ریتا چهار زانو به شیوه ی ایکیو سان کف محفظه نشست و شروع نمود به فکر کردن. آن قدر به مغزش فشار آورد که سلول های خاکستری اش به رنگ سیاه درآمدند و دود از آن ها بلند شد. همان طور که هری و یوآن ماسک های شیمیایی شان را به صورت می زدند تا بر اثر دود منتشر شده از مغز ریتا خفه نگردند، سوسک مزبور از جایش بالا پرید و با حالتی ارشمیدس مانند گفت:
- اوره کا! اوره کا! (یافتم! یافتم!)
هری و یوآن جلو رفتند و گوش هایشان را به روزنه ی محفظه چسباندند. ریتا هم با صدایی آرام طوری که خواننده های رول چیزی نشنوند، شروع کرد به پچ پچ نمودن.
***
گادفری همان طور که گونی بزرگی را بر دوشش حمل می کرد و شُر شُر عرق می ریخت و نفس نفس می زد، وارد یکی از اتاق های خانه ی گریمولد شد. اتاق مزبور دیوارهایی چرکولک گرفته داشت و بیدها روی فرش آن پارتی گرفته بودند.
محفلی جوان گونی را که به شدت تقلا می کرد، روی زمین گذاشت و نفسی تازه نمود. سپس در کیسه را باز کرد و یک بچه ی مو سرخ از آن بیرون آورد. دست های طفل مذکور بسته بود و پیاز بزرگی هم داخل دهانش قرار داشت.
گادفری یک جعبه ی چوبی و بزرگ و چند شمشیر را که با طلسم کوچک کننده در جیبش گذاشته بود، بیرون آورد. سپس دست و پای بچه ویزلی را باز کرد و پیاز را از دهانش خارج نمود. طفل همان طور که اشک می ریخت، گفت:
- عمو! تو رو به مرلین این کارو نکن.
اگه معده م سوراخ شه، سیری ناپذیر می شم و به اقتصاد محفل صدمه می زنما.
گادفری دست نوازشی بر سر بچه کشید و به او لبخندی زد که از روی مهربانی نبود.
- نگران نباش عمو! من خیاط ماهریم. خودم می دوزمش.
بچه ویزلی با خودش فکر کرد اگر خیاطی گادفری به خوبی شعبده بازی اش باشد، کارش تمام است. آب دهانش را با ترس قورت داد و داخل جعبه ی چوبی نشست. محفلی جوان شمشیرها را برداشت و همان طور که طفل مو سرخ جیغ و فغان راه انداخته بود، آن ها را یکی پس از دیگری داخل جعبه فرو برد.
در همین حین، جغدی سفید رنگ که شباهت بسیاری با پرنده ی هری داشت، از پنجره ی باز اتاق وارد شد و کاغذی لوله شده را جلوی پای گادفری انداخت. بعد هم به گوشه ی اتاق رفت تا با حشراتی که در آن جا مسکن گزیده بودند، از خودش پذیرایی کند. شعبده باز محفلی کاغذ لوله شده را باز کرد و مشغول خواندن شد:
-
نمایش احساسی "پشمک و گِلی"
گِلی پس از قرن ها آب خنک خوردن، از زندان آزاد شده و حال می خواهد به دیدار عشق قدیمی اش پشمک برود. آن هم پشمکی که با دستان خودش او را به زندان انداخته بود ... راستی، ملاقات آن ها چگونه خواهد بود؟
این نمایش را از دست ندهید.
امشب، ساعت یازده، کوچه ی ناکترن
اجرای رایگان برای محفلی ها + شیرکاکائو و تی تاپ مجانیگادفری که تئاتر خونش پایین آمده بود و دلش لک زده بود برای دیدن یک نمایش احساسی، با خوشحالی چند بار اعلامیه را خواند و از آن جایی که موجودی تک خور بود، تصمیم گرفت تنهایی به دیدن تئاتر برود. اما بعد با خودش فکر کرد که موقع تماشای نمایش به چند همراه نیاز دارد تا به نوبت سرش را روی شانه هایشان بگذارد، زار بزند و در یقه هایشان فین کند. پس رفت تا بقیه ی محفلی ها را هم خبردار بنماید.
همان طور که داشت صحنه را ترک می کرد، بچه ویزلی از داخل جعبه داد زد:
- عموووو! لااقل این شمشیرها رو از تو حلق و چشم و چار من درمی اوردی.
***
در همین حین، دامبلدور مشغول آماده کردن خود برای قرار ملاقات شبانه اش بود. چند شیشه رُب را با آب مخلوط کرد و ترکیب مزبور را با فرچه به ریش ها و موهایش کشید تا آن ها را به رنگ سرخ آتشین دربیاورد. سپس با انگشت چروک های صورتش را محکم کشید؛ پوستش را در گوشه ای جمع کرد و به آن سنجاق قفلی زد. بعد هم با رضایت تصویر خودش را در آینه برانداز نمود.