دوئل ایرما پینس و گابریل دلاکور
افسانه ها می گونید که در روز تاسیس هاگوارتز جادوگری قدرتمند یک درخت بید با درکی فراتر از درک بشر را به هاگوارتز هدیه کرد.
درخت از این که به هاگوارتز آمده بود؛ خوش حال بود؛ شاخه هایش در فضا سوار کاری می کردند. بید کل شب را به خوشحالی و نوازش هوا پرداخت تا اینکه از شدت خستگی به خوابی سنگین فرو رفت. درخت خوابید و خوابید تا این که بلاخره یک روز دست باد صورت درخت را نوازش کرد. درخت چشمانش را باز کرد و با خوشحالی به آسمان نگریست اما آسمان در لحظه ورق خوردن متوقف شده بود پس بید نگاهش را به زمین دوخت اما مرغ چشمانش از وحشت آن چه دید پر کشید و رفت. افسانه ها می گویند در آن روز بیده خوشحال، بیده مجنون شد.
طبق افسانه آنچه بید دیده نمادی از آمدن تاریکی است چرا که در همان روز تالاری سراسر اسرار توسط یکی از بنیان گذاران هاگوارتز در جایی نامعلوم بنا شد. با اینکه جادوگرانی بوده اند که به دنبال چیزی که درخت آن را نماد آمدن تاریکی پنداشته بود، گشتند اما اکثر جادوگران معتقدند که این داستان افسانه ای بیش نیست که توسط دانش آموزان هاگوارتز ساخته شده است چرا که آن ها معتقدند این درخت 100 سال هم سن ندارد.
سال1994راهرو های هاگوارتز معمولا در ساعتی که هوا بوی شبنم می دهد با خلوتی از دیار سکوت عجین می شوند اما آن روز جمعیت مانند رنگ های یک نقاشی در هم تپیده بود. در بینابین جمعیت دخترکی کم سن و سال پشت سر خواهرش راه می رفت. گیسوان سفیدش شاخه های بیده مجنونی شده، پیچ پیچان بر روی لباس لاجوردی اش می رقصیدند.
دخترک راه می رفت اما ذهنش با قدم هایش همگام نبود. ذهنش را شبنم شفاف خیال، متبلور کرده بود. ناگهان زنگ صدای خواهرش بلور شفاف ذهنش را شکست. خواهرش همان طور که به جلو قدم بر می داشت، داشت با او هم حرف می زد. صدای خواهرش می گفت:
-گبریل سریع تر قدم بردار امروز مرحله آخر مسابقه جام آتش برگزار می شه. من باید برای مسابقه آماده بشم. همین جوریشم نباید تو رو به اقامتگاه دانش آموزان مدرسه های مهمان برمیگرداندم آن هم فقط به خاطر این که یادت رفته جوراب هات رو بپوشی واقعا نمی دونم چطور هنوز راه های قلعه ...
گبریل ادامه حرف های خواهرش رو نشنید چون در همان لحظه نور شرقی طلسم آسمان را شکست. روح نور از میان پنجره های رمز آلود به داخل راهرو نواخت و رنگی سیاه، بی معنا و بی انتها از روح نور به بیرون تراوش کرد. سپس جلوی پای دخترک قرار گرفت. گبریل سرش را زیر انداخت و به خود کوتاه ترش لبخند زد. گبریل عادت داشت صبح ها به سایه اش نگاه و سلام کند. دو لب دخترک باهم ودا کردند و از این ودا صدایی آرام خارج شد:
-سلام سایه من.
عقربه های ساعت می چرخید و راهرو بی رنگ تر و بی رنگ تر می شد اما گبریل همچنان به سایه اش چشم دوخته بود ناگهان صدای شیپوری سکوت ذهنش را در آغوش گرفت. مرحله آخر مسابقات جام آتش شروع شده بود. گبریل سرش را بالا آورد. در راهرو هاگوارتز کسی نبود؛ او جا مانده بود.
برای دختر بچه ای به سن او قلعه مانند یک هزار تو بود. گبریل صدای مشت های قلبش که بر دیوار سینه اش می کوبید را می شنید. دیگر جوراب هایش برایش مهم نبودند. گبریل نمی خواست تماشای مسابقه را از دست بدهد پس با خودش زمزمه کرد:
_من راه خروج رو پیدا می کنم؛ پیداش می کنم.
پس نگاهش را به پیچ انتهای راهرو دوخت و به سمتش حرکت کرد.
یک ساعت بعدگبریل ناامید در راهروای ایستاده بود. یک ساعت تمام در قلعه به دنبال راه خروج گشته بود اما هر چه بیش تر می گشت بیش تر گم می شد. نفس عمیقی کشید هوا بوی خاک میداد؛ گبریل لرزید مادر بزرگش همیشه می گفت:
- وقتی خار تلاش کنه از زیر سایه گل خارج بشه هوا بوی خاک می گیره .
البته گبریل هیچ گاه حرف مادر بزرگش را درک نکرده بود.
گبریل به دیوار راهرو نگاه کرد. تابلو ها مانند قافیه های غزلی همه با یک ترتیب در قسمت بالایی دیوار نشسته بودند اما حتی افراد داخل نقاشی هم از میان تابلو ها گذشته از هاگوارتز خارج شده بودند؛ حتی آن ها هم به تماشای مسابقه رفته بودند.
در این میان تابلویی به رسم شعر نو قافیه ها را بر هم ریخته بود. تابلو در انتها قرار داشت و بر پایین دیوار تکیه زده بود. تصویر روی تابلو به جای پرده، بر چوب نقش زده شده بود.
گبریل به سمت تابلو حرکت کرد. داخل تابلو مردی نشسته بود. سر مرد مانند شاخه ای خمیده پایین آمده بود. گبریل لبخند زد:
-ببخشید شما میدونید راه خروج از قلعه از کدوم طرفه؟
گبریل یک لحظه سکوت کرد و منتظر جواب شد اما مرد داخل تابلو همچنان بی جان باقی ماند. گبریل دوبار سعی کرد:
-ببخشید آقا شما صدای منو می شنوید؟
اما گویی خاک بر زندگی آن مرد نشسته بود. گبریل دستش را جلو آورد تا جنس چوب نقاشی را لمس کند اما همین که دستش تابلو را لمس کرد به داخل کشیده شد.
ناگهان گبریل خود را در راهروای دید راهرو بقدری تاریک بود که گوی بلورین شب در چشمان دخترک دو برابر شد. تاریکی پیچکی از ترس شد با قلب دخترک در آمیخت. گبریل فریاد زد:
-کمک
انعکاس صدایش در میان خون دیوارهای راهرو پیچید. صدا رفت و رفت گویی به بی نهایت رسید. گبریل نفس عمیقی کشید هوا بوی خاک می داد. کم کم چشمانش به تاریکی خو گرفت به زیر پایش نگریست. چشمش به کف راهرو افتاد سنگ فرشی قدیمی و ترک خورده بر کف راهرو آرمیده بود. شب بو ها در میان ترک ها دیده می شدند؛ شب بو هایی که سنگ فرش قدیمی را سجاده خود کرده؛ بر رویش سجده کرده بودند.
گبریل دستش را به دیوار تکیه داد؛ دیوار نرم اما نامهربان بود. بر روی دیوار با رنگی قهوه ای و طلایی که به سختی در آن تاریکی پیدا بود طرحی کشیده بودند. طرحی که زمان آن را کمرنگ کرده بود. رنگ های قهوه ای و طلایی بر روی دیوار بالا رفته هم دیگر را در آغوش کشیده شکل گلبرگ شده سپس از هم جدا شده هر یک به سویی رفته شاخه شده بودند؛ سرانجام رنگ ها سجده کرده ساقه را تشکیل داده بودند. طرح، طرح یک درخت بود.
قطره های آب از روی گونه های سقف چکه می کرد. گبریل قدمی به جلو برداشت هر ثانیه بوی خاک بیش تر می شد. گبریل مثل یک طوطی جمله ی مادر بزرگش را تکرار کرد:
-خار داره از زیر سایه گل خارج می شه.
صدای قدم هایش در سکوت راهرو ترسناک به نظر میرسید. هر چه جلو تر می رفت راهرو باریک تر می شد. سرانجام گبریل به انتهای راهرو رسید انتهای راهرو دیواری بود از جنس سنگ مرمر، رنگش در آن سیاهی چشم را آزار میداد. بر رویش تابلویی جا خشک کرده بود. داخل تابلو مردی نشسته بود. سر مرد مانند شاخه ای خمیده پایین آمده بود.
تابلو همان تابلوای بود که او را به این راهرو آورده بود. گبریل از ترس یک قدم به عقب برداشت اما در نهایت تسلیم شد پس یک قدم جلو آمد تا تصویر را لمس کند به آرامی انگشتانش را جلو آورد اما در یک لحظه قبل از این که تصویر را لمس کند؛ چشمش به جمله ای خورد که در بر روی قاب پایینی تابلو حک شده بود؛ گبریل جمله را زمزمه کرد :
-دست زدن اکیدا ممنوع! این تابلو از شاخه درخت بیده مجنون ساخته شده و همچون درختش مجنون است. ممکن است شما را اذیت کند.
شاید اگر گبریل همان بار اول که می خواست تابلو را لمس کند این جمله را دیده بود؛ آن را جدی می گرفت. اما در آن لحظه این جمله برای دخترک بی اهمیت به نظر می آمد چرا که او در تاریکی راهرو گم شده بود. پس دستش را جلو آورد و تابلو را لمس کرد اما به محض تماس دستش با تابلو پلک هایش به یک دیگر سلام کردند. گبریل نمی دانست از کجا ولی احساسی به او می گفت که از راهرو خارج شده و در فضای باز ظاهر شده است با این وجود دخترک حس کرد که خوابیده و خوابیده ناگهان دست باد صورتش را نوازش کرد. گبریل چشمانش را باز کرد و با خوشحالی به آسمان بالای سرش نگریست اما آسمان در لحظه ورق خوردن متوقف شده بود. پس گبریل نگاهش را به زمین دوخت و چشمانش به خود کوتاه ترش افتاد. دخترک مثل همیشه لبخند زد اما چیزی در سایه اش تغییر کرده بود چیزی که آنقدر آشکار بود که به سادگی در آشکاری، گم شده بود.
ناگهان توجش به اطراف جمع شد در حیاط هاگوارتز بود. حال که حواسش جمع تر شده بود؛ کمی نگران شد.
مسابقه باید تا به حال تمام شده بود اما به جای این که صدای شادی و دست زدن افراد از محل مسابقه به گوش برسه و جادوگران با جارو هایشان در هوا نمایش بدهند؛ سکوت بر فضا حاکم شده بود. دخترک زمزمه کرد:
-این یعنی مسابقه هنوز تموم نشد اما چی باعث شده اینقدر طول بکشه.
در همین حین سایه ها دوباره توجهش را جلب کردند.سایه درخت ها، سایه گل ها، سایه شب بو ها، گبریل حس کرد آن ها هم تغییری کردند؛ ناگهان آن تغییر آشکار بر دخترک هویدا شد پس بار دیگر به خورشید که در لحظه غروب ایستاده بود نگاه کرد و سپس نگاهش را به زمین دوخت اما این بار لبخند نزد. به جایش چینی بر پیشانی اش انداخت و گفت:
-سایه هایی که از صاحب هاشون بلند تر باشن را دوست ندارم.
دخترک نفس عمیقی کشید و چین پیشانی اش بیش تر شد. بوی خاک می آمد در همین لحظه صدای شیون و زاری از محل مسابقه به گوشش رسید.
دخترک دلیل این شیون و زاری ها را نمی دانست ولی دلش گواه میداد که حتما در محل مسابقه خاری از زیر سایه گل خارج شده است.