچ نتيجه گيري در پايان فقط سكوت.
نمي دانم اما فكر مي كنم كه گرچه در پست هاشان چيز مهمي نيست اما حتما چيز مهمي ست كه به خاطر آن اين قدر به شدت همديگر را تحقير مي كنند . بعد كه مي خوانم از خودم مي پرسم آيا دوست داشتم كه جاي يكي از آنها بودم و در بحث هاشان شركت مي كردم و نظر مي دادم و طرف يكي ديگر را مي گرفتم لحظه ايي بعد متوجه مي شوم.اوه.......نه........يعني براي همين به اينجا آمده ام....به من ربطي ندارد!
اين ها همه ريشه در گذشته شان دارد و بعد باز هم از خودم مي پرسم يعني من اگر مدت زيادي اين جا فعاليت كنم آخرش جز گروه خاصي مي شوم و با ديگران همين برخورد ها را مي كنم ؟
اوه........چقدر عجيب.....سايت ساكت ....همه امتحان دارند اما نمي دانم چرا وقتي اختلاف پيش مي آيد ظرف يك ساعت 6 پست توي يك تاپيك مي خورد. يعني اين قدر با هم بد هستند؟؟؟
من مي دانم كه هميشه رقابت باعث فعاليت بيشتر مي شود اما نمي دانم چرا حتي سياه و سفيد مجازي هم اين قدر با هم وحشتناك برخورد مي كنند؟
يادم مي آيد تقريبا 3 هفته پيش بود وقتي يكي يكي تاپيك هاي مختلف را بررسي مي كردم به خودم گفتم طرف حذب و آداس نمي رم ...فكر كنم مي ترسم.وقتي به بعضي از تاپيك ها مي روم 23 ، 24 تا پست خورده . شروع مي كنم همه را از اول خواندن . تمامشان اسم كساني ست كه زياد مي بينم با پست هاي زياد و بعد به پيام هاي خودم نگاه مي كنم فقط 100 تا!
با خودم مي گويم اگر اين جا پست بزنم حتما در پست نفر بعدي حذف خواهم شد پس بايد حواسم جمع باشد تا يكي در ميان پست بزنم . بعد از فكر خودم خنده ام مي گيرد مي گويم فقط بهتر است داستان را ادامه دهم . من به درد اينجا نمي خوردم .من الان حرفي براي گفتن در اين جا ندارم اما يك روز بر مي گردم و ..........
يك عصو تازه وارد و برخورد سنگين! روزهاي اول و پيام شخصي ها ...آنها را به شدت محترمانه جواب مي دادم.
امروز تازه اولين بار نگاهي به مقاله ها انداختم . اوه.......خداي من 1000 تا پست مي شه اينجا زد و نظر داد و به اوج آسمان ها رسيد اما لحظه ايي بعد وقتي به پست هاي يك خطي ديگران نگاه مي كنم . وحشتناك سرد مي شوم ...من اين طور نوشتن را دوست ندارم.
از پست زدن در يك تاپيك كه آخرين پست آن براي سال 83 يا اوايل 84 است به شدت لذت مي برم . من احساس مي كنم دينم را به آنها ادا كرده ام.
ثبت نام براي تدريس هاگوارتز . وقتي به معرفي بقيه نگاه مي كنم خوشم مي آيد و به ذوق مي آيم . مي خواهم دست ببرم و من هم درخواست بدهم اما ثانيه ايي بعد مي گويم ارزشي ندارد وقتي تاييد نمي شوي .... نگاهي بينداز تو يك تازه واردي و سابقه ايي نداري!
مي روم و ستاد انتخاباتي وزير را از اول تا آخر مي خوانم . صلاح شده ها ....رد صلاحيت ها ...قشنگ است ...اوه ...اينجا رو نگاه كن. از تازه وارد ها هم يك نفر تاييد شده اما در آخر.................
از مدير ها خيلي خوشم مي آيد . وقتي آنها هستند مطمئني كه همه چيز درست سر جايش آن طور كه بايد باشد هست اما نمي دانم چرا آنها مرا ياد ناظم هاي مدرسه مان مي اندازند . آنها اصلا شبيه مدير ها نيستند. مدير ها هيچ وقت تذكر نمي دهند و هيچ وقت آنها نيستند كه از تو تعهد مي گيرند.
وقتي نگاهي به همه اينها و خيلي چيز هاي ديگر مي اندازم دلم نمي خواهد فقط يك تماشاچي باشم . مي روي و براي اين و آن مي زني . من اصلا اين كار را دوست ندارم گرچه در آوردن جيغ اين و آن قشنگ است اما در آخر هيچ.....

حالا من اينجايم . دوستان نسبتا زيادي دارم . اما در آخر فقط به يك چيز فكر مي كنم بهتر است بروم و چند ماهي را بي خيال شوم ...خيلي بي خيال....و شايد دوباره يك روزي بر گردم ...روزي برگردم كه حداقل يك سال از عضويتم گذشته باشد ....من كمي بزرگ شده باشم!
تازه وارد بودن خيلي انرژيه مثبت آدم را مي گيرد خيلي!
حالا خودم وقتي يك تازه وارد به من پيام مي دهد خيلي گرم صحبت مي كنم .
در پايان:
به ياد روز هاي نوجواني و اون خيلي وقت پيش ها انشايي نوشتم. من زنگ هاي انشا رو خيلي زياد دوست داشتم. اما مي تونم بگم اين بدترين انشايي بود كه در تمام زندگيم نوشتم . بدتر از هر پست و بدتر از هم ايميلي كه تا حالا زدم چون اصلا اين انشا رو دوست ندارم يا از اين طور نوشتن. مثل بچه هاي كلاس اولي نوشتن خيلي زشته اما من فكر كردم در اين طور نوشتن همه چيز رو مي توني بگي و همه متوجه مي شن.من اين حرف ها رو فقط نوشتم انتظار پاسخ گويي يا نقد ندارم . من درد و دل ننوشتم يا ننوشتم تا راه حلي پيدا شه يا توصيه ايي!
شايد فقط اين پست رو نوشتم تا براي اولين بار نوشتن توي تاپيك هالي ويزارد رو كسب كنم و بدونم نوشتن يك متن واقعي چطوريه!
آخر آخرش هم مي خواستم بگم تازه وارد بودن خيلي سخته.....خيلي سخت!!!
هيچ كاريش هم نمي شه كرد . در همه جا همين طوره . محيط كار ، يك محله جديد و .....
مطمئنا همه همچين دوره ايي رو داشتن!
اين بود انشاي من يك تازه وارد.!
ايكس دفترش رو برد پيش ايگرگ . ايگرگ جادوگره دبير اول يه نگاه بش انداخت و بعد روي دفترش فقط يك صفر بزرگ گذاشت. وقتي ايكس با تعجب بهش نگاه كرد گفت:
_متاسفم ...تو بايد ياد بگيري هر چيزي رو هر جا ننويسي . ايني كه نوشتي موضوع انشا هفته پيش بود .
ايكس نگاهي خسته انداخت و رفت سر جاش درست ته كلاس ميزه آخر نشست . اين تنها انشا ايكس بود كه آخرش هيچ كس دست نزد!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۴۹ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۵

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
- سینمای دیگر
- فیلم کوتاه " قرچ ... قرچ ، و دیگر هیچ "
- کاری از : سوسکیلای شیامالان
- برنده 12 جایزه اسکار از فستیوال سوسک ویزاردشن


----------------------------------------------------

" قرچ " .... سوسک له شده بود .

دوربین روی جنازه له شده سوسک زوم کرده و آهنگ " لاو استوری " نواخته میشه . در این میان صدای جیر جیری از سمتی دیگر شنیده میشه . دوربین به آرامی به سمت صدا می چرخه . بله ... اون جیر جیر صدای ضجه های سوسک ماده است که با چشمانی مملو از غصه به جنازه معشوقه اش می نگرد .
سوسک ماده در سمت دیگر پیاده رو ، در گوشه ای بدور از رفت آمد عابرین سنگ دل کز کرده بود و بی درنگ اشک میریخت .
دوربین روی سوسک ماده زوم میکنه و نزدیک و نزدیک تر میشه . آهنگ لاو استوری اینجا اوج میگیره .
سوسک ماده ناظر مرگ همسرش بود ؛ مرگی مطمئنن بدون درد و سریع .
او میگریست ولی نه برای همسرش بلکه برای خودش که میبایست یک عمر ( تقریبا چهار هفته ) دوری عشقش را تحمل کند . سوسک ماده می دانست همسرش هم اکنون در کنار فرشته ها ( ترجیحا سوسک فرشته ) عشق و حال میکند و به عرش رسیده است . او می دانست معشوقه اش در بهشت از تازه ترین و خوشمزه ترین " ... " ها می خورد ولی او باید تا آخر عمر درون دستشویی های انسانها بدنبال " ... " بگردد .
سوسک ماده با خود فکر میکرد ، آخر چرا باید در اول جوانی بیوه شود . او تنها چهار روزش است و حداقل چهار هفته دیگر عمر میکند . این همه مدت چگونه تک و تنها زندگی کند . نه !!! تحمل این تنهایی را نداشت . در یک لحظه تصمیمش را گرفت و بدون توجه به رفت آمد عابرین سنگدل به سمت جنازه همسرش دوید . بالای سر جنازه همسرش ایستاد و به او خیره شد . خیره شد ... خیره شد ... و باز هم خیره شد ....

" قرچ " ... سوسک ماده نیز له شده بود .

( تیتر پایانی تصویری از دوتا سوسکه در دارن توی بهشت خودشون ، داخل استخری پر از " ... " شنا میکنن و همین که می خوان برن برای کارای بیناموسی تصویر قطع میشه .)


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.