هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5465
آفلاین
ارشد ریونکلاو


*
نگاهش را از ساعتش برمی‌دارد و به در چشم می‌دوزد. یکی از دست‌هایش درون جیبش قرار داشت و محکم به چوبدستی‌اش چنگ انداخته بود. قلبش به تندی می‌تپید و تمام خشم و کینه‌اش آماده‌ی شلیک شدن بودند. مدت‌ها بود که برای فرا رسیدن این لحظه روزشماری می‌کرد. بی‌صبرانه منتظر گشوده شدن در بود. دری که بزودی شخصی در آستانه‌اش نمایان می‌شد که مسبب تمام بدبختی‌ها و فلاکت‌های او بود و امروز... بالاخره می‌توانست انتقامش را بگیرد و قلب به درد آمده‌اش را التیام بخشد.

"غـــیــــژ"

درست است که صدای غرش ابرها و بارانی که به شدت می‌بارید و بادی که بی‌رحمانه می‌تازید بلند بود، اما درِ خانه قدیمی‌تر از آن بود که نخواهد صدای بلندی از آن برخیزد و به رقابت با دیگر صداها بپردازد. با بلند شدن صدای درِ قدیمی، فشار دستش بر چوبدستی نیز بیشتر می‌شود. باورش نمی‌شد که بالاخره به آنچه که سال‌ها به دنبالش بود رسیده است.

در تا انتها در لولایش می‌چرخد و مردی با قامتی بلند، در حالی که بارانیِ بلندِ مشکی‌رنگی به تن دارد از آن عبور کرده و به درون خانه قدم می‌گذارد. کلاهش را از سر برداشته و به چوب‌لباسی می‌آویزد. سپس به سراغ بارانی‌اش می‌رود و مشغول بیرون آوردن آن می‌شود.

دخترک که دقیقا منتظر همین لحظه در گوشه‌ای تاریک پناه گرفته بود، به آرامی از نقطه‌ی تاریک خارج شده و زیرلب طلسمی را زمزمه می‌کند. مرد که تصور حضور شخص دیگری را در خانه‌اش نمی‌کرد، با وحشت به چوبدستیِ از لباس خارج‌شده‌اش می‌نگرد که پرواز کنان به جلو حرکت کرده و درون دست دختری که حالا کاملا از تاریکی بیرون آمده است قرار می‌گیرد.

مرد با یک نگاه او را می‌شناسد. همان چشم‌های آبی‌رنگی که سال‌ها پیش از زیر میز با وحشت به او زل زده بودند. مرد که خود را بی سلاح می‌یابد و می‌داند چه در انتظارش است، به سمت در خیز برمی‌دارد بلکه بتواند به موقع از آن خارج شود. اما یک تکان کوچک چوبدستیِ دختر کافی است تا صدای چیلیک قفل شدنِ در به گوش برسد. دیگر راه فراری برایش باقی نمانده بود، بنابراین برمی‌گردد تا با آنچه که باید مواجه شود.
- تو کی هستی؟ اینجا... تو خونه‌ی من چی کار می‌کنی؟ اصلا چطوری تونستی وارد شی؟

دخترک ازین که مرد وانمود می‌کرد او را نمی‌شناسد پوزخندی می‌زند. یکی از چوبدستی‌ها را درون جیبش می‌گذارد و دیگری را تهدیدکنان جلویش می‌گیرد. می‌خواست عین خود مردی که حالا ضعیف و شکسته شده‌بود و با دوران اوجش فاصله داشت باشد، نمی‌خواست رحم و شفقتی نشان دهد، حق آن مرد چیزی بیشتر از این نبود...
- کروشیو!

مرد با نگرانی خودش را جمع می‌کند، اما با دیدن چوبدستی‌ای که طلسمی از آن خارج نشده بود، زیر خنده می‌زند. بعد از اینکه یک دل سیر با صدای بلند قاه‌قاه می‌خندد، با جرات بیشتری جلو می‌آید.

- جلو نیا...
- اگه بیام چی می‌شه؟ شکنجه‌م می‌کنی؟ یا اینکه من چوبدستیتو می‌گیرم و تورم مثل بقیه اعضای خانواده‌ت می‌کشم؟

مرد برای یک لحظه متوقف می‌شود اما با دیدن دست لرزان دخترک، دوباره به حرکتش ادامه می‌دهد. هرچه مرد جلوتر می‌آمد و لبخندش پررنگ تر می‌شد، ترسی که از لحظه‌ی ورود مرد درونش ریشه دوانده بود بیش از پیش به عصبانیت تبدیل می‌شد. او برای انتقام آمده بود و کسی را که مدت‌ها به دنبالش بود را بدون سلاح گیر انداخته بود، بهترین زمان را برای آمدن انتخاب کرده بود و برای ورود به خانه کلی نقشه کشیده بود. حال چطور می‌توانست بگذارد که این نقشه‌ها و تلاش‌های شبانه‌روزی‌اش به سخره گرفته شود؟
- پتریفیکوس توتالوس.

مرد با همان لبخند کج و مسخره‌اش و در همان نقطه‌ای که ایستاده بود همچون مجسمه‌ای سخت سقوط کرده و نقش زمین می‌شود. دختر که جراتش را دوباره بدست آورده بود جلو می‌آید و با پا لگدی به او می‌زند تا سر مرد روبه‌رویش قرار گیرد و با او چشم‌ در چشم شود.

با اینکه نمی‌توانست حرف بزند، اما همچنان تمسخر در چشم‌های مرد، تنها نقطه‌ی متحرک بدنش، موج می‌زد. دوباره رو به رو شدن با این چهره، باعث شده بود که تمام خاطرات آن شب دوباره جان گیرد و در ذهنش تکرار شود. آن ترس و وحشت آمیخته به غم و غصه‌ای پایان‌ناپذیر، و شعله‌ی انتقامی که در وجودش شروع زبانه کشیدن کرد...

با یادآوری این خاطرات، دوباره سراسر وجودش را خشم فرا گرفت و دردی عظیم را در قلبش احساس کرد. از طرفی این را خوب می‌دانست که لحن کنایه‌دار مرد و شنیدن دوباره‌ی همان سخنانی که پیش از مرگ خانواده‌اش شنیده بود، با وجود اینکه اصلا برایش خوشایند نبود، اما به او قدرت می‌داد و بر کینه‌ی درونش می‌افزود؛ و این تنها چیزی بود که در آن لحظه برایش اهمیت داشت، انتقام، و نه غم و اندوه.

بنابراین به سرعت دو طلسم پشت سر هم را اجرا می‌کند. ابتدا طلسم پیشینش را خنثی می‌کند، سپس طنابی را از غیب ظاهر کرده و او را با جادو می‌بندد. مرد که توانایی تکلمش را دوباره بدست آورده بود، بی‌مقدمه از آن بهره می‌برد، اما نه در جهتی درست...
- باید همون موقع تورم می‌کشتم چون درست مثل بقیه خانواده‌ت لیاقت زندگی رو نداری و ضعیفی...

"ضعیفی"... این کلمه مدام در ذهنش تکرار می‌شود تا که به فریادی بلند تبدیل می‌شود.
- کروشیو!

این‌بار صدای فریادهای زجرآمیز مرد به هوا بلند می‌شود. دخترک چشم‌هایش را می‌بندد و اجازه می‌دهد که این صدای گوشخراش به جای آنکه آزارش دهد، قلبش را تسکین بخشد و به صدایی دلنواز تبدیل شود... بالاخره در حالی که لبخندی بر کنج لبش نقش بسته بود، چوبدستی را کنار کشیده و دست از شکنجه‌ی مرد برمی‌دارد.

بدون اینکه مهلت دیگری به مرد دهد، طلسم آواداکداورا را با لحنی که خشم و کینه از آن سرازیر بود بر زبان می‌راند و با چهره‌ای که اثری از پشیمانی بر آن دیده نمی‌شد، با خشنودی به قربانی‌اش خیره می‌شود. اولین قربانی‌...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۴ ۱۸:۱۶:۵۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۴ ۱۸:۳۶:۱۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۴ ۱۹:۰۵:۳۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۴ ۱۹:۱۶:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۵ ۰:۲۲:۳۶



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
حرف از احساس و بي احساسي كه به ميان مي آيد مردم به عشق فكر مي كنند. بي احساس را کسى که عشقى ندارد و بااحساس را يک انسان رمانتيک و عاشق به تمام معنا مى دانند. اما حقیقت اين است که انسان سرشار از حواس گوناگون است. انسان بى احساس عملا نمى تواند وجود داشته باشد. احساس ضعف، قدرت، عشق و.. ترس!
ترس از حواسى است که مى تواند عشق را هم شکست بدهد. چه پادشاهان قدرتمندى که از ترس از دست دادن تاج و تخت، عشق پدر و فرزندى را نادیده گرفته و فرزندشان را قربانى سياست کردند. چه عاشقانى که از ترس جان معشوقشان را از دست دادند. ترس.. حس بدى است.

هوا گرگ و ميش بود. لقاى تاريکى و روشنى. جنگل در سکوت خوفناکى به خواب رفته بود. اما" سکوت بى صدايى نيست، هماهنگى کامل صدا ها براى باوراندن بى صداى است." نسیم خنکى مى وزید و سرشاخه ى درختان را به رقص درمى آورد. فلورانسو در حالى که چوبدستى اش را به حالت آماده باش نگه داشته بود جلو مى رفت. صداى چوب و علف هاى خشکى که زير پایش له مى شد، سکوت را مى شکست. آن بخش از جنگل به علت وجود پرتگاه بلندش ممنوعه بود.

شلوار سياه و تنگى پوشیده و پيراهنى گشاد که باب اسفنجى اى را نشان مي داد به تن داشت. اگر کسى او را نمى شناخت فکر مى کرد از خواب بيدار شده و به آن جا آمده است. شاخه ى درخت بلندى را که کنار زد، پرتگاه را ديد. چند متر دورتر ايستاد و نگاه کرد.

بلند! طورى که با نگاه کردن سرت گيج مى رفت. در پايين آن، امواج بى قرار و وحشيانه خود را به صخره ها مى کوبيدند. نااميدى براى امواج معنى نداشت. آنقدر تکرار مى کردند تا صخره را خرد کنند. خنکى حاصل از آب دريا و بادى که از سطح آن برمى خواست باعث شد فلورانسو احساس سرما بکند. دستانش را دور خودش حلقه کرد و بازويش را مالش داد. نگاهش را به آسمان دوخت. در مشرق خورشید درحال بالا آمدن بود. بايد کارش را تمام مى کرد.

آرام جلو رفت. کفش هايش را از پا در آورد. زمين سرد و مرطوب مى لرزاندش. نگاهى به پايين انداخت. مثل وقتی که بارها دور خودت چرخیده باشی سرش گيج رفت.

- من بايد بتونم!

چشمانش را بست.داشت تلقین مى کرد که نمى ترسد اما قلبش همچون آونگى، چپ و راست.. تق تق.. خودش را به قفسه ى سينه اش مى کوبيد. قدم هايش را با احتیاط برمى داشت. مى خواست موقعیتش را بداند. وقتی خودش را در لبه احساس کرد، دستانش را از دو سمت باز کرد، چشمانش را گشود.. ترس.. عجز.. نفس عميقى کشيد و خودش را از پشت رها کرد. مثل پرنده اى که براى اولین بار پرواز کند.

چند لحظه ى ديگر، درون آب سرد در حالى که داشت منجمد مى شد، فقط مى خنديد. خنده ى شيرينى که حاصل غلبه بر ترس بود. ترسى که همیشه داشت و حالا ديگر نداشت.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۰۴ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۲ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
از ایفای نقش حالم بهم میخوره
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
نقل قول:
رفع ابهام

اینکه موضوع رول درگیری با چه احساسی باشه، چه شخصیتهایی استفاده کنید و جدی یا طنز بودن کاملا دست شماست، مهم کیفیت کاره نه اینکه در چه جهت پیش بره.


ex Marcus Flint
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۲ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
از ایفای نقش حالم بهم میخوره
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
---مدرسه ی هاگوارتز --- کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه ---
---اتاق استراحت استاد---


صدای خر خر بارتی به گوش میرسید که در تختش چنبره زده بود و خواب گالیون میدید. ناگهان جغدی پنجره را شکست و به داخل پرتاب شد.، بارتی از با اضطراب از جا پرید:
-چی بود؟؟!؟!

نگاهی به اطراف انداخت و جغد را دید که نامه ای قرمز رنگ با مهر و موم مدیریت هاگوارتز به پایش بود. با احتیاط نامه را برداشت و مهر و موم آن را باز کرد. نامه به سرعت از او دور شد و با صدای سیوروس اسنیپ شروع به صحبت کرد.
-کجایی پس؟؟؟ شاگردات منتظرتن!! سریعا برو سراغ کلاست!!!

بارتی که جا خورده بود نگاهی به ساعت جادویی اش انداخت، سپس با عجله از جای پرید و شروع به آماده شدن کرد.

---شروع کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه--- جلسه اول---

بارتی از در اتاقش خارج شد و دید که جمعیت کثیری از دانش آموزان آماده در کلاس نشسته و منتظر او هستند. نگاهی به پنجره های قدی دو طرف کلاس و سقف بلند آن انداخت و سپس به گونه ای که انگار نه انگار از ظهر دانش آموزان را علاف کرده به سمت میزش حرکت کرد، ردایش را تکاند و بر صندلی تدریس تکیه زد.

نگاهی به تک تک افراد کلاس کرد، چند نفری از هر گروه حاضر بودند، بعضی افراد به نظر نمیرسید دانش آموز باشند و چند نفری اصلا انسان نبودند! آهی کشید و شروع به صحبت کرد:
-دانش آموزان، پسران و دختران، و چیز های عزیز، به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه خوش اومدین، همتون من رو میشناسید پس وقتی رو برای معرفی خودم نمیگیرم، فقط کافیه بدونید اسمم بارتی کراوچه و شما من رو استاد کراوچ صدا میزنید! این ترم من استاد دفاع در برابر جادوی سیاه شما هستم!

دانش آموزی حرفش را قطع کرد و پرسید:
-استاد ما خیلی وقته اینجاییم میشه سریعتر تدریس کنید؟؟

-بارتی در جواب پرسید:
-اسمت پسرجان؟
-سیموس فینیگان هستم.
-سیپتیموس مینیگان عزیز( )، اگر وسط حرفم نپری تدریسم رو شروع میکنم!! همونطور که داشتم میگفتم من دفاع رو به شما تدریس میکنم، اما دفاع در برابر جادوی سیاه ملزم شناختن خود جادوی سیاهه! پس این ترم شما بیشتر جادوی سیاهو یاد میگیرید تا دفاع در برابرش رو! پس خوب گوش بدید! این صحبتها ممکنه تو امتحان بیاد!!

بارتی از جایش بلند شد و به سمت ته کلاس رفت و در حین راه رفتن به صحبتش ادامه داد:
-جادوی سیاه از خالص ترین انواع موجود جادو در دنیاست، مستقیما از احساسات منفی شما سرچشمه میگیره، مثل خشم، نفرت، اندوه. برای اینکه بتونید از طلسم های سیاه استفاده کنید باید به یکی از این احساساتتون دسترسی پیدا کنید. باید این احساساتو درک کنید و ازشون برای صدمه زدن به دشمنتون استفاده کنید. امروز شما طلسمی یاد نمیگیرید، کارتون فقط اینه که به احساساتتون دست پیدا کنید.

سپس با رسیدن به انتها کلاس ایستاد و گفت:
-باید امروز به قدری به این احساساتتون بها بدید که کاملا در اونها غرق بشید، باید تو عمق خشمتون شنا کنید تا بتونید ازش به عنوان یک وسیله استفاده کنید. نباید این احساسات شما رو وسیله قرار بدن، شما جادوگرید و شما باید احساساتتون رو کنترل کنید. این مسئله در مورد احساسات مثبت شما هم صادقه! جادوی سفید بر مبنای اون احساسات عمل میکنه و برای همین نقطه مقابل جادوی سیاه تلقی میشه!

یکی از دانش آموزان دستش را بالا برد و شروع به پرسید سوالی کرد:
-اما استاد، اگر ما از جادوی سیاه استفاده کنیم رومون تاثیر منفی نمیذاره؟؟

بارتی نیم نگاهی به دخترک کرد و پاسخ داد:
-چرا، میذاره، میدونم که همه کسایی که اینجا هستن دنبال سیاهی نیستن، برای همین جادوگرای سفید ملزم به اجرای طلسم هایی که آموزش میدم نیستن، اما باید تمرین های تئوری رو تمام و کمال انجام بدن. همونطور که گفتم جادوی سیاه از احساسات نشات میگیره، بنابراین هرچقدر بیشتر بتونید احساساتتون رو کنترل کنید بیشتر میتونید از پتانسیل طلسم های سیاه استفاده کنید. اگر که نمیخواید سراغ احساسات سیاه برید میتونید سراغ احساسات های ضعیفتر و سفیدی مثل عشق، آرامش یا امثال این برید و سعی در کنترل اونها داشته باشید. اما حالا...

بارتی دو دستش را به هم کوبید و خطی از آتش سیاه رنگ روی هر میز ظاهر شد، از میان آتش یک کاغذ پوستی بیرون آمد که با جوهری به رنگ خون روی آن نوشته شده بود:

تکلیف جلسه ی آینده:

یک رول یک پسته در مورد درگیری شخصیت یا شخصیت هایی از هاگوارتز با دستیابی به احساسات درون و کنترل آنها، چه احساسات سفید و چه سیاه (جدی یا طنز، هرچند که موضوع بیشتر جدیه اما پست طنز خوب هم میتونه نمره کامل بگیره) 30 نمره


ex Marcus Flint
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه با تدریس پروفسور بارتیموس جونیور کراوچ- ترم 19(تابستانی)مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوراتز

برنامه درسی و زمانبندی این کلاس در طول ترم به شرح زیر خواهد بود:

نقل قول:
جلسه اول= چهارشنبه 10 تیرماه 94
جلسه دوم= چهارشنبه 24 تیرماه 94
جلسه سوم= چهارشنبه 7 مرداد ماه 94
جلسه چهارم= چهارشنبه 21 مرداد ماه 94
جلسه پنجم= چهارشنبه 4 شهریور ماه 94


تذکر: لطفا قوانین را به دقت مطالعه کنید.

با آرزوی موفقیت برای ایشان.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۰ ۱۸:۴۷:۵۹


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پایان..



اوون کالدون: 24

کار خوبی کردی مطابق میلت پست زدی. من دوست داشتم پستی که برای امتحان میزنم یه جمعبندی باشه و جدی باشه و حال و هوای حماسی داشته باشه. در جلسات قبل جلساتی بود که حال و هوای طنز داشت ولی این جلسه میخواستم حداقل پست خودم جدی باشه منتها اصلا اجباری وجود نداشت و این جسارت هر شخص هست که توی تصمیم گیری هاش بروز میکنه. پستت نمیشه گفت کاملا طنزه یا جدی ولی یه تلفیقی از این دو تاست و بیشتر حالت به چالش کشیدن رو داره. اهمیت ندادن به موضوع و در مورد مسائل بدیهی صحبت کردن و مکالمه های محاوره ای و ساده. با این تفاصیل نمیشه به پستت نمره بالایی داد. موضوع هم از حالت کلیشه ای درآوردی یعنی با اینکه پادشاه رو انتخاب کردی پادشاهی خوب شدی و این کار خوبی بود.



جیمز سیریوس پاتر: 25

سلام جیمز
در مورد پست های اعضای قدیمی نمیشه خیلی توضیح داد. هر شخصی با توجه به همه این سال هایی که گذشته شخصیت رول نویسیش شکل گرفته. من بیشتر پست های طنزتو خونده بودم و خوشم میومد از اونا. در مورد جدی نویسیت شاید دومین پست جدی ای هست که دارم ازت میخونم. اولیش پست "نوزده سال بعد" بود.
پست کوتاهی نوشتی. منو یاد وقتی انداخت که آرتاس که برای شکار شیطان از کاخ پادشاه خارج شده بود، به سرزمینش برگشته بود و خودش شیطان شده بود. البته تا جایی که برداشت کردم، داستان رو برعکس کردی یعنی این بار به جای پادشاه خود شخصیت اصلی در آخر سرنگون شد. در کل من از طنز نویسی هات بیشتر خوشم میاد.



نیمفادورا تانکس: 28

توصیف جالبی بود. توصیف قبل از جنگ از زبان یک ساحره. ساحره ای که در هر صورت امیدش را حفظ کرده. خوشم میاد روی نکات فوق العاده ای دست میذاری. در جلسه قبل اینکه خودمون رو جای بقیه موجودات بگذاریم رو به قشنگی توصیف کردی ودر این جلسه "امید" را یادآوری کردی. به هر حال هیچ کس از فرداش خبر نداره و همین امید باعث میشه بتونیم زندگی کنیم. چون ممکنه حتی بصورت شانسی فردامون با امروزمون فرق کنه پس جدا از اینکه تلاشمونو میکنیم تا خودمون آینده مونو بسازیم اگر در مواقعی همه چیز هم سیاه و تیره و تار شد نباید کم بیاریم. به خاطر همان یک اپسیلیون امید. داستان های زیادی در مورد انسان های زیادی شنیدیم که از زیر زمین تنگ و نمناک زندگیشان به آسمان آبی خوشبختی رسیدند.

در مورد پستت، انتخاب خوبی کردی. حماسی نوشتی و باز هم از زبان یک ساحره معصوم که همین قضیه رو جالب میکنه. بیان مفاهیم ثقیل زندگی از زبان جادوگران و انسانهای از لحاظ سنی صغیر، کار جالبیه. تضاد قشنگی درونش داره. نکته جالب دیگه اینکه روی موردی دست گذاشتی که رولینگ هم دست گذاشته بود یعنی تبدیل یه کودک به یه جنگجو. هری پاترو میگم. و نکته آخر اینکه خودت میدونی همیشه همه مون جای پیشرفت داریم. حتی بهتر از این هم میتونی بنویسی و البته به مرور زمان حتما خواهی نوشت.

مثلا استفاده از سوژه های فرعی، ساخته و پرداخته کردن بیشتر سوژه، توصیفات بهتر و دقیق تر و در نهایت خلاقیت. این ها فاکتورهایی هست که پست های تو هم اینارو داره ولی میتونه پررنگ تر هم بشه همونطور که پست های منم همینطوره. باید همیشه سعی کنیم پیشرفت کنیم و در جا نزنیم. استفاده از اسم های فرانسوی هم در پست کار خوبی بود.



و اما..
فلورانسو: 28

توصیفاتت خیلی قشنگ بود. با اینکه اینقدر کوتاه نوشته بودی خیلی خوب با کلمات و معناها بازی کرده بودی. فکر کنم معذوریت خاصی داشتی که نتونستی درست و کامل بنویسی چون یادمه جلسه قبل خوب و پاراگراف بندی شده و منسجم نوشته بودی.

در هر صورت با همین پست خیلی کوتاه هم چیزی که مد نظرت بود رو به قشنگی انتقال داده بودی. توصیف حماسی شوالیه خیلی خوب بود و همینطور دست گذاشتنت روی موارد خاص. مثل اینکه شوالیه دلش برای مردم عادی میسوخت که زندگی معمولی ای دارند یا اینکه یک شوالیه بدون شاه و حاکم معنا نداره.
البته بنظر من نهایت آرزو و آزادگی یک شوالیه اینه که خودش مستقل بتونه برای خودش تصمیم بگیره ولی "حقایق" رو به قشنگی در پستت بیان و یادآوری میکنی. یه معلم داشتیم که میگفت فعالیت های کلاسی نه بخاطر نمرات مستمر که بیشتر برای این مهمه که اگه در جلسه امتحانی مشکلی براتون پیش بیاد و نتونید خوب بنویسید، معلم، با توجه به سابقه ذهنیش در موردتون تصمیم گیری میکنه و نمره میده.
یعنی حساب میکنه تو در جلسات قبل خیلی خوب بودی و این جلسه حتما یه موردی پیش اومده که نتونستی مثل قبل بنویسی. منم با توجه به همین مورد نمره دادم. هر چند واقعا پستت با همین ظرفیت محدود کلمات هم قشنگ بود.



این هم از این..
یک ترم چه خوب چه بد گذشت..
یک ترم که قرار بود با "دفاع در برابر جادوی سیاه شروع بشه" و با نظرسنجی تبدیل شد به "آموزش جادوی سیاه" و در آخر مفاهیمی فرای "جادوی سیاه یا دفاع در برابر جادوی سیاه" را بیان کرد و با پست زدن و همراهی شما دوستان عزیزم ادامه پیدا کرد و تمام شد. هر چیزی پایانی داره ولی پایانی که انسان را راضی کنه کجا و پایانی که انسان را پشیمان کنه کجا. امیدوارم شما راضی شده باشید همونطور که من شدم.

ایهیم
فرت


یه چیز () کوچولو ():
اول پست رو دیدین؟ پایان هایی که آخرشون نقطه دارند یعنی برای همیشه تمام! ( ) اما پایان هایی که آخرشون چند نقطه دارند یعنی نوید دهنده آغازی دیگر خواهند بود



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
شواليه نگاهى به لباس هاى آهنين خود انداخت. كاملا تميز و برق انداخته بودند. لباس هايي كه قسمتي از تن و بدن او بود. يك شواليه با جنگاورى هايش، شمشيرش و لباسش شناخته مي شد. لباسش را با عشق به تن كرد و در آخر شمشيرش را برداشت و نگاهي پرغرور به آن انداخت. چه انسان ها که با تيغه ي آن شمشير هلاك شده و چه جنگ ها که با آن شمشير به سرانجام رسيده بودند. شمشير را در قلافش محكم كرد و پيش از خارج شدن از اتاق نگاهي در آيينه ي قدي انداخت. مانند هميشه از تصويري كه مي ديد لذت برد و به آن افتخار كرد. تصوير يك شواليه ي جان بركف، شواليه اي كه هيچ چيز جلوي پيش رويش را نمى گرفت مگر، مرگ. با قدم هايي محكم و استوار به بيرون قدم گذاشت. مردم را ديد كه با چه شور و شوقى براى جشن آماده شده اند و بار ديگر براى آن ها به خاطر اين زندگی عادی متأسف شد. شانه هايش را صاف كرد و در كنار دوستانش ايستاد. هزاران شواليه كه بانظمي حيرت آور در كنار هم ايستاده بودند. صداى شيپور بلند شد و او مى دانست که چه بايد بكند. مانند دوستانش و مردم زانوي راست خود را روي زمين گذاشت، زانوي چپش را به آغوشش کشيد، شمشيرش را در زمين فرو كرد و به سمت آن خم شد. تعظيم كرد. صداي شيپور دوباره به گوش رسيد و پادشاه وارد شد. پادشاه مردم و شواليه ها. پادشاهى که رهبرى و هدايت بر عهده ي اوست و اگر نباشد قوي ترين شواليه ها نيز بي فايده خواهند بود. پيش از مرگ يك پادشاه جلوي پيش روي شواليه را مى گيرد. يك حاكم هميشه بايد باشد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۵ ۱۵:۱۵:۳۹

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
صبح زیبایی بود.دهکده فریلانز با خانه های کوچک و دریاچه نقره ایش در زیر نور آفتاب میدرخشید.دورا در کنار مغازه ی شیرینی پزی مادام دفارژ نشسته بود و به دهکده ای نگاه میکرد که حال و هوای قبل را نداشت،دیگر صدای قهقه کودکان در میدان دهکده طنین نمی انداخت،دیگردهکده در اوج زیباییش دارای زیبایی قبلش نبود و بوی شیرینی های مادام دفارژ در دهکده نمی پیچید.از چند روز گذشته مردم شب ها را با فکر فریاد صبح بعد سر میکردند و انرژی های منفیشان اندک امید کودکان را دفع میکرد.شب ها بر منوال ناامیدی و نگرانی و روزها نیز بر منوال ترس و هراس از شکست می گذشتند،آری همه چیز عوض شده بود.در حالی که دورا به همه این ها فکر میکرد،دخترکی که حدود هفت یا هشت سال داشت به سمت دورا رفت ، در کنار او نشست و دست های کوچکش را بر روی دست های دورا گذاشت.دورا به او نگاه کرد و با لبخندی که در پسش بغض ناامیدی پنهان بود گفت:
-سلام لوسی.

دخترک که لوسی نام داشت ،با مهربانی لبخند زد و با چشمانی که دست کم به نظر دورا امید را نشان میداد و تسلی بخش هراس ها بود به او نگریست و در جواب گفت:
-سلام دورا...حالت چطوره؟

دورا به زمین که با سنگ فرش های آبی تزئین شده بود چشم دوخت،سنگ فرش هایی که به زودی رنگ قرمز خون آن ها را دربر میگرفت،و بعد گفت:
-نمیدونم...زیاد خوب نیستم..میدونی که...

دخترک در حالی که اه میکشید گفت:
-آره میدونم...کاش من یه جادوگر بودم و دهکده و کشورمو نجات میدادم .

با گفتن این حرف فکر استفاده از جادو برای بار هزارم در ذهن دورا جرقه زد اما درخشش کم بود بی اثر.دورا به چشمان دخترک نگاه کرد و گفت:
-یعنی ممکنه ما پیروز بشیم؟

لوسی با لحنی مطمئن جواب داد:
-بله دورا..میدونم بچه هستم ولی یک چیز رو خوب میدونم،پیروزی از امید میاد ،امید از ایمان و ایمان از اعتقاد به خودمون...این چهار تا چیز از ما خیلی دور نیستن فقط کافیه با اعتقاد،ایمان و امید دنبالش بگردی تا به پیروزی برسی!

دورا لبخند زد،این بار یک لبخند واقعی بود.روبه دختر کرد و ایستاد و گفت:
-تو فوق العاده ای لوسی،جدی میگم تو فوق العاد ه ای!

و بعد دوان دوان به سمت جایی رفت که آینده او را شکل میداد.

چند روز بعد

جنگ شروع شده بود.شورشیان در حال تصرف دهکده بودند و با سپاه هفتصد نفریشان اماده به رزم.
دورا زره ای به تن کرده بود و بر پشت اسب تازه نفس و سپیدش سوار بود.بله دورا عضو سپاهی بود که برای نجات دهکده و بریتانیا تلاش میکردند.اسب ها بر فرش خونین گام نهادند و شیپورچی ها شروع جنگ را اعلام کردند.دورا شمشیر میزد و گاهی یواشکی طلسمی را روانه شورشیان میکرد،در آن حال چهره دخترک مدام در ذهنش نقش میبست. یک ساعت،دو ساعت،...و پنج ساعت گذشت . شورشیان مانند گیوتین از روی سرباز ها میگذشتند تا این که فقط صد نفر سالم و زنده باقی ماندند.

دورا در حالی که از باخت میترسید با صدایی لرزان فریاد کشید:
-بخاطر خون هایی که ریخته شد،بخاطر خانواد ه هایی که با بی رحمی از هم پاشیده شد،بخاطر کشوری که مردمانش دست به هر کاری زدن اما زیر بار ظلم نرفتن بجنگید...با اعتقاد،ایمان و امید به پیروزی بجنگید!

دورا زیر لب طلسم میخواند و با قدرت پیش میرفت ،حرف دورا کار خودش را کرده بود و به دوستانش انرژی را بخشیده بود...بالاخره،پس از مدتی دورا و دوستانش موفق به محاصره سپاهی شدند که تا چند ساعت قبل برایشان حکم مرگ را امضا میکردند.شورشیان و دشمنان تسلیم شدند و به این ترتیب ورق پیروزی برای آن ها رقم خورد.
دورا در حالی که خون از زخم هایش سرازیر بود به دربار شاه احضار شد ،نفس هایش بریده و گام هایش استوار بود.در پیشگاه ملکه عالی مقام زانو زد و بعد از برخورد شمشیر بر شانه های خسته اش مفتخر به دریافت نشان شوالیه شد،شوالیه ای که هیچ وقت عقب نمی کشید و خسته نمی شد،شوالیه ای که امید را در چشمان کودکی دیده بود،شوالیه ای که از خودش میگذشت برای پیروزی!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
ارشد گریفیندور

مرد روی اسبش خم شد و تاخت.
پیش رویش تاریکی مطلق بود.
سیاهی زمین، با هر قدم اسب، می لرزید و ناپدید میشد.
لحظه ی می درخشید و بعد باز به آرامی رنگ می باخت تا سایه ای خاکستری همچون غباری روی سنگ قبر ِ زمین بنشیند.

مرد، زحمت برگشتن به خود نمی داد. می دانست که اگر برمیگشت، نور را به جان سایه ها می انداخت.
اما به تاخت ادامه می داد. چرا که سایه را برتر از تاریکی می دانست و نور، این همراه همیشگی اش، هر چه که بود، زیر سم اسبش باقی می ماند و نه بیشتر. نه فراتر.

برای سال ها، استراتژی بازی زندگی اش همین بود.
می ترسید.
نه از تاریکی.
از آن چه پشت تاریکی نقشه ی راهش، می شناخت و نمی شناخت. از گرگ های گرسنه ی در کمین. از فرزندان حرامزاده ای که حاصل آمیزش نور و تاریکی بودند.
مرد می ترسید. از آنچه نمی دانست. از آنچه نمی دید.
اسب سپیدش، در پناه سایه های بی انتها، نور می بخشید و سیاهی می بلعید.

همه چیز به پایان رسیده بود.
ماموریت انجام شده بود.
مرد به دربار شاه می رفت.
ریشش را تراشیده بود و بازوبندش را گره زده بود. آماده ی زره بود و کلاهخود.
یا شاید چند راس گوسفند و بُت، چند همرزم برای همراهی اش، پرچمی به رنگ ِ خانه اش..

مرد می تاخت یا نسیم شب، میان موهای جوگندمی کم پشتش؟

دستی آن دورها تکان خورد. لبخندی روی لبی نشست. چشم سرخ کسی، لحظه ای پشت پلک های خسته اش پنهان شد.
چشمی که سایه ها را به خوبی میشناخت.
آنچه می خواست را به دست آورده بود. مالیات کافی را داشت. چه احتیاجی به مرد بود و نور و اسب و سایه؟
دست ها روی کیبورد دوید.


مرد به شاه رسیده بود. زانو زد. پادشاه شمشیر را بیرون کشید. تیغه ی سرد روی شانه ی عرق کرده ی مرد سر می خورد.

Friend چرخید و جایش را به Enemy داد.

پادشاه لبخند زد. شمشیر روی شانه ی مرد لغزید.
لحظه ای بعد، سر مرد، پیش پای زره خالی ای افتاد که بنا بود بر تن شوالیه استوار باشد.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
اول ما انتخابمون رو میگم بعد رولمون رو...البته نمیدونم این رول چیزی هست که میخوای یا نه ولی مهم نیست...من این رو میخوام.

انتخاب من:پادشاه

یه زمانی مثلا قرون وسطی

_پادشاه این کشور کسی نسیت جز اوون کالدون...احترام بگذارید...

این صدای شیپورچی ها و خادمان کینگ اوون بود که به رعایا اعلام میکردن که پادشاه از این محل در حال گذشتن و رفتن به قصر خود است...مردم هم با احترام به پادشاهی که 16 سالی میشود بر تخت نشسته و مردم را از بدبختی و فقر و فلاکتی که دچار اون بودن نجات داده،برخورد میکردن...اما گروهی بر طبق معمول از این وضعیت ناراضی بودن اما با شناختی که از کینگ اوون داشتن میدونستن که این امر رو میتونن با خود کینگ در میان بذارن.

یکی از این گروه ها مردم دیگر ممالکی بودن که کینگ اوون بر اون تسلطی نداشت...اونها میخواستن که کینگ پادشاهی اون مناطق رو در اختیار بگیره...به همین خاطر تصمیم گرفتن که گروهی از خودشون رو به نزد کینگ اوون بفرستن و و درخواستشون رو در دیدار بیان کنن...

قنبر که سرپرست این گروه کوچک اعزامی بود برای اولین بار بود که به جزیره تحت حکومت کینگ اوون میرفت در ابتدای ورود به اونجا دچار حیرت شد...این حیرت به دلیل زیبایی جزیره،زیبایی مردم،زیبایی ساختمان ها،زیبایی قصر و زیبایی طبیعت بود...

قنبر و گروهش همان اول که وارد قصر شدن مبهوت جلال و جبروت قصر،تاج و تخت،دستگاه حکومتی و سلطنتی و البته شخص پادشاه شدن...بعد از احترام گذاشتن به کینگ اوون،قنبر رو به کینگ اوون کرد و گفت:
_کینگ!خلاصه و سر جمع میگم بیا بر ما حکومت کن!
_نمیشه!
_چرا؟!آخه!
_حکومت به این گل و بلبی به خاطر این هست که من از این مردمم...فرهنگ این مردم همون فرهنگ منه...کلا گرفتی چیه؟!اینجا همه چی مال ما هست! اما ماله شما،ماله ما نیست!
_اما یا کینگ!خیلی ها میگن که شما جادوگری...میتونی هر کاری کنی...
_جادوگر؟!من؟!شیب؟!بام؟!!!اگر هم جادوگر باشم کاری واسه شما نمیتونم بکنم.
_پس شما میفرمایید چه کنیم؟!
_خودتون بر خودتون حکومت کنین...
_اما ما شوالیه و نیروی نطامی نداریم.
_مگه من دارم؟!
_ندارین؟!
_نه!
_عه؟!خب پس که اینطور...مرسی آقا!دمت گرم...پس ما بریم دیگه به خودمون حکومت کنیم...لطف و سایه عالی مستدام!
_به سلامت...

اوون این جمله آخر رو در حالی گفت که دستش رو توی جیبی که چوب دستیش رو توی اون قایم کرده،و چوب دستیش رو لمس میکنه گفت...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.