- نه نرین!
ساحرگان خشمگین نگاهی به دختری که جیغ میزد انداختند.
- یه خاطره قشنگ تر یادم اومد.
- لیسا ما الان خشمگینیم داریم میریم به جادوگرا حمله کنیم!
لیسا دست به سینه شد و پشتش را به جمعیت کرد.
- باشه، برین! ولی من دیگه کاری بهتون ندارم. اصلا میرم به جادوگرا میپیوندم!
گابریل درحالی که داشت لکه روی لباسش را تمیز میکرد گفت:
- اول اینکه جادوگرا سازمان ندارن، دوم اینکه دوباره همچین حرفی بزنی میام میشورمتا!
لیسا به سمت جمعیت برگشت، زبانش را بیرون آورد و دوباره پشتش را به جمعیت کرد.
- یا میذارین خاطره بگم یا اینکه خودم میرم سازمان تشکیل میدم.
با این حرف، همه با اکراه نشستند.
- خب بگو!
لیسا نیز با لبخند پیروزی، نشست.
- یه روز یه رابستن بود که مثل منم قهر میکرد. هی بهش تذکر دادم گوش نکرد!
- رابستن بابای من بودن میشه!
- آره همون بابای تو.
و با عصبانیت یک ساقه سبزی را جدا کرد.
- باورتون میشه کسی جز من قهر کنه؟
از میان جمعیت صدای "نه" و "نچنچ" هایی بلند شد.
- منم انداختمش آزکابان! حالا میتونین دوباره خشمگین بشین.
با این حرف لیسا، همه دوباره از جایشان بلند شدند و فریاد های خشمگینانه سر دادند!